انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستان زندگی سنجاب در اسارت(اونایی که حیون دارن بخونن)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام



این داستان را که شما می خوانید , داستان واقعی زندگی من هست و خیلی خوشحال هستم که شما زندگی نامه منو می خوانید .



من یه سنجاب ایرانی هستم , دم خوشگلی هم دارم , رنگه بی نظیری هم دارم , ولی همینا باعث شد تا از بقیه زندگی ام تا امروز که این نامه را می نویسم لذتی نبرم.



این داستان از روزی شروع شد که اون روزو هیچ وقت یادم نمیره, جنگل خیلی زیباتر از روزهای دیگه بود .



من برای خانواده ام رفتم بیرون تا کمی خوراکی جمع کنم , بچه های خوشگل من تازه بدنیا آمده بودند و زود به زود گرسنه می شدند .



بعد از جمع کردن خوراکی ها به جایی رسیدم که یه خوراکی خوشمزه داخلش بود .



کمی جای عجیبی بود , چون توی جنگل از این خوراکی ها خیلی کم بود .



رفتم تا برای خانواده ام اونو بردارم !!!



ناگهان یه در آهنی بسته شد , خیلی فریاد زدم و سعی کردم تا از اونجا فرار کنم ولی از حال رفتم , فردا صبح یه موجودی آمد و منو برد , من خیلی نگران بودم چون خانواده ام منتظر من بودند و ار همه مهمتر بچه هام گرسنه بودند .



تا به خودم اومدم دیدم پیش کلی سنجاب توی یه جای تنگ هستیم , یکیشون زخمی بود , یکی ترسیده بود و بعضیاشون هم مرده بودند .



خوراکی های کمی برای ما می گذاشتند , و اصلا شبیه خوراکی هایی که ما توی جنگل پیدا می کردیم نبود ولی از روی گرسنگی مجبور به خوردن اون خوراکی ها بودیم .



رسیدیم به جایی که ما رو بیرون آوردن کلی از سنجاب ها مریض شده بودند و بعضی دیگر هم مرده بودند , زنده ها رو از مرده ها جدا کردند.



اونهایی که خیلی مریض بودند همین جوری با مرده ها یه جا گذاشتند تا اونها هم مثل مرده ها بمیرند .



بعضی از ما ها رو توی قفس گذاشتند, بعضی دیگر هم دستفروش ها اومدند و بردند .



وقتی توی قفس بودم , همش به درو دیوار قفس می پریدم که فرار کنم .



آدمایی که منو می دیدند چند گروه بودند , یه عده تاسف می خوردند و می گفتند جای این بچه توی جنگل هست و می رفتند , یه عده دیگر به او آقاهه دعوا می کردند و می گفتند جای این بچه توی جنگل هست , چرا می فروشیش و اون آقاهه با پرویی می گفت ناراحتی برو شکایت کن , یه عده دیگه هم می گفتن سنجاب اینه و اون هم با افتخار میگفت بله همین هست .



ما شبا کلی سعی می کردیم تا قفس را باز کنیم و فرار کنیم و فردا دوستامون که مرده یا خیلی مریض بودند توی سطل آشغال می انداختند بعدش توی خوراکی هامون دارو هایی می دادن که مارو بی حال می کرد و به همه می گفتند اینا سنجابای دست آموز و پرورشی هستند.



یه روزی منو به یکی فروخت که بعد از اینکه جای جدید رفتم دیدم اوضای جدید هم کمتر از اسارت قبلی ام نیست .



منو توی یه قفس بزرگتر گذاشتند , من که توی جنگل برای خودم خانواده ای داشتم , جای جدید تک و تنها بودم و همش سعی می کردم تا فرار کنم و اونها هم فکر می کردند من دارم بازی می کنم و اصلا خوراکی هایی که می دادند دوست نداشتم , چون توی جنگل خوراکی های بهتری داشتم.



بعد از اینکه اثر دارو ها از بین رفت نمی گذاشتم کسی به من دست بزنه و همه رو گاز می گرفتم و اونا هم از من ناامید تر می شدند , منو پیش همون آقاهه هم بردند ولی اون گفت می خواستید منو نخرید و حتی جواب سوالاشونو نداد.



بعدش منو بردند یه مرکز معتبری بردن و اونجا کلی اونارو راهنمایی کرد و گفت سنجاب حیوان خانگی نیست , نه تنها عمرشون خیلی کوتاه میشه بلکه توی اسارت هم جفت گیری نمی کنند .



اونایی که منو خریده بودند خیلی ناراحت شدند که منو انقدر اذیت کردند و بعد منو توی جنگل آزاد کردند , منم بعد چند ماه خونه ام را پیدا کردم .



یکی از بچه هام بخاطر اینکه خوراکی بهش نرسیده بود مرده بود ولی بقیه بزرگ شده بودند .



منم این نامه رو نوشتم و به قاصدک ها سپردم تا همه آدما هایی که این نامه رو می خوانند بدون ما توی اسارت چه حالی داریم .



ممنون از اینکه با داستان من آشنا شدید



و خواهش می کنم این نامه رو شما هم به قاصدک ها بسپرین تا همه راجع به داستان من مطلع بشوند.
cryingcryingcryingcryingcrying
اخییییییی
HeartHeart
مرسیHeartHeart
نااااااااااازی