انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: چرا کور شد!؟! داستان واقعی از یه پسر بچه ی نابینا
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
داستان چرا کور شده؟
قبلا حضرت محمد(ص) در روستا میگرده چشمش به یه بچه نابینا میخوره که جلوی یه در نشسته و دوستاش هم بازی میکنن ولی این پسره با بچه های کوچه فرق داشته اون کور بوده دل پیغمبر میسوزه واسه پسر بچه.
شب دست به دعا میکنه و با خدا رازونیاز میکنه میگه:خدا چرا در میان این همه بچه فقط اون رو کور کردی؟
خدا:برای چی به نعمت هایم اعتراض میکنی مگر نمی داند در هر از یکی کارهام شکوهی است؟
پیغمبر:خدا این بچه گناهی ندارد نور چشمش را روشن کن و نور چشم مرا بگیر!.خدا:چشمت رو ازتو نمیگیرن ولی چشم ان بچه کور را باز می گردانم ولی مواظب باش که در اولین گناهش که با چشمش انجام دهد از او روشنایی چشم را میگیرم.
پیغمبر قبول میکنه.
صبح که پیغمبر داشته به همان کوچه دیروز می رفته دیده که اون بچه کور داخل یه رودخونه نشسته پیغمبر با سکوت میره یه پشت خودش را قایم میکنه و او را زیر نظر میگیره ولی چی پیغمبر ما چشمانش باورش نمیشه اون پسر بچه کور داره چوب هایی رو تیز میکنه و زیر اب رودخانه قرار میده
بعد اینکه صدای بچه ها میاد سریع کارش رو تموم میکنه و او هم خودش را قایم میکند.
بچه ها باهم مسابقه میدن که کی زودتر از همه داخل رودخونه بپره برنده اس
نوبتی میپرن ولی اون چوب هایی که پسر بچه تیز کرده بود و زیر اب گذاشته بود بی فایده نماند و تمام اون بچه روی چوب ها فرود امده بودن و مرده بودن پیغمبر ما هم دیگه از شدت تعجب خشک شده بود .وقتی نگاهش رو به سمت پسر بچه بر گرداند دیگه بازهم کور شده
بعد از این حادثه پیغمبر باز با خدا رازو نیاز میکنه
وبه خدا میگه:خدا در حکمت شکی نیست ولی چگونه ان پسر بچه معصوم همچین کاری می تواند بکند؟
خدا:ای محمد من از اول هم میدانستم او با چشمانش جهنم را هدیه مردم میکند!