انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: یه خاطره از بزرگترین ترس رو بگو
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
وقتی 11ساله بودم ت یه خرابه جن دیدم از اون موقع تنهایی نمی تونم برم گردش

نترسین ها خودم پشتتونم
و قبلا وقتی کوچیک بودم وقتی یه دختر ناز و معصوم بودم رفته بودم روستای مادربزرگم یه روز هنگام غروب خورشید بود پدر بزرگم گوسفنداشو اورده بود منم با گوسفنداش بازی می کردم یهو فکرم درگیر خواهرم شد رفت خونه از مادرم پرسیدم کجاس گفت بیرون کنار علفاس
رفتم کنار علفا دیدم نیس همه جای ممکن رو گشتم نبود دیگه هوا یکم تاریک شده بود گفتم حتما کنار خرابه مسجد قدیمه رفتم اونجا توی مسجد تاریک بود منم صادقانه بگم جرعتشو نداشتم برم تو اخه فیلم ترسناک رو خیلی دوست داشتم ،همش نگران بودم دم در با صدای بلند اسم خواهرم رو اوردم گفتم اینجایی ؟!
یهو یه نفر با چشای سفید که اصن مردمک نداشت لباساش سیاه بود موهاش بهم ریخته اومد جلو با صدای ترسناک گفت خواهرت اینجاس بیا اینجا باهاش بازی کن
منم دیگه به ادمای غریبه اعتماد نداشتم سریع چشم پر اشک شد اومد خونه زیر پتو خودمو قایم کردم چند ساعت به کوپ حرف نزدم یهو چشم به چشم نذری که بالای دیوار اویزون بود افتاد یاد اون جنه افتادم به خودم گفتم حتما الان خواهرمو برده باید به مامانم بگم
رفت پیش مامانم گریه کردم گفتم مامان رفتم دم مسجد خواهرمو صدا زدم ولی یکی با لباس سیاه چشای سفید گفت خواهرت ابنجای بیا تو توهم با خواهرت بازی کن نرفتم
مادرم بهم گفت خواهرت پیش پسر داییت خونه داییته
وقتی این حرفو گفت خیالم راحت شد ولی باز وقتی یاد اون جن می افتادم چشام پر اشک میشه ولی گریم نگرفت
بعد ها از دختر داییم فهمیدم که قبلا تو روستا مسجد نبوده و روستا پر از جن ها شده وقتی روستایان خواستن مسجد درست کنن نیمه تموم مونده برای اینکه جن ها نذاشتن از طبقه معمول فقط خ ابش می کردن
اون مسجد رو دیگه نساختن پس رفتن یجای دیگه که کنار خونه مادربزرگه ساختن ؛ساخت اون مسجد رو تو یه روز تموم کردن ولی باز شب ها تو روستامون پر از جن هست حتی بعضی از بچه های روستارو جن بردن اسم اون جنارو گذاشتن مریمان
دیگه نزدیک اون ویرانه نشدم حتی عکسشو هم نمی خوام ببینم