![]() |
سطری از کتاب - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: سطری از کتاب (/showthread.php?tid=109150) |
RE: سطری از کتاب - מַברִיק - 29-03-2021 کائنات وجودی واحد است. همهچیز و همهکس با نخی نامرئی به هم بستهاند. مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیفتر باشد، بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسانها را اندوهگین کند. و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند. ?ملت عشق - الیف شافاک RE: سطری از کتاب - מַברִיק - 04-04-2021 آدم ها شبیه خوک ها بودن و خوک ها شبیه آدم ها! #قلعه_حیوانات RE: سطری از کتاب - מַברִיק - 10-04-2021 دلم میخواد میتونستم همین الان بهش زنگ میزدم میگفتم «ببین! من نمیدونم دوستت دارم یا چی، اصلا نمیدونم این حسی که دارم بهت اسمش چیه، فقط همینو میدونم دلم میخواد بیشتر باشی؛ بیشتر از چیزی که الان هست.» بعد گوشیو قطع میکردم و میدویدم تا بلندترین جای شهر. -از توییتر دزیرهی ناپلئون RE: سطری از کتاب - THEDARKNESS - 10-04-2021 دلم میخواد مانگا بگم ولی خب چون تو ایران نیست کتاب. کتاب ادم های سمی. کتابیه که با تحلیل و برسی شرایط و نوع رفتار های اطرافیانتون بهتون کمک میکنه که ادم های اطرافتون رو بیشتر و بهتر بشناسید و ادم های دورو رو هم تا حد زیادی تشخیص بدید RE: سطری از کتاب - מַברִיק - 10-04-2021 اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من میدانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید...در من نیرویی هست...نیروی گریز از ابتذال...و من به خوبی ابتذال وجود و زندگی را احساس میکنم و میبینم که در این زندان پابند شده ام...من اگر تلاش میکنم برای اینکه از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیاهای دیگر و سرزمینهای دیگر جالب و قابل توجه است...نه...من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمیکند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد...من میخواهم زندگی ام بگذرد...من زندگی میکنم برای اینکه این بار را به مقصد برسانم و برای اینکه زندگی را دوست دارم...پرویز...حرفهای من نباید تو را ناراحت کند...امشب خیلی دیوانه هستم...مدت زیادی گریه کردم...نمیدانم چرا... فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمیکردم خفه میشدم...تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمیکند...مثل یک ظرف خالی هستم و توی مردابها دنبال جواهر میگردم...پرویز نمیدانم برایت چه بنویسم...کاش میتوانستم مثل آدمهای دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم...کاش میتوانستم برای کلمه موفقیت ارزشی قائل شوم...گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم به مذهب پناه ببرم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم...بلکه از این راه به آرامش برسم...اما خوب میدانم که دیگر نمیتوانم خودم را گول بزنم...روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با ناامیدی به خاکستر آن خیره می شوم...و به زن های خوشبختی فکر میکنم که توی خانه شوهرهایشان با رویاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته شان را نشخوار میکنند. قسمتی از نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور کتاب: اولین تپش های عاشقانه قلبم از فروغ فرخزاد RE: سطری از کتاب - מַברִיק - 12-04-2021 - ژورما: من که نمیتوانستم میان غریبهها زندگی کنم. آدم اگر وطن نداشته باشد یتیم است. - گالیلئو: کلمه وطن یک روز از بین میرود. مردم آینده به ما نگاه میکنند که خودمان را توی مرزها حبس کردیم و سر چند خط روی نقشه همدیگر را میکشتیم و میگویند؛ اینها عجب احمقهایی بودند! کتاب :جنگ آخر زمان - ماریو بارگاس یوسا RE: سطری از کتاب - מַברִיק - 16-04-2021 اگر كودک خوشبخت تر از بزرگسال است به اين خاطر است كه بدنِ بيشتر و روح كمترى دارد و مىفهمد كه طبيعت قبل از فلسفه مىآيد. او براى دستها و پاهاى خود معنايى فراتر از فايدههاى فراوان آن نمىجويد. کتاب:درباره معنى زندگی - ويل دورانت RE: سطری از کتاب - •ДmịrHoSsiŋ• - 10-07-2021 چرا بعضی از دوستیها صمیمانهتر از بیشتر ازدواجهاست؟ ویلیام گلاسر معتقد است پاسخ در تمایل به کنترل کردن ماست. ما در روابط دوستانه نیازی به کنترل و تغییر دیگری نمیبینیم. او را میپذیریم و سعی میکنیم با عیب و حسن او کنار بیاییم و از بودن در کنارش لذت ببریم. ولی در زندگی مشترک اغلب زوجها به شدت تمایل به کنترل و تغییر دیگری دارند تا با خواستهها و ایدهآلهایشان نزدیکتر شود. غافل از اینکه ما قادر به کنترل و تغییر دیگران نیستیم. همین تلاش دائمی برای کنترل و تغییر دیگری باعث میشود ما نتوانیم حقیقتا از بودن در کنار یکدیگر لذت ببریم. روزی که متوجه بشویم این موضوع از توان ما خارج است و دست از کنترل دیگری برداریم، صمیمت به رابطه ما برمیگردد. تئوری انتخاب RE: سطری از کتاب - ραтяιcια - 11-07-2021 کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود به دست گرفت،جلد نداشت اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند:اسکار وایلد،هم چنان که کتاب را ورق می زد به داستان جالبی برخورد. کیمیاگر افسانه نرگس را می دانست جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند چنان شیفته خود شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد.در جایی که به آب افتاده بود گلی رویید که نرگس نامیدنش. اما اسکار وایلد داستان را چنین پایان نمی دهد. می گفت وقتی نرگس مرد اوریاد ها (الهه های جنگل)به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود. اوریاد ها پرسیدند چرا می گریی؟ دریاچه گفت برای نرگس می گریم. اوریاد ها گفتند:آه شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی... و ادامه دادند:هر چه بود،با آن که همه ی ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم تو فرصت داشتی از نزدیک زیباییش را تماشا کنی. دریاچه پرسید:مگر نرگس زیبا بود؟ اوریادها شگفت زده شدند پاسخ دادند:کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟هر چه بود هر روز در کنار تو می نشست. دریاچه لختی ساکت ماند سرانجام گفت: من برای نرگس می گریم اما هرگز زیبایی او را نیافته بودم. برای نرگس می گریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد. می توانستم در اعماق دیدگانش بازتاب زیبایی خودم را ببینم چه داستان زیبایی! مقدمه کتاب کیمیاگر RE: سطری از کتاب - itinamk - 23-07-2021 اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم، کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم. دوستانم را برای صرف غذا به خانه ام دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده بود. درسالن پذیرایی ام، ذرت بوداده می خوردم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند، نگران کثیفی خانه ام نمی شدم. پای صحبت های پدربزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی، پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد. شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدت ها روی میز جا خوش کرده اند را روشن میکردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم. با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند. با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی، بیشتر می خندیدم. هر وقت که احساس کسالت می کردم، در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم، فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است. اگر شانس یک بار زندگی دوباره به من داده می شد، هر دقیقه ی آنرا متوقف می کردم، آن را به دقت می دیدم، به آن حیات می دادم و هرگز آنرا پس نمی دادم.. اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم... کتاب: تو، تویی |