انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: موسيقي دانان واهنگسازان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.

متولد 1342 در ارومیه. فراگیری ساز تار را از بیست سالگی به طور کاملا خودآموز آغاز کرد و از بهمن سال 1362 رسما به تدریس تار و سهتار در تبریز پرداخت. وی از همان ابتدای فعالیت، همت خود را در جستجو و تحقیق در آثار گذشتگان موسیقی گذاشت و در زمره معدود هنرمندانی است که آثار تحقیقی خود را بر پنجه و مضراب ساز پیاده کردند.
اولین اثر او یادواره استاد بیگجه خانی، مکتب تار تبریز است. پس از ارائه اولین آلبومش اثری به نام "آی ایشیقی" روانه بازار موسیقی کرد که اجرای قطعات آذری با تار ایرانی است. آلبوم دیگرش تحقیقی است بر شیوهی تصنیفنوازی به نام "در بهار امید" که در این اثر وی پیچیدگی و بیان مینیاتوری موجود در ساز و آواز نوازندگان و خوانندگان قدیم، همچنین شیوه ساز نیداوود و آواز قمرالملوک و ... را با تار اجرا کرد.
دیگر آلبوم تکنوازی وی "به یاد هرمزی" است. دو البوم دیگر او "نورجان" و "می بیرنگی" است که فتح بابی در موسیقی صوفیانه با صدای خود او بر اساس موسیقی اصیل است. داود آزاد بیش از یکصد اجرای متنوع در سطح اروپا و همچنین در هندوستان داشته است، از جمله:
6 کنسرت در London Royal Festival Hall

اجراهایی در دانشگاههای معتبر اروپایی از جمله دانشگاه کمبریج، آکسفورد، لندن، مونیخ ...
شرکت در فستیوالهای موسیقی همچون World in North , Art in Action , Sacred Voices و ...
وی همچنین در سال 2004 آلبوم "شمس و باخ" اجرای موسیقی باخ با اشعار مولانا با حال و هوای ایرانی روی برخی از قطعات پیانویی باخ بیآنکه تغییر در اصل ملودیها داده شود، منتشر كرده است كه قابل توجه است. همچنین برنامههایی در دانشگاههای لندن و کمبریج، رادیوکانال یک موسیقی کلاسیک اتریش، ژنو، قاهره و ... داشته است .
متولد 1342 در ارومیه. فراگیری ساز تار را از بیست سالگی به طور کاملا خودآموز آغاز کرد و از بهمن سال 1362 رسما به تدریس تار و سهتار در تبریز پرداخت. وی از همان ابتدای فعالیت، همت خود را در جستجو و تحقیق در آثار گذشتگان موسیقی گذاشت و در زمره معدود هنرمندانی است که آثار تحقیقی خود را بر پنجه و مضراب ساز پیاده کردن
یادداشتی از «هوشنگ جاوید» پژوهشگر کهنهکار موسیقی در تکریم «سید خلیل عالینژاد» استاد تنبور نواز که در سال ۱۳۸۰ در گوتنبرگ سوئد به قتل رسید را با هم میخوانیم.
«سید خلیل را اولین بار در کارگاه ساخت ساز محقری در کرمانشاه دیدم، جوانی پرشور، آرام و متفکر که برای اولین بار دست به ابداع زده بود و کاسه های تنبور را به صورت تکه ای و قالب گیری، می ساخت، او آن قدر به کار خود اطمینان داشت که مهر «شیدا» را بر آنها نقش می زد. یکی از آن تنبورها به دست دوستی عزیز رسید، دوستی از همان جا آغاز شد، او متولد سال ۱۳۳۶ بود و هنوز به دانشگاه راه نیافته بود، استادانه ساز می زد ولی همواره خود را شاگرد می دانست از نوجوانی اش به تشویق مادر تنبور نوازی را آغاز کرده بود و در طول زمان در محضر پیران جم خانه همچون سید نادر طاهری، سید امرالله شاه ابراهیمی، عابدین خادمی و درویش امیر حیاتی به درک مقام پرداخته بود و آوازهای کهن کردی را نزد حاج محمود سروش و میرزا حسین خادمی و مرحوم سید امرالله تلمذ کرده بود، جوانی که می دانست گنج عظیمی از نغمه های کهن ایرانی در موسیقی کردی نهفته است پس از آن که از راه تجربه علوم لازم را فرا گرفت به دانشگاه روی آورد تا با علوم جدید به اعتلای بهتری در هنر موسیقی منطقه خود برسد، گرچه که حضورش به عنوان تکنواز چیره دست در کناره گروه استاد کیخسرو پور ناظری و بعد سرپرستی گرفتن در گروه تنبور نوازان باباطاهر، کنسرت های موفق منطقه ای و آهنگسازی هایی که گاه گداری انجام میداد قدرت درکی او را از موسیقی منطقه و همین طور به روز درآوردن پاره ای از ملودی های منطقه ای برای جذب نسل جوان، به خوبی نشان می داد.



