![]() |
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " (/showthread.php?tid=2129) |
یک داستان غم انگیز ( پسری که چشمانش را به عشقش هدیه داد ) - Nasim 12 - 07-07-2012 روزی دختر کوری بود . پسری او را دید و از ته دل عاشقش شد . اما دختر عاشق او نشد . او می خواست پسر را ببیند اما نمی توانست . روزی پسر به او پیشنهاد ازدواج داد . دختر پیشنهاد او را نپذیرفت و شرط کرد که اگه روزی بتواند چهره ی او را ببیند با او ازدواج می کند . چند هفته بعد یک نفر پیدا شد که حاضر بود چشمانش را به دختر بده . دخترک وقتی چشمانش را گشایید ، اولین چیزی که دید چهره ی پسر بود . همان موقع پسر به او یاد آوری کرد که بهش چه قولی داده ولی دختر متوجه شد که پسر کور است و زیر قول خود زد و بر خلاف قولی که داده بود عمل کرد و با پسر ازدواج نکرد . پسر با کمال اندوه شروع به گریه کردن کرد و به دختر التماس می کرد اما دختر که خود را به دلیل داشتن قدرت بینایی بالا تر از پسر می دید پیشنهادش را نپذیرفت . پسر خواست از در بیرون برود که چند ثانیه ایستاد . به دخترک گفت : پس مراقب چشمانم باش دخترک که توی شوک بود نتوانست چیزی بگوید و از جایش بلند شود پس پسر رفت و دختر هر چه دنبال او گشت و پیدایش نکرد این داستان را دختر عموم نوشته و چاپ کرده پس مدیر ها نیان که این موضوع را ببندن . برن همان که از من تقلب کرده را ببندن RE: یک داستان غم انگیز ( پسری که چشمانش را به عشقش هدیه داد ) - Armina - 07-07-2012 همیشه پسرا نامردن همین یه بار دخترا... داستان قدیمی بود.. ![]() RE: یک داستان غم انگیز ( پسری که چشمانش را به عشقش هدیه داد ) - aCrimoniouSs - 07-07-2012 اخیی مرسی..منم داستانی گذاشته بودم که پسره قلبش میده دختره(قلبم از ان توست..)... RE: یک داستان غم انگیز ( پسری که چشمانش را به عشقش هدیه داد ) - melodi+ - 08-07-2012 وووییی دلم گرفت هم دختره و هم پسره جفتشون مزخرف بودن ..اه اه اه اه..! RE: یک داستان غم انگیز ( پسری که چشمانش را به عشقش هدیه داد ) - frozen✘girl - 08-07-2012 تکراری نیست.....؟؟؟صدبار خوندمش.. ![]() RE: داستان های عاشقانه - serpico - 08-07-2012 خدا چراغی به او داد...
روز قسمت بود. .خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشدبه شما خواهم داد .. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست.. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را . در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی..نه آسمان و نه دریا. .....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست. RE: یک داستان غم انگیز ( پسری که چشمانش را به عشقش هدیه داد ) - مروارید سبز - 08-07-2012 حالا چه جور چشم هاش رو داد ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() RE: یک داستان غم انگیز ( پسری که چشمانش را به عشقش هدیه داد ) - behnaz99 - 08-07-2012 خوشم اومد ولی دلم گرفت. ![]() پدر همه چیز دخترش بود، تکیهگاهش، امیدش، پناهش، امامش بود. دختر حق داشت ساعتها بنشیند و پدرش را تماشا کند، حق داشت، هیچ کس نمیتوانست این حق را از او بگیرد. حتی وقتی صورت پدر خیس خون بود . RE: داستان های عاشقانه - behnaz99 - 08-07-2012 پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم RE: یک داستان غم انگیز ( پسری که چشمانش را به عشقش هدیه داد ) - Nasim 12 - 08-07-2012 ![]() ![]() ![]() |