ترسم آن روز بیایی که نباشد جسدم
کوزه گر کوزه بسازد ز خاک جسدم
لب آن کوزه بسازند ز خاک لب من
بی خبر لب بگذاری به لبان جسدم
از لبم آب بنوشی مرا سیر کنی
سیر آن عشق زمین گیر کنی
تا ابد Hک شود بروی لبم نقش لبت
تا تو را میبینم کار من اه کردن هست
ای من به فدای تو این چه نگاه کردن است
تو مو می بینی و مجنون پیچش مو
تـــو ابـرو بینی و او اشارت های ابرو
وای اگر نااهل، غمخواری کند
وای اگر ناجنس، دلداری کند
وای اگر بیدرد، گوید حرفِ درد
وای اگر نامرد، گیرد جای مرد
وای اگر حکمت کند بیجا بروز
وای اگر احمق بیفتد روی قوز!
وای اگر با پخته جوشد یار خام
وای اگر با هم درافتد خاص و عام
چون که نادان، سَرور دانا شود
رشتهها چون پنبه از هم وا شود
بیهنر، چون میشود یار هنر
میشود آشفته بازار هنر
بیادب چون میکند کار ادب
مردمان گردند بیزارِ ادب
به کوی لاله رخان هرکه عشق باز آید
امید نیست که دیگر به عقل باز آید
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به چنگِ باز آید
بزرگ مقام و نیک بخت کسی
که هر دم از درِ او چون تویی فراز آید
ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید
بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم، قصه ای دراز آید
دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
تو بر سیاهِ تخته، سپید مینویسی
شکوفه میتکانی، امید مینویسی
در این کلاس کوچک که پنجره ندارد
دریچه میگشایی، جدید مینویسی
تو با اشارهی خود، چه راحت و صمیمی
برای قفلِ ذهنم، کلید مینویسی
چه نورِ دلفروزی نوشتهی تو دارد
مگر برای خورشید، رسید مینویسی؟
همیشه دوستی را به حال میکشانی
همیشه دشمنی را بعید مینویسی
تو عاشق خدایی که از ریا جدایی
و بر سیاهِ تخته، سپید مینویسی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک، چه سود اشکِ ندامت
توانِ پنجهزدن نیست ماهپارهی من
پلنگِ زخمیِ پیرم، مپرس حال مرا
از دوست بــه یـادگار دردی دارم
کان درد به هـــزار درمــان ندهم