انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان دوراهی عشق و هوس
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
نور ماه در تاريكي اناق روشنايي رويايي و وصف ناپذيري را بوجود اورده بود همه جا پر از سكوت ناگفته ها بود بسختي ميتوانستم عكس هاي البوم را مشاهده كنم ولي از بوي فضاي البوم و تصوير هاي محو البوم فضا را حس ميكردم حس هي متضاد به قلبم چنگ ميانداختند خوشحالي ديروز....اندوه امروز ...بد بختي فردا
در ذهنم خاطراتي محو از گذشته جريان داشت خانواده اي خوشبخت ..صميمي ..خانواده اي پنج نفره كه حالا ريشه اش در دستان باد بود در تاريكي به چهره ي زيبا و مهربان مادرم كه در عكسي لبخند خود را داشت چشم دوختم بي اختيار اشك از چشمانم روان شد...دو سال ميگذشت ولي وجودش در قلبم لبريز بود همه جا اسم مادرم بود در حاشيه كتابهايم ...هر صفحه خاطراتم و نجوا هاي شبانه ام وقتي او رفت بهار زندگي ما به خزاني اشفته تبديل شد و من تازه طعم تلخ بدبختي را به معناي واقعي ميچشيدم و ان را با تمام وجود مزه مزه ميكردم در همين افكار بودم كه صداي قهقه هاي منفور روشنك در فضاي خانه پيچيد احتمالا پدرم وارد خانه شده بود با سرعتي باور نكردني موقعيت خود را يافتم و به حالت خواب چشمانم را بستم انگار پچ پچ ميكرد چرا پدر نميفهميد زندگي هوس نيست ...چرا مادرم را بدبخت كرد و ما را به خك سياه نشاند انهم به خاطر يك افريته اما همه ي چشمها بسته شده بود خواهر و برادر بزرگترم كه ازدواج پدر را به معناي ازادي تمام معنا ميديند و به هر بهانه اي از پدر باج ميخواستند هيچ نگراني نداشتند ولي من ..من كه كوچكترين عضو خانواده ي افشار بودم خطر را نزديك ميديم خيلي نزديك
از تابش مستقيم نور خورشيد بر چشمانم ناچار از خواب بيدار شدم نرگس خانوم مستخدم خونه باغ در حالي كه اتاقمومرتب ميكرد بشاشو شادمان صبح بخير گفت
-صبح بخير نرگس خانم....ديشب بهزاد اومد؟
نرگس چهره اش تو هم رفت و كنارم روي تخت نشست ارام در گوشم نجوا كرد –خانوم جان حمل بر سخن چيني نباشه ولي بهزاد خان شب نيومد وقتي واسه نماز صبح بيدار شدم ديدم تلو تلو خوران اومد خونه ...
سرشو نزديك تر اورد و دم گوشم گفت –فكر كنم مست بود ...منم از ترسم نماز نخونده رفتم اتاقم ..اخه جسارت نباشه ولي ميگن ادم مست خطرناكه
مونده بودم از حرف هاي نرگس بخندم يا گريه كنم اما به وضعيت ما گريه بيشتر ميومد سر تاسف تكون دادم و از نرگس تشكر كردم اگر او را نداشتم چه ميكردم
ميز صبحانه مثل هميشه اماده و مرتب و باسليقه عالي نرگس چيده شده بود كنار سايه نشستم و اروم سلام كردم بابا مثل هميشه نه تنها جواب سلام منو نداد بلكه اضافه بر اون محكم سرم داد زد –تو رفتي سراغ صندوقچه؟
مطمن بودم كار روشنكه نگاه پر از نفرتمو تو چشماش دوختم و با صداي از ته چاه در امده گفتم –چقدر خبرا زود ميرسه
پدر باشدت زيادي فرياد كشيد بطوريكه در جاي خود م محكم لرزيدم –با توام رها....اونجا چه غلطي ميكردي مگه نگفتم هيشكي حق نداره بهش دست بزنه
به زور جلوي فوران اشكهايم رو گرفتم و از جا پاشدم با لبهاي لرزان داد زدم – بابا من حق دارم با مامانم خلوت كنم ...براي چي ميخواي خاطراتش بميره ...
سايه دستمو گرفت و ازم خواست بشينم اما خشم من مجراي واسه لبريز شدن يافته بود فرياد زدم –من نميذارم ياد مادرم تو اين خونه بميره ...روشنك جان شما هم همه تلاشتو بكن
اينبار سايه سرم فرياد زد –بشين رها حق نداري سر بابا داد بزني ...روشنك جاي مادر ماست
سرم رو به نشانه ي تاسف تكان دادم ايا او خواهر من بود اشك هايم روان شدند و از ته دل داد زدم –واقعا كه ....
به سمت اتاقم به راه افتادم تا به بهانه ي مدرسه از اون محيط مسموم و نفرت انگيز خلاص شم
مثل هميشه مهسا منتظرم دم در ايستاده بود و اين و پا و اون پا ميكرد وقتي منو ديد با شور و نشاط هميشگي سلام كرد

