آشناي تو به دل غير تو را ره ندهد
که نسازند به يک خانه دو بيگانه به هم
من باشم و وی باشد و می باشد و نی
کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی
من گه لب وی بوسم وی گه لب می
من مست ز وی باشم و وی مست ز می
ﯾﺎﺩ ﺑﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﯾﻎ
ﻧﯿﺴﺖ ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﺪ
دراین تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است ..
تو در کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
لعنت به سفر كه هر چه كرد او كرد
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر
با همه ی تلخی و شیرینی خود میگذرد ..
ﺩﻟﻲ ﻛﺰ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺻﻔﺎ ﺩﻳﺪ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺩﻳﺪ ﺍﻭﻝ ﺧﺪﺍ ﺩﻳﺪ
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردن است
ترسم ک اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آن کس که بر خورد