انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: فرار عروس وداماد از زندان والدین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سهیل می‌گوید: صبر و تحمل آدم، حد و اندازه‌ای دارد. مگر ما سنگ آسیاب هستیم که در برابر فشار عصبی و غرور و خودخواهی بزرگتر‌‌های‌مان طاقت بیاوریم و حرفی نزنیم.

ایران : روز اول هیچ علاقه‌ای به همدیگر نداشتیم و حتی قرار گذاشته بودیم در آینده از هم طلاق بگیریم، اما تصمیم گرفته‌ایم به خاطر آینده‌مان، راه خودمان را از خانواده‌‌های‌مان جدا کنیم و در فضایی که حرف از پول و ثروت نباشد یک نفس راحت بکشیم.

«سهیل» و «بهاره» عروس و داماد جوانی هستند که 4 ماه قبل با اصرار خانواده‌های‌‌شان تن به ازدواجی ناخواسته داده‌اند. داماد 27 ساله در واحد مشاوره کلانتری سناباد مشهد گفت: پدر و مادرم زحمت‌‌های زیادی برایم کشیده‌اند و از نظر مالی نیز با کمک آنها کم و کسری تا به حال نداشته‌ام. از وقتی حرف ازدواج من در خانه مطرح شد آنها اجازه ندادند یک کلمه حرف بزنم و نظری در مورد انتخاب شریک زندگی‌ام بدهم.

والدینم بدون اطلاع من به خواستگاری دختر یکی از شرکای اقتصادی پدرم رفتند و زمانی فهمیدم آنها چه تصمیمی برایم گرفته‌اند که خیلی دیر شده بود. من در محضر و چند دقیقه قبل از جاری شدن عقد، نامزدم را برای نخستین‌بار دیدم و از نگاه این دختر خانم فهمیدم که او هم به اصرار پدرش تن به ازدواج با من داده است. من و بهاره بدون هیچ شناختی به عقد هم درآمدیم و همان روز اول نامزدی‌مان در مورد حقی که از هر دوی ما ضایع شده با هم درد و دل کردیم.

بهاره خیلی دوستانه گفت دوستم ندارد و من هم برایش تعریف کردم که فقط به خواسته پدرم تن به این ازدواج داده‌ام. ما قرار گذاشتیم فعلاً حرفی نزنیم و پس از آن که راهی برای طلاق پیدا کردیم به طور توافقی از هم جدا شویم.

سهیل نفس عمیقی کشید و افزود: حدود 3 ماه از عقد ما گذشت و روز‌‌های بسیار بدی را پشت سر گذاشتیم. چون خانواده خودم و پدر و مادر همسرم دارای تعصبات بسیار خشک و سخگیری‌‌های زیادی هستند. آنها قبل از ازدواج ما اجازه نداده بودند یک کلمه حرف بزنیم و حتی همدیگر را ببینیم بعد از عقد هم برای ما مقررات بسیار سختی گذاشتند و نمی‌گذاشتند به ملاقات هم برویم.

شاید باور نکنید هفته‌ای یک بار، آن هم بعد از ظهر پنجشنبه مادرم مرا همراه خود به خانه پدر بهاره می‌برد و من و نامزدم در حضور او و مادر همسرم همدیگر را می‌دیدیم و چند کلمه صحبت می‌کردیم. دیگر هر دوی ما از این وضعیت خسته شده بودیم من چندین بار به طور پنهانی وارد خانه پدر نامزدم شدم و با بهاره روی پشت بام قرار ملاقات گذاشتم. البته این برخورد‌‌های سختگیرانه بزرگتر‌‌های هر دو خانواده باعث شد ما کم‌کم به همدیگر علاقه پیدا کنیم و تصمیم گرفتیم با همدلی و صمیمیت حق خودمان را از بزرگتر‌‌های‌مان بگیریم. برای همین هم از شهرستان فرار کردیم و به مشهد آمدیم.

در اینجا چند ساعتی به این طرف و آن طرف رفتیم و سپس در خیابانی خلوت دنبال مهمانپذیر می‌گشتیم که با چند جوان مزاحم روبه‌رو شدیم. آنها فکر می‌کردند ما با هم رابطه داریم و به همین دلیل مزاحم ما شدند که خودرو گشت کلانتری سر رسید و از چنگ افراد مزاحم نجات یافتیم. البته چون بهاره شناسنامه و مدارک شناسایی‌اش را به همراه نیاورده در اینجا مورد شک و ظن مأموران قرار گرفتیم که موضوع در پیگیری پلیس از طریق تماس با خانواده‌‌های‌مان روشن شد. اما والدین ما برای‌مان خط و نشان کشیده‌اند و الان در راه هستند تا خود را به اینجا برسانند.

سهیل خیلی جدی گفت: اگر آنها واقعاً به حرف‌‌ها و خواسته‌‌های‌مان گوش ندهند دوباره فرار خواهیم کرد چون با تمام احترامی که برای بزرگتر‌‌های خود قائل هستیم می‌خواهیم طبق سلیقه و علایق خود زندگی کنیم.‌ ای‌کاش با پدرو مادر خود دوست بودیم و در انتخاب مسیر زندگی از آنها مشاوره می‌گرفتیم.