![]() |
یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم (/showthread.php?tid=56617) |
RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - mina GAGA - 07-12-2013 ![]() RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - مادام ایزابلا - 11-12-2013 من حرفتو قبول دارم چون به جن وروح اعتقاد دارم ![]() RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - amir0003 - 11-12-2013 خدا بیامرزتش RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - MR.FARZAM - 11-12-2013 ![]() ![]() ![]() ![]() RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - bea - 13-12-2013 چه باحال RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - Mιѕѕ UηυѕυαL - 13-12-2013 چ ترسـناک!!! وایـــــــــ...=(( RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - بغض ابر - 13-12-2013 من که باور میکنم اصا یه داستان تعریف کنم من اونموقه ها کلاس اول بودم مامانمم معاونه یه دبیرستان بود مدیره اون دبیرستانم دوسته صمیمیه مامانم بود منم همیشه بعده مدرسم می رفتم پیشه مامانم از اونجام میرفتم خونه ی دوستش اونروزو هیچ وقت یادم نمیره تا ساعت 11 شب خونشون بودم کسی نیومد دنبالم ساعت 12 بود که مامانم با پسرر عموم اومدن دنبالم مامان بزرگم(مامانه بابام)اونموقه خونه ی ما بود دیدم رفتیم خونه ی مامان بزرگم همین که رفتم تو فهمیدم مامان بزرگم فوت کرده خیلی من دوسش داشتم شبش میترسیدم تو اتاقم بخوابم رفتم پیشه مامانم نصفه شب یهو پا شدم رفتم تو حال دیدم مامان بزرگم یه لباسه سرتا سر سفید پوشیده چهرشم نورانیه داره منو نگا می کنه چون اونموقه هام زمین گیر شده بود دیدم رو پاهاش وایساده رفتم مامانمو بیدار کردم اومدیم تو حال مامان بزرگم نبود هیچکیم حرفمو باور نمی کنه RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - هاکان - 13-12-2013 :cool: RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - تبراک - 13-12-2013 به افتخار هرکی تو خونه تنهاس سپاس بدین ![]() RE: یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم - ''HeisEnbErg'' - 13-12-2013 ![]() ![]() ![]() ![]() |