به دانشگاه هنر که راه یافت ارتباط خوب و سامان یافته ای با استادان موسیقی کشور پیدا نمود و در راه پژوهش که همواره از نظرش دور نبود، از استادانی چون مرحوم محمد تقی مسعودیه و محمدرضا درویشی بهره برد، روزی به دیدار استاد مرحوم مسعودیه رفتم، پیش از آن جلسه ایشان مقاله جامع و مختصری درباره یارسان طلب کرده بود، تا مرا دید گفت: «این جوان اطلاعات خوبی به من درباره ساز تنبور داده، اگر این باشد که خوب می شد به دنبال موسیقی کردی و تنبور رفت.
سید خلیل بعدها آن اطلاعات مختصر را جامع کرد و به عنوان پایان نامه تحصیلی اش آن را ارایه کرد که بعدها کتابی شد با عنوان: تنبور از دیرباز تاکنون، در همین تلاش موفق اولیه علمی اش سعی کرد تا برای نخستین بار مقام های مهم تنبور نوازان کرمانشاه را آوانویسی کرده و به نت در آورد، گرچه این اثر ایشان خالی از اشکال نیست اما تاکنون پر بار ترین کتاب درباره ساز تنبور در ایران است و اطلاعات مفیدی در آن گردآمده است.
پس از آن در پی تنظیم تقویم کردی برآمد که آن را نیز کامل کرد و به دلیل آن که دیگر بر اثر مشغله های مختلف ارتباط دیرگاه ما قطع شد ندانستم که آن را چه کرد.
او علاوه بر خوانندگی و تنبور نوازی سه تار هم می نواخت و دستی چیره بر آن داشت. سال ۱۳۷۶ بود که به جشنواره موسیقی حماسی آمد و زیر بغل استاد و پیرمرادش درویش امیر حیاتی را گرفت و او را به صحنه تالار اندیشه آورد تا هنرش را عرضه بدارد و خودش نیز در بخشی از برنامه مقام های سوار سوار،سماع رقم چهارم، جلوشاهی، سوار سوار، و خان امیری را اجرا کرد و زیبایی کارش در آن بود که ماهور ایلامی و عالی مکان هی، را برای اولین بار عرضه نمود که هنر اجرایش مورد تشویق تماشاگران قرار گرفت.
طرح غزل هایش بغضی کهنه داشت، با تنبورش فریاد می کرد، شعری می خواند که تنگ نفس پنجره ها را از بین ببرد، رندی که عشق را از فرهاد آموخته بود و خود را قربانی غزل های شیرین بیستون کرد، حریف لشگر ماتم بود و با هویت شادی و بهجت آشنا، او از آن دست آدمیانی بود که شناسنامه شان در ذهن جامعه مترنم است.



فرصت که می یافت سنگی می زد تا قفل کهنه گی را بشکند، و آن قدر با زخمه اش بر زخم دلش زد تا چاره التیام را فهمید، من نمی دانم چه کسی حاضر شد با چشمانی باز بر مرگ مردی بنگرد که با هر پنجه اش عطر انتظار می پاشید و با هر نغمه اش راز مینوی را تفسیر می کرد؟
ولی این را باور کردم که سید خلیل در وادی خاموش آرام ننشسته و باز نغمه ای تازه می سراید، تا بسرایندش، روحش قرین عافیت باد و بر خانواده اش و یارانش درد فراق هموار باشد.
دیرگاهی است که این جا سبدی از نغمه کنج تنبور پر از آتش تو، تبعید است. کسی از فاصله قرن به ما می گوید: نه این آتش نیست، خنده خورشید است.»
حبیب سماعی تربیت یافته محضر پدر (سماع حضور) است و مقام او را در سنتور نوازی هم ردیف میرزا حسینقلی در تار دانسته اند. شوریدگی ساز حبیب و ظرافت مضرابهایش که با قدرت، اصالت و پختگی کامل اجرا می شده هنرمندان عصر خویش را مجذوب کرده و با اینکه از وی پنج صفحه بیشتر به جا نمانده است، اثری که او بر سنتورنوازی گذاشته چشمگیر است.
می گویند حبیب سماعی در فاصله سالهای ۱۳۲۵ - ۱۳۱۵ در اوج قدرت سنتورنوازی بوده درحالی که صفحات به جای مانده از او سالها قبل از این دوره ضبط شده است.