-ميخواستي ديرتر بياي الان به زنگ اخر هم نميرسيم ...
-اخه سايه مجبورم ميكنه صبحونه بخورم نميدونم چرا از وقتي مامانم فوت كرده همه حتي اون افريته ميخواد مادر من باشه
مهسا لب به دندان گزيد و گفت –داري زياده روي ميكني رها خودتو وقف بده پدرتو هم انسانه دوست داره تو اين سن يكي باشه بهش برسه
ميدونستم زياده روي كردم براي همين نميخواستم ديگه حرف بزنم تمام طول راه فقط مهسا حرف ميزد و من شنونده بودم توي مدرسه هم انقدر ذهنم درگير بود كه حتي كلمه اي در ذهنم بر جا نميموند دبير تاريخ و فلسفه و ...همچنان به من تذكر ميدادند ولي من توي لاك خودم بودم
مهسا و سيما هم مدام نمك به زخمم ميپاشيدند سيما وسط شوخي از من ميخواست كه با وضيعت جور شم حرفاش حقيقت بود
سه تايي با هم درحال برگشت به خونه بوديم كه سيما شروع به موعظه ي من كرد –رها ..تو تازگيها اصلا درس نميخوني ..اصلا هم بهت نمياد عاشق باشي ...به خاطر موضوع هاي پيش و پا افتاده زندگيتو خراب نكن چشم باز ميكني ميبيني ته دره اي
مهسا-وللله گه منم قيافه به اين نازي داشتم استخاره نميكردم تو كه پول هم داري نياز به درس خوندن نداري يكي رو انتخاب كن هم از دست نامادري راحت ميشي هم زندگيت عالي ميشه
سر تكان دادم و با اندوه گفتم –اولا كه چي بشه از چاله بيفتم تو چاه ..دوما از الان كه نميتونم به فكر باشم بعد از بيستو پنج سالگي
تا خونه با ذهنم و پندو اندرزهاي سيما و مهسا كلنجار رفتم ولي به نتيجه اي نرسيدم وارد خونه كه شدم از بوي غذاهاي متنوع دلم غنج ميرفت با خوشحالي به بهزاد كه رو مبل لم داده بود و سيگار ميكشيد گفتم –خبريه ؟مهمون داريم ؟
بهزاد از سيگارش كامي گرفت و گفت –خبريه ولي خير نيست مهينو و خانوادش شام ميان اينجا ...
خنده رو لبهام ماسيد شروع كردم به داد فرياد –اخه مگه اينا زندگي ندارن بهزاد تو يه چيزي بگو من خوشم نمياد هي مهين و اون پسراي چشم ناپاكش با اون شوهر الكليش بيان اينجا بابا ميخوام تو خونه خودم راحت باشم
بهزاد سيگارو تو جا سيگاري خاموش كرد و با لحن دلسرد كننده اي گفت –رها از غر زدن هات خسته شدم بسه ديگه ..اگه سهم الارثتو ميخواي بايد كنار بياي روشنك دختر خاله ي باباست مادر ما بازيچه بود واسه بالا رفتن بابا همه ميدونستن پدر عاشق روشنكه ..براي پس گرفتن حق مادر هم كه شده كوتاه بيا نذار ارث ما بيفته دست اين نوكيسه ها
حرفاش ارومم ميكرد در حال فكر كردن بودن كه با صداي گرمش به خودم اومدم –خواهر كوچولو برو درساتو بخون كه شب مشكل نداشته باشي
لبخندي به وسعت اسمان به رويش پاشيدم نميدونم چرا ولي اميدوار شده بودم انگار من هم بايد افكار بچگانه رو رها ميكردم و با سياست بيشتري عمل ميكردم
تا عصر درس خوندم تازه نتيجه گرفته بودم كه نبايد براي مسايل خونوادگي خودمو بدبخت كنم شايد تحصيلات روزي دست اويزي شد براي فرار از نحسي زندگي من
لباسي ساده پوشيدم به توصيه ي سيما تصميم گرفتم واسه اينكه كمتر در معرض خطر باشم شالي رو حتي اگه نصفه و نيمه سرم كنم تا نظر اشكان و شاهين رو به خودم جلب نكنم براي اخرين بار نگاهي خريدارانه به خودم انداختم واقعا نميدانستم براي داشتن اين زيبايي چگونه خدا را شكر كنم واقعا نميتوانستم منكر زيبايي خود شوم حتي از سر تواضع ياد حرف مهسا افتادم كه هميشه ميگفت –چشمهاي طوسي دور مشكي كم پيدا ميشه قدرشو بدون
دست اخر شالي قرمز و پر حرارت را كه به شدت به پوست سفيدم مي امد بر سر انداختم عجيب بود اما با وجود شال احساس امنيت خاصي ميكردم
وقتي از پله ها پايين اومدم صداي فرياد نرگس منو بيخود كرد –واي خانوم چقدر خوشگل شديد قربونتون برم حجاب خيلي بهتون مياد

لبخندي زدم و تشكر كردم –نرگس جون ميشه من امشب كارها رو بكنم ؟
نرگس موذيانه ابروشو انداخت بالا و گفت –چرا رها جون شما بايد سروري كني كمك كني كه چي بشه پس من واسه چس حقوق ...
وسط حرفش پريدم –نرگس جون اخه ...نميخوام زياد تو مهموني باشم سرم گرم باشه بهتره
انگار منظورمو فهميده بود به نشانه تاييد سرتكان داد صورت گوشتالودشو بوسيدم عجيب مرا ياد مهر مادري ميانداخت
كم كم همه از اتاقاشون بيرون اومدن و هركس تعريفي از من كرد حتي روشنك كه البته موجي از حسادت رو ميشد تو صداش ديد
همه اماده روي مبل ها نشسته بوديم كه صداي زنگ اهنگين در همه را ازجا پراند پدر در را باز كرد و براي استقبالشان به باغ رفت
من اما همهمه اي در درونم به پا بود دلم نميخواست حتي ريخت پسر هاي مهين را ببينم با صداي قهقه هاي جلف و سبكسرانه مهين خانواده راد پور به داخل اومدن
مهين –واي عزيزم رها چقدر خوشگل شدي حيف اين موهاي ابريشميت نيست تو روسري بگنده راحت باش با با الان قرن بيست و يكه
از تعريفش بالاجبار لبخند زدم منوچهر و پدرم در ميانشان نبودند اشكان بعد از مادرش دستش رو به جلو اورد و مانند هميشه نگاه هرزه اشو به صورتم دوخت

