انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: عجب روزگاریه.....!@!
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
عجب روزگاریه.....!@!

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته
√ تـــازِگیا ـمُد شُـدـه میگَــטּ عِشقِــُ وِل کُــטּ اَگِــﮧ [بَرگَشت] مالِـــﮧ خُودِتــﮧ..
اَگِــــﮧ[ بَرنَـگَشت] اَز قَبلَـم ـمالِـــﮧ تو نَبودِه...
آخِــــﮧ[ لَعـــنَتــے ]مَگِـــﮧ داریـمـ[ کَفــــتَر بازے] میکُنـیمـ!
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی ؟
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه ی اسکند و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد

از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

نبودنـــــ هیچـــ کســ سختـــ نیستـــ
فراموشـ کردنـــ یکــ بودنـــ سختـــ استـــــ
نفهمیدم آمدنت را مات بنگرم

یا رفتنت را حیران بگریم،

باد آورده ای را باد میبرد. قبول...!

اما دلم را که باد نیاورده بود...!
کاش کودک بودم که به هربهانه ای به آغوشی پناه می بردم و آسوده اشک می ریختم !
بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی …
شاید خیلی وقتا تو زندگی کاری رو می کنی

و بعدش متوجه میشی

واسه اون طرفی که این کارو کردی

نه کارت ارزش داره نه خودش لیاقت انجام اون کار

تازه اون وقت کلی منت رو سرت می مونه که

کی بهت گفته بود این کارو کنی

اینجاست که آدم پشیمون میشه از خوب بودن

به قول یه آشنا من هم زیادی خوبم

واسه کسی که ارزش نداره

خیلی کارای بیخود میکنم و همه رو از خودم میرنجونم

خیلی واسم زور داشت

آخه چرا اون نباید به خاطر من یه بار دست به کاری بزنه

دلم یه مرگ میخواد

یه مرگ ساده و راحت
حـــــرفی نیستــ

فـــقط میــ نـــویســــمـ

رفـــــــت حســـــی کـه تـــو را دوســــت مــیـ داشـــــت....!!!
كاش مي دانستم....



كاش مي دانستم چيست؟
آنچه ازچشم تو تا عمق وجودم جاريست...
كاش بودي ودراين تنهايي
كمي ازعشق به هم مي گفتيم
كمي ازتنهايي...
اندكي ازدل خود...
پاره هايي ازدل.



كاش مي دانستم چيست؟
اين صدايي كه گذشت ازگوشم
وگذشت ازوسط جاده شب!
زكجاجاري بود؟
اين صداي تونبود؟
كه مراازته دل
به صميمانه ترين عشق



به خود مي خواندي؟
كاش من بودم وتو
زيرتنهايي ماه
درسكوت محسوس
درشب تاروسياه
ازميان مي رفتيم
نردبان شب را
تا خدا مي رفتيم
تا خدا حكم كند
درميان من وتو



كه چرابنده مغموم مرا ازردي؟
اوكه محكوم به عشق تو نبود!
توكه محكوم به عشقش بودي پس چرا ازردي؟؟
بنده زار مرا
بنده بيزارمرا؟
اما،



همه اش ازاثربي خوابيست...
حكم بين منو تومعلوم است
تا ابددرغم تنهايي خود مي ميريم!
درسكوت مبهم
روزه تازه يك جورعه سخن ازته دل مي گيريم...
تا ابددردل خودمي گويم...
كاش مي دانستم چيست؟
آنچه ازچشم تو تاعمق وجودم جاريست...
نگذاشتی این “من” عاشق به “تو” برسد …
عیبی ندارد فقط دست از سر پلک هایم بردار ، بگذار به هم برسند …
از وقتی رفته ای عجیب “بی خواب” شده‌ام !
.
صفحه‌ها: 1 2 3 4