![]() |
جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) (/showthread.php?tid=240026) |
RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - Brooklyn Baby - 07-08-2015 قسمت دوم بهتر بود .. چون از زبان خودت بود ! در کل خیلی عالیه ، نویسنده خوبی هستی .. دنبال کن حتما جملاتت خیلی شمرده شدس و بیانت خوبه .. منتظر قسمت آی بعدیم ممنون ، موفق باشی (: RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - PISHY - 07-08-2015 افرین خیلی جالب بود قسمت دومشم بزار منتظریم منم بیار ..خخ RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - Apathetic - 07-08-2015 قسمت دوم هم خوب بود . با اینکه داستان هنوز یکم بی ثباته ولی همین گیج کننده بودنش باعث جذابیتش میشه .. کاش زودتر با من اشنا شی تو داستان ^_^ منو دخترِ یکی از فرمانده ها بکن ! :d که داره کنار سربازا و مامور ها میجنگه و به پدرش کمک میکنه ! :| RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - an idiot - 07-08-2015 به منم یه شخصیت خـوب بده ._. منم بـآشم D: RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - ρѕуcнσραтн - 08-08-2015 ببین من میخوآم شهید شم خُ .. ؟ اگ منُ نیآری و شهیدمم نکنی من میدونم و تُ -_- تآزه تو دستآی خودت جون بدم :>>> هر جوری شده اشکآل ندآره فقط شهید شم |: بعدشم کسایی ک هستن تآ آخر دآستآن ب یآدم بآشن ^_^ چون دختر فداکآر و خوبی بودم .. شهید شدن چ فآزی میده :v RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - sober - 08-08-2015 ببخشید که اینو میگم ولی نقد فقط گفتن خوبی های یک اثر نیست ومنم آدم رکی م و راحت حرفمو می زنم داستانتون خوبه ولی معلوم نیس دقیقا کی داره تعریف می کنه نه اول شخصه و نه سوم شخص در ضمن اصلا احساس منتقل نمیشه بازدید زیادش هم بخاطر اینه که کاربرا توش هستن قصدم ناراحت کردنتون نبود اگه ناراحت شدین ببخشید ولی در کل ایده ی جالبیه و رمان جالبی می شد اگه نویسنده قلم تواناتری داشت.... RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - Mason - 08-08-2015 (08-08-2015، 13:50)ภครเ๓ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.اول ، سوم شخص بود ولی دوستان نظر دادن که اول شخص بهتره و منم یه تغییراتی داخلش دادم. درسته .. خودمم فکر میکنم که زیاد صمیمی نیست ولی هنوز کسی جز شخصیت اول هم داخل داستان نیست . نه ممنون . انتقادات باعث میشه بتونم داستان بهتری بنویسم . و یه مورد ، من از کاربرا برای اینکه تبلیغ بشه و داستانم پرطرفدار بشه استفاده نکردم . چون میتونم توی داستان از دوستام استفاده کنم و با شخصیتشون آشنایی دارم . توی پست اول تغییراتی دادم . RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - mr.destiny - 15-08-2015 بقیه اش چی ؟؟؟ ممنون میشم منم بیاری دوست دارم منم یه دانشمندی چیزی باشم که البته تو وسطای داستان میام تو جنگ البته دوست دارم مثلا تا آخر داستان زنده بمونم و از تاریک نرین لحظات جنگ سالم بیام بیرون وبشم یه قهرمان راستی یکم کونگ فو هم برا من توش قاطی کن RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - Berserk - 20-08-2015 چیشد پ .__. ؟ دیگه نمی نویسی .-. ؟ RE: جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! ) - Mason - 26-08-2015 ساعت 5 عصر بود و من هنوز بی هدف در خیابان های تهران قدم میزدم . بعضی از ماشین ها با درهای باز در خیابان ها رها شده بودند .من رو یاد فیلم ها و بازی های آخر زمان می انداخت ، ولی بدون زامبی ! نمی شد همینطور ادامه بدم . باید مقصدی برای خوم مشخص میکردم . پیاده روی در خیابان های متروکه تهران هیچ فایده ای نداشت !
به تابلوها نگاهی انداختم ، تا حدودی تهران را بلد بودم . باید خودم را مخابرات میرساندم و خطوط را درست میکردم . بندهای کفشم را سفت کردم و کوله پشتی ام را برداشتم و با سرعتی که این روزها از من بعید بود ، شروع کردم به دویدن.
بعد از کلی کوچه پس کوچه و میانبر زدن ، با دیدن ساختمان مخابرات ، انرژی تازه ای گرفتم و به سرعتم افزودم . اول به موبایلم نگاهی انداختم ، شاید آنتن میداد .. اما نه ! هنوز هم آن علامت ضربدر نفرت انگیز قرمز خودنمایی میکرد . شاید اگر آنتن میداد همه چی فرق میکرد . زیر لب لعنتی ای گفتم و به سمت ساختمان مخابرات رفتم .