▪ حسن مشحون در کتاب تاریخ موسیقی جلد دوم صفحه ۵۱۷ چنین می نویسد:
حبیب سماعی فرزند سماع حضور، از تربیت یافتگان پدر و استاد منحصر به فرد سنتور. حبیب از کودکی نزد پدر تعلیم ضرب می گرفت و سنتور می نواخت. پدرش علاقه و توجه زیادی به تربیت هنری فرزندش داشت. حبیب سماعی پس از رسیدن به سن رشد، وارد خدمت نظام شد و مدتی را در مأموریت خراسان و کرمان گذراند و چون جدیتی در خدمت نظام نداشت، پیشرفتی نکرد.
پس از مراجعت به تهران به اصرار دوستانش از جمله ابوالحسن صبا، کلاس سنتور تأسیس کرد، ولی چون به تربیت شاگرد علاقه نداشت آموزشگاه او دیری نپایید. تنها چهار تن از شاگردان او رفتار او را نادیده گرفته و دست از او نکشیدند. حبیب با محبت، سماجت و پشتکاری که از این شاگردان دید خود را موظف به تعلیم آنان کرد. از بهره مندان او ابوالحسن صبا بود که به ساختن فنی سنتور و تکنیک نواختن این ساز به روش گذشتگان توجه داشت. دیگران نور علی برومند، قباد مظفر و مرتضی عبدالرسولی بودند که هر کدام ده تا پانزده سال با او کار کردند و شیوه او را آموختند. روش استاد در تعلیم این بود که آنچه در نواختن به فکرش می رسید، آموزش می داد و ردیف منظم و مرتبی برای تعلیم در نظر نداشت.
حبیب سماعی سه تار را نیز استادانه می نواخت. او زمانی که در خراسان بود نزد عبداله داور (قوام السلطان) که او خود سه تار از درویش خان و منتظم الحکما آموخته بود، فرا گرفت.
▪ مهدی ستایشگر در کتاب ویژگی سنتور صفحه ۱۲۰ چنین می نویسد:
"ثمر دهد زرگ و ریشه درخت خبر نهفته های پدر از پسر شود پیدا
شاید اگر حبیب نبود امروز بهترین سازها در اختیار نوازندگان سنتور قرار نداشت. چرا که حبیب مشوقی بود برای مهدی ناظمی جوان آن روز و استاد ناظمی امروز (سال های اخیر)، که در ساختن سنتور بی بدیل بود. او آنقدر به کارگاه کوچک شاگرد جوان سرکشی نمود تا اصول را در ساختن سنتور به او آموخت.

ردیفی که مرحوم ابوالحسن صبا برای سنتور تدوین نمود بسیاری از مضرابهای حبیب را در بر دارد. هنگامی که موسیقیدانی از کشور شوروی به ایران می آید، بنابر احترام هنری وی مقرر می شود برنامه ای نزد او اجرا گردد. حبیب بعد از تارنوازی کلنل وزیری می نوازد و به راستی بعد از وزیری نواختن و ارائه مطلب، قدرت و جسارت می خواهد اما حبیب از عهده آن بر می آید. در حالیکه اساتید کم نبودند اما براستی که کمتر کسی مرد میدان نوازندگی آنهم بعد از وزیری بوده است."
موسیقی حبیب پرقدرت و مضرابهایش بسیار ظریف و شکننده اند. حبیب به سبک قدما و با مضراب بدون نمد (لخت) می نواخت. مضرابها شفاف و ریزها حساب شده و پر قدرت و با حالت بود.
ابوالحسن استشامی در شهریور ۱۳۲۵ چند ماه پس از فوت حبیب سماعی در مقاله ای که در ماهنامه آن موقع به چاپ رسید می نویسد: "حبیب فرزند سماع حضور مردی قوی بنیه و ورزشکار بود که عمری دراز یافت و فرزند خود را در سن چهارسالگی با موسیقی آشنا کرد. وقتی پدر می نواخت ضرب را در بغل می گرفت و می نواخت. به این ترتیب یکی از مهمترین مبانی اولیه موسیقی یعنی وزن را در اوان کودکی بخوبی فرا گرفت. او در سن شش سالگی و پای سنتور پدر به خوبی ضرب می گرفت.

سپس سماع حضور او را به نواختن سنتور آشنا کرد و تمام کوشش خود را در راه تعلیم او به کار برد، به طوریکه ساز حبیب در نوجوانی کاملاً شنیدنی بود و مورد تحسین و اعجاب استادانی چون نایب اسداله و میرزا حسینقلی قرار گرفت. حبیب مدت کوتاهی نیز در مدرسه موزیک که به سرپرستی مرحوم سالار معزز اداره می شد تحصیل موسیقی نمود و با مقدمات نت مختصری آشنایی یافت.
سماع حضور پدر حبیب، در اواخر عمر با خانواده خود به مشهد رفت و در جوار حضرت امام رضا معتکف شد و پس از فوت، او را در نیشابور به خاک سپردند.