-ببخشيد من توبه كردم
-جدا....باشه ولي من كه توبه نكردم جور تو رو هم من بايد بكشم ؟
دون شان خودم ميديم جواب جملات كثيفشو بدم حوصله ي درگيري با شاهين رو نداشتم براي همين سلام كوتاهي كردم و به اشپزخانه پناه بردم ملتمسانه رو به نرگس جون ميخواستم به من كاري بده
-نرگس جون يه كاري بگو من انجام بدم
-اخه رها خانوم تو كه كاري بلد نيستي مادر ....تو ميخواستي از شر اونها در امان بموني كه دراماني ..راستش نميخوام زحمت خودمو دوبرابر كنم
از بيكاري اين پا و اون پا ميكردم و با وسايل اشپزخانه بازي ميكردم كه با صداي منحوس و خشن روشنك به خودم اومدم
-رها...اينجا چيكار ميكني ؟برا چي نمياي تو سالن

-اخه من ...حوصله ندارم حالم خوب نيست ...
-ببين عزيزم ...من اين كار تو رو يك نوع بي احترامي ميدونم پس بهتره واسه خودت مشكل ايجاد نكني
همه ي تهديد هاي دنيا از جمله قطع پول توجيبي ومنع خارج شدن ازخونه و..توي اين يك جمله بود پس چاره اي به جز اطاعت نداشتم
توي سالن پر بود از دود سيگار مهين واقعا ارايش صورتش جلف زننده بود ارام ر وي مبل تكنفره اي نشستم و چشمهامو به گلهاي فرش گرانقيمت دستباف دوختم
مهين –عزيزم امروز چه خبره؟ساكتي؟
-نه هيچي خستم راستش درسا خيلي فشار ميارن خيلي هم افت تحصيلي داشتم
-اي بابا ..خوب رشته شاهين هم كه با تو يكي شاهين حالا كه بيكاري بيا كمكش كن تا شام حاضرشه منوچ و هوشنگم بيان طول ميكشه
اگر قدرتشو داشتم قطعا مهين رو خفه ميكردم شاهين كه قند تو دلش اب ميشد –ماكه از خدامونه
تا چشم باز كردم من و او تنها توي اتاق بوديم واي كاش ميمردم و اون جمله لعنتي روبه زبان نمياوردم روي تخت نشستم و با بغض گفتم –ببخشش شاهين نميخواستم اذيتت كنم اخه من اينو گفتم كه مهين جون زياد كنجكاو نشن ميتوني بري
شاهين كه حتي ثانيه اي نگاهشو از من بر نميداشت سرحال نجوا كرد –نه بابا..اتفاقا دنبال بهانه اي ميگشتم كه بيام اينجا ميشه سري به كتابخونه ات بزنم؟
با بيچارگي غريدم –نه اخه اون كتابا ...
اما اون نيازي به اجازه ي من نداشت كتاب هارو دونه دونه بررسي كرد و يك رمان رو انتخاب كرد چسبيده به من روي تخت نشست
خودم رو عقب كشيدم و ساكت به زمين چشم دوختم –جالبه توي كتابخونت پره از رمان عاشقونه پس چرا انقدر دلت سنگه چرا وقتي من بهت ميگم دوستت دارم نميفهمي؟


------------- به روز رسانی کرد ---------------

و گوشی را گذاشت.
گوشی همچنان در دست هما باقی ماند.آخر این چگونه وقت ملاقات گرفتن است؟چرا با یک بار آمدن این گونه به خود اجازه دادند که تعیین تکلیف کنند؟آخر او که اجازه نداده و وقت ملاقات تعیین نکرده!تازه مگر بزرگ تر ندارند که فتانه همه کارهشان شده است؟هما با تعجب گوشی را گذاشت.حال به پدر و مادر چه بگوید؟از طرفی امروز قرار بود پدر از آقای ابراهیمی هم خبر بیاورد و اگر آنها هم فردا بخواهند بیایند تکلیف چیست؟
ظهر شد و هاله و همایون از مدرسه آمدند.سه تایی با هم ناهار خوردند.هما کمی به هاله در درسهایش کمک کرد و سپس هر کدام به اتاقهای خود رفتند.عصر حدود ساعت شش بود که پدر به خانه آمد.با آمدن پدر هاله و همایون به پیشوازش رفتند و همه مشغول نوشیدن چای عصرانه شدند.ساعتی بعد مادر هم آمد.هما با خود میگفت:خدایا!حالا چگونه اگویم که سعید و خانوادهاش فردا عصر میآیاند.صلاح دید ساکت بماند و ببیند پدر چه میگوید و چه خبری دارد.اما پدر حرفی نمیزد.فقط از مادر پرسید:
_حال خوهرت چطور بود؟
_خوب بودند،سلام رساندند.
بعد از کمی صحبتهای متفرقه بالأخره پدر که میدانست همه منتظر هستند به حرف آمد و گفت:
_امروز آقای ابراهیمی آمد محل کارم و مجدد اجازه خواست و قرار شد فردا عصر با خانواده برادر و بردار زادهاش بیایند.
دل هما فرو ریخت!خدای من فردا عصر!حالا چکار کنم؟مادر که متوجهاش شده بود گفت:

_چیه هما،چرا تو فکری؟
_آخه...امروز صبح که شما نبودید فتانه زنگ زد...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که پدرش با صدای بلند و عصبانی گفت:
_عجب رویی دارن،خوب چه گفتی؟

هما گفت:
_اصلا من حرفی نزدم،فقط او گفت فردا عصر ساعت پنج میآیاند.خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
پدر و مادر نگاهی به هم کردند و گفتند:همین؟بدون اینکه جواب تو را بشنود؟
_بله،حتی اجازه نخواستند،فقط تعیین وقت کردند.


