انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: خلاصه قسمت سوم سریال سرزمین بادها
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
خـلاصـه ی قسمـت سوم سریـال سرزمـین بادها

اون افرادی که به غار حمله کردند دنبال قبر جومانگ می گشتند ، در کنار قبر جومانگ شمشیر مقدس جومانگ قرار داره که اونا اون شمشیر رو می خوان

ولی وقتی افرادشون رو میفرستن توی مسیر کشته میشن به خاطر اینکه مسیری که به مقبره منتهی میشه پر از تله است
به همین دلیل از هیه آپ می خوان که راه بی خطر رو به اونا نشون بده ،هیه آپ هم میگه هیچ راهی وجود نداره تا می خوان هیه آپ رو بکشن موهیول میگه من براتون شمشیر رو میارم که هیه آپ میگه بری اونجا میمیری موهیول هم برمیگرده میگه اگر شمشیر رو نیاریم در هر صورت اونا ما رو می کشن
موهیول هم تو راه یاد زمانی که بچه بود میوفته که یه بار با دوستش "مارو" یواشکی اومده بودند اینجا ،

که یکی از اون کسانی مسئول گذاشتن تله ها بود پیداش میشه و بعضی از تله هایی که گذاشته بود رو به موهیول نشون میده
موهیول هم که جای بعضی تله ها رو بلد بود راه می افته . ماشا الله تله هاشم که یکی دو تا نیست هر قدم که موهیول بر میداره یه تله هم اونجاست چند بار هم خطر از بیخ گوشش رد میشه

از اون طرف هم اون آدمکش ها که هیه آپ رو گروگان گرفتند ، فکر میکنن که موهیول مرده تصمیم میگیرن که هیه آپ رو بکشن ،
مارو هم که رفته بود هامیونگ خبر کنه با هامیونگ و دارو دستش سر میرسه و تمام آدمکش ها رو میکشن

مارو هم میاد و از هیه آپ سراغ موهیول رو میگره
این موهیول بدبخت هم که از دست این تله ها خسته شده و به ستوه اومده به یه پرتگاه میرسه که برای رفتن به اون ور پرتگاه یه پل وجود داره
این هم پل چوبی ،که قدیمی و پوسیده بود موهیول تا وسطاش میره که طنابی که پل رو نگه داشته بود پاره میشه 
موهیول هم اینجوری بین زمین و هوا معلق میمونه که خودشو به دیواره ها می چسبونه، چشمش به سنگ سبز رنگی که روی دیواره میوفته
میاد بگیرتش که سنگ یهو نورانی میشه (رفت تو مایه های افسانه و خیال)، سنگ از دیواره میفته توی رودخونه ای که ته پرتگاه بود و یه پل نامرئی درست می کنه موهیول هم از روی پل عبور می کنه به قبر جومانگ میرسه

این هم قبر جومانگ عزیزمون
موهیول می خواد در قبرو باز کنه که نمی تونه ،

کنار قبر هم شمشیر جادویی جومانگه که موهیول تا بهش دست میزنه شمشیر نورانی میشه و تمام اتاق رو نور فرا میگیره و عکس جنگ هایی که جومانگ و سربازاش انجام داده بود و روی دیوار کشیده شده بود هم نورانی میشه

در این طرف ماجرا هم هامیونگ وقتی میفهمه موهیول ، داداشش ، رفته شمشیرو بیاره ناراحت میشه و می خواد بره دنبالش که موهیول با شمشیر صحیح و سالم بر میگرده ، هامیونگ هم داداش گلشو میبینه

افراد هامیونگ هم از روی جنازه ها میفهمن این افرادی که برای دزدیدن شمشیر اومده بودن رو شاه بویو دائه سو فرستاده بود (حالاکه جومانگ هم مرده ، دائه سو ، دست از سر شمشیر جومانگ برنمیداره )

در قصر بویو
این هم از شاه دائه سو خودمون
اینام وزیراش هستند ( سمت راستی همون محافظ بانو جمی در امپراطور دریاست )
دائه سو داره سربازاشو برانداز میکنه که یاد جوونیاش میوفته و به وزیراش میگه یه سربازو برای کشتی گرفتن باهاش انتخاب کنن

جونه من به لباس و کشتی گرفتنشون نگاه کنین
سرباز هم دائه سو رو شکست میده
همین موقع بهش خبر میارن که یکی از کسانی که فرستاده بودیم شمشیر جومانگو بیاره برگشته
اون شخص هم میگه نه تنها نتونستیم شمشیر رو بیاریم بلکه همه ی افرادمون هم مردن .

