انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: عشق جاویدان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
فصل اول
اندوهی که در چهره اش نمایان بود روزهای سخت گذشته را بازگو می کرد. او با آن همه زیبایی و لطافت ظاهری، درونی بس آشفته و تاریک داشت. صفحات سرد و نمور گذشته را در ذهنش ورق می زد. درد و رنجهایی که در طول عمر خود کشیده بود به یاد می آورد. کودکی تاریک، نوجوانی توأم با غم و اندوه و اکنون در آغاز جوانی،بیوه زنی بود که طعم تلخ شکست را چشیده بود.تنها چیزی که از گذشته به یاد داشت بوی تند فقر بود که در طول عمر خود هرگز از استشمام آن محروم نمانده بود و اکنون به خاطر امرار معاش خود و مادر از پا افتاده اش به خانه زن ثروتمندی می رفت تا در قصر او. پرستاری فرزند بیمارش را بر عهده گیرد.
کودکی خود را به یاد می آورد و چشمان گریان مادرش، و غرور او را که زیر مشت های سنگین و عربده های مست پدر خرد می شد و فرو می ریخت. ضجه های دلخراش او را که از شرم و آبرو داری از نهادش بر نمی آمد؛ او گوشه ای را پناه خود می کرد و بی صدا می گریست وبا تمام کودکی اش برای مادر می سوخت.آن وقت ها نمی دانست که چرا پدر اینقدر بی رحم است و چرا مادر این همه حقارت را تحمل می کند؟ اما بعدها دانست که تنها به خاطر او بود که مادر آن روزهای سخت را تحمل می کرد.
به یاد می آورد ان شب سرد برفی که خبر مرگ پدر را آوردند و در مراسم تدفین تنها سوگوارش او و مادرش بودند. بعد از ان روزهای سخت تمام نشدنی آغاز شد و مادر به خاطر او سالها کار کرد تا او به سن بلوغ رسید.
او هر روز شاداب تر و زیبا تر می شد و مادر هر روز پیر تر و شکسته تر و آنگاه که موسم عشق فرا رسید او به یک باره دلباخته ی جوان زیبایی شد. و بعد از پایان تحصیلاتش با او ازدواج کرد. تنها حاصل آن عشق نافرجام و آن ازدواج بیهوده موجی از نفرت بود که در درون او می درخشید از همان شبی که مرد رویایی او با گذاشتن یادداشتی کوتاه که(( عمر عشق من و تو به پایان رسیده است)) به سوی سرنوشت خود رفته بود. شبی که او رفت تمام رویا ها و تمام خاطره ها را نیز با خود در تاریکی مدفون کرده و او ماند با یک دنیا عقده و قلبی که مالامال از نفرت بود. نفرت به تمام مردهای زمین و یا شاید به تمام مردهایی که عشق را بازیچه هوسهای خود می کنند.
او از این شکست سخت چنان ضربه ای خورد که تا مدت ها نمی توانست حتی وجود خود را حس کند. در باورش نمی گنجید که آن همه عشق و احساس دروغ بوده و او تمام احساس پاک و غرور خود را به دست دروغ سپرده است تا آنکه شبی به خود آمد و احساس کرد که دیگر نمی تواند به زندگی ادامه دهد. تصمیم خود را گرفته بود. مرگ پایان بدبختی های او بود. تنها مرگ می توانست دردهای او را به همراه جسمش در زیر خاک به دست فراموشی بسپارد.
بوی خون فضای حمام را پر کرده بود، او گرمای خون خود را احساس می کرد و با چشم خود می دید که وجودش قطره قطره از رگ دستش فرو می ریزد. گذشته در ذهنش تکرار می شد روزهای سخت، رویا های زیبا و آن همه خوشبختی که یک شبه از دست داده بود. چشمهایش سیاهی می رفت.
صدای مادرش را شنید که فریاد می زد و کمک می خواست. او نجات یافت و بار دیگر چشم به روی زندگی گشود. اما طولی نکشید که غم او مادرش را از پا انداخت و بعد از آن سکته برای همیشه روی صندلی چرخ دار افتاد.
فاجعه پشت سر فاجعه نمی دانست که چرا سرنوشت اینگونه با او جدال می کند؟ اما او اینبار ایستاده و با تمام توان با سرنوشت مقابله کرد. خانه قدیمی پدر را فروخت و به همراه مادرش برای یک زندگی تازه به یک آپارتمان نقل مکان کرد. احساس می کرد آن خانه ی قدیمی سیاه و شوم باعث بدبختی آنها است و امید داشت تا در این خانه کوچک خوشبختی به سراغ آنها بیاید و بعد از مدتها جستجو پیدا کردن این کار خوب را به حساب خوش یمنی آن خانه گذاشت. او اکنون با رویی گشاده به سوی سرنوشت می رفت.

(اگه سپاس ها بالای 10 بره بقیش رو میذارم)