------------- به روز رسانی کرد ---------------

قسمت نهم: پدر گفت: _عجب!مثل اینکه با یک بار آمدن همه چیز را مال خود میدانند و هنوز هیچی نشده خودشان میبرند و خودشان هم میدوزند و سپس قطع به مادر گفت: _فردا عصر حقی که در را به رویشان باز کنید،ندارید! مادر با تعجب گفت: _ولی این نمیشود،این بی ادبی است... _با بی ادبان بی ادبی عین ادب است،آنها فکر کرده اند ما صد در صد راضی شده ایم،فقط همین مانده که بیایند و دختر را ببرند...عجب که...! مادر افزود:تازه مگر نگفتی که فردا خانواده آقای ابراهیمی میآیند؟ _آنها ساعت هشت شب به بعد قرار گذاشته اند و سر قول خود هم هستند نه مثل اینها که بگویند ساعت ۵ و بعدش ساعت هفت و نیم زنگ بزنن که نمیآیند. هما را نوعی سر در گمی در بر گرفته بود.نمیتوانست احساساتش را تجزیه و تحلیل کند.با خود گفتای کاش گوشی را گذاشته بودم.اصلا چرا احوالپرسی کردا؟ مادر با نرمی به پدر گفت: _خوب حالا عیبی ندارد.هنوز که بله نگفته ایم ،فردا هم که آمدند جواب رد میدهیم و قضیه فیصله مییابد. این از خصوصیات مادر بود که همیشه هنگام ناراحتی یا خشم پدر،مهر سکوت بر لب میزد و یا با زبانی نرم سخن میگفت و بالاخره حرف،حرف مادر میشد. فردا روز پر کاری بود.شاید روز سرنوشت!هر چند پدر با ناراحتی از خانواده سعید حرف میزد ولی وسایل پذیرایی را برای آنها به نحو احسن آماده کرده بود زیرا معتقد بود هر کس طبقشان خودش از میهمان پذیرایی میکند. ساعت چهار بعد از ظهر بود و همه چیز آماده و مهیا و همه حاضر.تنها چیزی که باید آماده میشد،چای بود.همه ساکت و منتظر روی مبلها نشسته بودند.هر کس کاری میکرد.پدر روزنامه میخواند،مادر تلویزیون تماشا میکرد.هما هم بر خلاف تصور فکرش کاملا معطوف جزوه درسیاش بود و مطالعه میکرد.هاله و همایون هم چای مینوشیدند و گاهی باهم حرف میزدند.ساعت به پنج نزدیک میشد.کم کم همه وسایل اضافی را جمع کردند و آماده پذیرایی شدند. ساعت حدود ۵/۵ بود که صدای زنگ بلند شد.هاله و همایون با سرعت عئن اتاقهایشان رفتند.مادر از داخل با آیفون بعد از سلام و احوالپرسی در را باز کرد و خود برای استقبال مهمانان از حال خارج شد.مهمانان وارد شدند.مردی که بزرگ تر سعید بود و بعدها معلوم شد پدر سعید است همراه با خود سعید،فتانه و ملوک خانم.ابتدا با پدر و سپس با مادر احوالپرسی گرمی کردند بر خلاف انتظار پدر با آنها به گرمی دست داد و خوش آمد گفت.نوعی خوشحالی هما را فرا گرفت.فکر میکرد پدر عبوس و گرفته خواهد بود.سعید مثل روز اول شیک و مرتب بود.وارد حال شدند.هما به استقبالشان رفت.فتانه و ملوک خانم با او روبوسی کردند.هما با پدر سعید احوال پرسی مودبانهای کرد و آخر از همه خود سعید بود که با احوالپرسی کرد.چشمهای هردو برق میزد.هر دو شیک و تمیز بودند.دسته گول را به دست هما داد و او هم زیر لب تشکر کرد.پدر سعید نگاهی به سراپای هما انداخته و لبخندی حاکی از رضایت زد.هما برای آماده کردن و آوردن چای به داخل آشپزخانه رفت و گلها را در گلدان کریستال گذاشت.اول صحبت هیچ کس وارد موضوع اصلی نشد.پدر سعید با صدای بلند میزد و همه میخندیدند.پس آنهمه عصبانیت پدر چه شد؟کجا رفت؟هما خودش هم بی اختیار لبخند میزد.وقتی چای را برد،فتانه گفت: _هما جان!بیا بنشین. هما با لبخند گفت:چشم. و بعد از تعارفات میوه و شیرینی،خود روی یک صندلی کنار مادرش نشست.مادر سعید و در واقع نامادری او گفت: _هما خانم!به پدرتان گفتم جلسه قبل به چه علت نیامدیم.به هر حال پوزش میخوهیم. هما با لبخند سرش را به علامت پذیرش تکان داد.صحبتهای متفرقهای بود تا اینکه فتانه باز هم اختیار بزرگ ترها را در دست گرفت و گفت: _ای بابا!چرا این حرفها را میزنید بروید سر اصل مطلب. با این حرف او،همه خندیدند تا فتانه از این فضولی خود خجالت نکشد.چنین به نظر میرسید که دوست داشت اختیار همه را در دست داشته باشد و در حالیکه میخندید گفت: _ببین هما جان!ما آماده ایم که هم جواب بگیریم و هم اینکه اگر شما حرفی دارید بزنید. پدر بدون اینکه به او نگاه کند گفت: _باید اول ببینیم پدر بزرگ وارتان چه میگویند بعدا نوبت شما میرسد! این حرف پدر غیر مستقیم نوعی توبیخ برای فتانه بود ولی او اصلا به خود نگرفت و با کمال پرویی ادامه داد: _حاج آقا پدر و مادرم در مقابل حرف من،حرفی ندارند که بزنند. پدر نیم نگاهی به او انداخت و رویش را به طرف پیدا سعید چرخاند،یعنی اینکه بگذار بزرگ ترها حرف بزنند.پدر سعید گفت: _خوب اگر هما خانم حرفی داشته باشند و یا شما ما حاضریم بشنویم. همه ساکت شدند.اصلا هما تصمیم نداشت جواب مثبت دهد و حالا هم نمیدانست چه بگوید،لذا منتظر بود ببیند پدرش چه میگوید.پدر گفت: _هما جان تصمیم گرفته هنوز به درسش ادامه دهد... حرف پدر تمام نشده بود که هما متوجه تیغ نگاه سوزان سعید شد.هما نمیدانست چرا از اولین دیدار با سعید دلش لرزیده بود.دوستانش میگفتند:هما تا دلت نلرزد نمیشود. ملوک خانم گفت: _خیلی خوب هما جان میتواند درسش را بخواند ما که نگفته ایم درس نخوند.