من رو یه دایرکشنر کرد چی بهتر از این ^ـــ^
هیمممم فک کُنم -_- ~~> ی بار داشت با احمد و بقیه بچه ها حرف میزد ||||:
همین امروز هم میخواستم عکس خواهرزادمو نشون بدم که نداشتم چیزی ^_^
اشتب شـد داشتـم وآسـه نورا رو مینوشتـم (((:
موقـه ای کـه هممون فهمیــدیم آیسـآن اون بیمـآریرو نـدآره ((((:
هع ؛ موقعی که میخواستم براش عکس چند نفر قاطی پاتی براش پیدا کنم که نتونستم و رو سیاهش شُدم -_-
نعخیــرم هیچـم اینطـور نـی تـو تلـآشتـو کــردی خـآنومــی ^ـــ^
اونروز کـه تو پ.خ باهـآش حـرف میـزدم .. خیلـی خـآلی شـدم ((:
یه روز تو گفتگو بودیم یه دختر میخواست من دخترش شدم {:
موقـه ای کـه احمـت گیـر داده بود آهـورآ اسـم دختـره و نـورآ خیلـی عصبـآنی شـده بود ((:
هـمـیـشـه مـن مـی مـونـدم وخـتـی میگن فـاطـی یـا فـاطمـه منظورشون منم یـا فـاطمـه!
اصـن پـیـر شـدیـم سـر ایـن مـوضـوع|:
نع خاطره ای باهاش ندارم