18-01-2014، 9:00
این شما و اینم پستای امشب ویرانگر!..
چه حس خوبیه یکی رو داشته باشی
حتی وقتی که سرش شلوغه یهو برگرده بهت بگه :
محض اطلاع حواسم بهت هستا..
با لبخند سرشو تکون داد که یعنی بیا پایین!..دندونامو محکم روی هم فشار دادم و اخمامو کشیدم تو هم..در ماشینو که باز کردم یه قدم رفت عقب..بی توجه بهش قفلو زدم و راه افتادم..
--احوال خانم بداخلاق!..
تند تند از پله ها رفتم بالا و طلبکارانه جوابشو دادم: می ذاشتی یه روز از اومدنمون به این خراب شده می گذشت، بعد با حضورت روزمونو نحس می کردی!..
--وایسا بینم!..
بازومو گرفت و قدمامو کند کرد..دستمو به شدت کشیدم عقب و با عصبانیت تو چشماش زل زدم..
- برو از این خونه بیرون!..
پوزخند زد..
-- من به دلخواه تو نیومدم اینجا..
-ولی به دلخواه من میری گورتو گم می کنی..دِ یالا..
-- چته تو؟..چرا هر وقت منو می بینی برزخی میشی؟..
لبامو کج کردم و با تمسخر جوابشو دادم: چرا از من می پرسی؟خودت که باید دلیلشو بهتر بدونی،آقای پدرام حیدری!..
--نمی دونم..تو بگو..
-حوصله ی کل کل با تو یکی رو ندارم..برو از اینجا!..
خواستم برم تو که راهمو سد کرد..نفسام از خشم، به قدری داغ بود که پشت لبمو آتیش می زد..
-- تا وقتی نخوای باهام مثل آدم حرف بزنی باید حضورمو هر کجا که هستی تحمل کنی!..من ول کنت نیستم صحرا، اینو تو اون گوشای کرت فرو کن!..
دستامو از هم باز کردم و بلند داد زدم: تو غلط می کنی بی شعور!..پدرام پا رو دم من نذار وگرنه............
سینه به سینه م ایستاد..اخم داشت..نفس نفس می زد..عصبانی بود..انگشت اشاره ش رو به سمت سینه م نشونه رفت: آدم ِ عاشق چه می دونه شعور چیه؟..همه چیزشو می بازه حتی عقلشو!..من تو رو می خوام..می خوامت صحرا یعنی درکش انقدر برات سخته؟!..
- خفه شــو، ببند اون دهنتو..خیلی پستی..من زن پوریام، زن داداش ِ تو..
پوزخند کمرنگی رو لباش نشست..تو عمق چشمام خیره شد..
-- زن داداشم بودی..ولی الان دیگه نیستی..فراموش نکن من قبل از پوریا خاطرتو می خواستم..ولی تو پوریا رو به من ترجیح دادی!...........وبا اشاره به قفسه ی سینه ش: این قلبی که فقط به عشق تو می تپیدو خیلی راحت پسش زدی..آخه چرا؟..
-حتما لیاقتشو نداشتی!..
نیشخندی زدم و مغرور نگاهش کردم..آتیش گرفت..نگاهش به خون نشست..چی می شد یه ترکشم از طرف من می خورد؟!..حقش بیشتر از این حرفاست پسره ی احمق!..با چه جرات و جسارتی چشم به ناموس برادرش می دوزه و بهش ابراز علاقه می کنه؟..به احترام پوریا هم که شده بود شرم نمی کرد!..
لبخند کجی تحویلم داد و چشماشو خمار کرد..سرشو تکون داد و با لحنی که بوی خشم می داد گفت: می بینیم اون روزو صحرا خانم،..می بینیم......بالاخره می فهمی که هیچ کس تو این دنیا به اندازه ی من لیاقته تو رو نداره!..اینو یادت نره!..
و از سر ِ تمسخر نگاهشو رو اندامم کشید و از پله ها پایین رفت!..نمی تونستم همینطور بذارم بره..اونی که پایان ِ بازی رو تعیین می کرد من بودم نه پدرام!..
- صبر کن پدرام!..