سعید هم که مخالف درس خواندن زنش نیست. زنش؟!باز هم دل هما لرزید و این دفعه هما بود که به سعید نیم نگاهی انداخت.حرفهای پراکندهای زده شد تا اینکه پدر بالاخره گفت: _این شما،این هم هما!آنها میخواهند زندگی کنند،باید ببینیم خودشان چه میگویند،ما که نمیتوانیم به جای آنها تصمیم بگیریم.اگر خودشان خواستند که هیچ و اگر نخوستند خوب حرفی است و حدیثی جدا! _بله راست میگوئید.پس اجازه دهید باهم صحبت کنند! باز فتانه بود که حرف میزد.به نظر چنین میرسید که میخواد برای همه کس و همه چیز اختیار داری کند.ولی این حرفش باعث شد که پدر به اجبار اجازه دهد. مادر،هما و سعید را به اتاق مجاور که شیک و دکور بندی شده بود راهنمایی کرد.سعید لحظهای مردّد ماند که کجا بنشیند لذا با راهنمایی هما روی یکی از مبلهای راحتی نشست که مقابل تابلوی غروب خورشید بود.و هما روی مبل مقابل،زیر تابلو نشست. آخرین اشعههای آفتاب روی هما و تابلو همزمان انعکاس داشت.چه زیبا!لباس سبز کمرنگ هما زیر اشعه آفتاب سبز طلایی رنگ دیده میشد و چشمهایش زیر پرتو آفتاب که میرفت غروب کند عمیق،آرام و وحشی به نظر میرسید.سعید هیچ نمیگفت و فقط تماشا میکرد.هما که متوجه نگاه او شده بود و با حس زنانهاش افکارش را میخواند سعی کرد توری قرار گیرد که آفتاب مستقیم به درون چشمانش بتابد.او میدانست که سعید را یارای صحبت کردن نیست.لذا با صدایی لطیف گفت: _کسالت بر طرف شد؟ _بله ممنونم! و باز هم سکوت.سعید با لحن مخصوصی پرسید: _پدرتان گفتند شما میخواهید درس بخوانید،مگر نه؟ _خوب بله! سعید تند و تیز گفت: _یعنی نه!و یا چیزی شبیه این. هما بی اختیار کمی خندید.سعید ادامه داد:خودتان هم همین را میگوئید؟ هما درون قلبش احساس خاصی کرد و کمی لبانش را به هم فشد،ولی چیزی نگفت.سعید مجدد پرسید: _گفتم خودتان چه؟همین را میگوئید؟ هما گفت: _شما چطور؟آیا حاضرید با یک جلسه حرف زدن،که زیاد هم جدی نبود،جواب قطعی دباره ازدواج بدهید؟ _گاهی اوقات یک نگاه کافی است که انسان خیلی چیزها را درک کند و احتیاج به گفتن ندارد. _ممکن است برای شما چنین باشد،اما من این نظر را ندارم،هر چند حرف زدنها هم زیاد قانع کننده نیست.شما گفتید خیلی چیزها را میشود با نگاه کردن درک کرد،خوب مثلا چه چیز را؟ مرد جوان با نوعی لبخند در حالیکه همچنان به چشمان هما ذل زده بود گفت: _مثلا همین حالا... هما با تعجب در حالیکه چشمانش را کمی باز میکرد ،پرسید: _همین حالا؟یعنی چه! _مثلا شما سعی دارید که آفتاب توی چشمانتان بتابد تا زیبائی آنها بیشتر هویدا شود...به من بگویید ببینم آیا این احتیاج به گفتن دارد یا درک کردن؟ باز هم دل هما لرزید.از خجالت سرش را زیر انداخت و سکوت کرد بدون اینکه سر بلند کند برای دفاع از خود گفت: _شما اشتباه خوانده اید،من در این فکر نبودام. سعید در حالیکه ابروانش را بالا داده بود گفت: _راستی؟خوب چه مانعی دارد؟این طبیعت زن است که دوست دارد همیشه و در همه حال قشنگ باشد.حال به یکی میآید و به یکیها نمیآید.در حالیکه صدایش با خنده توأم بود ادامه داد: _حالا شما فکر میکنید جزو کدام دسته هستید؟ هما مشتش را گره کرد و به سرعت سر بلند کرد و به چشمان ٔاو چشم دوخت.هم بی ختیار گفت: _راستی شما چرا دوباره به خواستگاری من آمدید؟به شما نمیآید به راحتی به خوستگاری یک دختر نجیب بروید و... سعید با صدای بلند خندید و گفت: _چرا حرف دلت را نمیزنی؟چرا نمیگویی من بی نزاکت و بی تریت هستم!زن راست گوی بهتر از دروغ گوی است و... هما بی اختیار گفت: _هیس!شما رو به خدا ساکت باشید!میشنوند.بد است. صدای خنده سعید بلند تر شد و در حالیکه کمی به جلو خم میشد با صدای بم و آرامی گفت: _اگر کسی نبود و نمیشنید،،باز هم اعتراضی داشتی و به خنده خود ادامه داد. _____________________ قسمت دهم: چند متلک و فحش نوک زبان هما آمد،ولی بر زبان نراند.تا حالا دیگر اینجورش را ندیده بود،با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت،ولی متوجه شد بیرون گرم صحبت و گفتگو هستند و صدا به صدا نمیرسد.برای لحظهای مردّد ماند چه کار کند.مادرش متوجه او شد و به طرفش آمد.هما بدجوری میلرزید و صورتش گل انداخته بود و کمیام عصبانی به نظر میرسید. مادر گفت:چیزی میخواهید؟حرفهایتان به همین زودی تمام شد؟ هما به آرامی به مادر فهماند که چای میخواهند.مادر با مهربانی او را به داخل اتاق برگرداند و هما به ناچار برگشت و روی تک مبل کنار بوفه نشست،یعنی جای خود را عوض کرد.این کار از دید سعید مخفی نماند.وقتی مادر از اتاق بیرون رفت گفت: _دیگر حالا خورشید غروب کرده،میتوانستید سر جایتان بنشینید! هما دهان باز کرد که بگوید:به تو چه پسره بی تربیت!حتی حالتش را به خود گرفت ولی باز هم آن را فرو داد و هیچ نگفت. سعید ادامه داد: _ببینید هما خانم!من یک مغازه دارم با یک وسیله نقلیه و دیگر هیچ!البته گاهی جهت خرید جنس و قطعات به شهرستان میروم.