![]() |
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم (/showthread.php?tid=48856) |
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 11-09-2013 راجب رمان بعدی می خوام ازتون یه سری سوال بکنم ولی بعد از گذاشتن پست های امروز: به کژال لبخند زدم ، اون دوتا رفتن بیرون ، مانتوم رو دراوردم ، می خواستم آویزونش کنم که در باز شد ، برگشتم ، مهدی بود ، تو چشماش یه لایه از اشک دیده می شد ، با یه حالتی مثل بغض گفت: - خوبی دختر عمو؟ حالتش منو هم ناراحت کرد ، گفتم: - خوبم مهدی ، چیزی شده؟ - هستی... ، احساس می کنم خوب نیستی. - نه مهدی... خوبم ، خوبم. - هستی چی شدی دختر عمو؟ دختر عموم کجاست؟ اون هستی که می شناختم کجاست؟ چشمات کجاست دختر عمو؟ - مهدی گذشت ، روزای بدم گذشت ، سال های تنهاییم گذشت... - هستی من دوست دارم ، فرا تر از اونچه فکرشو می کنی ، بیشتر از مینو نباشه ، کمتر از مینو هم نیست ، اگه اومدم خواستگاری خدا شاهده به اصرار مامان بود وگرنه تو خواهرم بودی و هستی. - مهدی... نگرانم نباش پسر عمو ، با این همه اتفاق کنار اومدم ، اینا که دیگه چیزی نیست ، خوب میشم ، نگرانم نباش. مهدی آروم گفت: - خدارو شکر. قرار گرفتن تو جو خانواده باعث شد خیلی زود روحیه ی شیطون سابقم رو به دست بیارم البته کمتر از قبل ، تبسم هم که انقدر شیرین زبونی کرد همه عاشقش شدن ، مهمونی به پایان رسید و عروس و داماد خوشبختمون با هم عقد کردن ، برگشتیم خونه. هرچی که می گذشت به زمان عقد من و امیر نزدیک میشد ، داشتیم کارهای خونه رو میکردیم و دوتایی به خونه یکم روح میدادیم ، کلید اتاقمون رو از توی جعبم دراوردم ، هروقت کنار امیر می ایستادم احساس سرد بودن می کردم ، شاید دیگه مثل قبل دوسش نداشتم ، اما من که عاشقش بودم ، پس چه اتفاقی افتاده بود ، دوتایی وایستادیم پشت در اتاق مشترکمون ، در رو باز کردم ، به محض باز کردن در ، یه هوای سرد به گونه هام سیلی زد ، خیلی سرد و محکم بود ، اونقدر کرد ، در خودم جمع شدم و به بغل امیر پناه آوردم ، امیر محکم بغلم کرد ، اشک های جمع شده توی چشمم رو پاک کرد ، به خودم اومد: - امیر؟ - جان امیر؟ - امیر تو اصلا در اینجا رو باز نکردی؟ - نه. - چرا؟ - چون تو نمی خواستی ، اگه می خواستی در اینجا رو نمی بستی. - این اتاق زمانی معنا داره که دوتامون باشیم. - الانم برای همین در اینجا رو باز کردیم. لبخند زدم ، رفتیم تو ، کل اتاق خاک نشسته بود ، رفتم سمت کمد ، در کمد رو باز کردم ، اولین لباسی که چشمم بهش خورد ، لباسی بود که تمام دنیام بود ، لباس عروسیم رو دراوردم ، رو به امیر کردم و گفتم: - امیر ، می خوام روز عقدمون این لباس رو بپوشم. لبخندی زد و گفت: - باشه هستیم. نوبت به مهمانی خاله مارال رسید ، خانواده ی مامانم خیلی شلوغ نبود ، سه تا خواهر بودن با یه برادر ، مامان و بابا ازمون خواستن تا امیر هم با ما بیاد ، ما هم قبول کردیم ، قرار بود امیر شب بیاد دنبالمون ، یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم ، بعدش هم رفتم پیش شقایق تا آرایشم کنه ، داشتم تبسم رو آماده می کردم که زنگ در خورد ، در رو باز کردم ، امیر اومد بالا ، رفتم جلوی در ، با دیدنش یه لبخد نشست رو ی لبم ، گفت: - چقدر خوبه. - چی خوبه؟ - اینکه با یه لبخند میای به استقبالم. نمی دونم چرا ولی یه دفعه لبخندم محو شد ، امیر هم لبخندش روی لب هاش خشکید و اومد تو ، بعد از اینکه همه آماده شدن ، رفتیم پایین ، مامان و بابا و شقایق تو ماشین بابا نشستن ، من و تبسم و امیر هم تو ماشین امیر ، رسیدیم به خونه ی خاله ، من خاله مارال رو نمیدیدم تا یه مهمونی پیش بیاد ، هیجان داشتم ، بالاخره رسیدیم ، همگی از ماشین پیاده شدیم ، به سمت در خونه ی خاله رفتیم ، باورم نمیشد بهادر ازدواج کرده باشه ، البته عروسیش هنوز نشده بود ، فقط عقد کرده بودن ، چند سال پیش که دایی با خانوادش رفتش ترکیه بهادر گفت امکان نداره من بیام ، از اون موقع هم تنهایی تو ایران زندگی می کرد ، سه سال ازم بزرگتر بود و همیشه می گفت امکان نداره ازدواج کنم ولی حالا اومده بود قاطی مرغا ، زنگ رو زدیم و داخل شدیم ، جلوی در خاله و شوهر خاله با دخترشون نینا که 14 سال داشت ، به استقبالمون اومدن ، خاله رو بغل کردم و بعد هم تبسم رو بهش معرفی کردم ، نینا عاشق تبسم شد از همون اول شروع کرد به صحبت باهاش ، یکم جلو تر رفتم ، خاله ساناز و شوهر خاله هم بودن ، با اونا هم سلام و علیک کردم ، خاله گریش گرفت ، گونش رو بوسیدم و گفتم: - گریه نکن ، خاله قربونت برم ، برگشتم دیگه. اشک هاش رو پاک کردم و خاله یه لبخند زد ، جلو تر رفتم ، این پدرامه ولی این کیه که کنارشه؟ با شک نگاهی به شقایق انداختم که ابروهاشو بالا انداخت برا همین تعجبم رو نشون ندادم ، با لبخند رو به پدرام سلام کردم ، گفت: - سلام ، هستی جان ، خوبی دختر؟ - خوبم تو خوبی؟ - خوبم منم. به دختر کنارش اشاره کرد و گفت: همسرم نازی. یه لبخند خیلی کمرنگ زدم ، زنش بود دختره؟ خیلی جوون به نظر میومد ، یه دختر بود با چشمای آبی ، موهای مشکی ، دماغ و گونه هاش رو عمل کرده بود ، موهاش مشکی بود ، رژلب قرمز زده بود و آرایش غلیظی داشت ، برنزه بودش ، یه تاپ سفید پوشیده بود با شلوار برمودای لی ، یه دختر با نمک کنار پدرام وایستاده بود ، چشمای درشت عسلی رنگ داشت و موهای بور تیره و روشن ، خیلی خوشکل بود ، رو زانو نشستم رو به روی دختره و گفتم: - سلام خانم خوشکله ، اسمت چیه؟ - سلام ، اسمم سارنیائه. - چه اسم خوشکلی داری عزیزم. - ممنون. - چندسالته عزیزم؟ - 5 سالمه. - بابا و مامانت کین خوشکله؟ - بابام اینجاس ولی مامانم خونس. از حرفی که زدم یکم پشیمون شدم ، به پدرام نگاه کردم و گفتم: - دختر توئه پدرام؟ - آره هستی. یه لبخند بهش زدم ، دختره دوید پیش تبسم ، هیشکی بهم نگفته بود که نسترن و پدرام جدا شدن ، نمی دونم چرا ، دختره فوتوکپی نسترن بود ، خیلی با مزه و خوشکل بود ، چشمم به بهادر خورد ، رفتم سمتش و گفتم: - سلام ، پسر دایی خودم. - سلام ، دختر عمه ی خودم. خوبی هستی؟ - خوبم ، می بینم که به کانون متاهل ها اضافه شدی و... - چه کنیم دیگه ، دله. با این حرفش دختری که کنارش بود خندید ، بهادر قیافه ی جذابی داشت ، چشم های قهوه و موهای بور ، به دختره نگاه کرد ، بهادر گفت: - اینم از تک شاه قلب ما ، محبوبه. لبخندی بهش زدم ، دختر خوشکلی بود ، چشم های قهوه ای و موهای مشکی ، هم سن و سال های خودم به نظر می رسید ، سلامی کردم و همراه مامان و شقایق به اتاق رفتیم ، امیر و بابام هم رفتن و نشستن ، تا وارد اتاق شدیم ، رو به مامان گفتم: - پدرام جدا شده؟ - هیس ، می شنون دختر. - نه بابا کی می خواد بشنوه؟ شقایق بگو ببینم چرا؟ شقایق- با اینکه پدرام پسرخالمه ولی تقصیر خودش بوده ، خود خاله هم می دونه ، یعنی همه می دونن ولی کسی به روش نمیاره ، پسره زیرآبی می رفته ، با همین ناز خانومه ، منشیش بوده ، نسترن هم که چند بار بهش گفت ولی به خرجش نرفت ، آخرم مجبور شد با یه بچه طلاق بگیره. - الهی بمیرم. - دلم برای سارنیا می سوزه. - آخه ، بمیرم براش ، حالا با پدرام زندگی می کنه؟ - نه بابا ، با مامانشه فقط روزای تعطیل میاد پیش باباش. - آهان. دختره چند سالشه؟ - چندد سال از من بزرگتره فقط. - نچ نچ نچ نچ نچ. مانتو هامون رو دراوردیم ، واقعا برای نسترن ناراحت شدم ، چه پسرخاله ای داشتیم ما و خبر نداشته بودم ، رفتیم تو سالن ، تنها جای خالی کنار ، زن بهادر یعنی محبوبه بودش ، یه صورت مظلومی داشت این دختره ، آدم دلش براش کباب میشد ، رفتم و کنارش نشستم ، یکم ازمون پذیرایی کردن ، رو به محبوبه کردم و گفتم: - چند سالته عزیزم؟ - بیست و سه. - آخه. - شما چند سالته؟ - بیست و شش میشه گفت. - باورم نمیشه تبسم دختر خودت باشه ، چقدر تفاوت سنیتون کمه. - آره دیگه ، من زود ازدواج کردم. - چرا؟ - یهو عاشق شدم. خنده ی با مزه ای کرد ، نمی دونم چرا ولی خیلی خوشم اومد ازش ، برا همین شروع کردم و داستان زندگیم رو براش تعریف کردم ، آخرش گفت: - خدایا باورم نمیشه ، همچین عاشقایی رو از نزدیک دارم می بینم. - چرا؟ - یادم باشه حتما تو رو به دخترخالم نشون بدم. - برای چی؟ - یه دخترخاله دارم ، تو راه عشق و عاشقی و اینا گیر کرده ، می خوام شمارو بهش نشون بدم یکم به خودش بیاد ، اسمش نوشیکائه ، دختر خوبیه ولی حتما باید شمارو ببینه. - باشه حتما ، خوشحال میشم. اون شب به پایان رسید و ما برگشتیم خونه. RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 11-09-2013 خیلی به عقد من و امیر نمونده بود ، هیجان داشتم ، تبسم هم از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه ، درساش رو می خوند و من به وجودش افتخار می کردم ، یه روز تو خونه نشسته بودم ، تبسم مدرسه بود ، مامان و شقایق هم به شرکت رفته بودن ، آخه شقایق بعضی وقتا برای کمک می رفت شرکت ، موبایلم زنگ خورد ، با دیدن شماره ی المیرا ، جواب دادم: - المیرا؟ - سلام. - سلام عزیزم. - هستی یه خبر. - چی؟ - ساشا رو راضی کردم بالاخره ، می خوایم چند هفته دیگه بریم برای درمان. - واااااااای ، المیرا تو این مدت این بهترین خبری بود که شنیدم. - ممنون. - المیرا... - جان المیرا؟ - منم می خوام باهاتون بیام. یعنی می خوام چشمام رو عمل کنم اگه بشه. - مگه میشه؟ هستی باورم نمیشه دختر. - آره تو اینترنت دیدم ، از چند نفر هم همونجا پرسیدم ، فکر کنم امکان پذیر باشه اما دقیق نمی دونم. - فکر کنم تا یه مدت باید مزاحم تو باشیم. - مزاحم چیه دیگه؟ از المیرا خداحافظی کردم و به امیر زنگ زدم ، امیر جواب داد: - بله؟ - سلام. - سلام عزیزدلم. - امیر؟ - جان امیر؟ - می خوام درمان کنم... چشمامو میگم. - کجا؟ چطور؟ - ببین امیر المیرا و ساشا چند هفته دیگه دارن میرن لندن تا ساشا درمان کنه ، فکر کنم خبر داشته باشی... منم می خوام باهاشون برم. - هستی فکر کردی من تو رو تنها می زارم بری؟ - امیر بچه نشو ف تو هم اگه بیای تبسم چی میشه پس؟ - راست میگی ولی چرا انقدر اتفاقی؟ - خیلی وقته به ذهنم رسیده ولی تا الان درمانی نداشته. - هستی... - بله؟ - توجه کردی همه چی داره درست میشه؟ - آره ، اگه یه دفعه همه چی خراب نشه. - دیگه نمی زارم چیزی از هم جدامون کنه. گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم... امروز عروسی بهادره ، یه لباس نو خریده بودم ، یه لباس سرخ آبی رنگ که از جلو تا روی زانوهام بود و از پشت بلند بود ، تبسم هم که یه پیراهن خوشکل بنفش رنگ داشت اونو با کفش های ستش تنش کردم ، موهاشو هم براش ویو کشیدم ، خودم هم با شقایق به آرایشگاه رفتم و موهام رو شینیون باز کردم ، امیر هم قرار بود بیاد ، می خواستیم که قبل از عقد برسیم ، آخه بهادر و محبوبه قبل از عروسی فقط ضیغه کرده بودند ، به همراه بابا و مامان و شقایق راه افتادیم ، عروسیشون توی یه باغ بود ، خداروشکر قبل از عقد رسیدیم ، فامیلای عروس مثل فامیلای بابای خودم بودن ، شلوغ و پایه ، ازشون خوشم اومد ، عروس یه تور بلند داشت که خیلی خوشکلش کرده بود ، بالاخره محبوبه بله رو گفت و همه دست زدن ، بعد از اینکه همگی کادو هامون رو دادیم ، رفتیم توی تالار ، عروس و داماد نشستن رو جایگاهشون و همگی به نوبت رفتن تا باهاشون عکس بگیرن ، اونجا داشتن عکس می گرفتن ، امیر از پشت دستام رو گرفت و گفت: - هستی... - بله؟ - میای بریم یه عکس سه تایی بگیریم؟ نگاهی به تبسم کردم و با لبخند زدن به امیر نشون دادم که موافقم ، تبسم رو صدا کردم و سه تایی رفتیم تا عکس بندازیم ، بعد از اینکه یه عکس سه نفره خوشکل گرفتیم ، یکم رفتم تو فکر ، اینا خانواده ی منن ، خانواده ای که تا همیشه قراره با هم باشیم ، خدایا کمکم کن این خانواده رو از ته قلب قبول کنم ، رفتیم تا با عروس و داماد هم عکس بندازیم ، بعد از اینکه شقایق ازمون عکس گرفت ، رو به بهادر گفتم: - ایشالا که خوشبخت شید. - مرسی هستی. رو به محبوبه گفتم: - خوشبخت شید عزیزمو - ممنون. راستی صبر کن دخترخالم رو بهت نشون بدم. - باشه. همون موقع یه دختره که فکر کنم خواهر عروس بود به کنارش اومد و ما رفتیم و گوشه ای نشستیم ، چند دقیقه بعد محبوبه با یه دختره به سمتم اومد ، یه دختر خیلی خوشکل بود ، چشم های سبز رنگ داشت ، با موهایی قهوه ای رنگ البته بیشتر شبیه به نارنجی بود ، ناز بود کلا ، دختره به سمتم اومد ، یه لبخند زدم بهش و سلام کردم ، جواب سلامم رو داد ، دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم ولی پیش نیومدن و دوتایی ازم دور شدن ، بعد اون هم که نوبت بزن و برقص شد ، البته من نرقصیدم ، فقط امیر یکم با تبسم رقصید ، تبسم کلی خوشحال بود قربونش برم ، اون جشن ، یه جشن فوق العاده بود ، یه جشنی که باعث شد عروسی خودم رو به یاد بیارم ، عروسی خودم... به چشم های خاکستری رنگی که اشک درشون حلقه زده بود نگاه کردم ، حس خوبی نبود ، کاش می تونستم جواب همه ی محبت هاش رو بدم ، ای کاش... با بغض گفت: - هستیم... من همینجوری هم دوست ندارم ، معلوم نیست که بعد اون عمل چه اتفاقایی بیوفته. - بذار شانسم رو امتحان کنم امیر. - می دونی ممکنه چه بلاهایی سرت بیاد؟ - اینجوری حدالقل یه بهانه دارم پیش خودم که حدالقل بتونم فکر کنم برای درمان خودم یه نقشی داشتم. من اونجوری راحت ترم امیر. - هستی... قول بده که برگردی ، با چشم های سالم. - قول میدم امیر ، قول میدم. گونه های دخترم رو بوسیدم و برای دهمین بار ازش خداحافظی کردم ، نمی دونستم که چقدر طول می کشه موندنم ، اما می دونستم که ممکنه زیاد بشه ، نمی دونستم که آیا درمان میشم یا نه ، اما می دونستم که امکان داره بعد عمل هر بلایی به سرم بیاد حتی فلج شدن... نشستیم توی هواپیما المیرا کنارم بود و ساشا هم کنار المیرا نشسته بود ، کاپیتان صحبت هاش رو کرد و ما آماده ی پرواز شدیم ، مثله بچه ها یه فکری به ذهنم اومد و با خودم گفتم: - الان میشمارم بعدشم بیدار میشم. 1 و 2 و 3 ، من از خواب بیدار شدم... چقدر بد که اینی که الان دیدم خواب بود ، خواب دیدم که من و امیر ، تنهای تنها روی تاب نشستیم و مشغول انتخاب کردن اسم برای بچه هامون هستیم ولی چقدر بد که همش بیشتر از یه خواب نبود ، همگی از هواپیما پیاده شدیم و مسیر خونه ی من رو در پیش گرفتیم ، در خونه رو باز کردم و هر سه داخل شدیم ، شب بود ، برای همین بعد از خوردن شام و مرتب کردن وسایلمون ، به خواب رفتیم ، فردا صبحش از خواب بیدار شدم ، یه لباس رسمی پوشیدم و به محل کارم رفتم ، همه از دیدنم تعجب کردن و با کنجکاوی حالم رو پرسیدن ، به همشون گفتم که خوبم و به سمت دفتر رئیس رفتم ، وارد شدم ، رئیسمون علت نبودنم رو ازم پرسید ، منم براش ماجرا رو توضیح دادم و گفتم که دیگه نمیام ، اون هم مدارکم رو به من پس داد ، حقوقم رو پرداخت کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد ، بعد از اون از تمام همکارهای سابقم خداحافظی کردم و از اونجا بیرون اومدم ، به سمت بیمارستانی که ازش وقت گرفته بودم رفتم ، مدتی نشستم تا نوبتم شد ، به اتاق دکتر رفتم ، دکتر بعد از پرسیدن یه سری سوال و یه سری معاینه ، بهم گفت که این یه ریسکه و ممکنه که شکست بخورم ولی من قبول نمی کردم و یقین داشتم که خوب میشم ، دکتر گفت که عمل در سه مرحله انجام میشه و قبل از عمل باید به مدت چند ماه در بیمارستان بستری بشم تا کارهایی مثل شبیه سازی انجام بشه و همچنین آمادگی برای عمل رو داشته باشم ، گفت زمانش رو خودم تعیین کنم ، منم به خاطر اینکه عجله داشتم ، بهش گفتم که از پس فردا می تونیم شروع کنیم ، برگشتم خونه ، مثل اینکه المیرا با ساشا رفته بودن به آدرسی که بهشون داده بودم ، مشغول پختن نهار شدم و با خوندن یه آهنگ خودم رو سرگرم کردم: Shine Bright Like A Diamond مثل یه الماس بدرخش Shine Bright Like A Diamond مثل یه الماس بدرخش Find light in the beautiful sea نور رو توی دریای زیبا پیدا کن I choose to be happy من انتخاب کردم که خوشحال باشم You and I, you and I تو و من ، تو و من We're like diamond in the sky ما مثل الماس هستیم توی آسمون You're a shooting star I see تو یه شهابی من فهمیدم A vision of ecstasy یه تصویر از خوشی بی حد When you hold me, I'm alive وقتی تو منو توی دستات داری ، من زنده ام We're like diamond in the sky ما مثل الماس توی آسمونیم I knew that we'd become one من می دونستم که ما یکی خواهیم شد Right away, a right away بی درنگ ، بی درنگ At first site I felt the energy of sun rays در اولین برخورد من انرژی انوار خورشید رو حس کردم I saw the life inside your eyes من زندگی رو توی چشمای تو دیدم So shine bright, tonight, you and I پس بدرخش ، امشب ، تو و من We're beautiful like diamonds in the sky ما به زیبایی الماس توی آسمونیم Eye to eye, so alive چشم تو چشم ، خیلی زنده We're beautiful like diamonds in the sky ما زیباییم مثل الماس توی آسمون Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shining Bright Like A Diamond می درخشی مثل یه الماس We're beautiful like diamonds in the sky ما زیباییم مثل الماسها توی آسمون Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shining Bright Like A Diamond می درخشی مثل یه الماس We're beautiful like diamonds in the sky ما زیباییم مثل الماسها توی آسمون Palms rise to the universe کف دستهامون به سمت جهان بلند می شن As we, moonshine and molly همونطور که ما ، مثل ماه می درخشیم و سرشار از خوشی هستیم Feel the warmth we'll never die گرمایی رو حس می کنیم انگار که هیچ وقت نخواهیم مرد We're diamonds in the sky ما الماسهای توی آسمون هستیم You're a shooting star I see تو یه شهابی من فهمیدم A vision of ecstasy یه تصویر از خوشی بی حد