در سال ۱۳۱۹ رادیو تهرات تأسیس شد و حبیب که به نام سماعی معروف شده بود، جزو اولین گروه از موسیقیدانانی بود که در رادیو شروع به نوازندگی کردند. از این زمان به بعد صدای سازش از طریق رادیو به گوش مردم رسید. سماعی مدتی در رادیو تهران نوازندگی کرد و اداره رادیو در صدد برآمد سماعی را راضی کند تا از شغل افسری استعفا دهد و به وزارت فرهنگ منتقل شود و هنرآموزی سنتور را در آن اداره بعهده بگیرد. سماعی در ابتدا از این کار استقبال کرد ولی پس از سه ماه درس دادن و تعلیم چند شاگرد به وزارت جنگ منتقل گردید.
سماعی حدود ۷ سال در رادیو نوازندگی کرد. وی در سال ۱۳۲۳ که انجمن موسیقی ملی تأسیس شد، عضو هیئت موسس این انجمن بود. در جشن هزاره فردوسی وقتی خاورشناسان نوای سنتور او را در نمایش رستم و سهراب شنیدند، او را بسیار تحسین کردند و هانری ماسه خاورشناس بزرگ گفت: موسیقی ایران همانطور که منشأ موسیقی مشرق زمین است باید روزی موجب افتخار ایران شود. ایرانی بجای تقلید از موسیقی غربی باید همت کند، حبیب سماعی و دیگر نوازندگان را به جهان معرفی نماید و این نوای جانبخش را به گوش مردم دنیا برساند."

▪ ارفع اطرایی در یادنامه حبیب سماعی صفحه ۳۰ در مورد زندگی وی چنین می نویسد:
"سماعی سه بار ازدواج کرد. از ازدواج اول صاحب دختری شد به نام توران که در قید حیات است. از همسر دوم پسری به نام منوچهر داشت که جان خود را در شغل چتربازی از دست داد.
از همسر سوم خدیجه خانم که در قید حیات است پسری به نام حسن داشت که او را جانشین خود می دانست و یکسال و نیم و به روایتی سه سال بعد فوت کرد و قلب و روح حساس پدرش را سخت متأثر ساخت. سماعی و همسرش پس از این واقعه برای رفع تالمات روحی سفری به کشور عراق کردند و به زیارت اماکن مقدسه پرداختند. کودک دلبند سماعی در جوار مقبره ظهیرالدوله به خاک سپرده شد."

▪ استاد شهریار شرح ملاقات خود را با حبیب سماعی چنین بیان کرده است:
در نیشابور بودم و در منزل هنردوستی. حبیب آمد. عجب سنتور زنی بود. می گفت سنتور من یک ریخت و پاشی است از مرحوم پدرم سماع حضور.
مرا به او معرفی کردند که شاعر هستم، آن وقت همگی سراپا گوش شدیم که ایشان بنوازد و شروع به نواختن کرد. شعری هم هنگام نواختن می خواند. تمام که شد به شوخی گفت:
اگر آقای شهریار شاعر هستند جواب این شعر را بدهند."
از تو بگذشتم و بگذاشتمت بادگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
چند بیت این غزل را خواند. دو سه بیت آخر را بخاطر نیاورد، حضار گفتند که اتفاقاً این شعر از شهریار است. از آن موقع دوست شدیم. در تهران که بودم یک روز حبیب به منزلم آمد. کتابچه ای داشتم که اشعارم را در آن می نوشتم. لطف اله زاهدی دفترچه را برداشت و به شوخی گفت: "یا خواجه شهریار". کتابچه را باز کرد اتفاقاً سر صفحه آمد:

چو بدست حبیب ساز آید روح عاشق در احتزار آید
در دهه اول ۱۳۰۰ هجری شرکت سیتروئن از فرانسه کلیه پروژه های عمرانی را در استان خراسان عهده دار بوده است. این هیأت به حضور سماعی می رسند و از ایشان تقاضا می کنند که قدری بنوازد. حبیب سماعی در دستگاه شور و سه گاه قطعاتی را اجرا می کند و این هیئت از ایشان فیلمبرداری می کنند. نام فیلم را کاروان زرد می گذارند. امیدوارم این فیلم به همت مسئولین از فرانسه به ایران انتقال یابد و در دسترس علاقه مندان قرار گیرد.

