انجمن های تخصصی  فلش خور
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " (/showthread.php?tid=2129)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74


RE: درخواست از خدا...•ته عاشقونه• - Armina - 04-01-2013

اَز آدمها بُت نسازید!!!

این خیانت است.

هم به خودتان

هم به خودشان!

خدایی می شوند که خدایی کردن نمی دانند!

و شما در آخر می شوید سر تا پا کافرِ خدایِ خود ساخته.


RE: عشق واقعی(داستانی زیبا از عشقی جاویدان) - Armina - 05-01-2013

گاهــی حجـم ِ دلــــتنـگی هایـم

آن قــدر زیـاد می شود

که دنیــــا با تمام ِ وسعتش

برایـم تنگ می شود ...

... دلتنــگـم...

دلتنـــــگ کسی کـــــه

گردش روزگارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد...

دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...

دلتنگ ِ خودم...

خودی که مدتهـــاست گم کـر د ه ام ...

گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم

حالا یک بار از شهر می رویم

یک بار از دیار …

یک بار از یاد …

یک بار از دل …


RE: درخواست از خدا...•ته عاشقونه• - aCrimoniouSs - 06-01-2013

گاهی باید رفت . . . .

سرنوشت مینویسد و من عاجزانه تسلیم میشوم . . .

اگر روزی از کنار هم گذشتیم به یاد آشنایی لبخند خواهم


RE: درخواست از خدا...•ته عاشقونه• - pink devil - 06-01-2013

اگه دیگه نداری روم هیچ میلـی
اگه منو نمیخوای نداره عیبـــــی
ولی اینو بـــدون عــــــــــــــزیـزم
مــــــــــــن هنــــــــــــــــــــنـوزم
دوسِــــــــــــــ ت دارم خــــیلـی!



دوست دارم همه شما بخونید - حمیدبهمئی - 06-01-2013

[/size]مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

[size=medium]نظریادتون نره


RE: عشق واقعی(داستانی زیبا از عشقی جاویدان) - B I N A M - 07-01-2013

گر رود ... دیده و عقل و خرد و جان ... تو مرو

که مرا ... دیدن تو ... بهتر از ایشان ... تو مرو

آفتاب و فلک ... اندر کنف ... سایه توست

گر رود ... این فلک و اختر تابان ... تو ... مرو

ای که ... درد سخنت ...صافتر از ... طبع لطیف

گر رود ... صفوت این طبع سخندان ... تو مرو

اهل ایمان ... همه در ... خوف دم خاتمتند

خوفم از ... رفتن توست ... ای شه ایمان ... تو مرو

تو مرو ... گر بروی ... جان مرا ... با خود ... بر

ور مرا ... می نبری با خود از این خوان ... تو مرو

با تو هر ... جزو جهان ... باغچه و بستان است

در خزان ... گر برود ... رونق بستان ... تو مرو

هجر خویشم ... منما ... هجر تو ... بس ... سنگ دل است

ای شده لعل ... ز تو ... سنگ بدخشان ... تو مرو

کی بود ... ذره ... که گوید ... تو مرو ... ای خورشید

کی بود بنده ...که گوید ... به تو سلطان ... تو مرو

لیک ... تو ... آب حیاتی ... همه خلقان ... ماهی

از کمال کرم و رحمت و احسان ... تو ... مرو

هست ... طومار دل من ... به درازی ابد ...

بر نوشته ... ز سرش ... تا ... سوی پایان ... تو ... مرو

گر ... نترسم ... ز ملال تو ... بخوانم ... صد بیت

که ز صد بهتر و از ... هجده هزاران ... تو ... مرو


RE: عشق واقعی(داستانی زیبا از عشقی جاویدان) - ÐeaÐ GiЯl - 07-01-2013

دهان تنهائیم آب می افتد
برای یک قطره بودنت !!!


RE: عشق واقعی(داستانی زیبا از عشقی جاویدان) - ღdorsaღ - 07-01-2013

یکی را دوست می دارم...
یکی را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمی داند

نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که

او را دوست می دارم.

ولی افسوس

او هرگز نگاهم را نمی خواند.

به برگ گل نوشتم من که

او را دوست می دارم.

ولی افسوس

او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو که

او را دوست می دارم.

ولی افسوس

یکی ابر سیه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید.

صبا را دیدم و گفتم،صبا دستم به دامانت

بگو از من به دلدارم که

او را دوست می دارم.

ولی افسوس

ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید.

کنون وامانده از هرجا دگر باخود کنم نجوا

یکی را دوست می دارم

ولی افسوس

او هرگز نمی داند...


RE: داستانی عاشقانه و پند آموز - ÐeaÐ GiЯl - 08-01-2013

قانعم!


”تو” قسمت “من”..
مال مردم بودی..


قربان (دلم) که مال مردم خور نیست!!
!


RE: عشق واقعی(داستانی زیبا از عشقی جاویدان) - ÐeaÐ GiЯl - 08-01-2013

گاهی؛
بی حسی هم
حسِ خوبی است...!