انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستان جن
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
بیچاره حاج حسن اگر میدانست که یک شب پیاز خوردن اضافی با آب گوشت جانش را از پره های بینیش بیرون میکشد شاید تا عمر داشت طرف  غذاهای مقوی و محرک نمیرفت که مجبور شود ساعت چهار صبح جمعه سر سیاه زمستان غسل واجب شود و راه حمام گذر بازار رادر پیش گیرد .
در خانه را که باز کرد هیچ  پرنده و چرنده ای در کوچه دیده نمیشد . عبای کهنه اش را از زور سرما دورش پیچید . صدای صغرا همچنان می آمد که : کجا میری حاجی ؟ واسا بعد اذان برو . جنی میشی ها .
اما گوش حاج حسن از این حرف ها پر بود و میخواست نماز صبح را با خیالی راحت و فارغ البال در حالی که بعد یک غوطه در خزینه حمام وضو و غسل را با هم انجام داده و سبک شده بخواند . با خودش فکر میکرد که گناهان آدم هم مثل چرک های بدن با 
غسل بیرون میریزد و با آب به چاهک میرود . در کوچه فقط صدای باد میامد و خش خش گیوه هایش که پاشنه خواب روی زمین میکشید و به طرف بازار میرفت .
از بالای دیوار کاهگلی مسجد که سر گذر اول بازار بود دو گربه سیاه دزدکی به حاج حسن که وارد بازار میشد نگاهی انداختند  و بعد به هم نگاه معنی داری  کردند .

حمام آخر بازار درست در پیچ یکی از حجره هایی بود که سالها قبل خرابش کرده و راهی به پشتش که کاروانسرایی قدیمی بود باز کرده بودند . بعدها یک نفر کاروانسرا را خریده و حمامی 
ساخته بود که اهل بازار و گاهی هم مشتری ها را پذیرا بود . با این که ساعت چهار صبح بود نزدیک تر که رسید روشنایی چراغ زنبوری جلوی درب  نیمه باز حمام  شک و شبه حاج حسن را از این که بیخود و بی وقت توی سرما بیرون نزده  از بین برد. انگاری اصلا شب نبود . گرما و بخار را حتی میشد از بیرون هم حس کرد . حاج حسن یا الاهی گفت و داخل شد .
-سلامون علیکم . 
-  مردی که هیکل چاقی داشت و تنها یک لونگ به کمر بسته بود روی چهار پایه چوبیش کمی جابجا شد و گفت : علکم السلام حاج حسن  بفرمایید بفرمایید . 
و سپس با صدای بسیار بلندی  فریاد زد طغرل .. کجای نفله بدو دمپای بیار .
 حاج حسن  لنگ را به کمر بست و دمپایی را پوشید و وارد حمام شد . حمام شلوغ بود . حاج حسن با خودش فکر کرد . ساعت چهارصبح است سر صبح جمعه است اول ماه صفر است . قاعدتا نبایستی کسی در حمام باشد . اصلا باز بودن حمام هم این موقع خوش جای تعجب داشت . همه در حمام بوند .

 اول غلامعلی مسگر را دید که در حال کیسه  کشیدن بود و از بس با وسواس این کار را میکرد که بدنش سفید شده بود .
 حتی به سر کچلش هم کیسه میکشید . حاج حسن اهمیتی نداد و انگار او را ندیده است و صابون و روشورش را داخل تاس گذاشت و لب سکو نشست .
آن طرف تر از بخار سر و کله تیمور قهوه چی  پیداشد . عجیب تر این بود که لنگ هم نبسته بود و در حالیکه تمام بدنش را واجبی گذاشته بود . خودش و سبیل چخماغی زردش را در آینه ورانداز میکرد . حاج حسن اهمیتی نداد و با تاس دو بار روی خودش آب ریخت . صدای زمزمه یک آن قطع نمیشد . حتی به وضوح چند تا از فامیل های زنش را هم دید که این طرف و آن طرف میگشتند و خودشان را کیسه میکشیدند . اما یک جور خاصی را میرفتند . حاج حسن دقت کرد . همه موقع جلو رفتن انگار نیم قدم به عقب خم میشدند . بخار زیاد بود و حاج حسن یک تاس آب سرد روی بدن صابون زده اش ریخت .
 لرزی به اندامش افتاد . غلاملی را دید که کیسه کشیدنش تمام شده و بلد شده تا به خزینه برود . او هم یک جور خاصی را میرفت . حاج حسن صورتش از ترس سفید شد و 
نفسش بالا نمی آمد . میخواست چشمهایش را ببندد و همان جا بخوابد و فردا صبح در خانه کنار صغرا بیدار شود اما نمیشد .
همه اهل حمام به جای پا ثم داشتند و زانویشان از عقب تا میشد . حاج حسن  شصتش خبر دار شد که زنش درست می گفته و چون بی موقع  و بی وقت حمام آمده دچار بی وقتی و از ما بهتران شده . خودش را سریع گربه شور کرد و حتی  قید خزینه و غسل را زد و بیرون آمد .
دم در خروجی مرد چاق در حالی که شکمش را که از لونگ بیرون زده بود میخواراند با نیشخندی رو به حاج حسن کرد و گفت : حاجی زود تموم کردی .
 نکنه سردت شد .  حاج حسن  دو سکه روی میز گذاشت و در حالی که سعی میکرد آب دهانش را قورت دهد گفت . مش اسمال . توحمومت خبراییه . این جماعت از مانیستن .

مش اسمال ابرو در هم کشید که : یعنی چی حاجی .  همه اهل همین محل و بازارن . حاجی انگار لجش گرفته باشد جواب داد . نه نه .                      
منظورم اینه که یه طوری راه میرن ... و بعد من من کنان ادامه داد : یعنی درست ترش اینه که پاهاشون یه طوریه یعنی ... چی بگم .. یعنی   ..  مش اسمال انگار که از کوره در رفته باشد فرایاد زد چه جوریه .
 و بعد پایش را بالا آورد و روی میز جلوی حاج حسن گذاشت و گفت : اینطوری ؟
اینطوریه ؟
حاج حسن با دیدن یک ثم و زانو یی که به عقب خم می شد جا به جا سکته کرد.
این داستان واقعی میباشد وباور نکردن آن به هر نحو پیگرد قانونی خواهد داشت (تصویر دنیای هنر)
چه چرت
(01-04-2014، 15:10)כخترے با افڪار آفتابے نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
چه چرت
شوما به بزرگی خودت ببخش
اه مای گاد