انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستانی به نام لوطی دمت گرم
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
شب بود و باران کم کم از آسمان می بارید. قطع می شد و یکدفعه شدت می گرفت. اما هنوز زمین را کامل خیس نکرده بود. برای اولین بار بود که برای بدرقه می رفتیم. قرار بود لوطی شهر برود مکه. آن هم برای اولین بار. بی ادبی بود اگر نمی رفتیم . حداقل به خاطر شامی که همان شب خوردیم حرف پشت سرمان بود اگر مال او را می خوردیم و برای یک خداحافظی ساده او را بدرقه نمی کردیم. با اینکه اسما عموی من بود و برادر پدرم بود و اصلا به همین خاطر بود که توانستیم در مراسم بدرقه شرکت کنیم وگرنه رسما رفت و آمدی با هم نداشتیم که بخواهیم با هم صمیمی باشیم. اما بالاخره براي پدرم برادر بود و دوست داشت برای برادرش سنگ تمام بگذارد چون بعدا فهمیدم قرار است برای برگشتنش گوسفند قربانی کند و همین هم کلی مادرم را شاکی کرده بود که "بابات وقتی خودش کم داره چه لزومی داره بخواد گوسفند قربونی کنه." نمی دانم شاید پدرم هم می خواست لوطی گری در بیاورد.
در آن شلوغی و تاریکی پیدا کردن عمو سخت بود. بعضی ها هم که با کلی تشریفات عکس برداری و فیلم برداری می کردند و خلاصه جمعیت زیادی جمع شده بودند و هر کدام برای بدرقه ی کسی آمده بودند. بالاخره از میان سیل عظیم جمعیت عمو را پیدا کردیم. نمی دانم چرا رفتن یک لوتی به مکه برایم مثل یکی از اتفاقات جالب و نادر دنیا بود. شاید اگر نمی دانستم که او همیشه با خود چاقو دارد این فکر را نمی کردم. فکرم پر شده بود از این سوال که آیا او چاقویش را همراه خود به مکه می برد یا نه؟ با همه این افکار حس جديدي در من زنده شده بود و از اینکه می توانستم با یک لوتی رو در رو شوم برایم افتخار آمیز بود. به این فکر می کردم که برای خداحافظی با او روبوسی خواهم کرد و از اینکه می توانم به یک لوتی اینقدر نزدیک شوم افتخار می کردم. حتی به این فکر می کردم که اگر بتوانم برای خداحافظی او را در بغل بگیرم یکی از افتخارات دنیا نصیبم شده است و بعد این خبر مهم را با افتخار به همه خواهم گفت. به همه آن ها که تنها اسمی از او شنیده بودند و او را تنها به عنوان یک لوتی چاقوکش می شناختند.
پدرم سفارش كرده بود حتما خداحافظي كنم. از لابلای جمعیت به طرف عمو قدم بر می داشتم. جمعی که برای بدرقه عمو آمده بودند یکی یکی جلو می رفتند و با او خوش و بش می کردند. بعضی ها هم که چهره ی خشن و زمختی داشتند و به نظر می رسید از دوستان عمو باشند او را مدام همراهی می کردند و انگار مراقب او بودند.
از این همه استقبال ذوق زده شده بودم. منتظر بودم که اطرافش خلوت شود تا نوبت به من برسد. مسافرین کم کم سوار اتوبوس ها می شدند. اما هنوز جمعیت زیادی به چشم می آمد. عمو هنوز لابلای جمعیت دیده می شد. راننده اتوبوس ها با صدای بلند فریاد می زدند: مسافرین سوار شوند. اتوبوس ها به حرکت در آمده بودند و در میان جمعیت به کندی قادر به حرکت بودند. با عجله جلوتر رفتم. در حالیکه محکم شانه هایم به افراد برخورد می کرد خود را به جلو هل می دادم. یک لحظه خود را مقابل او دیدم. زبانم قفل شد و انگار حرفی برای گفتن نداشتم. حس کردم کل بدنم داغ شده و قلبم تندتر می زند. با تمام مقدمه چینی ای که در ذهنم کرده بودم نتوانستم جلوتر بروم و افتخاری را که در ذهنم پرورانده بودم نصیب خود کنم. دیدن من برای او هم انگار غیر منتظره بود. بی اراده گفتم: لوطی دمت گرم. و او انگار حرف مرا نشنید و انگار اصلا مرا ندید و بعد به طرف ماشین راه افتاد.