انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستانی به نام نامه ی فرار
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
خروس خوان بود. خورشید کم کم حجاب از رخ خود بر می داشت. 
از خانه بیرون امدم و به طرف خیابانی راه افتادم که همیشه ازآنجا با سرویس مخصوص اساتید به دانشگاه می رفتم.
این راه اگرچه آنقدر طولانی نبود که نیازی به استفاده از وسیله نقلیه داشته باشم اما برای پیاده روی کم و بیش طولانی بود. بی آنکه بفهمم چطور این مسیر خسته کننده را طی کردم دنباله افکارم را که از لحظه گشودن در خانه مرا غرق خود کرده بود گرفتم. اتفاق دیروز را در خاطرم مرور کردم. این چندمین باری بود که بعد از برداشتن نامه ای که از لای در اتاقم به داخل افتاده بود آن را کلمه به کلمه در ذهنم بازخوانی می کنم انگار تمام جملات آن نامه بی آنکه خواسته باشم در حافظه ام ثبت شده بود و هر بار با یادآوری آن حس مبهمی شبیه اضطراب و گناه وجودم را به دندان می گرفت. آن لحظه هنوز جلوی چشمانم زنده است که وقتی از او به خاطر تاخیر همیشگی اش در ورود به کلاس توضیح خواستم ازمن خواست تا وقت مناسبی را برای ارائه دلیلش تعیین کنم و من به دلیل حس مسوولیت و آگاهی از سوابق تحصیلی موفق او ساعتی را برای شنیدن دلایلش به او اختصاص دادم.
لحظه شروع گفتگو را از ذهن گذراندم. وقتی در جواب من گفت: هم درس میخواند و هم کار می کند بلافاصله او را از این کار برحذر داشتم و وظیفه اصلی او را درس خواندن دانستم. مقاومت و پایفشاری اش بر اینکه او به کار کردن نیاز دارد باعث شد تا به او پیشنهاد دهم که در طول مدت تحصیلش او را کمک کنم اما در جواب گفت: "روحم نیازمند کار است".
گفتم: آیا تحصیل پاسخگوی روح تو نیست؟
باور اینکه کسی به جز نیازی مادی به خاطر رفع نیازی دیگر تحصیل خود را فدا کند برایم مشکل بود.
سعی کردم او را به غیر عاقلانه بودن کاری که می کند متوجه کنم اما او هر بار به تفاوت شرایطش تاکید می کرد و وقتی از او توضیح بیشتری می خواستم به نحوی طفره می رفت و دوباره دفاعیات خود را به همان چند جمله اول ختم می کرد. تلاش کردم تا هر طور شده او را از راهی که به اشتباه رفته بازگردانم
دست آخر وقتی دیدم از تصمیم خود کوتاه نمی آید چاره کار او را در مراجعه به یک روانشناس دیدم و شماره یک مشاوره آشنا را به او دادم. اما او سرباز زد و با تعجبی آمیخته به ناراحتی گفت: استاد شما فکر می کنید من مشکل روانی دارم؟
یادآوری این لحظه بی رحمانه روحم را چنگ می زد. تا قبل از خواندن نامه تردیدی نداشتم که تجویز یک روانشناس می تواند مشکل او را حل کند اما خط به خط نامه گویا مرا به خاطر چنین فکری محکوم می کرد و انگار خود را به خاطر چنین پیشنهادی مستحق عذاب می دیدم.
صدای بوق ممتدی رشته افکارم را پاره کرد.
سرویس را که کمی جلوتر ایستاده بود دیدم.
از پنجره به بیرون خیره شدم. چیزی نگذشت که آن حس مرموز در درونم قوت گرفت و اضطراب شدیدی به جانم افتاد. ناخواسته خطوط نامه جلوی چشمانم ظاهر شد. خواندن آن را آغاز کردم.
"استاد گرامی سلام! این مدت فشار زیادی را تحمل کردم اما به دلیل تکرار وضعیتی که خوشایند شما نیست آنچه را که مرا به این وضع مبتلا کرده می گویم.
بی مقدمه شروع می کنم. من اگر روحم را نیازمند کار دانستم نه اینکه نیاز مادی نداشته باشم، نه؛ اتفاقا من از ابتدای دوران تحصیلم دوست داشتم روزی بیاید که من بتوانم خودم خرجی خودم را دربیاورم و دستم در جیب خودم باشد. نمی خواستم به پدرم فشار بیاید. او بیمار است و توانایی انجام هر کاری را ندارد. قبلا وضعیت بهتری داشت اما چند سالیست که فشار زندگی او را از پا دراورده است. به همین خاطر من سعی کردم با تامین هزینه زندگی خودم، به او کمکی کرده باشم.
او خود را برای تامین ما به آب و آتش می زند اما نیازهای ما که بیشتر می شود و توان او در حدی نیست که بتواند آنچنان که مناسب است زندگی را اداره کند.
وقتی به پدرم فشار می آید موج عصبی او را می گیرد و درست مثل روز محشر هر موجود زنده ای با عجله خود را از مهلکه دور می کند. آن لحظه نه او دیگر همسر و فرزندانش را می شناسد و نه ما او را به عنوان پدری مهربان.
این چند سال، بخصوص، تنها باید منتظر لحظاتی باشیم که او در آرامش به سر می برد. بنابراین همه سعی می کنیم به نحوی اوقات خود را خارج از خانه بگذرانیم. چون هم او با دیدن ما به خاطر عدم تحقق آمال و آرزوهایش برای تامینمان دچار فشار عصبی می شود و هم ما طاقت مشاهده این لحظه را نداریم.
اما غذای روح من بدون کار کردن تامین نمی شود چون قبل از آنکه به جسمم فکر کنم به آرزوهایی فکر می کنم که در دل یک پدر نهفته است. اما شما تصور کردید چیزی مهمتر از تغذیه جسم نیست.
این نامه را نوشتم اما خودم را به خاطر آنچه در این نامه نوشتم حتما مجازات خواهم کرد. این ها حرف هایی بود که یک عمر در سینه ام حبس کردم و در بدترین شرایط آن را به زبان نیاوردم.
چون تحمل نگاه های ترحم آمیز و تحقیر آمیز را نداشتم..."
با صدای ترمز ماشین به سرعت نگاهم را از بیرون کندم و به صورت راننده دوختم.
به دانشگاه رسیده بودم.
طلوع خورشید پهنای زمین را گرفته بود.
با وجود گرمای هوا، سردی مرموزی را احساس می کردم.
به کلاس رسیدم. شروع کردم به حضور و غیاب.
اسم او را که خواندم انگار صدایم به لرزه درآمد. کلاس در سکوتی بهت آمیز فرورفت. جوابی نشنیدم. نگاهم را از لیست برداشتم. او را ندیدم. دیر آمدنش دیگر برایم موجه شده بود. سکوت کلاس شکسته شد. صدا از ته کلاس بلند شد.
"استاد! روی اسمشان خط بکشید!"
اخم هایم را در هم کشیدم. از اینکه او ندانسته به خود اجازه چنین رفتار تمسخرآمیزی داده بود به شدت ناراحت شدم. صدا دوباره از آن طرف بلند شد:
"استاد! دیگر با تاخیر هم نخواهند رسید چون از تحصیل انصراف داده اند."
کلاس دور سرم چرخید. انگار مشت سنگینی بر سرم وارد شد. به سختی خودم را به اتاق رساندم تا شاید دوباره نامه ای از او ببینم اما همه چیز با همان یک نامه تمام شده بود.
ممنون
مرسیییییییییی واقعاعالی بودددددددددددددددددددTongueTongue
عالی بود