انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان کوتاه(رقص عشق)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
دخترک دست و پایش میلرزید. چشم هایش سیاهی میرفت. انگار تمام آن روزهای خوشش به پایان رسیده است. نمیدانست چگونه این خبر را بگوید. خبری که....

یک ساعت بعد پسر از راه میرسد. پارک خلوت است. هوا گرفته است. گویی هوا تب دارد. چشمان دخترک از اشک لبریز میشود.دخترک با گریه سکوت را خاتمه میدهد.

-سجاد من هنوزم مثل اون روزهای اول دوستت دارم اما...

+اماچی؟

او از نگاه دخترک فهمیده بود که اتفاق ناگواری رخ داده چون دیگر چشم های دخترک به او لبخند نمیزد.

-پدرم مرا مجبور کرده که با او ازدواج کنم. او پسر رئیس شرکتی ست که پدرم در آنجا کار میکند.

پسر با شنیدن این حرف گویی ده سال پیرتر شده بود. او نمیتوانست آینده ای که دخترک در آن حضور ندارد را تصورکند.

با این که چشمان خودش خیس شده بود،اشک روی گونه های دخترک را پاک میکند و با لبخندی که تمام غم های دنیا پشتش خوابیده بود به دخترک میگوید:فرشته ها که گریه نمیکنند. نگران من نباش. من از پس خودم برمیآیم. فقط امیدوارم که خوشبخت شوی.

دخترک چیزی نگفت و از او دور شد و با اولین ماشینی که از آن نزدیکی ها میگذشت به مقصدی نامعلوم راهی شد.

اما پسرک همانجا ماند. مدتها گشت. پسرک هنوز تنها بود. تنها و غمگین نشسته روی نیمکتی در پارک و پارکی خلوت و بی سرصدا.

فارغ از خیال فردا فارغ از خیال درس و دانشگاه و کار و حتی فارغ از خیال ادامه زندگی. دیگر با کدام دلگرمی میتواند به زندگی پرفرازو نشیبش ادامه دهد. این بدترین اتفاق ممکن بود که رخ میداد حتی سهمگین تر از مرگ مادرش.

کم کم داشت هوا تاریک میشد اما پسر هنوز هم بر روی همان نیمکت محقر نشسته بود و غرق در خاطراتش.

فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ.

روزهای اول آشنایی. خجالت نجیبانه و قابل تحسین دخترک. تمامی آن لبخندهای دلنشینش که با زل زدن درچشمان او میزد. آسمان نگاهش. روزهایی که با فرشته اش زیر باران قدم میزدندن همچون قدم زدن دیگر خاطرات شیرین از مقابل چشمان بارانیه اکنونش.

دست های پسرک سرد است. پاهایش دیگر همراه ندارد و چشم های خیسش که ازین پس هیچ چیزی را زیبا نخواهد دید.

به نور صفحه گوشی ساده اش خیره شده بود. مات و مبهوت. پیام هایی که دریافت میکرد را نادید میگرفت. یک تماس بی پاسخ! مثل این که این اخری آشناست...
همه چیز از یک روز برفی شروع شد. ماه های اول دانشگاه بود. دخترک تک و تنها مقابل درب خروجی دانشگاه منتظر پدرش بود تا از راه برسد. پدر دیر کرده بود.

پسر از پشت اتوموبیل آخرین سیستمش دخترک را نظاره میکرد. او که ذاتا فردی فداکار و دلرحم بود تصمیم میگیرد دخترک را از این برف سنگین نجات دهد. دخترک ابتدا با نجابت خاص خود امتناع کرد اما مدتی بعد دخترک خیلی زود به خانه اش رسید.

این مقدمه خوبی بود برای یک آشنایی طولانی.هر روز فرشته و سجاد به بهانه های متفاوت به هم نزدیکتر میشدند. همه در دانشگاه آن دو را با هم میشناختند. هر روز با کلی خاطره شب و هرشب با تمام صمیمیت و عاطفه اش به پایان میرسید.

همه چیز بر وفق مراد بود. پسر تصمیم گرفته بود تا به همراه پدر کارخانه دار و مادر جراحش به خواستگاری دخترک برود.علیرغم مخالفت والدینش که تک پسرشان نباید با دختری پایین شهری و عقب افتاده ازدواج کند، پسر بر تصمیمش مصمم بود.دخترک نیز این موضوع را با والدینش در میان گذاشته بود. شب بود. دخترک چشم به راه پسر بود. اما پسر دیر کرده بود. خیلی دیر...

دخترک دل در دلش نبود. استرس. نگرانی. دلواپسی.

تماس دریافتی! : فرشته.من امشب نمیرسم که بیام.پدر رضا برای پدر من پاپوش دوخته. بعدا همه چیز رو بهت توضیح میدم...

"رضا" رفیق صمیمی سجاد؛همدانشگاهی خوب و از قرار معلوم پسر شریک کارخانه ای بود که پدر سجاد مدیر آنجا بود.شرکتی با 4000 پرسنل.

طولی نکشید که پدرش با دسیسه 100 میلیارد تومانی به زندان افتاد. تمام اموالش اعم از ویلای شمال آپارتمان و ماشین ها و کل دارایی بانکش مصادره شد. پدر محکوم به حبس شد. حبسی که پایانی نامشخص داشت. مادرش نیز با شنیدن این خبر سکته کرد و مرد.

پسر تمام این اتفاق ها را از چشم رضا میدید همان رفیق صمیمی اش. آنقدر صمیمی که همه جا روی هم حساب باز میکردند. همه جا با هم بیرون میرفتند و تمام کار ها و برنامه هایشان را دونفری انجام میدادند. سه نفری رضا و رفیقش و فرشته که او را "زن داداش" صدا میکرد از شهر بیرون میزدند. با هم رفت و آمد داشتند و حتی به واسطه همین رفت و آمد، پدر سجاد راضی شد تا تن به شراکت با پدر او بدهد.

