انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان داستان واقعي بخدا
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
اين داستان رمان واقعي زندگي من ودوستمه بخدا واقعي جريانه منه جان امام زاده بيژن داستانه خودمه ولي رمانه
عشق دريك نگاه
فصل اول:اين داستان واقعي ودر5ماه رخ داده ماجرا ازجاي شروع شد كه اولاي تابستون بود خيلي خوشحال اومدم پاي كامپيوتر رفتم بيرون برگشتم ماادرم گفت كلاساي تيزهوشان قبول شدي گفتم تيزهوشان چيه ديگه بالاخره به بابام توضيح داديم رفتيم كلاس سبت نام كردم ميگوفتن بكوب بخون بالاخره كلاسا شروع شد چند هفته بعد... اخراي ترممون بود بابچه زنگ تفريح روصندلي مثل معمول ميشستيم مهدي مثل هميشه كلاس دخترارو ديد ميزد اميربااميرحسين باگوشياشون ور ميرفتن منم با نيما درباره درسش گوش ميدادم بعضي وقتا متحول ميشد چرتوپرته درسي ميگفت يه دختره رد شد نيما خشگش زد گفتم چي شده الاغ گفت هيچي بريم كلاس شروع شد كلاس شروع شد مابچه هاكه مهل درس نميداديم الكي جزوه برداري ميكرديم نيماهم مهوت فقط ميوت بود امتحان پايان ترم اول شد روز اخر نيما هم اود يه كاغذه عشقي داد گفت اين دخترورو ديدي گفتم كودم دختره همون چشم عسلي من دختراشونو نديدم كامل امتحانو اوردم چيزي نگفتيم نيما هم موقع امتحان ادن مثل هميشه نبود امتحانو زودتراز نيما دادم معمولا اون زود تر ميداد رفتم تو راهرو يك دختر چشم عسلي ديدم گفتم همينه انگار.... اگه خوب بود بگين بزارم راستي بقيش بهتره 
بقیشSad
نخوندم اصن میسیBig Grin
ممنونم...........خوب بعش چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟HeartHeartHeart
پس بقیش؟Huh
خدایا مارو بکش!!     بچه های مارو بکش!!     اقوام مارو بکش !!    پدر و مادر مارو بکش !!    خدایا اصلا هر چی مار تو دنیاست بکش

زحمت دارد... آدم بودن را میگویم! این را میشود از مترسک ها آموخت آن ها تمام عمر می ایستند تا آدم حسابشان کنندHeart
بقیش رو بگووووووووووووووووووووو!!!!Angry
بعضیا مثله دسته صندلی سینما میمونن!! معلوم نیس مال توئه یا مال بغل دستیتHuh
ااه ادم و میزاری تو خماری
ادامه داستان
صفحه‌ها: 1 2 3