انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: جزیره احساسات
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
روزی روزگاری جزیره ای بود که همه ی احساسات در آن زندگی میکردند:شادی-غم-دانش و دیگر احساسات ازجمله عشق...روزی به آنها خبر دادندکه جزیره به زیر آب خواهد رفت پس همه ی آنها قایق هایی ساختند و رفتند به جز عشق تهنا عشق بود  که ماند عشق میخواست که تا آخرین لحظه تاب بیاورد. وقتی که جزیره تماما به زیر آب رفت تصمیم گرفت کمک بخواهد
ثروت از کنارعشق با زرورقی باشکوه میگذشت. عشق گفت:«ثروت مرا باخود میبری؟» ثروت جواب داد نه نمیتوانم قایق من پراز طلاوجواهراست
جایی برای تو ندارم. عشق تصمیم گرفت که ازغرور که با کشتی زیبایی در حال گذر بود کمک بخواهد:«غرور لطفا کمکم کن» غرور پاسخ داد:نمیتوانم کمکت کنم توخیس هستی و ممکن است کشتی ام را خراب کنی.غم از راه رسید پس عشق گفت:غم بگذار باتو بیایم؟...« آه عشق...من انقدر اندوهگینم که میخواهم تهنا باشم... مرا ببخش» شادی نیز ازکنار عشق گذر کرد ولی آنقدرغرق خوشی بود که حتی صدای عشق را نشنید...!
ناگهان صدایی شنیده شد:بیا عشق من تورا ببرم.»دانایی بود مقدس ومسرور عشق حتی فراموش کرد که بپرسد به کجا خواهد رفت وقتی به خشکی رسید دانا راه خود را گرفت ورفت...
عشق در این فکر«که چقدر به او مدیونم است» از دانش ودانایی پرسید:« چه کسی مرا کمک کرد؟ دانش پاسخ داد او زمان بود عشق گفت:زمان؟؟؟ اما چرا زمان مرا کمک کرد؟ دانش با معرفتی عمیق لبخندی زد و پاسخ داد : «زیرا تنها زمان قادر به درک عشق است»
cryingcryingcryingcryingخییییلی احساسی بوووووود.
اورین دخدرم
تکراریم بوت
تكراري -__-
چی چی ؟؟؟
خیلی قشنگ بود crying
crying
crying