19-03-2014، 20:35
سلام به همه
امیدوارم این موضوعی که میذارم تکراری یا بیکیفیت یا...بد نباشه
ازتون میخوام اگه هر کدومتون عاشق هستین, یه خاطره از بودن با عشقتون اینجا بنویسید...
اول هم خودم شروع میکنم
قبل از اینکه بنویسم بگم که عشق من یه دختره..فکر بد نکنین!
اون یه آدم عجیب و فوق العادس..
تنها کسی بود که تونگاه اول تونس بفهمه چجور آدمی هستم!
1سال ازم بزرگتره ولی...کاش نبود
یادمه پارسال بود..یه روز بارونی,دلم بدجور گرفته بود ولی باهم قهر بودیمدلم میخواس دستاش تو دستم باشه ولی اون بایکی دیگه بود..دستاش تو دست یکی دیگه بود.
انقد ناز و مهربون بود که تقریبا همه بچه های مدرسه
عاشقش بودن!
از جلوش که رد میشدم بد نگام میکرد.. دلم تپش داشت و دستم لرزش..
یادم نیس چه روزی بود ولی یادمه یکی از دوستام بهم گل داده بود
تا آخرش تحمل کردم..زنگ آخر رسید
منتظر باباش بود و منم داشتم با دوستام خدافظی میکردم
یهو صدام زد..سرم پایین بود. رفتم کنارش.
اشک تو چشام جمع شده بود.گف گل میخوام..گفتم ببخشید یادگاریه
آروم دستمو گرفت و گفت خیالی نی.. خوب میدونم که دستات میلرزن و قلبت تپش داره..سرمو آورد بالا و ذل زد تو چشام..
بعد از10دقیقه به هق هق افتادم..
شروع کرد به حرف زدن تا وقتی که باباش اومد آخ که چه روزی بود..دیگه حوصله نوشتن ندارم حالا دیگه شما بنویسید..
(خوب میدونم که افکار و رفتارم بچگونه هس ولی..
من بچم و باید بچگی کنم...ازم نخندید هر سنی یه دلخوشی داره)
شروع....