دائه سو هم عصبانی میشه و در جا میزنه اون طرف می کشه میگه کلی طول کشید تا محل دفن جومانگ رو پیدا کنیم با بدست نیاوردن شمشیر ، تمام زحماتمون از بین رفت اگر من نتونم شمیشیر جادویی جومانگ رو بدست بیارم در جنگ با گوگوریو کم میارم ( من آخر هم نفهمیدم این شمشیرو برای چی می خواست )

در گونگ نائه پایتخت گوگوریو
توی قصر شاه یوری هم که داره تمرین تیر و کمان می کنه زنشو یه پسر دیگش به نام یو جین در حال تماشا کردن اون هستند

که یوری بر میگرده و به پسرش میگه تو هم بیکار وای نسا برو شمشیر تو بردار بیار ، می خوام شمشیر بازی تو ببینم و بدونم چقدر پیشرفت کردی
یوجین هم میگه مبارزه کردن و هنر های رزمی تو خون من نیست من علاقه ای به این کار ها ندارم از جیبش یه دونه زیور الات در میاره میده به یوری میگه من اینو درستش کردم شمشیرمو دادم به یه استاد کار ماهر توی این زمینه و به جاش اون بهم یاد داد چه شکلی اینو درست کنم

یوری هم میزنه زیر خنده میگه تو هم میتونی استاد کار ماهری بشی اگه بخوای یه کارگاه در اختیارت میزارم
مادر هم بر میگرده به یوری میگه بچه خریت کرد ، یه چیزی گفت شما حرفشو جدی نگیرید . یوری هم میگه اگه دوست داره بزار یاد بگیره این هم یه هنره دیگه

بعد که از پیش یوری میرن ، مادره برمیگرده به یوجین میگه میخوای یه استاد کار ساختن زیور الات بشی لابد بعدش هم می خوای بری آموزش گلدوزی رو ببینی . ناسلامتی تو شاهزاده ی یه کشوری اگه یه روزی ایشاالله ، هامیونگ بیفته بمیره تو میشی ولیهد و شاه آینده ی گوگوریو پس یه ذره مثله مردها رفتار کن .

در نزدیکی غار تو جولبون
هیه آپ با هامیونگ صحبت می کنه و میگه تو چه نسبتی با این موهیول داری که اینقدر نگرانشی ، هامیونگ هم میگه فعلا نمی تونم بگم ولی یه روزی بهت خواهم گفت . هیه آپ هم میگه موهیول دیگه نمی خواد تو غار زندگی کنه می خواد بره تو دنیای بیرون زندگی کنه

موهیول هم همراه مارو غار رو ترک می کنه
هامیونگ هم اونا رو میاره توی یه سرباز خونه در جولبون ، به فرمانده ی سرباز خونه هم میگه تا حالا این دوتا شمشیر دستشون نگرفتن هواشونو داشته باش و بهشون آموزش بده .
فرمانده هم که اسمش " گویو " هست ، خودشو به اونا معرفی میکنه یه شمشیر میده دستشون میگه بیاین با من مبارزه کنین و هر چی هنر دارین بریزین بیرون .

موهیول هم حرصش در میاد با عصبانیت بهش حمله میکنه فرماده گویو هم دسته خالی جفتشون رو لت و پار میکنه و اونا رو میفرسته که توی اصطبل کار کنن
ببینین کارشون به کجا رسید ...

یه بار که تو شهر داشتن بار جابجا می کردن ، اون گروه ارازل و رئیسشو رو که تو قسمت قبل گردنبند موهیول رو دزدیده بودند ، رو میبینه که دارن میرن توی یه مهمان خونه
توی مهمون خونه هم موهیول میخواد بره ازشون گردنبدشو بگیره که مارو میگه اگه بریم باهاشون در گیر شیم مارو له می کنن که میبینن فرمانده گویو هم اونجاست . گویو هم به اونا علامت میده و میگه برین جلو من هواتون رو دارم .