نزدیک در بود که تا صدامو شنید و ایستاد..نگاهشو که رو خودم دیدم لبخند زدم..با تعجب یه تای ابروشو بالا انداخت..لبخندم باعث شد اون هم لبخند بزنه..ولی کمرنگ..با تردید..
یه قدم اومد جلو که دستامو به لب تراس گرفتم و با لحنی که می دونستم تا چه حد می تونه تو حالش تاثیر بذاره و با همون لبخند خیره تو چشماش گفتم: خواستم بگم.......مکث کردم..تو همون حالت..نگاهش برق می زد..تشنه نگهش داشتم تا به وقت سیراب شدن..ولی جای آب زهر به حلقش می ریزم..زهر.....
لب پایینمو گزیدم..چشمامو خمار کردم و سرمو بالا گرفتم و با همون لحنی که خباثت درونش کاملا هویدا بود گفتم: فقط قبل رفتن مطمئن شو که درو هم پشت سرت بستی!..نمی خوام هر آشغالی که از راه رسید سرشو بندازه پایین و اینجا رو با زباله دونی ِ خونه شون عوضی بگیره!.........
فکشو دیدم که چطور از خشم منقبض شد..پشتمو بهش کردم و دست به سینه با صدایی که پدرام رو همون وسط زنده زنده به آتیش می کشید بلند گفتم: اگر می خوای مِن بعد کارات برات گرون تموم نشه، سعی کن دیگه هیچ وقت اینطرفا نبینمت..اینو هم تو یادت نره!..
حالت صورتش رو اون لحظه خیلی راحت می تونستم تصور کنم..
--حالیت می کنم صحرا..حالیت می کنم!..
غرق ِ لذتی وافر لبخند زدم و همین که پامو گذاشتم تو، صدای بلند بسته شدن در شیشه های خونه رو لرزوند..جوری که باعث شد لحظه ای چشمامو ببندم ولی..ذره ای از اون لذت کم نشد....
لیلی و سحر سراسیمه از اتاقاشون اومدن بیرون..
-- چی بود؟..
--چی شد؟!..
نگاهمو رو لیلی تیز کردم..
یه قدم رفتم سمتش که تا چشماش به چشمام و اخم غلیظ روی پیشونیم افتاد پشت سحر مخفی شد!..
ادامه دارد...
چه حس خوبیه یکی رو داشته باشی
حتی وقتی که سرش شلوغه یهو برگرده بهت بگه :
محض اطلاع حواسم بهت هستا..
با لبخند سرشو تکون داد که یعنی بیا پایین!..دندونامو محکم روی هم فشار دادم و اخمامو کشیدم تو هم..در ماشینو که باز کردم یه قدم رفت عقب..بی توجه بهش قفلو زدم و راه افتادم..
--احوال خانم بداخلاق!..
تند تند از پله ها رفتم بالا و طلبکارانه جوابشو دادم: می ذاشتی یه روز از اومدنمون به این خراب شده می گذشت، بعد با حضورت روزمونو نحس می کردی!..
--وایسا بینم!..
بازومو گرفت و قدمامو کند کرد..دستمو به شدت کشیدم عقب و با عصبانیت تو چشماش زل زدم..
- برو از این خونه بیرون!..
پوزخند زد..
-- من به دلخواه تو نیومدم اینجا..
-ولی به دلخواه من میری گورتو گم می کنی..دِ یالا..
-- چته تو؟..چرا هر وقت منو می بینی برزخی میشی؟..
لبامو کج کردم و با تمسخر جوابشو دادم: چرا از من می پرسی؟خودت که باید دلیلشو بهتر بدونی،آقای پدرام حیدری!..
--نمی دونم..تو بگو..
-حوصله ی کل کل با تو یکی رو ندارم..برو از اینجا!..
خواستم برم تو که راهمو سد کرد..نفسام از خشم، به قدری داغ بود که پشت لبمو آتیش می زد..
-- تا وقتی نخوای باهام مثل آدم حرف بزنی باید حضورمو هر کجا که هستی تحمل کنی!..من ول کنت نیستم صحرا، اینو تو اون گوشای کرت فرو کن!..
دستامو از هم باز کردم و بلند داد زدم: تو غلط می کنی بی شعور!..پدرام پا رو دم من نذار وگرنه............
