28-12-2013، 11:52
حکایت وقت رسیدن مرگ یه بنده خدا نشسته بود داشت تلوزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش... مرگ گفت الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف کمی آشفته شد و گفت:داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو و بذار واسه بعد...مرگ گفت : نه اصلا راه نداره همه چی طبق برنامه است و طبق لیست من الان نوبت توئه...اون مرد گفت:حداقل بذار واست یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر مرگ قبول کرد و اون مرد رفت تا شربت بیاره....... توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ..............مرگ وقتی اون شربت رو خورد به خواب خیلی عمیقی رفت و مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشتو اسمش رو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر د تا مرگ از خواب بیدار شه... مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ! به خاطر همین محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم! نتیجه اخلاقی:همیشه منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش نکنیم که سر بقیه کلاه بذاریم!