همان تور که حتما گفته اند دانشگاه رشته فیزیک قبول شدم،ولی چون فکر میکردم در آامد چندانی ندارد و نمیتواند انسان را تامین کند،انصراف دادم.حالا به درست و نادرست بودنش کاری ندارم.البته از درس خواندن نه اینکه بدم یاید نه،بلکه خیلی هم دوست دارم و معتقدم انسانهای تحصیل کرده انسانهای مقدسی هستند.به شما هم احترام میگذارم،اما برای شخص من این حرفها نان و آب نمیشود.به من گفته اند:شما هنرمند هم هستید که جای بسی مباهات است!شما میتوانید تا هر وقت که دوست دارید به تحصیل خود ادامه دهید و تا هر کجا که میتوانید هنر بیاموزید،اما من مرد بیرونم و مرد کار،ممکن است چند شب پیاپی نتوانم خانه بیایم... هما بی اختیار پرسید: _چرا؟ سعید لبخندی زد و گفت: _چون ممکن است شهرستان دنبال خرید وسایل کارم رفته باشم.اهل سیگار و دوست و رفیق و از اینجور چیزها هم نیستم.نه اینکه دوست و رفیق ناداشته باشم چرا یک دنیا دارم اما حساب زندگی با دوست جداست.این بود وضعیت من به تور خلاصه حالا هر چه سوال دارید بپرسید. هما گفت: _نظر شما درباره عقیده مذهبی و حجاب چیست؟ _من تعصب خاصی ندارم.از نظر مذهب که فکر نمیکنم مساله چندان مهمی داشته باشیم،زیرا همه معتقد و اهل نماز و روزه و سایر مسایل هستیم،اما حجاب،هما خانم رک و راست بگویم هر مردی دوست دارد زنش فقط مال خودش باشد! باز هم دل هما لرزید.جواب دندان شکن سعید او را میخکوب کرد و راه هر حرفی را بست.هما با خود اندیشید چقدر زبانش زهر دارد.با خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.سعید پرسید: _دیگه سوالی ندارید؟ هما در دل اندیشید چقدر مردها خود خواه هستند.زن را به خاطر زن نمیخواهند به خاطر خودشان میخواهند.((زن من))بی اختیار با کمی تندی گفت: _بگویید ببینم مگر زن چیست که مرد او را فقط برای خود میخواد؟ سعید دوباره به پشتی مبل تکیه زد و با لبخند پاسخ داد: _یک زن همه چیز است!یک مرد به خاطر زنش است که همه چیز را میخواد،شاید هم به خاطر او هیچ نخوهد. هما گفت: _نه!یک مرد به خاطر خودش همه چیز را میخواههد نه به خاطر زنش.مگر نمیگوئید:خانه من،ماشین من،زن من،بچه من و...شما همه چیز را به خاطر خود میخواهید نه به خاطر زنتان!و اگر هم هیچ چیز نخواهید باز هم آن،به خاطر خودتان است.پس اگر عقیده شما این است که دیگر بحثی نمیماند! سعید با خنده پرسید: _بحثی نمیماند یعنی چه؟این تور حرف زدن تیغ دو دم است.شنیده اید میگویند با دست پس میزند با پا پیش میکشد؟بحثی نمیماند هم یعنی همین!یعنی هم جواب مثبت است و هم منفی.حال کدام یک،نمیدانام! هما دیگر واقعا عصبانی شده بود،از این همه گستاخی،چرا اجازه میداد یک مرد بیگانه با او اینطور صحبت کند.از جا برخاست و با غیظ پرسید: _دیگر فرمایشی ندارید؟ سعید با اشاره سر گفت:نه. هما از لاه به لایه مبلها رد شد.در حینی که میرفت متوجه نگاه خندان سعید بود.ناگاه به خود آمد،او به میهمانش بی احترامی میکرد.لذا ایستاد.سعید متوأه شد و از جا برخاست و کنار او آمد تا باهم بیرون بروند.هنگامی که سعید به او نزدیک شده بود به آرامی گفت: _چرا شما از حرف حسابی ناراحت میشوید؟خوب فکرهایتان را بکنید من عجلهای ندارم! هما در حالیکه از ناراحتی مشتش را گره کرده بود. و ناخنهای بلندش به کف دستش فرو میرفت از اتاق بیرون رفت و سعید هم پشت سر او خارج شد.نگاه تیزی به سعید انداخت و لبانش را به هم فشرد و در دل گفت_:حالا کی خواست به تو پسره بی ادب جواب دهد که عجله داری یا نداری! با بیرون آمدن نه همه حدس زدند که حرفهایشان تمام شده است.سعید مانند یک سردار پیروز سرش را بالا نگاه داشته بود و به آرامی لبخند میزد ولی هما ناراحت به نظر میرسید.سعید خونسرد با تعارف پدر روی یک مبل نشست.هما از اینکه میدید سعید به راحتی میتواند پی به ضمیرش ببرد لجش میگرفت.هیچ چیز از دید او مخفی نمیماند و بسیار رک و سریع حرف میزد.ولی هما نمیتوانست احساساتش را تجزیه و تحلیل کند.از طرفی وقتی به سعید نگاه میکرد در نگاهش صداقت و مهربانی میدید.قصد سوی نداشت.لبخندش گاهی به دل مینشست.با آن قد و هیکل درشتش به راحتی میتوانست در دل هر دختری جای گیرد،ولی هما چون غزالی رمیده،برای به دام انداختنش صیادی و هنرمندی لازم داشت. فتانه خنده کنان به هما گفت: _خوب چه شد،تمام شد؟ بعد به برادرش رو کرد و گفت: _سعید چه میگویی؟ اما سعید حرفی نزد.فقط به خوهرش نزاری گذرا انداخت.پدر سعید گفت: _حاج آقا بالاخره باید به یک نتیجهای برسیم.شما چه جوابی دارید؟ پدر در پاسخ گفت: _همانطور که میدانید من هنوز وقت نکردهام با دخترم صحبت کنم تا ببینم چه میگوید. ملوک خانم گفت:` _بسیار خوب مجدد کسب اجازه میکنیم. ساعت به هفت نزدیک میشد ولی میهمانها هنوز نشسته بودند.دل مادر شور میزد،باید بلافاصله پذیرای میهمانهای دیگری میشد.دعا میکرد که زودتر بروند.بالاخره پس از کمی صحبت همه با گرمی خداحافظی کرده و رفتند.بعد از رفتن آنها مادر بلافاصله وسایل پذیرایی استفاده شده را جمع کرد و هما با کمک مادر همه جا را تمیز و مرتب کرد و آماده برای ساعت هشت شدند.

