13-04-2013، 18:29
و این آخرین نفس های من دیوانه است که می خوانی...
شاید زود است...زود است برای کناره گیری از شوق زندگی...ازین علاقه...
می دانم زود است...
اما دیگر شوقی ندارم...
تو می خواهی مثل آدم های دیگر باشم...فقط یک دوست بی تفاوت...
باشد...قبول...همان می شوم...راست می گویی...اصلا از اول هم قرارمان همین بود...
من اشتباه کردم...اعتراف می کنم اشتباه کردم...گوشه ی دنج تنهایی هایم از هر کاخی راحت تر است...
کاخی که با گدایی بسازیش خرابه ای بیش نیست...
و من دیگر یاد گرفته ام کاخ عشق را با گدایی نسازم...
امروز آخرین روزیست که برایت می نویسم...
دیگر حرفی با تو ندارم جز حرف های روزمره و ساده...
برایت آرزو دارم که تنها آرزویت دیدن چهره ی غم باشد...
برای تو که تنها ستاره ی زندگیم بودی
شاید زود است...زود است برای کناره گیری از شوق زندگی...ازین علاقه...
می دانم زود است...
اما دیگر شوقی ندارم...
تو می خواهی مثل آدم های دیگر باشم...فقط یک دوست بی تفاوت...
باشد...قبول...همان می شوم...راست می گویی...اصلا از اول هم قرارمان همین بود...
من اشتباه کردم...اعتراف می کنم اشتباه کردم...گوشه ی دنج تنهایی هایم از هر کاخی راحت تر است...
کاخی که با گدایی بسازیش خرابه ای بیش نیست...
و من دیگر یاد گرفته ام کاخ عشق را با گدایی نسازم...
امروز آخرین روزیست که برایت می نویسم...
دیگر حرفی با تو ندارم جز حرف های روزمره و ساده...
برایت آرزو دارم که تنها آرزویت دیدن چهره ی غم باشد...
برای تو که تنها ستاره ی زندگیم بودی