![]() |
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " (/showthread.php?tid=2129) |
مرا بغل کن - sayna - 26-05-2012 روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:... مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. من و گل رز - ghonche - 29-05-2012 من و گل رز قرمزی که توی حصار شیشه ای محبوس شده بود . روبروی هم . با یک خروار دلیل برای شادیهای مشترک و یک کمی غصه برای همدردی . گل رز قشنگم تو منو یاد کسی که تورو بمن هدیه کرد می ندازی .ولی من . نمی خواهی بگی که من تورو یاد اون کسی می ندازم که تو رو توی اون شیشه ی کذایی کرده . اگه بخواهی ،یکروز زندان شیشه ایتو می شکنم و میارمت بیرون . ولی. ولی اونوقت می میری .آخه بیرون ، توی دنیای ما هوا خیلی سرده .می دونی سرد چیه؟ گلها تحملشو ندارن . من نمی خوام حصارتو بشکنم که بعدش ببینم که توی دنیای سنگی ما قلبت شکسته شده یا توی این سرمای قلب آدمها قلب کوچولوی سرخت یخ زده باشه . ولی من مواظبت هستم . من دوستتم .ولی .می دونی چیه؟ می ترسم تو معنی دوستیو نفهمی . آخه هر چی باشه تو یک گل پارچه ای هستی . یک گل مصنوعی با یک دنیای مصنوعی . تو دوست من هستی؟ یعنی قلبت هم پارچه ایه؟ مهمترین عضو بدن کدام است - Ali MuSiC - 10-06-2012 مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟ طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند. من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم. سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟ از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانههایت هستند پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟ جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است خداحافظی - soheyla - 12-06-2012 دختر:دوست دخترجدیدت خوشگلہ؟(درذھنش میگہ: یعنی واقعآ ازمن خوشگلترہ؟؟؟؟) - پسر: آرہ خوشگلہ...(در ذھنش: اما توھنوز زیباترین دختری ھستی کہ میشناسم) - دختر:شنیدم دختر شوخ طبع و جالبیہ(توذھنش:دقیقآ ھمون چیزی کہ من نبودم) - پسر:آرہ ھمینطورہ (در ذھنش :اما در مقایسہ با تو اون دختر ھیچی نیست) - دختر:خب پس امیدوارم...شما 2تا باھم بمونید (اتفاقی کہ واسہ ما رخ نداد) - پسر:منم برات آرزوی خوشبختی میکنم...(چرا این پایان رابطہ ی ماشد...؟؟؟؟) - دختر:خب...من دیگہ باید برم (در ذھنش :قبل از اینکہ گریہ م بگیرہ) - پسر:آرہ منم ھمینطور (امیدوارم گریہ نکنی) - دختر: خداحافظ (ھنوزم دوست دارم ودلم برات تنگ میشہ) - پسر:باشہ خداحافظ (ھیچوقت عشقت ازقلبم بیرون نمیرہ....ھرگز...) RE: داستان های عاشقانه - Roza.rad93 - 12-06-2012 حتما تا آخر بخونید من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت من نوشته بودم علم بهتر است مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید تو نوشته بودی علم بهتر است شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود خودکارش روز قبل تمام شده بود معلم آن روز او را تنبیه کرد بقیه بچه ها به او خندیدند آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!! چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود وقت قضاوت بود جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند زندگی ادامه دارد هیچ وقت پایان نمی گیرد من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!! او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!! من تو او هیچگاه در کنار هم نبودیم هیچگاه یکدیگر را نشناختیم اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود؟؟؟ ![]() حتما تا آخر بخونید من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت من نوشته بودم علم بهتر است مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید تو نوشته بودی علم بهتر است شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود خودکارش روز قبل تمام شده بود معلم آن روز او را تنبیه کرد بقیه بچه ها به او خندیدند آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!! چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود وقت قضاوت بود جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند زندگی ادامه دارد هیچ وقت پایان نمی گیرد من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!! او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!! من تو او هیچگاه در کنار هم نبودیم هیچگاه یکدیگر را نشناختیم اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود؟؟؟ ![]() یک داستان ناراحت کننده ( مادرم مرا ببخش ) - Nasim 12 - 18-06-2012 ساعت 3 نصف شب بود . در خواب بودم . ناگهان تلفن زنگ زد . به زور از تخت بر خواستم . به سمت تلفت رفته و گوشی را برداشتم . مادر پشت خط بود . با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم : (( مگر نمی بینی ساعت چنده ؟ عقلت نمی رسه که این موقع من خوابم ؟ چه کار داری ؟ چرا زنگ زدی ؟)) مادر گفت : (( معذرت می خواهم پسرم . 25 سال قبل همین موقع تو مرا بیدار کردی . فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . دیگر مزاحمت نمی شوم . برو بخواب . می دانم که خسته ای . باز هم می گویم . معذرت می خواهم . خداحافظ پسر گلم . )) تا صبح خوابم نبرد . چرا دل مادرم را شکستم ؟ نباید سرش داد می زدم . خواستم همان موقع بروم و از او معذرت خواهی کنم اما پیش خود گفتم که شاید مادر خوابیده است . صبح به خانه ی مادرم رفتم . در اتاق مادرم را که باز کردم مادر را پشت میز تلفن در کنار شمعی نیمه سوخته یافتم . اما مادر دیگر در این دنیا نبود . RE: ایک داستان ناراحت کننده ( مادرم مرا ببخش ) - ♥گل یخ ♥ - 18-06-2012 ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() RE: یک داستان ناراحت کننده ( مادرم مرا ببخش ) - AmItiSe - 20-06-2012 وای خدای من خیلی ناراحت شدم ![]() سعی می کنم تا وقتی زنده ام به مامانم بد و بیراه نگم ![]() RE: یک داستان ناراحت کننده ( مادرم مرا ببخش ) - (raha) - 20-06-2012 خيلي ناراحت كننده بود مرسي RE: یک داستان ناراحت کننده ( مادرم مرا ببخش ) - J.A.M.B - 20-06-2012 به خدا اشکم در اومد.دمت گرم نسیم جون |