ساختمان تاریک بود و کارم را سخت میکرد . چراغ قوه ام را روشن کردم و به اطراف نگاهی انداختم . روی دیوار خون ریخته شده بود ، مثل اینکه به کسی شلیک کرده بودند . چند قدم به عقب رفتم و به دیوار برخورد کردم . احساس ناامنی می کردم ، اصلا دلم نمیخواست روی این دیوار خون من هم نقش ببندد ! به سیم ها نگاهی انداختم ، تعجب کردم .. سیم ها قطع شده بودند ! به سمت سیم ها رفتم که احساس کردم صدای قدم های کسی می آید . قبل از اینکه بخواهم برگردم و ببینم چه کسی است دیگر چیزی نفهمیدم .
- وای نگاه کن چقدر محکم زدی ! خوبه که هنوز نفس میکشه .
- حالا تقصیر من شد ؟ نمیدونستم که بی خطره ! خودت دیروز دیدی نزدیک بود گیر بیفتیم !
حرف زدنشان روی مخم بود . سرم را تکان دادم و سعی کردم چیزی بگویم ولی ناتوان ماندم و فقط ناله کردم . سریع به سمتم آمدند . یک پسر و دختر قد بلند که صورتشان مثل قحطی زده ها بود و انگار با زغال صورتشان را رنگ کرده بودند !!
دختر - حالت خوبه ؟ متاسفم دوست من فکر کرد تو جاسوس یا ارتشی هستی . هوا هم تاریک بود و به سختی میشد چیزی دید .
همان موقع یک دختر دیگر وارد اتاق شد و با پسر مشغول صحبت شدند . به اطراف نگاه کردم . یک اتاق کوچک با یک مهتابی کم نور و در و دیوارهای کثیف ؛ فقط چند روز از جنگ میگذشت ولی انگار چند سال است که در حال جنگ هستیم و قحطی آمده است ! بلند شدم و بر روی تخت نشستم . سه نفرشان به سمتم امدند :
- من آیدام . اینا هم دوستام مهرزاد و میترا هستن . دو تا احمق ! حیف شدم بینشون .
میترا با مشت به بازوی ایدا زد .
- منم رزیم . میشه تعریف کنین که اینجا چه خبره ؟ چرا منو زدین ؟
مهرزاد - خب راستش داستانش طولانیه .. ما ..
آیدا که کنار پنجره بود حرفش را قطع کرد :
- هی تعریف کردنو بزارین برای بعد ! اونا دوباره برگشتن !
هر سه نفرشان سریع شروع به جمع کردن وسایل کردند . آیدا کوله پشتی ام را به سمتم پرت کرد و دستم را گرفت و کشید . با وجود سردرد وحشتناکی که داشتم میتوانستم بدوم . اطراف ان اتاق کوچک بیابان بود و بعد از یک مسیر تقریبا طولانی به ساختمان های زیادی میرسید . هنگام دویدن در یک لحظه حواسم پرت شد و پایم به یک سنگ گیر کرد و به زمین خوردم . کف دست ها و زانوم زخمی شده بود و بلند شدن برام کاری سختی بود . میترا برگشت و به عقب نگاه کرد . سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت و به دنبال خود کشاند ! همش من را می کشیدند ! دلم میخواست به جونشون بیفتم .
بین کوچه های تنگ و قدیمی میدویدیم . به یک بن بست رسیدیم . خواستم برگردم که دیدم هر سه به سمت در هجوم بردند . آیدا با کلید در را باز کرد هر سه خود به داخل خانه پرت کردند ! من هم وارد خانه شدم .
یک خانه قدیمی و ساده با یک حوض بزرگ در وسط آن . به سمت سه تفنگدار رفتم . همش با هم شوخی میکردند و هی توی سر هم میزدند !
-تن لشتونو تکون بدین ! عین مستا راه میرین !! به در خانه رسیدیم . وارد شدیم و بعد از هال آن عبور کردیم و وارد یک اتاق شدیم . آیدا با کمک مهرزاد میز گوشه اتاق را برداشتند . مهرزاد قالی را کنار زد و دستگیره فلزی رو زمین را گرفت و بیرون کشید . این همه پنهان شدن برای چه بود ؟ وقتی که دشمن هنوز با شرق کشور درگیر بود . مغزم را با سوال های بدون جوابش رها کردم و از پله ها پایین رفتم . - اوه ! شوخی میکنی ؟! اینجا دیگه کجاست ؟ ___
یه کم کوتاه بود .. قسمت بعد بلند تره .. فعلا که دارین با داستان اهورا حال میکنین :v
|