When you hold me, I'm alive وقتی تو منو توی دستات داری ، من زنده ام We're like diamond in the sky ما مثل الماس توی آسمونیم At first site I felt the energy of sun rays در اولین برخورد من انرژی انوار خورشید رو حس کردم I saw the life inside your eyes من زندگی رو توی چشمای تو دیدم So shine bright, tonight, you and I پس بدرخش ، امشب ، تو و من We're beautiful like diamonds in the sky ما به زیبایی الماس توی آسمونیم Eye to eye, so alive چشم تو چشم ، خیلی زنده We're beautiful like diamonds in the sky ما زیباییم مثل الماس توی آسمون Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shining Bright Like A Diamond می درخشی مثل یه الماس We're beautiful like diamonds in the sky ما زیباییم مثل الماسها توی آسمون Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shining Bright Like A Diamond می درخشی مثل یه الماس We're beautiful like diamonds in the sky ما زیباییم مثل الماسها توی آسمون Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond می درخشی مثل یه الماس So shine bright, tonight, you and I پس بدرخش ، امشب ، تو و من We're beautiful like diamonds in the sky ما به زیبایی الماس توی آسمونیم Eye to eye, so alive چشم تو چشم ، خیلی زنده We're beautiful like diamonds in the sky ما زیباییم مثل الماس توی آسمون Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Aaaahhhhhhhh.... ...Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس Shine Bright Like A Diamond بدرخش مثل یه الماس و همین طور به عشقمون فکر می کردم ، به عشق بین خودم و امیر اما ادامه ی این عشق چی میشد؟ عشقمون ادامه داشت یا اینکه به پایان می رسید؟ همون موقع از ته ته قلبم از خدا خواستم تا کمکم کنه که سالم ، با دوتا چشم رنگی ، با یه صورت شاد بتونم برگردیم پیش خانوادم و این حس غریب رو ، این حس سرد رو ، این حسی که به امیر دارم رو ، حسی که باعث میشه اون رو از خودم دور کنم رو خدا ازم دور کنه ، امیدوارم که موفق بشم... امیدوارم... RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - RєƖαx gнσѕт - 11-09-2013 نوشیکا زود بذار مرسی ولی داستان خیلی دلهره اوره من همش میترسم هستی امیرو ناراحت کنه RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - elnaz-s - 11-09-2013 بعده یک هفته همین؟ 1 سوال این جاش که نوشیکا رفت پیشه هستی همون جاس کع تو رمان قبلی اون دختره نوشیکارو میبره پیشه2نفر میگه اینا خیلی عاشقن؟ RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 12-09-2013 هههههههه تازه فهمیدی گلم؟ من که گفتم رمانام همه ربط دارن به هم. مهدی و هیلدا اینجا هم همون مهدی و هیلدا اونجان. دریا هم که خودشه. محبوبه و بهادرم همونان. نه بابا نفست از جای گرم بلند میشه ها ، واقعی کدوم بود؟ ![]() ![]() خدا و دیگر هیچ... خیلی عالی بود =س ادامه ش چی - محمدد - 12-09-2013 (19-08-2013، 13:59)نوشیکا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 13-09-2013 اینم از پست جدید: در فکر بودم که زنگ در خورد ، رفتم سمت در و بازش کردم ، المیرا و ساشا اومدن ، پیام تو این مدت قرار بود که پیام پیش الهام خواهر المیرا و شوهر الهام بمونه ، دوتایی رفتن و لباس هاشون رو عوض کردن ، المیرا خیلی برای ساشا نگران بود وگرنه خیلی کم پیش میاد که یه مادر بچش رو بسپره به خواهرش و با شوهرش به یه کشور دیگه بیاد ، المیرا اومد پیشم و گفت: - واااای ، دوست عزیزم چه کرده. - هه ، کاری نکردم که. - رفتی دکتر چی شد؟ - از پس فردا قراره برم بیمارستان ، بیرون اومدنم رو نمی دونم ، اون با خداس. - ایشالله که زود میای بیرون عزیزم. - مرسی المیرا. اشک تو چشمای المیرا حلقه زد ، با ناراحتی نگاهی به المیرا کردم ، المیرا گفت: - نمی خوای به امیر بگی؟ سرم رو تکون دادم و مشغول شدم ، المیرا هم چیزی نگفت و اومد به کمکم ، نهار رو درست کردیم و بعد هم ساشا اومد تا باهم نهار بخوریم. می خواستم این دو روز خیلی بهم خوش بگذره ، چون بعدش قرار بود که برم و تا یه مدتی توی یه فضای تکراری زندگی کنم. قرار شد که شب ، سه تایی بریم تا من و المیرا خرید کنیم ، شب شد ، رفتم و چمدونم رو باز کردم ، یه شلوار کرم رنگ رو انتخاب کردم و بعد هم یه بلوز آستین بلند چارخونه کرم و قرمز ، یه کفش قرمز پوشیدم ، موهام فر کردم ، فرهای بزرگ و ریختم دور سرم ، کرم پودر زدم و بعد هم یه رژلب قرمز رنگ ، یه لبخند به خودم زدم ، این آدمی که توی آینه می دیدم ، اگه یه جفت چشم درست و حسابی داشت معرکه میشد ، یعنی فوق العاده میشد ولی حیف... از اتاق رفتم بیرون ، هرموقع المیرا رو میدیدم خندم می گرفت ، آخه پایین موهاش رو که صورتی کرده بود خیلی جالب شده بود ، موهاش رو لخت کرده و بود و دمب اسبی بسته بود ، رژگونه آجری داشت ، رژلب صورتی ، خیلی با نمک بود ، دوسش داشتم ، ساشا هم آماده بود ، سه تایی رفتیم بیرون ، یه تاکسی گرفتیم ، به یه پاساژ رفتیم ، انگلیسی المیرا بد نبود ولی ساشا خیلی کم می تونست انگلیسی حرف بزنه ، بیشتر من حرف می زدم ، کلی خرید کردیم ، اول از همه المیرا رفت و یه پیراهن خوشکل برای عقد من و امیر گرفت ، یه پیراهن سرمه ای رنگ بود ، یه کمربند نقره ای داشت ، تا یکم پایین تر از زانو بود ، بعد رفتیم و یه کفش ستش خرید ، من هم چند تا لباس و پیراهن برای خودم گرفتم ، ساشا هم یه چیزایی گرفت ، من و المیرا رفتیم چکمه گرفتیم ، من یه چکمه تا بالای زانو که مشکی رنگ بود ، المیرا هم یه چکمه تا زانو طوسی رنگ ، بعدش رفتیم و من کیف خریدم ، یه پاساژ بود فقط برای بچه ها ، برای تبسم و پیام کلی خرید کردیم ، المیرا خواست برای الهام و شوهرش و بچه ی الهام هم خرید کنه ، منم برای شقایق یه پیراهن خیلی ناز و چندتا چیز دیگه گرفتم ، برا مامان بابا هم همین