اون دو تا هم شجاع میشن میرن پیش ارازل و موهیول هم ازشون گردنبدشو میخواد و به امید اینکه گویو بیادو با اونا مبارزه کنه و شکستشون بده ، با ارازل درگیر میشن
و ارازل هم حسابی این دو تا رو تا میتونن میزن گویو هم از دور به این دو تا نگاه می کنه و بی خیال از اونجا میره

موهیول و مارو عصبانی و کتک خورده وقتی برمیگردن به سرباز خونه ، به گویو میگن چه مرگت شد ، چرا نیومدی کمکمون کنی ؟ گویو هم میگه برای من که یه فرماندم خوب نیست که با ارازل توی یه جای عمومی در گیر شم

موهیول هم که حسابی حرصش دراومده میاد گویو رو بزنه که دوباره ازش کتک می خوره ، گویو هم میگه از فردا آموزش رو شروع میکنم .

خلاصه قسمت سوم سرزمین بادها , قسمت 3 سرزمین بادها 

هامیونگ به قصر گوگوریو برمیگرده و تو راه خواهرش سریو (که الان بزرگ شده) رو میبینه
بعد هامیونگ میره پیش باباش و قضیه ی اومدن افراد پادشاه داسو رو به غار جومانگو به یوری میگه و ادامه میده و میگه ممکن بازم اونا بخوان مخفیانه به غار جومانگ بیان ، ما باید در مفابل اونا کاری بکنیم یوری هم میگه من باید این موضوع رو به بائه گوک بگم .

این آقا اسمش بائه گوک و پسر خونده ی سانگا هستش ، فرمانده دابو هم به هامونگ میگه که یوری اون رو مسئول یک گروه نظامی کرده 
بائه گوک به یوری میگه الان وضع یه ذره آشفته هستش و ممکنه بویو بخواد به گوگوریو حمله کنه که همین موقع رئیس محافظان یوری میاد و میگه یه فرستاده از بویو اومده
وزیر داسو هم یه نامه از طرف شاه داسو آوورده اونو میده به یوری ، یوری هم اونو می خونه

موضوع نامه اینکه داسو ، یوری رو به بویو احضار کرده است برای پذیرفتن یه توافق نامه و اینکه قبول کنه که بویو و گوگوریو مثل دو کشور برادر باشن
جلسه ی بررسی این موضوع شروع میشه

هامیونگ میگه که این درخواست بی شرمانه است
بائه کوگ هم میگه اگه قبول نکیم باید آماده جنگ باهاشون بشیم درسته درخواست بی شرمانه ای است اما اگه ما باهاشون بجنگیم وضعیت بدتری میشه

یوری هم میگه اگه تعظیم کردن در برابر کسی برام سود داشته باشه من این کارو باید بکنم و من به در خواست اونا عمل می کنم
هامیونگ هم میاد بیرون و به بائه گوک میگه : نمی دونم چه جوری اعتماد بابامو بدست آووردی اما می دونم مردم به سانگا و قبیلت بیریو اعتماد ندارن
بائه گوک هم میگه شاه باید یه جوری قبیله بیریو و قصر رو با هم متحد می کرد ، اون با دادن یه پست مهم به من در واقع این کار رو کرد .

هامیونگ هم میگه درسته که ما الان متحد هستیم اما من میدونم شما همیشه یه زهری دارین که به ما بریزین ،من دخالت هاتون رو نمی تونم ببخشم پس مراقب کارات باش
بائه گوک هم میره پیش ِ باباش و موضوع احضار یوری رو به بویو میگه ، سانگا هم میگه تو هم همراه یوری به بویو برو شاید بتونیم از این فرصت یه استفاده ای بکنیم
روز رفتن به بویو میرسه و هامیونگ هم از دور باباش رو با ناراحتی نگاه می کنه
ماهوانگ هم با کاروان یوری به بویو میره تا از این راه بتونه پول خوبی بدست بیاره

قصر بوبو
یوری به قصر بویو میاد و به داسو احترام میزاره و هدیه های گرون قیمت بهش تقدیم میکنه
داسو هم اونو یه " حوضچه ی آب داغ " مهمون میکنه !!
داسو میگه من و جومانگ مثله یه برادر بزرگ شدیم بنابراین تو پسر برادر من هستی و می تونی از الان منو عمو جون صدا کنی !

