![]() |
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم (/showthread.php?tid=48856) |
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 06-09-2013 امروز شاید نذارم ، فحش ندید ، زودتر تمام می کنم ، یکی اعصابم رو شدید خورد کرده . . . . . . . اس اس ببازه تا 2 روز نمی زارم ببره 2 روز زودتر تمامش می کنم RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 07-09-2013 بچه ها اینا مساوی شدن پس هیچ تغییری تو روال داستان ایجاد نمیشه ولی به خدا الان شرایطم خیلی بده ، بهتون قول دادم تمامش کنم تا آخر هفته ، ولی اگه یه روز نمی ذارم به خاطر حالیه که دارم ، پس ببخشید و بدونید من هیچ وقت حرف الکی نمی زنم. RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 07-09-2013 اینو داشته باشید تا شب: گارسون اومد تا سفارش بگیره ، سیوان چنجه سفارش داد ، من کوبیده ، شقایق هم جوجه ، ما دوتا که طبق معمول اندازه ی گنجیشک غذا خوردیم و سیوان بیچاره رو تا غذاش تمام شه بیچاره کردیم ، انقدر که نگاه کردیم ، وقتی غذامون رو خوردیم ، بلند شدیم و رفتیم بیرون ، جلوی خونه مارو پیاده کرد و رفت ، من و شقایق هم رفتیم خونه ، مامان و تبسم داشتن تلویزیون نگاه می کردن ، لباس هامون رو عوض کردیم و نشستیم پیششون ، یه مدت با مامان حرف زدیم که باباهم اومد ، موقع شام شد ، همگی دور میز نشستیم و شام خوردیم ، بعد اون همه سال واقعا تنها شامی که با آرامش خورده بودم همون بود ، شب با تبسم کنار هم خوابیدیم و فردا رسید ، با بی قراری منتظر فردا بودم تا به مهمونی ، یعنی نامزدی مینو برم ، واقعا خوشحال بودم ، لباس های خودم رو آماده کردم ، یه پیراهن آبی رنگ که تا زانوم بود و بندی بودش ، روش با سنگ کار شده بود و دامنش هفت هشتی بود ، برا تبسم هم یه پیراهن بنفش رنگ گردنی که روش عکس کیتی داشت انتخاب کردم ، هر لحظه که می گذشت میزان دو حس در وجود من افزایش پیدا می کرد ، یکی هیجان و یکی ترس. از ماشین پیاده شدم از قصد با تبسم دیرتر از همه رفتم تا همه منو موقع ورود ببینن ، شاید از دیدنم بترسن ، به هر حال من دیگه اون هستی خوشکل و پر جنب و جوش نبودم و یه مادر آروم و مهربون شده بودم ، کفش های پاشنه بلند مشکی پوشیده بودم ، با مانتوی بلند مشکی ، شلوار یا جوراب شلواری هم پام نبود ، یه روسری حریر آبی رنگ هم سرم بود ، زنگ در رو زدم ، عینکم رو از چشمم برداشتم ، تبسم رو بغلم گرفتم ، از قبل بهش سفارش کرده بودم که تو این مهمونی از کنار من جم نخوره ، با اینکه آیفونشون تصویری بود ولی یکی آیفون رو برداشت و گفت: - بفرمایید؟ - من هستیم ، باز می کنید؟ - ببخشید شما؟ - من دختر عموی عروسم. - بفرمایید. و در رو باز کرد ، نفهمیدم کی جواب داد ، شاید یه عضو جدید بود از خانواده ی شلوغمون ، رفتیم تو ، تبسم رو روی زمین گذاشتم و دستاش رو گرفتم ، یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدیم ، همه از جلوی در تا ته سالن وایستاده بودن و منتظر من بودن عمو حمید و زن عمو سهیلا جلوی در وایستاده بودن ، رفتم تو بغل عمو ولی خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم ، عمو بهم نگاه کرد و گفت: - خوش اومدی عزیزم ، خیلی منتظرت بودم. - ممنون. تبسم سلام کن عزیزم. تبسم- سلام. عمو لپش رو کشید و گفت: - سلام دختر نازم ، اسمت چیه؟ - تبسم. زن عمو سهیلا رو بغل کردم و گفتم: - سلام زن عمو ، مبارک باشه. - ممنون دخترم ، خوش اومدی. رفتم جلو ، از دیدن افراد جدیدی که به فامیل اضافه شده بودن تعجب می کردم ، پسر مریم بزرگ شده بود ، یه دختر هم داشت ، مونا ازدواج کرده بود ، رفتم جلو ، عمو بیژن رو دیدم ، خدایا چقدر بزرگای فامیلم شکسته شدن ، بین اون جمعیت تبسم رو گم کردم ، چشمم به عمو احمد و زن عمو افتاد ، رفتم سمتشون و سلام کردم ، زن عمو گفت: - خوبی دخترم؟ - ممنون ، شما خوبین؟ - مرسی عزیزم ، نیما و زنش هم اونجان. بعد از سلام با عمو احمد و عموبیژن و زن عمو هام ، رفتم سمت نیما ، زنش هم کنارش وایستاده بود و حامله بود ، عزیزم ، باورم نمیشد این زنه نیما باشه ، مهدی با دیدنم چندین ثانیه مات موند ، شاید چون به زیبایی زنش نبودم ، شاید چون اون دختری که می خواست باهام ازدواج کنه نبودم ، گفتم: - سلام ، هستیم. - فهمیدم بابا ، خوبی؟ - ممنون. - زنم نادیا ، نادیا اینم هستی. به هم دست دادیم ، نادیا دختری چشم و ابرو مشکی بود ، دختری پر از زیبایی ، قیافش ناز بود ، قبلا هم اسمش رو شنیده بودم ، با نیما قبل از ازدواج دوست بودن ، صندلی عروس و داماد رو دیدم ، به سمتشون رفتم ، مینو پیراهن فیروزه ای رنگ پوشیده بود ، یه شال هم سرش بود ، مثله همیشه با حجاب و نجیب و خوشکل ، رفتم سمتشون ، مهدی هم اونجا بود کنارش هم فکر کنم خانمش ایستاده بود ، رسیدم بهشون ، گفتم: - سلام. مهدی متوجه من شد ، تو چشمم نگاه کرد ، و گفت: - سلام دختر عمو. چند قطره اشک در چشمام حلقه زدند ، ناراحت بودم و دلگیر اما خودم رو جمع کردم: - خوبی مهدی؟ مبارک باشه مینو مینو- مرسی عزیزم. به داماد هم تبریک گفتم ، مهدی گفت: - همسرم هیلدا ، هیلدا اینم هستیه هیلدا با یه لبخند بهم دست داد و گفت: - خیلی خوشبختم. - منم همین طور. مهدی- هستی دخترت کجاست؟ صبر کن یه دقه ، داد زدم: - تبســــــم. از بین جمعیت دختر بچه ی شیطون و خوشکل من دوید و اومد تو بغلم جا شد ، رو به همه کردم و گفتم: - اینم دخترمه. تبسم با صدای بلند گفت: - سلام. مهدی- سلام به روی ماهت ، چه دختر نازی. - ممنون. مهدی- هستی تبسم کپ خودته. - مثل اینکه دخترمه ها. تبسم پیششون موند ، متوجه خاله سپیده شدم ، با سرعت رفتم سمتش و بغلش کردم و بعد از سلام گفتم: - خاله کژال و کمند کوشن؟ - اونجا رو نگاه کن. و با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت: - چپیه شوهر کژاله ، سمت راستیه هم شوهر کمند ، شهریار و بهادر. - خودشون کجان؟ - تو اتاقن ، کژال داره بچه شیر میده. - من برم پیششون. رفتم تو اتاق ، کژال روی زمین نشسته و بود به یه پسر بچه ی حدودا دوساله شیر میداد ، کمند هم یه دختر کوچولو دستش بود ، بدون سلام گفتم: - این دختر توئه کمند؟ - هستی؟ با این حرفش کژال هم سرش رو بلند کرد و گفت: - هستی... به بعل کمند رفتم و آروم گونه دختری که تو دستش بود رو بوسیدم ، کمند گفت: - من که از این عرضه ها ندارم ، دختره کژاله. RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 08-09-2013 خیل خوب بچه ها تا فردا همش رو می زارم ولی هی نگید چرا نمی زاری ، چرا نمی زاری ، تا آخر فرداشب رمان تمام شده ولی هی نگید بزار بزار ، خودم می دونم کی بذارم باشه؟ ![]() دوستون دارم ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() خدا و دیگر هیچ... RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - aida 2 - 09-09-2013 نوشی نمیخواد خلاصه کنی..کاملشو بزار.اوکی؟ RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 09-09-2013 خیل خوب پس کامل می زارم اما ، دو روز بیشتر طول می کشه ها RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - s1368 - 10-09-2013 سلام نوشیکا جان خسته نباشی ![]() ![]() ![]() مرسی عسیسم از رمان قشنگت.آبجی جون امیدوارم از توصیه م ناراحت نشی. ![]() RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 10-09-2013 الی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شما غلط می کنی نخونی ، رفیق نیمه راه ![]() . . . . سلام بچه ها ، فکر کنم یه چیزایی هست که شماها هم باید بدونید تا بیش از این از دست من ناراحت نشید ، می دونید این مدتی که پست نذاشتم یه سری اتفاقا برام افتاد که باعث شد نتونم زیاد بیام اینجا ، هم اینکه باعث شد از هرچی اینترنت و دنیای مجازیه خسته بشم ، شماها هم باعث می شدید بیشتر بهم فشار بیاد ، برا همین تصمیم گرفتم تا یه مدت رمان نذارم که هم خودم رو تنبیه کنم هم با عرض معذرت شمارو ، وگرنه من پستام یه روز جا به جا نمیشد اگرم میشد درجا جبران می کردم ، روند داستان تغییری نمیکنه و در زمانی که گفتم تمام میشه ، برای این چند روزم نگران نباشید ، مقدار پست هارو بیشتر می زارم ، ولی بدونید من به نسبت خیلی ها ، خیلی بیشتر و تند تر می زارم ، اینو هم می دونم که منتظر ادامه ی یه رمان بودن چقدر سخته ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() خدا و دیگر هیچ... RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 10-09-2013 پستا رو می خونم تا آخر امشب ردیف می کنم ، چندتا پست می زارم ، احتمالا این چند روزه دیگه تمام میشه و میریم سراغ رمان بعدی که قولش رو داده بودم. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - lord_amirreza - 11-09-2013 رمان بدیت چیه ![]() ![]() ![]() ![]() |