طور ، بعدش رفتیم شام خوردیم و بعد هم برگشتیم خونه ، خیلی خسته بودیم برا همین سری خوابیدیم ، صبح وقتی بیدار شدم ، هردوتاشون بیدار بودن ، المیرا صبحانه آماده کرده بود ، بعد از شستن صورتم ، رفتم کنارشون و صبحانه رو باهم خوردیم ، المیرا و ساشا باید دوباره می رفتن دکتر ، منم تصمیم گرفتم برم شهربازی ، ساعت نزدیکای دوازده بود که هردو رفتن ، من یه شلوار بنفش رنگ پوشیدم ، یه بلوز سفید و یه کت سفید هم روش پوشیدم ، کفش هام رو پا کردم و از در بیرون رفتم ، با یه تاکسی به شهربازی رفتم ، می خواستم تمام هیجانم رو خالی کنم ، انجا از نگاه های عجیب و غریب مردم خیلی بیشتر در امان بودم ، می خواستم برم به سمت یکی از وسایل که صدای یه آهنگ منو به سمت خودش جلب کرد ، آهنگی که باعث شد به خاطرش جهتم رو عوض کنم و به فکر در مورد زندگی خودم مشغول شم: I remember tears streaming down your face اشکاتو یادم میاد که از صورتت سرازیر شدن.. When I said, I'll never let you go وقتی بت گفتم نمیزارم بری. When all those shadows almost killed your light وقتی تاریکیها امیدت رو از بین بردن. I remember you said, یادمه گفتی: Don't leave me here alone منو اینجا تنها نذار. But all that's dead and gone and passed tonight اما امشب همه ی اون چیزا مردن .رفتن و گذشتن. Just close your eyes فقط چشماتو ببند . The sun is going down خورشید درحال غروبه. You'll be alright تو خوب خواهی شد. No one can hurt you now و هیچ کس نمیتونه بت آسیب بزنه. Come, morning light روشنایی صبح میاد. You and I'll be safe and sound و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود. Don't you dare look out your window darling عزیزم جرات نمیکنی به بیرون پنجره نگاه کنی. Everything's on fire همه چیز در حال آتش گرفتنه. The war outside our door keeps raging on جنگی که بیرون خونه ی ماست داره دق دلیشو خالی میکنه.. Hold on to this lullaby به این لالایی ادامه بده. Even when the music's gone, gone حتی وقتی موسیقی تمام میشه. Just close your eyes فقط چشماتو ببند . The sun is going down خورشید درحال غروبه. You'll be alright تو خوب خواهی شد. No one can hurt you now و هیچ کس نمیتونه به تو آسیب بزنه. Come, morning light روشنایی صبح میاد. You and I'll be safe and sound و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود. Oooh, oooh, oooh, oooh... la la (la la) la la (la la) Oooh, oooh, oooh, oooh... la la (la la) Just close your eyes فقط چشماتو ببند . You'll be alright تو خوب خواهی شد. Come, morning light, روشنایی صبح میاد. You and I'll be safe and sound و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود. Oooh, oooh, oooh, oooh oh oh... یه لبخند همراه با یک قطره اشکم زدم و از اون نقطه دور شدم ، اون روز کلی بهم خوش گذشت و کلی تخلیه شدم ، آماده بودم تا به بیمارستان برم ، وقتی که برگشتم شب بود ، المیرا و ساشا خواب بودن ، من هم خیلی آروم و بی صدا با همون لباس ها ، روی کاناپه خوابم برد. صبح با تکون های دست المیرا چشم باز کردم ، بالای سرم با یه لبخند ایستاده بود ، خیلی دوسش داشتم ، خیلی خیلی ، نشستم رو کاناپه ، کمرم درد گرفته بود ، کش اومدم و با خمیازه گفتم: - ساعت چنده؟ - ساعت 10. - باید برم. - فکر کردی می زارم تنها بری؟ یه لبخند زدم بهش که بهش همه چی رو نشون داد ، تشکر ، محبت ، حس دین ، بلند شدم ، دوتایی صبحانه حاضر کردیم و شروع کردیم به خوردن ، ساشا نبود ، از المیرا پرسیدم: - ساشا کجاست؟ - صبح زود رفته بیرون. - با اون اینگیلیسی داغونش؟ خنده ی کش داری کرد و شونه هاش رو بالا برد و آروم گفت: - همینو بگو. بعد از صبحانه بلند شدم تا حاضرشم ، جوراب شلواری طوسی رنگ ضخیمی رو پوشیدم ، دامن لی مشکی رنگ کوتاهم رو پوشیدم ، با یه بلوز مشکی رنگ چارخونه ، کفش های مشکی رنگ پام کردم ، خواستم وسایلم رو جمع کنم که دیدم المیرا برام یه چمدون کوچک بسته ، صداش کردم: - المیرااااااااااااااا. اومد پیشم ، نگاهی به سرتاپاش کردم ، یه شلوار آبی فیروزه ای پاش بود ، با یه بلوز زرد خوشرنگ که آستین های کلوش داشت ، موهاش رو لخب کرده بود و دورش ریخته بود دیوونه ، گفت: - بله ، چته؟ - تو چمدونمو بستی؟ - با اجازت ، همه چیز گذاشتم به خدا. - تو غلط کردی ، چرا زحمت دادی به خودت؟ - نه بابا چه زحمتی؟ - خیلی ازت ممنونم ، فقط همین. - خواهش می کنم عزیزم. لبخند زدم و گفتم: - بریم؟ - آره بریم. هر دو از ساختمان خارج شدیم ، داشتیم بیرون می رفتیم که پائول رو دیدم ، سلامی کردم و با سرعت با المیرا دور شدم از اونجا ، المیرا پرسید که این کیه ، جواب دادم: - پائوله ، آبروم رفت پیشش. - اِ این بود؟ - آره. - همچین بدم نبودا. - آبروم رفت. - بیخیال رفیق ، تو که دیگه اینو نمی بینی. - خوب آره ، راست میگی... رسیدیم به بیمارستان ، رفتیم تو ، نشستم روی یه صندلی و المیرا رفت و کارام رو کرد ، بعد از نیم ساعت بایه ویلچر اومدن نزدیکم ، از پرستاره پرسیدم که این برای چیه؟ گفت قانونه و باید بشینم ؛ منو برد سمت یه اتاق ، المیرا جلو در اتاق داشت با گوشی حرف می زد ، به محض دیدنم یه لبخند زد و گفت گوشی. گوشی رو آورد سمتم و داد بهم ، موبایل رو گرفتم ازش و گذاشتم دمه گوشم: - بله؟ - سلام عزیزم. - امیر... سلام. - بی معرفت نمی خواستی به من بگی؟ - نه.... تبسم چطوره؟ - خیلی دلتنگته ، اما وقتی فهمید رفتی برای درمان قول داده که دختر خوبی باشه و درساش رو بخونه تا تو هم زود برگردی. - قربونش برم ، الان هست؟ - نه عزیزم. - چه بد ، شاید نتونم باهاش تو این مدت حرف بزنم. - بهتره که حرف نزنی چون ممکنه که عاطفی تر بشه و ضربه بخوره. - باشه. - هستیم؟ - بله؟ - چون داشتی می رفتی نمی خواستم غمگین باشه. - چی؟ قبل از اینکه جوابی بشنوم این صدا اومد: دوست دارم چون دلمو نمیشکنی تو بیشتر از خودم فکر منی تو دوست دارم چون همیشه کنارمی تو ، خسته که باشم بی قرارمی تو بخاطر دلت که دریاست چشایی که تموم دنیاست همیشه از خودت گذشتی به خاطر همین که هستی دوست دارم ، دوست دارم تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی توی دنیا بهترینی تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی همین که هستی بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی دوست دارم چون که تکیه گاهمی تو تو گریه هام همیشه پناهمی تو دوست دارم چون تو شبا ستارمی تو همه میگن نیمه ی گمشدمی تو بخاطر دلت که دریاست چشایی که تموم دنیاست همیشه از خودت گذشتی به خاطر همین که هستی دوست دارم ، دوست دارم تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی توی دنیا بهترینی تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی همین که هستی بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی... لبخندی عمیق زدم و آروم گفتم: - خداحافظ عشق من. و بعد تلفن رو قطع کردم. همراه با پرستار وارد اتاق خصوصیم شدم ، المیرا با اشک ازم خدافظی کردم ، نشستم رو تخت ، به دور تا دور اتاق نگاه کردم و با خودم گفتم: - یعنی قراره تا کی اینجا بمونم؟ کلافه سری تکون دادم و آروم به خودم گفتم: نمی دونم. دقیقا یک ماه می گذره ، امروز عمل دارم ، نمی دونم نتیجه ی عمل چیه اما امیدوارم که جواب بده ، اومدن و منو به اتاق مخصوص بردن ، بعد از گرفتن علائمم ، آمادم کردن ، دکترم اومد بالا سرم پرسید که می ترسم یا استرس دارم؟ منم گفتم فقط از نتیجش می ترسم ، گفت که نگران نباشم ، آمپول بی حسی رو بهم زدن ، زیر لب صلوات فرستادم و آروم چشمام رو بستم. صدای دکتر رو می شنیدم که می گفت: - هروقت که آماده بودی بگو تا حوله رو برداریم. چند ثانیه ای گذشت تا گفتم: - آمادم یه حوله دور سرم بود ، آروم آروم اون رو پیچید ، تا بالاخره کنار رفت ، چشمام هنوز بسته بود ، گفت: - چشماتو باز کن. پلک هام سنگینی می کردن ، اما به زور چشمام رو باز کردم ، اما باز بسته شدن ، آروم از دکتر پرسیدم: - چه مدتیه که بیهوشم؟ - دو روز. دوباره سعی کردم تا چشمام رو باز کنم ، اولش همه چی سیاه بود بعد تار شد ، رو به روم رو می دیدم ، یکی از اتاقای بیمارستان بود. دکتر- می بینی؟ گفتم: - آینه. خیلی سریع یه آینه گرفتن جلوم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، باورم نمیشد ، چشمام پر شده بود ، یه لبخند خیلی بزرگ زدم ، نخواستم که اشکام بیان ، چشم راستم رو بستم اما.... اما نمی دونم چرا یه دفعه همه چیز سیاه شد ، نمی تونستم ببین ، صدای دکتر اومد: - می بینی؟ با یه بغض بزرگ سرم رو به علامت منفی تکون دادم و بعد چشم راستم رو باز کردم ، نگاهی به دکتر انداختم ، از روی تاسف سریع تکون داد و زیرلب گفت لعنتی ، یه بار دیگه باید عمل رو انجام بدیم ، ناراحت شدم ، خیلی زیاد ، یه قطره اشک از چشم راستم بارید و من غرق در فکر شدم و با خودم گفتم: نشد... نتونستم... دیگه عمل نمی کنم... بر می گردم... میرم به دیار خودم... میرم به سوی عشقم... امیدوارم که برسم... امیدوارم RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 13-09-2013 خوب خوب خوب ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() می بینم که یه پست به پایان سال های تنهایی نمونده و شماها هم خیلی منتظرید... پس به افتخار صبر قشنگتون یک روز دیگه هم اضافه می کنیم و به امید خدا سال های تنهایی رو فردا به اتمام می رسونیم. فقط یه پست مونده تا پایانش بعدش هم رمان بعدی رو شروع می کنیم. مرسی که با مشکلاتم کنار اومدید ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() خدا و دیگر هیچ... یار و نگهدارتون باشه... RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 14-09-2013 رو به دکتر کردم و گفتم: - دیگه نه. دکتر با تعجب نگاهم کرد ، گفتم: - دیگه نمی خوام عمل کنم. همین برای من کافیه. - اما ما می تونیم با یه عمل دیگه ، همه چیز رو درست کنیم. - نه ، دیگه نه. - اما به هرحال تو باید تا دو هفته دیگه ، اینجا بمونی. دو هفته به اندازه ی دو سال گذشت و من الان در فرودگاه ایستادم و منتظر پرواز به سوی وطنم هستم ، المیرا و ساشا قرار بود که بمونن ، چون درمان ساشا کمی بیشتر طول می کشید ، خونه رو مبله خریده بودم و تمام وسایلم توی سه تا چمدون خلاصه میشد ، مبلغ خونه رو تا زمانی که قرار بود المیرا و ساشا بمونن پرداخت کردم ، صدای پرواز بلند شد ، المیرا با یه لبخند و ساشا هم با یه ذوق کودکانه بدرقه ام کردن و بعد از کلی معذرت خواهی که قراره توی خونه ی ما بمونن ، از هم خداحافظی کردیم و من سوار هواپیما شدم ، تو هواپیما خوابم برد ، صدای نزدیک شدن به مرز ایران رو شنیدم ، از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ، باورم نمیشد که قراره برای همیشه برگردم به کشوری که تمام دنیام توش خلاصه میشه. شالم رو از توی کیف کوچیکم دراوردم و سر کردم ، بالاخره روی خاک ایران ایستادیم ، با یه شوق کودکانه از هواپیما پیاده شدم ، بعد از کلی معطلی موفق شدم و چمدون هام رو گرفتم ، داشتم از فرودگاه خارج میشدم که یه صدای آشنا از اون دور دورا لاله ی گوشم رو نوازش داد: - هستیم؟ با شوق برگشتم و دویدو به سمتش ، تبسم کنارش بود ، تبسم به سمتم دوید ، آغوشم رو باز کردم و تبسم تو بغلم جا گرفت ، وای که چه لحظه ی شیرینی بود ، گریم گرفته بود و اشک می ریختم ، به صورت نازش نگاه کردم و گفتم: - خوبی قربونت برم؟ - خوبم مامان ، تو خوبی؟ مامان خیلی خوشکل تر شدی. - مرسی عزیزدلم. دستش رو گرفتم و با هم به سمن امیر رفتیم ، امیر لبخندی به ما زد و رو به من گفت: - خوش اومدی. - ممنونم. سر ماشین شدیم ، امیر رفت سمت خونه ی مامانم و به تبسم گفت که بره اونجا ، تبسم قبول کرد ، وقتی تنها شدیم ، رو به من کرد و گفت: - خیلی دلم برات تنگ شده بود ، خیلی... - ممنون. نگاه غمگینی بهم انداخت ، لعنتی ، دوباره ناراحتش کردم ، برای اینکه بحث رو عوض کنم رو به امیر کردم و گفتم: - امیر؟ - جان امیر؟ - باورت میشه یه آهنگ باعث شد که تمام این مدت خیلی حالم خوب باشه؟ - چه آهنگی؟ - انگلیسیت که خوبه؟ - خوب آره. - صبر کن الان می زارم. سی دی اون آهنگ همیشه همراهم بود ، تو کیفم گذاشته بودمش ، سی دی رو دراوردم ، بعد سی دی که تو ضبط ماشین بود رو خارج کردم و سی دی خودم رو گذاشتم ، به محض پخش شدن ، یه لبخند رو لب امیر ظاهر شد: I remember tears streaming down your face اشکاتو یادم میاد که از صورتت سرازیر شدن.. When I said, I'll never let you go وقتی بت گفتم نمیزارم بری. When all those shadows almost killed your light وقتی تاریکیها امیدت رو از بین بردن. I remember you said, یادمه گفتی: Don't leave me here alone منو اینجا تنها نذار. But all that's dead and gone and passed tonight اما امشب همه ی اون چیزا مردن .رفتن و گذشتن. Just close your eyes فقط چشماتو ببند . The sun is going down خورشید درحال غروبه. You'll be alright تو خوب خواهی شد. No one can hurt you now و هیچ کس نمیتونه بت آسیب بزنه. Come, morning light روشنایی صبح میاد. You and I'll be safe and sound و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود. Don't you dare look out your window darling عزیزم جرات نمیکنی به بیرون پنجره نگاه کنی. Everything's on fire همه چیز در حال آتش گرفتنه. The war outside our door keeps raging on جنگی که بیرون خونه ی ماست داره دق دلیشو خالی میکنه.. Hold on to this lullaby به این لالایی ادامه بده. Even when the music's gone, gone حتی وقتی موسیقی تمام میشه. Just close your eyes فقط چشماتو ببند . The sun is going down خورشید درحال غروبه. You'll be alright تو خوب خواهی شد. No one can hurt you now و هیچ کس نمیتونه به تو آسیب بزنه. Come, morning light روشنایی صبح میاد. You and I'll be safe and sound و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود. Oooh, oooh, oooh, oooh... la la (la la) la la (la la) Oooh, oooh, oooh, oooh... la la (la la) Just close your eyes فقط چشماتو ببند . You'll be alright تو خوب خواهی شد. Come, morning light, روشنایی صبح میاد. You and I'll be safe and sound و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود. Oooh, oooh, oooh, oooh oh oh... امیر نگاهی بهم کرد و گفت: - خیلی قشنگ بود. - مرسی. - حالا می دونی من تو این مدت به چه آهنگی گوش میدادم؟ - نه... سی دی رو عوض کرد و سی دی قبلی رو گذاشت ، چند تا آهنگ رد کرد تا به یه آهنگ آشنا رسید: Whenever I'm alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am home again باعث میشی دوباره احساس امنیت کنم Whenever I'm alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am whole again باعث میشی دوباره حس کنم همه چیز هستم Whenever I'm alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am young again باعث میشی حس کنم دوباره جوون شدم Whenever I'm alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am fun again باعث میشی دوباره حس شادابی کنم However far away I will always love you هرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت However long I stay I will always love you تا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت Whatever words I say I will always love you با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم I will always love you همیشه عاشقت میمونم Whenever I'm alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am free again باعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدم Whenever I'm alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am clean again باعث میشی حس کنم دوباره پاکم However far away I will always love you هرچقدر ازتو دور باشم دوستت خواهم داشت However long I stay I will always love you هر چقدر زنده بمونم دوستت خواهم داشت Whatever words I say I will always love you با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم I will always love you من همیشه دوستت دارم غرق در آهنگ بودم ، آهنگ رو قطع کرد ، صدای امیر رو شنیدم: - چطور بود؟ - معرکه. - برای تو بود. - ممنون. - هستی چشمات خیلی خوب شدن عزیزم. - ممنون ولی هنوزم نمی تونم ببینم. نگاهش رو از جلو گرفت و به من خیره شد: - چرا؟ - مراقب جلوت باش امیر... خوب چون باید یه عمل دیگه می کردن. - پس چرا نموندی؟ - دیگه بریدم ، می خواستم که برگردم ، برگردم و دیگه هیچ وقت اونجا رو نبینم ، دیگه خسته شده بودم ، زده شده بودم. - درکت می کنم عزیزم. کی می خوای عقد کنیم؟ با شالم بازی کردم و خیلی آروم گفتم: - نمی دونم... کمی تو سکوت گذشت ، امیر سکوت رو شکست: - هفته ی دیگه خوبه؟ - آره... خوبه. برگشتم خونه ، مامان و شقایق و بابا از دیدنم خیلی خوشحال شدن ، سغاتی هاشون رو دادم ، شقایق کلی خوشحال شد و ذوق کرد. دو روز گذشت ، تو مدتی که من نبودم ، خانواده ی سیوان اومده بودن خواستگاری شقایق و قرار بود که چند ماه دیگه نامزدیشون باشه ، با المیرا هم حرف زدم ، انگار که درمان ساشا با موفقیت به اتمام رسیده بود و قرار بود که آخر هفته برگردن. به همه خر دادیم ، می خواستم لباس عروسیم رو بپوشم ، امیر هم قرار بود کت و شلوار دامادیش رو بپوشه ، همه چیز خیلی زود می گذشت ، هم خوشحال بودم ، هم ناراحت ، یه حسی مانع دوست داشتن امیر میشد ، داشتم با تمام وجودم با اون حس می جنگیدم تا از بین ببرمش. همه چی خیلی زود گذشت و امروز روز عقد من و امیره ، روزی که هفت سال به خاطرش عذاب کشیدم و بعد از امروز من دوباره به عشقم می رسم ، صبح به آرایشگاه رفتم ، بعد از اینکه موهام رو درست کردن و آرایشم تمام شد ، با ذوق یه کودک هفت ساله لباس عروسم رو پوشیدم ، همه برام آرزوی خوشبختی کردن ، امیر اومد به دنبالم ، تو اون کت و شلوار دامادی جذاب بود ، درست مثل قبلا ، نشستیم تو ماشین و به سمت محضر به راه افتادیم ، حلقه هامون حاضر بود ، همون حلقه های قدیمی ، به امیر گفتم: - امیر یاد عروسیمون افتادم... یادته؟ - روزی به اون خوبی رو مگه میشه یادم نباشه؟ لبخند زدم ، رسیدیم ، اکثر مهمان ها اومده بودن ، یعنی زیاد مهمون دعوت نکرده بودیم ، فقط المیرا و ساشا بودن ، با بزرگای فامیل ، خاله سوگند و مامانم خیلی خوشحال بودن ، بالاخره همه رسیدن و نوبت به عقد شد ، نشستیم تو جایگاه مخصوص ، المیرا بالا سرم قند می سابید و مینو و آناهید هم پارچه رو گرفته بودن ، هرلحظه اون حس مزخرف رو سرکوب می کردم ، عاقد بار اول اجازه خواست و با صدای عروس رفته گل بچینه خاله پاسخ داده شد ، بار دوم با صدای عروس رفته گلاب بیاره ی شقایق ، بار سوم با صدای عروس زیرلفظی می خواد المیرا ، امیر یه سوئیچ ماشین بهم داد که خیلی شوکه شدم ، همه نقششون رو بازی کردن و حالا نوبت به من رسیده بود ، استرس داشتم و دستام می لرزیدن صدای عاقد اومد: - عروس خانم وکیلم؟ از تو آینه به صورت پر استرس امیر نگاه کردم ، این حس لعنتی دست از سرم بر نمی داشت ، چشمام رو بستم و خیلی آروم گفتم: - نـه... خیل خوب اینم از آخرین پست سال های تنهایی RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 14-09-2013 نگاه همه نگران شد ، غرورم کار خودشو کرد ، این بود اون حس خاموشی که می گفتم ، این بود اون هستی مغروری که می گفتم ، امیر نگاهش رو به صورتم انداخت ، یک بار دیگه زیر لب تکرار کردم: - نه. بلند شدم تا از اتاق عقد بیرون برم ، بیرون برم و بمیرم ، داشتم بیرون می رفتم که یکی از پشت بازو هام رو گرفت ، اونقدر محکم فشار داد که اشکم ریخت ، برگشتم ، بابام بود ، نگاهی خشمگین بهم انداخت و گفت: - داری چیکار می کنی دختر؟ به خودت بیا. جمله ی آخرش رو با داد گفت ، یه سکوت تو کل محیط پیچیده شد و همه منتظر من بودن ، بازوم رو از تو دستای بابا دراوردم و به سمت در رفتم ، یه صدا منو سرجام نگه داشت ، صدای امیر بود: - هستی وایستا. برگشتم و با اشک تو چشماش نگاه کردم ، امیر مقابلم بود ، با عصبانیت شروع کردم به داد زدن: - تقصیر توئه لعنتی ، تقصیر توئــــــــه ، اگه غرورمو نمی شکوندی ، اینجوری جوابت رو نمی دادم... درحال داد زدن بودم که یهو امیر جلوی پام زانو زد ، صدام رو قطع کردم و به چشم های نگران همه خیره شدم و بعد به یه جفت چشم خاکستری رنگ ، امیر گفت: - هستی ، خواهش می کنم ببخش منو ، غلط کردم ، حالا دوباره ازت می خوام که باهام ازدواج کنی ، با من ازدواج می کنی؟ خاله به عاقد اشاره کرد تا عقد رو یه بار دیگه بخونه ، صدای عاقد رو شنیدم: - عروس خانم وکیلم؟ امیر هنوز هم جلوی پام زانو زده بود ، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترا ، بله. المیرا گریش گرفته بود ، همه از ته دل خوشحال بودن ، همه می خندیدن ، خانم ها کل های بلند می کشیدن ، همه فوق العاده خوشحال بودن و من فوق العاده امیر رو دوست داشتم و منتظر یه آینده ی رنگارنگ در کنارش بودم... با تکون های متعددی که به بازوم خورد ، از خواب پریدم ، رو به امیر کردم و گفتم: - خیلی خوابیدم؟ - ده دقه ایه که خوابت برد ، گفتم بیدارت کنم بری راحت بخوابی عزیزم. بوسه ای روی گونه هاش زدم و گفتم: - نه دیگه خوابم نمیاد. یه صدای گومپ برخورد با زمین اومد و به دنبالش تبسم پاشد و دوید سمت صدا ، صدای ایلیا بود که داشت بازی می کرد ، تبسم داداشش رو بغل کرد و آورد پیش ما ، یه نگاه به ایلیا کردم ، پسرم کپ خودم بود ، چشم هاش مثله من از چندین رنگ تشکیل شده و بود و قیافش هم شبیه به من بود ، موهای مشکی رنگ داشت ، یه پسر ناز ، حالا چندین سال از اون ماجرا می گذره ، از آغاز هجده سالگیم و من حالا یه دختر چهار ده ساله و یه پسر دو ساله دارم ، با خودم قرار گذاشتم تا هروقت تبسم هجده سالش شد دفترخاطراتم رو بدم تا بخونه ، با اینکه فقط ده دقیقه خوابیدم اما تمام اون سال ها ، تمام خنده هام ، تمام غم هام به خاطرم اومد ، رو به امیر کردم و گفتم: - خیلی دوست دارم امیر. - منم خیلی دوست دارم عزیزم. نگاهم رو به سمت فنجان نسکافه ی روی میز گرفتم ، دیگه ازش بخار نمیومد ، سرد شده بود ، یخ کرده بود ، درست مثله سال ها پیش من... و این زندگی جریان دارد... پایان خیلی ازتون ممنونم که رمانم رو تا آخرش خوندید. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [color=#00BFFF]واقعا خوشحال میشم که نظراتونو ببینم.[/color][/size] چطور تمام شد؟ خوب این رمان جای تشکر از کسی رو نداره چون شخصیتش خیلی نزدیک به خودم بود ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() بچه ها می خواستم چندتا نکته در مورد رمان بعدی بگم اولا اینکه به خاطر شروع شدن مدرسه ها دیگه زمان گذاشتن رمانم مشخص نیست البته تا قبل از اون هرشب می زارم. دوما می خواستم نظرتون رو راجب رمان بعدی بدونم. ببینید من دوتا کاندید دارم ، یکیش رمان عشق من ، عشق تو که واقعا متفاوته و اگه تعریف نباشه ، من خودم شخصا موضوعی مشترک با این رمانم ندیدم. یکیشم رمان حرمت عشق که جلد دوم با من قدم بزن هستش ، اینو می خواستم بهتون بگم ، اگه قرار باشه حرمت عشق رو بذارم ممکنه یکم اذیت بشید چون هنوز تایپش کامل نشده و باید رمان رو در حال تایپ بذارم ، برا همین ممکنه اذیت بشید ، ولی اگه بخوام عشق من ، عشق تو رو بذارم در کنارش حرمت عشق رو تکمیل می کنم و بعد از اون رمان می زارم ، بعدش هم اگه خدا بخواد سایر رمان ها ![]() همین دیگه ، حالا نظراتون رو بگید تا بدونم. ![]() ![]() ![]() ![]() خدا و دیگر هیچ... |