یوری هم میگه من باید از شما درس های زیادی یاد بگیرم عمو جون
داسو میگه احساس خوبیکه برادر زاده ای مثله تو دارم ، من شنیدم زمانیکه جومانگ مُرد ،یه اژدها زرد رنگ ظاهر شد و جومانگ سوار اون شد و به سوی آسمان پرواز کرد ، آیا این درسته ؟

یوری هم میگه : این واقعیت نداره ، این چرت و پرت هایی که توسط مردم ساخته شده
داسو میگه برای اینکه دیگه بین کشورهایمان ناسازگاری ای وجود نداشته باید بویو و گوگوریو به عنوان دو ملت برادر معرفی بشن ، آیا تو قبول می کنی ؟

یوری هم قبول میکنه
و این هم آثار دوست و برادر بودن دو کشور ...
تعظیم و سجده کردن یوری در مقابل داسو

برمیگردیم به جولبون
توی سرباز خونه ، فرمانده گویو که به موهیول و مارو و بقیه سربازا یه مقداری آموزش داده ازشون می خواد امتحان بگیره و بهشون میگه هر کسی بتون من رو شکست بده ترفیع درجه و حقوق یک ماه اونو بهش میدم ، هیچ کس حاضر نیست باهاش مبارزه کنه جز موهیول.

-موهیول هم بلند میشه و میگه اگر من هر جوری شکستت بدم ، تو واقعا به چیزی که گفتی عمل میکنی ؟
-گویو هم میگه آره .
موهیول هم که تو دستش خاک بود اونو سریع تو صورت گویو میریزه و از موقعیت استفاده میکنه تا میتونه اونو میزنه
موهیول هم وقتی اونو به زمین میزنه ، دستشو به افتخار بالا میاره و اون و بقیه سربازا چنان خوشحالی ای میکنن که انگار توی جنگ بزرگ برنده شدن

هامیونگ هم که حالا به جولبون برگشته از دور این صحنه ها رو میبینه و خندش میگیره
چند روز بعد هم که میگذره ، گویو ، مارو و موهیول رو میفرسته جز سرباز های دفاعی از مرز بشن و بهشون میگه که اونجا مرز بین گوگوریو و بویو هستش ، هواسون جمع باشه که اونجا یکدفعه دردسر درست نکنین .
موهیول و مارو هم که از کار کردن خسته شدن و توی نزدیکی مرز در حال استراحت کردن هستند که موهیول ، چو بال سو ( رئیس گروه ارازل ، که گردنبند موهیول رو دزدیده بود ) رو میبینه

چوبال سو و گروهش که در حال قاچاق کردن هستن ، درست روی مرز بویو معامله می کنن که موهیول میره پیششون و مارو از ترسش پشت بوته ها پنهان میشه .
موهیول از چو بال سو گردنبندشو می خواد و دوباره موهیول و افراد ارازل با هم در گیر میشن
که همین موقع سربازان بویو ظاهر میشن، و ارازل و موهیول رو محاصره میکنن . مارو هم که پشته بوته ها قایم شده بود صحنه رو می بینی و سریع میره به گویو خبر میده
هامیونگ هم که خبر اسیر شدن موهیول رو میشنوه میگه من باید موهیول رو نجات بدم که دستیارش میگه اگر اونو به عنوان جاسوس گرفته باشن ،حتما می کشنش ، ولی هامیونگ دوباره میگه : من هر جور شده باید اونو نجات می دم .

در مقر مرزی بویو
موهیول و چو بال سو و بقیه ارازل هم دارن شکنجه میبینن ، و بویو ای ها هم فکر می کنن این ها جاسوسانی از طرف هامیونگ هستند
در شب که موهیول حسابی کتک خورده و به این روز در اومده
یه دختر که پزشک هستش وارد چادر اونا میشه و به سراغ موهیول و بقیه میره که ببینه زنده هستن یا نه که موهیول رو بیدار میکنه و موهیول هم اون دختر رو میبینه ...