▪ استاد فقید حبیب سماعی در موسیقی ایرانی ده دستگاه با عناوین خاص قایل بود که عبارتند از:
ـ دستگاه نوا - دستگاه طرز تجنیس
ـ دوگاه
ـ بیوتات
ـ همایون
ـ شور
ـ سوز و گداز
ـ رهاب
ـ پنج گاه
ـ سه گاه و چهارگاه
ـ ماهور
که امروزه اساتید فن آنها را بصورت هفت دستگاه درآورده اند.
حبیب سماعی در اواخر شب پنج شنبه بیستم تیرماه ۱۳۲۵ در سن چهل و یک سالگی چشم از دنیا فرو بست و به عالم باقی شتافت و در مقبره ظهیرالدوله در جوار فرزند دلبندش حسن به خاک سپرده شد.

میان شاگردان دست اول و مستقیم صبا، چند تنی، در نیم قرن اخیر شهرتی همپای او پیدا کردهاند و به ویِژه در دو حوزه اجرا و آفرینش، دستاوردهای دلپذیر از خود به یادگار گذاشتهاند. مهدی خالدی یکی از آنهاست که نهم آذر ماه امسال بیستمین سالروز درگذشت اوست.
مهدی خالدی در سال ۱۲۹۸ خورشیدی در تهران زاده شد. شاید نخستین شانس او در آن بوده که پدرش که خود دستی در سه تار داشت و از دوستان نزدیک ابوالحسن صبا به شمار میرفت. پدر، او را در سال ۱۳۱۴ ، در شانزده سالگی، نزد صبا برد و از او خواست که پسر را سه تار بیاموزد. صبا ولی با دیدن انگشتان لاغر و بلند پسر گفته است که ویولن نوازی برای او مناسبتر است. مهدی خالدی به این ترتیب به مدت سه سال نزد صبا ردیفهای سه گانه ویولن را فرا گرفت و به توصیه او در سال ۱۳۱۹ ، سال گشایش رادیو ایران، به آن سازمان پیوست. خالدی تا سالهای پیش از انقلاب، هم از تکنوازان برجسته ویولن در رادیو به شمار میآمد و هم از آهنگسازان خلاق و مبتکر. نوآوریهایی که خالدی در آفریدههای خود به کار گرفته نه تنها او را، بلکه، "دلکش"، خواننده تازه پای به میدان نهاده را نیز با شتاب به شهرت و محبوبیت رساند.

همکاری پربار
حاصل همکاری این دو، بیشمار ترانههای برانگیزانندهای است که تفاوتهای بسیار با تصنیفهای قدیمی و شباهتهای چشمگیر با ترانههای امروزی دارد. سر آغاز شهرت این دو، شاید ترانهای باشد به نام "نشاط" که نام فرزند خالدی نیز هست و با شعری از اسماعیل نواب صفا پیوند خورده است. نواب صفا میگوید: "چون شعر در روزهای پیش از نوروز ساخته شده و با جمله "آمد نوبهار" آغاز میشد و به همین نام نیز شهرت یافته، سی سال تمام در آغاز هر سال نو از رادیو پخش میشده است." ریتم نشاطآور و بهارانهای که خالدی برای این ترانه برگزیده، تا آن زمان در موسیقی سنتی ایران سابقه نداشته است. پرویز یاحقی، نظر را از اینها نیز فراتر میبرد و میگوید که در آینده نیز " اثری به این زیبایی" خلق نخواهد شد.
مهدی خالدی در همان آغاز کار هنری، در سالهای ۱۳۲۴ و ۱۳۲۶ ، دو بار برای ضبط آهنگهای خود بر روی صفحه همراه با هنرمندانی چون جواد بدیع زاده، علی زاهدی، نصرالله زرین پنجه، یوسف کاموسی و کشف بزرگ رادیو، دلکش، به هندوستان سفر کرد. حاصل این سفرها چهل صفحه گرامافون از نواختهها و ترانههای اولیه خالدی است که در واقع نخستین معرف او به عنوان آهنگساز به شمار میرود.

ترانه های ماندگار
پس از بازگشت از سفر دوم، خالدی ارکستر بزرگی را در رادیو بنیاد کرد و توانست به یاری آن، سازآراییهای نوآورانه خود را عرضه کند. از آن پس شاعران جوان چون رهی معیری، اسماعیل نواب صفا و بیژن ترقی بر آهنگهای خالدی شعر نهادند که کمابیش همه آنها از پیوندی درست با موسیقی برخوردار است. از میان ترانههای دیگر خالدی که اکثر قریب به اتفاق آنها با صدای رسای دلکش به اجرا درآمده، به ویژه باید از ترانه "به کنارم بنشین" در دستگاه همایون یاد کرد که با شعری دلانگیز از رهی معیری پیوند خورده است. خالدی با دقت و ظرافت تمام گوشههای اصلی دستتگاه همایون را درمینوردد و سپس با نرمشی گوشنواز به درآمد همایون باز میگردد. چفت و بستهای ملودیک بینقص است و واژهها به آسودگی روی نغمهها نشستهاند.

