![]() |
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " (/showthread.php?tid=2129) |
RE: داستانی عاشقانه و پند آموز - яê¥нαñê - 14-12-2012 تاریکے اتاقــَـم شِـکـَستـﮧ مے شـَـפּב بآنــפּرے ضَعیفــــــ . . . لـَـ ـ ـرزشے رפּے میزِ کـِـنارِ تــَـختـَـم میـُـفتـَــב ! از ایـטּ صـِـدا مُتِنَفِـــــر بـــפּבم اَمـآ چـَـشـْـم هایـَـم رآ میمـآلـَـم 4new messages تـآ لـُــפּב شـَــפּב آرزפּ مے کُنـَـم کــآش تـــــפּ بـآشے ...! RE: داستانی عاشقانه و پند آموز - Armina - 14-12-2012 به زمين مي زني و مي شکني، عاقبت شيشه ي اميدي را، سخت مغروري و مي سازي سرد، در دلي آتش جاويدي را، ديدمت واي چه ديداري واي، اين چه ديدار دل آزاري بود، بي گمان برده اي از ياد آن عهد، که مرا با تو سر و کاري بود، باز لب هاي عطش کرده ي من، لب سوزان تو را مي جويد، مي تپد قلبم و با هر تپشي، قصه ي عشق تو را مي گويد، بخت گر از تو جدايم کرده، مي گشايم گره از بخت چه باک، ترسم اين عشق سرانجام مرا، بکشد تا به سرا پرده ي خاک . RE: داستانی عاشقانه و پند آموز - яê¥нαñê - 14-12-2012 گفتند عینک سیاهت را بردار دنیا پر از زیبا یی هاست !!! عینک را برداشتم … وحشت کردم از هیاهوی رنگها عینکم را بدهید می خواهم به دنیای یکرنگم پناه ببرم .. RE: داستانی عاشقانه و پند آموز - Armina - 14-12-2012 زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . . RE: حتمأ حتمأ بخونید ....قشنگه... - Armina - 14-12-2012 هـ ــ ـــوا اینجا نفس گیرهــ ــ صدام از بـ غــــ ـــ ـض میگیرهـ ـــ همهـ ـ ــ چی مثل مـ ـ ــن اینجا به این اندازه دلگـ ـیرهــ ــ هنوز فکر میکنم گاهیـ ــ کنار من ـ ــتو اینجاییـــ ــ ولی تقدیر مـ ــن میگهـ ــ که اینجا نیست.....تـ ـنهاییــ ـ ـ ـ. RE: داستانی عاشقانه و پند آموز - яê¥нαñê - 14-12-2012 بـ ـآشَـב هَر چِـﮧ تــפּ بگـפּیـے...!
کَمـے زَمـ ــآטּ مےפֿـפּآهَم... هَـ ـر פּَقتــ تـפּانسِتم نَفَــس کِشیـَבََטּ رآ فَرآمـפּش کُنـم ... تـــפּ رآ هَـ ـم اَز یـ ـآבפֿـפּآهَم بُرבَ...!!! RE: داستانی عاشقانه و پند آموز - Armina - 14-12-2012 ![]() RE: حتمأ حتمأ بخونید ....قشنگه... - Apathetic - 15-12-2012 تقدیر من،تقدیر این تنهایی است، تقدیر تو،تقدیر این ناکامی است... RE: حتمأ حتمأ بخونید ....قشنگه... - Armina - 15-12-2012 نقـش یـــک درخــت خشک را در زنـدگی بازی میکـنم نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم یا هیزم شکن پـیــر...!! روح بدبین نادیا - شکوفه2 - 17-12-2012 نادیاتمام کارهای مراسم خاکسپاری اش راخودش برنامه ریزی کرده بود وحتی برای کسانی که می خواست درمراسمش شرکت کنندکارت دعوت فرستاده بود وقتی نامزدش ایوان کارت دعوت رادریافت کردماننددیگران فکرکرداین شوخی است.بااین حال به نادیاتلفن زد ولی گوشی اش خاموش بود به خانه اش رفت اماانجاهم نبود.ایوان ازمادرنادیاخواست اتاقش رابگردداماجزکلمه ی ساشا که بارنگ قرمز روی اینه نوشته بود چیزی پیدانکرد.ساشادخترجوانی بودکه باایوان همکاری میکردتاپایان نامه ی فارغ التحصیلی اش رابنویسدوبرای اینکاردستمزدمی گرفت بنابراین موردی وجودنداشت تانادیاازاین موضوع ناراحت باشد.فرداصبح چندنفرازموسسه تدفین قود سفید زنگ خانه ی پدرنادیارازدندوگفتندطبق سفارشی که درسته امده اندتاجسدنادیاراببرند.پدرش توضیح دادنادیاگم شده ماوقتی به اتاقش رفتند اوردیدند که روی تختش درازکشیده ومرده است.موضوع غمناکی بودکه کسی برایش توجیهی نداشت پیش ازاینکه تابوت نادیارا درگورش بگذارند مسول مراسم خاکسپاری اش گفت نادیابرای بعضی ازدوستان نزدیکش نامه های خصوصی گذاشته است.پس مراسم ایوان طبق دستور که نادیادرنامه ی خصوصی اش نوشته بودبه جنگل کاجی رفت که همان نزدیکی هابود وبایدکنارچاه متروکی منتظرمی شدتاشخص دیگری می امدودستوربعدی رابه اومیدادپس از10دقیقه ساشاهم امدومعلوم شد نوشته ی نامه ی ساشامثل نامه ی ایوان است هنوزازسردرگمی بیرون نیامده بودندکه صدای انفجارمهیب بلندشدوایوان وساشاتکه پاره شدند.روح بدبین وشکاک نادیاانتقام خودراگرفته بود ![]() |