سینه به سینه م ایستاد..اخم داشت..نفس نفس می زد..عصبانی بود..انگشت اشاره ش رو به سمت سینه م نشونه رفت: آدم ِ عاشق چه می دونه شعور چیه؟..همه چیزشو می بازه حتی عقلشو!..من تو رو می خوام..می خوامت صحرا یعنی درکش انقدر برات سخته؟!..
- خفه شــو، ببند اون دهنتو..خیلی پستی..من زن پوریام، زن داداش ِ تو..
پوزخند کمرنگی رو لباش نشست..تو عمق چشمام خیره شد..
-- زن داداشم بودی..ولی الان دیگه نیستی..فراموش نکن من قبل از پوریا خاطرتو می خواستم..ولی تو پوریا رو به من ترجیح دادی!...........وبا اشاره به قفسه ی سینه ش: این قلبی که فقط به عشق تو می تپیدو خیلی راحت پسش زدی..آخه چرا؟..
-حتما لیاقتشو نداشتی!..
نیشخندی زدم و مغرور نگاهش کردم..آتیش گرفت..نگاهش به خون نشست..چی می شد یه ترکشم از طرف من می خورد؟!..حقش بیشتر از این حرفاست پسره ی احمق!..با چه جرات و جسارتی چشم به ناموس برادرش می دوزه و بهش ابراز علاقه می کنه؟..به احترام پوریا هم که شده بود شرم نمی کرد!..
لبخند کجی تحویلم داد و چشماشو خمار کرد..سرشو تکون داد و با لحنی که بوی خشم می داد گفت: می بینیم اون روزو صحرا خانم،..می بینیم......بالاخره می فهمی که هیچ کس تو این دنیا به اندازه ی من لیاقته تو رو نداره!..اینو یادت نره!..
و از سر ِ تمسخر نگاهشو رو اندامم کشید و از پله ها پایین رفت!..نمی تونستم همینطور بذارم بره..اونی که پایان ِ بازی رو تعیین می کرد من بودم نه پدرام!..
- صبر کن پدرام!..
نزدیک در بود که تا صدامو شنید و ایستاد..نگاهشو که رو خودم دیدم لبخند زدم..با تعجب یه تای ابروشو بالا انداخت..لبخندم باعث شد اون هم لبخند بزنه..ولی کمرنگ..با تردید..
یه قدم اومد جلو که دستامو به لب تراس گرفتم و با لحنی که می دونستم تا چه حد می تونه تو حالش تاثیر بذاره و با همون لبخند خیره تو چشماش گفتم: خواستم بگم.......مکث کردم..تو همون حالت..نگاهش برق می زد..تشنه نگهش داشتم تا به وقت سیراب شدن..ولی جای آب زهر به حلقش می ریزم..زهر.....
لب پایینمو گزیدم..چشمامو خمار کردم و سرمو بالا گرفتم و با همون لحنی که خباثت درونش کاملا هویدا بود گفتم: فقط قبل رفتن مطمئن شو که درو هم پشت سرت بستی!..نمی خوام هر آشغالی که از راه رسید سرشو بندازه پایین و اینجا رو با زباله دونی ِ خونه شون عوضی بگیره!.........
فکشو دیدم که چطور از خشم منقبض شد..پشتمو بهش کردم و دست به سینه با صدایی که پدرام رو همون وسط زنده زنده به آتیش می کشید بلند گفتم: اگر می خوای مِن بعد کارات برات گرون تموم نشه، سعی کن دیگه هیچ وقت اینطرفا نبینمت..اینو هم تو یادت نره!..
حالت صورتش رو اون لحظه خیلی راحت می تونستم تصور کنم..
--حالیت می کنم صحرا..حالیت می کنم!..
غرق ِ لذتی وافر لبخند زدم و همین که پامو گذاشتم تو، صدای بلند بسته شدن در شیشه های خونه رو لرزوند..جوری که باعث شد لحظه ای چشمامو ببندم ولی..ذره ای از اون لذت کم نشد....
لیلی و سحر سراسیمه از اتاقاشون اومدن بیرون..
-- چی بود؟..
--چی شد؟!..
نگاهمو رو لیلی تیز کردم..
یه قدم رفتم سمتش که تا چشماش به چشمام و اخم غلیظ روی پیشونیم افتاد پشت سحر مخفی شد!..
ادامه دارد...