![]() |
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " (/showthread.php?tid=2129) |
RE: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - maryam.ekh - 19-04-2013 منو که میذارین تو قبر،بزنین رو شونم و بگین: هی رفیق، سخت گذشت،ولی دیـــــــــدی گـــــــــذشـــــــت،…!!؟ RE: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - *Nafas* - 19-04-2013 یه وقتایی هست که هی بیدار میمونی با خودت میگی : الانه که زنگ بزنه الانه که اس بده الانه که … و همین روال ادامه پیدا میکنه تا زمانیکه باورت میشه واقعا رفته … RE: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - maryam.ekh - 19-04-2013 حرف تو که میشود من چقدرناشیانه ادعای بی تفاوتی میکنم... RE: درخواست از خدا...•ته عاشقونه• - maryam.ekh - 19-04-2013 خاطراتــــــ ـــ ـ کودکیـم را ورق می زنــــ ـــ ـم و یک به یک ، عکسها را با نگاهــــ ــ ـم می نوشم عکسهـای دوران کودکیــــــ ــــ ـم طعـــــم خوبـی دارنــد .... داستان کوتاه عاشقانه - Mr.Robot - 19-04-2013 وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی... وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم .. صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .بعد از کارت زود بیا خونه وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری.. نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری RE: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - maryam.ekh - 20-04-2013 آسمـان هـم کـه بـاشی بـغلت خـواهــم کـرد … فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد … پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟… RE: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - maryam.ekh - 20-04-2013 تو می خواستی بشی " سنگ صبورم " ... تو شدی "سنگ" و من هنوز "صبورم داستان عاشقانه ی دختر نابینا - GαяBagє Gιяℓ - 20-04-2013 دختر کوری تو این دنیای نا مرد زندگی میکرد . این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه او بود یه روز دختره گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون میموندم یه روز یکی پیدا شد که به دختره چشماشو بده وقتی که دختره بینا شد دید دوست پسرش نا بینا ست و بهش گفت من دیگه تو رونمیخوام برو . پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش . RE: داستان عاشقانه ی دختر نابینا - maryam.ekh - 20-04-2013 این روزها دیگر هر صدایی که می آید منتظرم تا تو باشی. آتشی در سینه دارم که جز با دیدن رویت آرام نمیشود. آه ...چه طولانی شد این عطش ! چقدر جانگداز است این فراق! چگونه تو در میان ما باشی و دیدار رویت ممکن نباشد؟ آیا جز این است که ما خود حجاب خودیم؟ مولا ! مددی کن. تو را به این جمعه های پر از آه قسم . ...بیا. RE: داستان عاشقانه ی دختر نابینا - poyan lover you - 20-04-2013 ✔مـَـלּ دیوانـِه نیستـَم! فـَـقط کــَـمے تنهـــایـَـم هـَـمیـלּ ! چـِرا نـِـگاه مے کــُنے؟ تـَــنها نـَـدیـده اے؟ بــِه مـَـלּ نـَخـَـند . . . مـَـלּ هَـم روزگارے عـَـزیز دل کــَسے بـودم ! ! |