ترانههای معروف دیگر او عبارتند از: ناامید، رفتی، همراز دل، دل غافل، بردی از یادم و سوگ، ترانهای که در مرگ استاد خویش ابوالحسن صبا ساخته و با صدای سازگار "بنان" به یادگار مانده است.
مهدی خالدی نیز چون صبا، رغبت بسیار به الهامگیری از موسیقی بومی داشت. لابلای ترانههای بازمانده از او، شماری ترانه بومی تنظیم شده نیز به چشم میخورد، به ویژه ترانههایی از شمال ایران.

ویژگیها
مهدی خالدی در نواختن ویولن سبکی ویژه داشت. در واقع پس از حسین یاحقی و ابوالحسن صبا، سومین سبک شاخص ویولن نوازی ایرانی را پدید آورد که پس از او نیز از سوی دیگران پیروی میشد و هنوز نیز سبک مورد پسند و عمل برخی از نوازندگان است. در این سبک، آرشه بیش از پنجه مورد توجه قرار میگیرد. ظرافت آرشهکشی در کار خالدی کمنظیر بود. شنونده به سختی میتوانست لحظات تعویض آرشهها و قطع و وصلها را دریابد. او با هرگونه "بندبازی" و "آکروبات"- که در دوره او مد روز نیز شده بود- مخالف بود و میکوشید هماهنگ با کیفیت عرفانی موسیقی ملی، جوهر آرامبخش و اندیشهبرانگیز آن را با ایجاد تعادل میان آرشه و پنجه، به شنونده منتقل سازد.

ترانههای خالدی نیز چون نواختههای او از ابتکار و ویژگی برخوردار است. او برای ترانه (تصنیف)، در اجرای موسیقی ملی اهمیت بسیار قائل بود و به همین جهت جای عرضه آن را گسترش داد. ترتیب قدیمی "پیش درآمد- آواز- چهارمضراب- تصنیف" را به صورت "تصنیف- آواز- چهارمضراب- تصنیف" درآورد. خالدی با این ابتکار، کوشید از ملال ناشی از تکرارهای سنتی بکاهد و توجه نسل جوانتر را نیز به سوی موسیقی ملی بکشاند.تصنیفهای او بدین ترتیب از پوسته زنگار خورده قدیمی خود به در میآمد، در پیوند با شعرهای تازهتر، حال و هوای امروزی پیدا میکرد و در پوشش سازآراییهای جذاب، با ارکسترهای بزرگ، اجرا میشد.