پسر در چشم به هم زدنی همه چیزش را از دست داد. بعد از محکومیت پدرش با دعوایی که بین آن دو رخ داد همه چیز تمام شد.

رضا خود را بیگناه میدانست. بیگناه هم بود. اما دیگر پسر حاضر به ادامه این رفاقت نبود.

پسر ناگهان از خاطرات بیرون آمد. باری دیگر به صفحه موبایلش خیره شد. یک تماس بیپاسخ! "رضا"

به یاد آورد کارخانه ای که پدر فرشته در آن کار میکرد مطعلق به پدر رضاست.

چند پیامک خوانده نشده!

"سلام داداش سابقم" "فک کنم که خبر ازدواج فرشته تا حالا به گوشت رسیده" "تو لیاقت اونو نداشتی" "میتونی عکسای دونفریمون رو توی تلگرام ببینی" "فرشته ات دیگه مال من شد" "اینم جواب دعوایی که من توش بیتقصیر بودم" "اون دختر باهوشیه و همیشه بهترین ها رو برای خودش میخواد مث من.یه نگاه به خودت کردی؟ تو هیچی نداری!" "فرشته بهت سلام میرسونه" و ...

اما...

اما اون که گفته بود پدرم منو مجبور کرده!

دنیا دور سرش میچرخید. همه چیز را تیره و تار میدید. توان ایستادنش را از دست داد و چشم که باز کرد خودش را در بیمارستان دید..
چند شبی بستری بود اما کسی را نداشت که به عیادتش بیاید. شب ها را خیلی سخت میگذراند.

صبح که از خواب سبکش بیدار میشد هنوز هم رطوبت بالشت را احساس میکرد.

دیگر زخم دستانش را نمیبست . بدنش به شدت ضعیف شده بود و چشمانش ضعیف تر.

هیچ چیز و هیچ کس نمیتوانست حال بد او را توصیف کند . خاطراتش را همه جا میدید.

اندوه بزرگی بود که از قلبش زبانه میکشید. یاد دخترک آتش چشمانش را خاموش میکرد. باور نمیکرد که او رفته.

بار ها سعی کرد تا خودش را از این زندگی رهایی دهد اما هربار با خود میگفت که او خواهد آمد او میآید او قول داده که تا آخرش بماند او برمیگردد و من راا از این اتاق تنگ و تاریک با خود میبرد و دوباره مرا در خود غرق میکند.

به در اتاقش مینگریست شاید دخترک را حتی به اشتباه ببیند. با وجود تمام تنفرش هنوز هم او را دوست داشت.

پیامک هایی که دریافت میکرد را میخواند. تاریخ عروسیشان چند روز دیگر بود. پسر گریه میکرد گریه میکرد اما یک شب دیگر گریه نکرد.

شب خواب سنگینی دید خوابی تلخ مثل ترس و تاریک مثل انتقام. صبح که از خواب بیدار شد به سر و وضع خود رسید آخر قرار بود تا او هم در عروسی عشقش حضور داشته باشد.

پول بیمارستان را نداشت پس بدون آن که کسی بفهمد از آنجا خارج شد. هنوز هم میتوانست روی چند دوست قدیمی اش حساب کند. یک ماشین اسقاطی و یک هفت تیر که تنها یک تیر داشت.

دخترک خوشحال بود. او میخندید. پسر از دور آنها را نگاه میکند. با ماشینش همراه دیگر آشنایان آنها را دنبال میکند. ماشین ها توقف میکنند. عروس و داماد پیاده میشوند تا برقصند. همه خوشحالند. یکی دستش را از روی بوق بر نمیدارد. همه حاضران به دنبال منبع صدا میگردند.

پسر پایش را روی پدال میفشارد و با تمام سرعت به پیش میرود. همه کنار میروند. هدف خودت را زیر میگیرد.

-این بخاطر پدر و مادرم.

رفیق صمیمی اش. رفیق؟ دیگر روی هیچ کس نمیتوان حساب کرد.

دختر شکه شده بود.

+سجاد تو؟

-چقد لباس عروس بهت میاد -مگه اون چی داشت که به دلت نشست. پول؟ خیلی زیاد؟

-اون شاید وانمود کنه که تو رو اندازه من دوست داره ولی من همیشه تو رو بیشتر از اندازه خودم دوست داشتم

-گاهی دلم برای زمانی که نمیشناختمت تنگ میشود.

-رضا تمام دارایی ام را ازم گرفت اما آخرین قسمت که قلبم بود را تو نابود کردی.

-من پر شدم از بس که توی خودم ریختم. وقت آن رسیده که این زخم کهنده دهن باز کنه.

اسلحه را روی شقیقه دخترک گذاشت. بعد گفت تو فرشته منی ولی برو به جهنم.

حیف که حتی لیاقت نداری این تیر را حرامت کنم. تو باید زجر بکشی. جهنم تو همینجاست. به جهنم خوش اومدی. ماشه کشید شد. پسر روی زمین افتاد .دامن دخترک پر از خون بود. دخترک تفنگ را برداشت و زیر چانه اش گذاشت و با گریه ماشه را کشید چند بار این کار را تکرار کرد اما بیفایده بود. تفنگ از دستان خونی اش افتاد.

دخترک میخندید دخترک میرقصید دخترک با خنده میگفت من زجر نمیکشم نه من زجر نمیکشم من حالم خیلی خوبه دخترک میخندید دخترک میرقصید تمام عمرش را در حیاط تیمارستان...