------------- به روز رسانی کرد ---------------

قسمت دهم:
خدایا چه قدر انتخاب مشکل است.چه بسیار روزها که بدون هیچ واقعهای میگذرد و روزهایی هم مانند امروز میتواند روز سرنوشت باشد.ولی هما ته دلش خوشحال بود.این خواست هر دختری است که خود را مورد پسند ببیند و خواهان داشته باشد.هما ناخودآگاه دست به درگاه خداوند بلند کرد و با خلوص نیت گفت:
_خداوندا!ای خدای مهربان!به تو تکیه میکنم و بر تو توکل میکنم هر چه صلاح و مصلحت خودت است در مسیرم قرار بده به امید تو!راضیم به رضای تو.
هنگامی که با خداوند راز و نیاز میکرد متوجه اطراف نبود ولی ناگاه به خود آمد .در آشپزخانه بود و خوشبختانه کسی او را در آن حال ندیده بود.نفس راحتی کشید و خود را جمع و جور کردن وسایل سرگرم کرد،در همین هنگام مادر وارد آشپزخانه شد،جوش میزد و سرعت کارها کمی او را خسته کرده بود.خطاب به هما گفت:
_هما جان همه چیز حاضر است؟

_بله مادر.
_بسیار خوب حالا بیا چند دقیقه آرام بنشین تا خستگی در چهره ات نماند.
هما روی یک صندلی در آشپزخانه نشست.مادر گفت:
_جواب اینها را چه بدهم؟دوست پدرت هستند و گویا پدرت هم موافق باشد.
_آخر مادر هنوز که حرفی زده نشده،پدر چگونه موافق است؟
_نمیدانم ولی احساس میکنم که شرایط آقای ابراهیمی را بیشتر پذیرفته باشد.
ساعت چند دقیقه از هشت گذشته بود که میهمانها آمدند.هما همان لباسها را به تن داشت و وسایل پذیرایی همانهای قبل بودند،چای ،میوه و شیرینی.هاله و همایون هم دیگر کشیک نمیدادند.بی اعتنا نسبت به میهمانها در اتاقهای خود مشغول درس خواندن بودند.مثل اینکه در یک روز آمدن دو خواستگار برای آنها عادی شده بود.فقط وقتی صدای زنگ در بلند شد مادر بیرون رفت تا به استقبال مهمانان برود و هما همچنان در آشپزخانه ماند.میهمانها از پلهها بالا آمدند.صدای خوش آمد گویی پدر و مادر به گوش هما رسید.به گونهای پشت کرکره آشپزخانه ایستاد که دیده نشود.میخواست میهمانها را ورنداز کند.اول دوست پدر یعنی آقای ابراهیمی وارد شد بعد یک آقای مسن دیگر گویا برادر آقای ابراهیمی بود و سپس دو خانم یکی چادری و یکی مانتویی و از همه آخر تر یک پسر قد بلند با هیکلی متناسب .البته چون هنوز در دید هما هیکم قوی و مردانه سعید وجود داشت این مرد جوان را باریک میدید در صورتی که در واقع چنین نبود.هما کمی که نگاه کرد متوجه عضلات پیچیده بازوانش که در آستینهای کتش محصور شده بودند،شد.موهای پر پشت مشکی با چشمهای سبز و درشت داشت.ریش و سبیلش را به خوبی تراشیده بود.یک دست کتب و شلوار خوش دوخت مشی با دکمههای طلایی با پیراهن سفید به تن داشت.وضعی بسیار برازنده.قیافهٔ و هیکلی جذاب و مورد پسند بسیاری دختران.چیزی که بیشتر از همه توجه هما را جلب کرد رفتار کاملا مودبانه و آقا منشانهاش بود.گویا این رفتار مودبانه جزو رفتاری تثبیت شده بود.تقریبا شرایطی داشت مورد قبول و طبیعی بود که در مقام مقایسه با سعید و خانوادهاش از امتیازات بالاتری برخوردر است و شاید در صورت ازدواج با هما بیشتر میتونست از سعید او را خوشبخت کند.حتی خانوادهاش از آداب و کلاس اجتماعی و معاشرتی بالاتری برخوردار بودند.رفتارشان حاکی از تربیت صحیح بود.