مهدی خالدی در سال ۱۳۶۳ سکته مغزی کرد و پس از آن پنجههایش دیگر قدرت نواختن را از دست داد. چند سالی بعد سرطان نیز به سراغ او آمد: سرطان حنجره از نوع درمانناپذیر و همان سرانجام او را در نهم آذر ماه سال ۱۳۶۹، در هفتاد و یک سالگی، خاموش ساخت. خاموشی او را، ولی نواختهها و ترانههای بازمانده از او جبران میکنند.
خاطره ای از رضا محجوبی ( از زبان حبیب اله نصیری فر )
مرحوم علی اکبر هوشیار دوست نزدیک هنرمند وارسته و بی آلایش زمان خود رضا محجوبی بود و هر گاه بر حسب مورد ، سخنی از رضا بمیان میامد .
خاطرات متنوعی از او نقل میکرد که از جمله آن خاطره ایست که بیشتر اوقات به تکرار میگفت و برایش بسیار شیرین بود .
عموم هنرمندان قدیمی موسیقی باین صفت بارز انسان دوستانه رضا محجوبی واقف هستندکه آن هنرمند پاک طینت ، اصلا و ابدا بمادیات دنیا وقعی نمیگذاشت و اگر هم گاهی از دوستانش وجهی را میپذیرفت ، صرفا برای انسانهای مستمند و محرومین محتاجی که خود آنها را میشناخت بود و از اینگونه سخنها ، داستانها بر سر زبانهای دوستداران او جاری است و اگر بخواهیم از این نوع خاطرات نقل کنیم ، خود مجموعه ای بزرگ را تشکیل میدهد . بنابر این خاطره ای که به نقل آن میپردازم ، از این قبیل نیست و از آنجائیکه متاسفانه هنوز کسی پیدا نشده است که در اطراف زندگی او و مسائل روحی و زوایای افکار بلندش ، مطالعه و تحقیق جامعی انجام دهد ، از این جهت صحنه ای از عوالم تنهائی او را از این داستان بدست میدهیم ، تا شاید انسانهای علاقمند فهیمی که در پی آنالیز هنر و هنرمندان میهن عزیزمان ایران هستند ، سیاق مطلب را دنبال نمایند و انشاءاله به نتایج ارزشمندی برسند.
و این هم قصه ای از آن بزگ مرد موسیقی ما که آقای هوشیار بارها برایم نقل کرده و بنده هم برای دوستداران او مینویسم :
شب از نیمه گذشته بود و من غرق در افکار پریشان ، بقصد گریز از آلام خفقان آوری که گریبانم را گرفته بود ، از خانه بیرون آمدم و بدون هدف سوار اتومبیل شدم و از خیابان پهلوی سابق ( ولی عصر ) بالا رفتم .
نمیدانستم بکجا میروم ، آنقدر میدانستم که باید خود را از چهار دیواری خانه بیرون بکشم . این تصور در مخیله ام قوت گرفته بود که اگر از حصار و محیطی که افکار مغشوش و نا امید کننده موذی بمن هجوم آورده است فرار کنم ، میتوانم از قید این افکار نیز خلاص شوم .
براه افتادم ، نمیدانم چه مدت و چقدر راه پیمودم و بچه نحوی این راه را طی کردم ، نمیدانم ، همینقدر متوجه شدم که در سربالائی ولنجک ، در کنار درختی که جویبار موزونی از کنارش میگذشت ، در سایه روشن مهتاب ، قیافه ای آشنا ، نظرم را جلب کرد .
در آن حال آنقدر در خودم غوطه ور بودم که در بادی امر ، با وجود دیدن آن وجود آشنا ، از کنارش گذشتم و او را نشناختم . پس از طی مسافتی بخود آمدم و نقش آن آشنا در ذهنم جان گرفت .
اتومبیل را نگه داشتم . بعد از چند لحظه که افکار خود را متمرکز کردم از اتومبیل پیاده شدم و بسوی آشنائیکه مرا متوجه خود کرده بود ، براه افتادم .
شب آرام بود و جز موسیقی دسته جمعی جیرجیرکها و ترنم جوی باریکی که از کنار خیابان سرازیر بود صدائی بگوش نمیرسید .
از دور شبح رضا ، ویولونیست آواره شهرمان را تشخیص دادم . هنرمند عزیزی که دیدارش همیشه میسر نبود و در آن حالت موهبتی بود که تصورش را هم نمیتوانستم در ذهن خود مجسم کنم .
در آن وضع روحی خرابم چه کسی بهتر از رضا میتوانست تسکین غم و اندوهم باشد ؟.
با ناباوری و اشتیاق بسیار بسوی او براه افتادم ، انگاشتم تمام درد درون با دیدن وجود سبکبار او تسکین پیدا میکند . این تصورم واهی نبود بلکه مبتنی بر واقعیتی بود ملموس و ثابت شده . زیرا که او با تمام دوستانم فرق داشت .
در وجودش نوعی وارتگی و آزادمنشی صمیمانه ای بود که در هیچیک از دوستانم نمیشد قیاس کرد . و من وجود لطیف و با احساسی را هرگز در دیگری ندیدم .
در آن یک مشت پوست و استخوان ، مناعتها ، بزرگواریها و احساسهائی بود که مولانا و حافظ را بیادم میاورد .
زمانیکه با او مینشستم و صحبت میکردم ، دنیا در نظرم جلوه ای دیگر غیر از شناختی که داشتم ، بنظر میامد .
زمانیکه در خلوت احساس او میگذراندم ، از دنیای خاکی و مسائل روزمره اجتماعی ، فرسنگها فاصله میگرفتم و خود را سبکبار و آزاد حس میکردم . راه یافتن بدنیای قشنگ و بی رنگ او کار ساده ای نبود . جوهری خاص میخواست تا بتوان لااقل تا اندازه کمی دنیای او را دریافت و این کار از عهده هر آدمی که اسیر دنیای مادی و رنگ آمیز خود بود ، میسر نبود .
