انجمن های تخصصی  فلش خور
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " (/showthread.php?tid=2129)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74


داستان غم انگيز عشــــــــــــــــــــــــــق!! - bi kas - 04-04-2013

" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 48
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم ،بهم گفت :"متشکرم ". تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود : " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ای کاش این کار رو کرده بودم ...

فقط همينو بگم كه داستان زيبایی بود!


RE: داستان غم انگيز عشــــــــــــــــــــــــــق!! - ჩяσOσкєη ժяєαм - 05-04-2013

واقعا خیلی عالیــ بود
معرکست
سپاس+Undecided


چشاش خیلی قشنگه(داستان) - 138100 - 05-04-2013

6 سالمه ... با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... چند روزی میشه که مامان خونه نیست ... چشاش خیلی قشنگه ... روشنه ... ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمی ده ...

۱۷ سالمه ... مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد ... یعنی بابا رو ترک کرد ... لیلا بازم قهر کرده ... جدیدا خیلی بی رحم شده ... هرچی دلش می خواد میگه ...

۲۴ سالمه ... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... به سلامتی لیلا خانوم عروس شده ... دوست داشتم ببینمش ... هی ...

۳۱ سالمه ... بابا به رحمت ایزدی شتافت ... شوهر لیلا می خواست خونه رو بخره ... دو برابر قیمت ... ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...

۴۶ سالمه ... خونه ... کله پزی ... اداره ... چلوکبابی ... اداره ... خونه ... حتی جمعه ها !

۵۲ سالمه ... پسر لیلا کارمند منه ... پدرسگ فتوکپی باباشه ...

۶۱ سالمه ... یه بارون ساده بهونه خوبی بود که هیچکس سر خاک من نباشه ... به جز یه نفر ... عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم ...

دوستان یه نظری چیزی بدید لطفا


RE: بَچگی من و تو - ÐeaÐ GiЯl - 05-04-2013

نـﮧ تـو نمیـבانــے هـچڪْـس نمـےבانـد پشت ایـטּ چهره ے

آرام בر בلـم چـه میـگذرב...

نمے בانے ڪْسـے نمـے בانـב ایـن آرامش ظـآهـرے و ایـטּ בل

نـاآرام چـقבر פֿسـتـﮧ ام ڪْرבه اسـت


RE: داستان غم انگيز عشــــــــــــــــــــــــــق!! - *Nafas* - 06-04-2013

گاهی خیلی زود دیر میشه
هردوتاشونم خجالتی بودن!!!


RE: بَچگی من و تو - *Nafas* - 07-04-2013

امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن



RE: بَچگی من و تو - ÐeaÐ GiЯl - 09-04-2013

رسـم زمـانـه استـــ
اگـر نـرم بـاشـي تـو را لـه ميکننـد
اگـر خشکــ بـاشـي تـو را ميشکننـد . . .


RE: بَچگی من و تو - ÐeaÐ GiЯl - 09-04-2013

آدمی که منتظر است هـــــــــیچ نشانه ای ندارد
هیچ نشانه خاصـــــــــی....
فقـــــــــط
.
.
با هر صدایــــــــــی برمیــــــــگردد!


RE: بَچگی من و تو - poyan lover you - 09-04-2013

یادت هست می گفتی : اگر تركم كنی روزی ، تمام عمر خاموشم ؟


به یادت هست می گفتی : نرو هرگز كه من بی تو فراموشم؟


به یادت هست می گفتی : كه هر لحظه ، شبها ، صدایت هست در گوشم؟


كنون آن روزها رفته


، تو هم رفتی ،


اینك من شدم تنها ،


اسیر دردها ،


غمها تمام روزها ،


شبها ،


ماهها ...


شكسته در گلو بغضم ،


به یادت اشك می ریزم


به یادت ای وجودو هستی من


به یادت میمیرم


به یادت ای امید من


اکنون دور از آشیان میمیرم



RE: بَچگی من و تو - ÐeaÐ GiЯl - 09-04-2013

همــــیشـه دقــیقا وقـــــتی پـُر از حـــرفی ...
وقتـــی بغــــض میکـــُنی ...
وقتـــی دآغونــــی ...
وقــــتی دلــِت شکــــستـه ...
دقیقــــا همیـــن وقـــــتا ...
انقــــدر حــرف دآری کـــه فقــط میتونــی بگـی :
“بیخـــیآل”...