اگر کمی عقل و منطق را حاکم میکرد،دیگر میبایست اصلا به سعید با آن زبان تلخ و زهر دار و به خانواده پراکندهاش نه اینکه بیاندیشد،حتی فکر آنها را برای همیشه از سر بیرون کند.میهمانها در جای خود قرار گرفتند.بعد از کمی صحبت بین پدر و دوستانش که هر لحظه گرمتر میشد پدر با حرارت مخصوصی به مادر گفت:

_بگویید هما جان بیاید.
هما که صدای پدر را صحنید به خود آمد و قبل از اینکه مادر داخل آشپزخانه شود سریع از پشت کرکره کنار آمد و آماده ریختن چای شد.مادر وارد آشپزخانه شد.اعلامت شک و تردیدی که درباره خانواده سعید داشت از چهرهاش زدوده شده بود و اعلامت خوشحالی واقعی در نگاهش برق میزد.با خنده گفت:
_هما جان بیا برویم.
_مادر شما بروید ،من چای را میریزم و میآورم.
مادر برگشت.هما فنجانهای چای را تا نیمه بیشتر پر کرد و یک بار دیگر خود را آینه ورنداز کرد.بر خلاف تصور،نگاهش کمی پژمرده به نظر میرسید.آخر چه احساسی است که به آدمی دست میدهد.شاید هیچ چیز او را راضی و قانع نمیکند.خود متوجه شد که این نگاه پژمرده را در مقابل سعید نداشت.نگاهش میخندید اما حالا خیلی خشک و جدی به نظر میرسید.سینی چای را به دست گرفت و در حالیکه سرش را بالا میگرفت وارد حال شد.

_سلام!
همه به طرف او برگشتند و به رسم احترام از جای برخاستند.قاسم نیز ایستاد.جواب سلام او را هر کس به طریقی داد.
_تمنا میکنم،بفرمائید.
این صدای هما بود که حتی برای خود او نیز کمی ناشناس بود.خشک و بدون لطافت.بعد از اینکه چای را دور گرداند از همه با میوه و شیرینی پذیرایی کرد،به خواست آنان روی مبل کنار مادر نشست و در حین نشستن متوجه شد قاسم به احترام او کمی از جا برخاست.با اینکه این حرکت از نظرش مخفی نماند ولی به روی خود نیاورد.خودش نمیدانست چرا نوعی نخوت و تکبّر در چهره همهشان موج میزند.
مردها با هم صحبت میکردند و فقط قاسم ساکت بود.سر به زیر انداخته و حتی در موقع برداشتن چای به صورت هما نگاه نکرد.
مادر قاسم گفت:خوب هما خانم.ترم چند هستید؟
هما با احترام پاسخ داد:

_ترم دوم.
_چند واحد گذرانده اید؟
_ترم اول برایمان شانزده واحد تعیین کرده بودند و این ترم هم بیست واحد گرفته ام.
خانم دیگری که جوان تر بود با لبهای روژ زدهاش گفت:
_اوه!پس حالا حالاها کار دارید.قاسم که درسش را تمام کرده ولی میخواهد ادامه دهد.
هما فقط لبخند زد.همان خانم که او هم چشمهای درشت سبز داشت و چشمهایش را خط چشم سیاه پر رنگی کشیده بود ،که البته زیبا تر هم شده بود ،خطاب به مادر هما گفت:
_حاج خانم!هما جان چه شانس خوبی دارن...
صدای خنده مردها یکباره بلند شد و حرف زدن خانمها را تحت الشعاع قرار داد.

پدر قاسم با صدای بلند گفت:
_ما که حرفی نداریم،هر چه شما بگویید قبول داریم.این دو نفر هنوز سنی ندارند و خیلی هم به هم میآیاند.از نظر جشن،مهریه و سایر چیزها که حتما به توافق میرسیم تا خود آن دور چه بگویند.
پدر هما گفت:
_دوست عزیز،قاسم آقا مثل پسر خود من است و هما هم دختر شماست.هر دو تحصیل کرده اند و همدیگر را خوب درک میکنند و انشائ الله در زندگی خوشبخت میشوند.
هما احساس کرد هنوز هیچی نشده دارند به نتیجه مثبت میرسند.از پدرش تعجب کرده بود که چگونه بدون آنکه با او صحبت کند ،جواب مثبت میدهد.