22-02-2014، 21:45
سلام داستانو بخونید کپی نکردم خودم نوشتم
مادری با پسرکش زندگی میکرد
هرروز که پسر می رفت مدرسه
بچه ها بهش میگفتن مادر یه چشم
داره خخخخ میخندیدنو مسخر میکردن
روزی پسر به مادر گفت :«مادر تو برو
خودتو بکش بچه ها هر روز منو مسخره میکنن»
مادر در جواب او گفت :«نه من نمیتونم خودمو بکشم
عمر هر انسان دست خداست»چند سال گذشت
پسر رفت توی شهر دیه زندگی کرد. روزی برایش نامه ای
امد از طرف مادرش که نوشته بود مادر شما مرده است .
پسر نه خوش حال شد نه ناراحت . بعد برگرو برگردوند نوشته بود :«
تو توی دوسالگه در یه تصادف چشمتو از دست داده بودی و من چشممو
دادم به تو .
نکته : پدر این پسر در همان تصادف مرده بود .
اگه اشکت در نیومد سپاس نده .
مادری با پسرکش زندگی میکرد
هرروز که پسر می رفت مدرسه
بچه ها بهش میگفتن مادر یه چشم
داره خخخخ میخندیدنو مسخر میکردن
روزی پسر به مادر گفت :«مادر تو برو
خودتو بکش بچه ها هر روز منو مسخره میکنن»
مادر در جواب او گفت :«نه من نمیتونم خودمو بکشم
عمر هر انسان دست خداست»چند سال گذشت
پسر رفت توی شهر دیه زندگی کرد. روزی برایش نامه ای
امد از طرف مادرش که نوشته بود مادر شما مرده است .
پسر نه خوش حال شد نه ناراحت . بعد برگرو برگردوند نوشته بود :«
تو توی دوسالگه در یه تصادف چشمتو از دست داده بودی و من چشممو
دادم به تو .
نکته : پدر این پسر در همان تصادف مرده بود .
اگه اشکت در نیومد سپاس نده .