انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: چند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ماجرای معلم و دانش آموز
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

میعادگاه
دوشنبه 14 مرداد 1392
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
چند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه 1 ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ ، ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ، ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ | ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ،ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲﭼﻲ ؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺁﺧﺮﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ
ﻣﻦﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ

برای بقیه داستان به ادامه مطلب بروید


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ادامه مطلب

چند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه 1
چند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه 1یک عاشقانه آرامچند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه 1
ایمان عبدلی
اگر که تو هم معتقدی «حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست، برای زنده نگه‌داشتن عشق است» و اگر مثل من فکر می‌کنی که «عاشق یاغی است» پس یاغی شو و از حافظه‌ات کمک بگیر.
برای همسرم 22/ 03/ 88
پاراگراف بالا تمام متن تقدیمی من به همسرم بود، متن را بین عنوان کتاب «یک عاشقانه‌ی آرام» و نام نویسنده «نادر ابراهیمی» نوشتم، حدود ده‌سانت فضا داشتم که برای متن من کم بود. به‌ناچار تاریخ را بین نام نویسنده و لوگوی انتشارات روزبهان ثبت کردم. کتاب را کادو‌پیچ تحویل پست دادم تا به آدرس منزل پدری همسرم تحویل بدهند. این اولین هدیه‌ی من بود. در آن شرایط فکر می‌کردم که با این کتاب و محتوایش تاثیر مثبتی روی رابطه‌ام با همسرم خواهم گذاشت، غافل از این‌که...
 


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ادامه مطلب


چند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه 1چند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه 1چرا می ترسی؟بچه‌ها روان‌کاوانِ بی‌تابلو و مدرک‌اند. به تخت و صندلی هم نیازی ندارند. نگاهت می‌کنند و سوالی ساده می‌کنند که سال‌هاست درباره‌اش از خودت چیزی نپرسیده‌ای و بعد همه‌چی تمام است. باید حرف بزنی و در این حرف‌ها همیشه رازهایی رو می‌شود که خیلی وقت است پنهان کرده‌ای. این‌بار سروش صحت در اتاق روان‌کاویِ پسرش، گیر افتاده است.
«یه سوسک تو توالته بیا بکش.» «خودت بکشش خب.» «من می‌ترسم.» این گفت‌وگوی من با پسر سیزده‌ساله‌ام بود. داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم. با دل‌خوری بلند شدم. سوسک بزرگِ قهوه‌ای‌رنگی بالای کاشی‌های دیوار نزدیک سقف نشسته بود و شاخک‌های بیش‌ازحد درازش را آرام‌آرام تکان می‌داد. از سوسک‌های معمولی بزرگ‌تر بود، خیلی بزرگ‌تر. به پسرم نگاه کردم، پسرم هم به من نگاه کرد. گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «هیچی.» دم‌پایی‌ام را درآوردم و با تمرکز کامل به سوسک نزدیک شدم. دم‌پایی را بلند کردم. پسرم گفت: «در توالت رو ببند.» تمرکزم به‌هم ریخت، تمام و کمال. با عصبانیت برگشتم و به پسرم گفتم: «چی می‌گی؟» گفت: «در رو ببند، یه‌دفعه می‌پره بیرون.» گفتم: «مگه پر داره؟» پسرم گفت: «آره از این سوسکاست که می‌پره.» از سوسک بزرگی که پرنده باشد اصلا خوشم نمی‌آید. پسرم داشت راست‌راست توی چشمم نگاه می‌کرد. دوباره گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «چرا هی می‌گی چیه؟» گفتم: «تو چرا هی نگاه می‌کنی؟» پسرم گفت: «تو هی نگاه می‌کنی.» گفتم: «اصلا چرا این‌جا واستادی؟» پسرم گفت: «می‌خوام ببینم سوسکه رو چه‌جوری می‌کشی.» گفتم:


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ادامه مطلب

چند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه 1 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ادامه مطلب

چند تا داستان خیلی قشتگ ولی کوتاه 1فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.
 مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.



دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ادامه مطلب
Heartممنوووووووووون....!!!!
خواهش
فقط اولیو خوندم ولی عالیییییییی بود ممنون
یکی مونده به آخر از همه قشنگ تر و گریه دار تر بود