![]() |
احمد شاملو | فروغ فرخزاد - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: احمد شاملو | فروغ فرخزاد (/showthread.php?tid=296715) |
RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - امیرحسین - 06-05-2021 حضورت بهشتي ست که گريز از جهنم را توجيه ميکند دريايي که مرا در خود غرق ميکند تا از همهي گناهان و دروغ شسته شوم . شاملو RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - امیرحسین - 06-05-2021 حرفی به من بزن ، آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده رابه تو می بخشد جز درکِ حسِ زنده بودن از تو چه می خواهد؟ حرفی به من بزن ، من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم فروغ فرخزاد RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - Prometheus - 06-05-2021 به لبهایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ایی ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی اشفته دارم ~فروغ فرخزاد RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - Emmɑ - 06-05-2021 چه قدر جای تو، اینجا، کنار من
توی نگاه من، خالی است... #شاملو RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - امیرحسین - 07-05-2021 RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - شـــقآیــق - 07-05-2021 اندیشیدن در سکوت آن که میاندیشد بهناچار دَم فرو میبندد اما آنگاه که زمانه زخمخورده و معصوم به شهادتش طلبد به هزار زبان سخن خواهد گفت #شاملو RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - شـــقآیــق - 07-05-2021 قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم …. مرا فریاد کن ! #شاملو RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - امیرحسین - 07-05-2021 من فکر میکنم که تمام ستارهها به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند و شهر، شهر چه ساکت بود من در سراسر طول مسیر خود جز با گروهی از مجسمههای پریده رنگ و چند رفتگر که بوی خاکروبه و توتون میدادند و گشتیان خستهی خوابآلود با هیچ چیز روبرو نشدم... #فروغ_فرخزاد RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - Prometheus - 09-05-2021 سر به دامان من خسته گذار گوش کن بانگ قدم هایش را ! کمر نارون پیر شکست، تاکه بگذاشت برآن پایش را ! ~فروغ RE: احمد شاملو | فروغ فرخزاد - моои - 09-05-2021 دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را نازکنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز چون پیرهن سبز ببیند بتن من با خنده بگوید که چه زیبا شدهای باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند او نیست که بوید چو در آغوش من افتد دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را ای آینه مردم من از این حسرت و افسوس او نیست که بر سینه فشارد بدنم را من خیره به آئینه و او گوش بمن داشت گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن، چه بگویم، که شکستی دل ما را |