در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا میخواند ..
دی در گذار بود و نظری سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
روزها در حسرت فردا به سر شد ای دریغ
دیگر از عمرم همین امروز و فردا مانده است
ترسم اي مرگ نيايي تو و من پير شوم
آنقدر زنده بمانم كه ز جان سير شوم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان این است و دیگر گون نخواهد شد
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند ..
در آغاز محبت گر پشيماني بگو با من
كه دل ز مهرت بر كنم تا فرصتي دارم
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را ..
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به هزار درمان ندهم