![]() |
دوستت دارم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: دوستت دارم (/showthread.php?tid=24484) |
RE: شعری از شما - FARID.SHOMPET - 10-01-2012 (وفا نیست) وفا نیست پی وفا نګرد ما ګشتیم نګرد نیست هر کس پی خوشی خود است پس تو هم پی خود باش دیګه اون دوران نیست... نه نیست.... خودت رو ګول می زنی... باور کن نیست... ګر باشد نزد خوبان است... می پرسی خوب کیست؟ خوب انسان حقیقی است خوب که کم است و وفا کم تر از ان پس سرت به کار خودت باشد از این فوضولی ها هم نکن دنیا این شده بی وفایی رسم ما این است رسم شکنی سخت است این است دنیای تکامل یافته که ازش میګوییم.... پس ببین با خود چه کرده ایم RE: شعری از شما - م.تنها - 17-01-2012 خدای خود ساخته ازچشمانت شعری سرودم در بلندای کوهی از شعرم اوازی ساختم ودر اوازم تو را خدایی یافتم واز برای چون تو خدایی در گوشه قلبم کعبه ای ساختم کعبه ای که حجرالاسود ان چشمان سیاه تو بود ووسالها به پرستش تو خدای خود ساخته ام پرداختم افسوس, بعد از اینهمه پرستش در جهنم عشقت سوختم م.تنها راز گل شقایق - آرزو - 03-02-2012 شقایق گفت با خنده نه تب دارم، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچهها تشنه و من بیتاب و خشکیده، تنم در آتشی میسوخت ز ره آمد یکی خسته، به پایش خار بنشسته و عشق از چهرهاش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب میگفت، شنیدم، سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشهاش را، بسوزانند شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد چنانچه با خودش میگفت، بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را، به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظهای تردید، شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او میرفت، و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر میکرد، پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشهام میسوخت به لبهایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم، هیچ تابی نیست اگر گل ریشهاش سوزد که وای بر من برای دلبرم، هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را، چنان میرفت و من در دست او بودم، و حالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت، اما راه پایان کو؟ نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد، دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد، کمی اندیشه کرد، آنگه مرا در گوشهای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت، زهم بشکافت اما! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لبهای او فریاد بمان ای گل، که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد ![]() ![]() RE: موش و گربه اثر حضرت مولانا عبید زاکا�ی!! - badgirl - 15-02-2012 به جون خودم هرکس این همه رو بخونه دیوونه هست البته خودم دیوونم چون همش رو خوندم ![]() RE: موش و گربه اثر حضرت مولانا عبید زاکانی!! - serpico - 22-02-2012 ممنون از زحمتی که کشیدی ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() شعر معروف { تا باد چنین بادا } - serpico - 23-02-2012 معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا از دولت محزونان وز همت مجنونان آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین با نای در افغان شد تا باد چنین بادا فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی تک موسی عمران شد تا باد چنین بادا آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی تک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا بر روح برافزودی تا بود چنین بودی فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد این بود همه آن شد تا باد چنین بادا خاموش که سرمستم بربست کسی دستم اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا از دفتر دیوان شمس { غزلیات} شاعر مولوی RE: شعر معروف { تا باد چنین بادا } - ♥ Sky Princess♥ - 23-02-2012 ممنون جالب بود عاشقي جرم قشنگیست به انکارش مكوش - sanaz_jojo - 24-02-2012 شبحی چند شب است آفت جانم شده است اول نام کسی ورد زبانم شده است در من انگار کسی در پی افکار من است یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش میتوان یک شبه پی برد به دلداد گیش یک نفر سبز چنان سبز که از سبزیش میتوان زد پلی از حس خدا تا دل خویش آی بی رنگتر از آیینه یک لحظه بایست راستی آن شبح هر شبه تصویر تو نیست راستی گر شبح هر شبه تصویر تو نیست پس چرا رنگ تو با آیینه اینقدر یکی ست حتم دارم که تویی آن شبح آیینه پوش عاشقي جرم قشنگیست به انکارش مكوش عاشقي جرم قشنگيست... RE: عاشقي جرم قشنگیست به انکارش مكوش - pink devil - 24-02-2012 چه قشنگ ![]() ![]() ![]() ![]() پاییز را دوست دارم... - sanaz_jojo - 25-02-2012 پاییز را دوست دارم... بخاطر غریب و بی صدا آمدنش بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش بخاطر شب های سرد و طولانی اش بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام بخاطر پیاده روی های شبانه ام بخاطر بغض های سنگین انتظار بخاطر اشک های بی صدایم بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام بخاطر معصومیت کودکی ام بخاطر نشاط نوجوانی ام بخاطر تنهایی جوانی ام بخاطر اولین نفس هایم بخاطر اولین گریه هایم بخاطر اولین خنده هایم بخاطر دوباره متولد شدن بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز و من عاشقانه پاییز را دوست دارم... |