خود را در برابر او خرد و کوچک حس میکردم . با این وجود شوقی دردلم بود که بدنیای زیبا و بی ریای او راهی پیدا کنم و لحظه ای در پناه اندیشه والایش ، سرپوشی بر افکار مفید و بیهوده خود بگذارم .
چگونه امکان داشت بدنیای اثیری و پاک او راه یافت ؟!! بسوی او آهسته گام برمیداشتم و شرمنده از اینکه چگونه میتوان بوجود نازک و لطیف تر از برگ گل او نزدیک شد .
سرانجام شوق دیدار مرا بسوی رضا کشانید و در دو قدمی او میخکوب شدم و با چشمانی حیرت زده دیدم که سر به آسمان بلند کرده و زیر لب نجوا میکند . هر چه بیشتر دقت کردم ، کمتر حرفش را میشنیدم . زمانی گذشت . یک ساعت ، دو ساعت یا بیشتر .
خدایا رضا با چه کسی حرف میزند ؟ ، چه میگوید ، چه مقصودی دارد ؟ نفهمیدم !! بالاخره بخود جرئت دادم و خطاب باو گفتم :
رضا چه میکنی ؟
وجودم را حس نکرد و همچنان سر بسوی آسمان چشمان ساده و آرامش را بماه دوخته و با آن حرف میزند .
شب های دوازده یا سیزدهم ماه بود ، درخشش مهتاب بروی صورت لاغر و تکیده رضا ، حالتی روحانی و دلنشین را بوجود آورده بود . رضا همچنان سر بسوی ماه داشت و با آن حرف میزد . سرانجام پس از چند لحظه دوباره خطاب باو گفتم :
رضا چه میکنی ؟ با کسی حرف میزنی ؟
منتظر جواب او شدم ولیکن او همچنان غرق در دنیای زیبای خود بود و انگار هیچ کس را در آن حال حس نمیکرد .
دیگر چیزی نگفتم و تحت تاثیر حال او ، بجای خود ایستادم . پس از چند لحظه چشمان نافذ و نگاه مهربانش را بمن دوخت و گفت :
با ماه خانم صحبت میکنم .
پس از مکث کوتاهی با صدای کشدار و آرامی گفت :
برو ، برو مرا تنها بگذار .
بمحض آنکه خواستم جمله دیگری بگویم ، هنوز کلام اول را را ادا نکرده بودم تکرار کرد :
برو مرا تنها بگذار . امشب میخواهم با ماه خانم حرف بزنم ، با ماه خانم جونم .
میدانستم که نباید حال او را بهم زد و با گفتار بیهوده پریشانش کرد . چند قدم عقب عقب راه رفتم و آهسته و با احتیاط گفتم :
رضا جون ، ماه خانوم ، خونه ی ما هم هست . بیا با هم بریم خونه ما ، از روی ایوان ، آن ماه خانومو تماشا کن .
این جمله را با اندکی بیم ادا کردم ، چه میترسیدم از این گفته ناراحت شود .
ولی دیدم آرام از جای برخاست و در حالیکه بسویم میامد گفت :
درست است ، ماه خانم اونجا هم هست ، با تو میام .
دست سردش را در دست گرفتم و بسوی اتومبیل هدایتش کردم . در بین راه هیچ گفتگوئی بین ما رخ نداد. بخود جرئت حرف زدن با او را نمیدیدم تا زمانیکه با او نها در ایوان خانه نشسته بودم و برای اینکه کوکش کنم تا سازی بنوازد ، سه تارم را برداشتم و شروع به نواختن کردم ولی قصدم نوازندگی آنهم در حضور مرد بزرگی چون رضا نبود . بلکه از این کار مقصودم آن بود که او را برای نواختن ویولون آماده کنم . آخر رضا هر وقت خودش میخواست ساز میزد و اگر کسی باو ویولون میداد که بنوازد ، ویولون را بسویش پرتاب میکرد و از مجلس خارج میشد .
آنشب هم با توجه باین خصوصیت او ، سعی داشتم کاری نکنم که باعث رنجش او گردد و از پیشم برود .
بعد از چند دقیقه که بی هدف ، آهنگهای جسته گریخته ای را نواختم ( آنهم نه مطلوب که در آن کار مهارت نداشتم ) رضا شروع به زمزمه این شعر در دستگاه همایون کرد :
خدا دلم پر خون شده از دیده ام بیرون شده
دلی که آروم نداره چگونه درمون پذیره
و همینطور که این شعر را زیر لب به تکرار زمزمه میکرد ، بطرف اتاق جنب ایوان رفت و ویولون را برداشت و از همانجا شروع به نواختن کرد .
شور و حال رضا و معاشقه اش با ماه و سوزی که از دل ویولون بدر میاورد ، چنان مرا تحت تاثیر قرار داد که بقول سعدی شیراز : دامنم از دست رفت و از خود بیخود شدم .
هنگامیکه بخود آمدم ، اشعه خورشید برویم تابیده بود و نور آن چشمانم را هنگام باز کردن آزار میداد .
رضا را دیدم با سری خمیده روی ویولون همچنان مشغول نواختن بود و بنظر میرسید که خواب است زیرا که با ویولونش گاهی تا نزدیک زمین خم میشد و حسی آگاه او را بحالت اولیه خود باز میگرداند .
در آن حالت خود را سبکبال و خرم حس میکردم . انگار تمام مظاهر ناراحتی و اغتشاش فکر ، در اثر صدای ویولون رضا از وجودم رخت بربسته شد و از رنج و غمی که شب پیش آزارم میداد ، دیگر خبری نبود .
نغمه آرام بخش آن ساز سحرآمیز ، ریشه درد را از تنم بیرون آورده بود .
SmileSmileSmileSmileممنون .