انجمن های تخصصی  فلش خور
» سـوتـیـکده « - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19)
+---- انجمن: مطالب طنز و خنده دار (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=76)
+---- موضوع: » سـوتـیـکده « (/showthread.php?tid=89750)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - Mahshid80 - 18-08-2014

یه بار اومدم بگم تاحالامورتال کمبت بازی کردی؟کفتم تاحالامختارگمبدبازی کردی؟طرف مقابلم ریسه رفت


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - Dead Silence - 18-08-2014

چن روز پیش رفته بـودم استخــر..

خواستم کرال برم یه دفه پام خورد تو دمــاغِ یه زنه:|

منم تو گوشام گوش گیر بود هیچی نمیفهمیدم:|

بعد دیدم اومده جلوم ایما اشاره میاد:| خدایا این چی میگههه!؟cof

بعد گوش گیرامو در اوردم ب پش سرم نیگا کردم گفتم شاید با مربی چیزی باشه:| برگشته میگه هــــــــوووووووووییی خانوم با شمام!:|

منم گفتم بله؟

گفت اونجا پاتو زدی خورد تو دماغم !!

_ نمیدونستم ببخشید..

اححح خوب حواستو جمع کن !

_ یه بار عذر خواهی کردم فک کنم کافی باشه ! درد گرفت " مــَماخــتون :||||||||| !؟

__

باور کنید دماغ تو دهنم نچرخید-__-

تا اخر موقعی که استخر بودیم هی چشم تو چشم میشدیم چپ چپ نیگا میکرد-_-

بیشعور :| ! -__-


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - ŁŪ¢ĩƒ£Ŕ - 20-08-2014

ي بار زنگ زدم به دوستم(پرنيا) {دوست فابمه}

گفتم بدو بيا پارك {...}

گفت توله سگ تو الان بايد به من بگي-.-

گفتم ددهنتو ببند بدو بيا^.^

گفت شمارتو دادم به حميد !.!

ميخواستم بگم تو گه خوردي گفتم تو گاه خوردي

هيچي ديگه تلفن از دسش در اومد{!!}

.......

بعدم كه اومد

{من}....{پرنيا}....{محيا}....{يسنا}

نشسته بوديم تا پسرا بيان^.^

محيا گفت ما رو كشتن كه نيومدن

يسنا خيلي دختر باحاليه از 5 سالگي باهاش دوس بودم(((((:

يسنا گفت تا خودشون رو از لولو به هلو تبديل كنن خيلي ميشه

ي دفعه ديدم يكي از دوستاي يسنا اومد باهاش سلام كردو ...

تا اون اومد پسرا هم اومدن پيشمون {؟؟}

ي بچه بود 3-4 ساله پشت سر دوست يسنا واستاده بود ..

ي دفعه گ*و*ز*ييد...

دوست يسنا{ستاره}

بدبخت ابروش رفت

مام هي خنديديم ديگه فرار كرد ^.^


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - ♥آتش♥ - 20-08-2014

یه بار با شیلا(روسپینا)
و شمیم (دختر شاعر)
یه وسیله گرفتیم ک وقتی یکی میشینه روش یه بوی بدی میاد و صدا میده
برای معلم ریاضی گرفتیم
معلم ریاضی از اونایی بود ک خیلی سگ اخلاقه
سر کلاس رسیدیم
شمیم درستش کرد من زیر اسفنج صندلی گذشتم  شیلا هم دم در امار میداد:
خانم زمانی اومد .....نه برگشت سر دفتر دبیرا
و ....
شمیم داشت میمرد از خنده شیلا عین فردوسی پور داشت گزارش میکرد
خوب
بعد 10 دقیقه ک درست شد ب برو بچ گفتم ضایع بازی در نیارید
 

20 دقیقه بعدش معلم اومد هم بلند شدیمو اینا
معلم خسته و کوفته با تمام قدرت هیکلشو انداخت رو صندلی
صدا ک چه عرض کنم انگار بمب ترکید
یه بوی هم بعد 2 دقیقه اومد
معلم چشماش اندازه ی بشقاب شد
بچه ها از خنده قرمز شده بودند
شمیم افتاده بود رو زمین
شیلام رو میز اویزون بود
نگین و مروارید
داشتن میزارو میجویدن
معلم هم خندش گرفته بود گفت
هانیه بگو کی بود
هانیه هم لبخند زد و گفت شما بودید
کلاس رفت تو فضا
معلم اعضابش خورد شده بود گفت مرده شورتون رو ببرن
شمیم کم نذاشت و گفت
مرده شور خودتو ببرن ک بلد نیستی خودتو نگه داری
معلم دیگه داشت میمرد
خواست شمیم رو بزنه نصف کلاس رفتن سد معلم شدن
منو شیلا و نگین و مروارید و چند نفر دیگه دور شمیم رو گرفتیم الحق شمیم رک و جدی
خوب حرفشو میزنه از هیچی هم نمیترسه
خوب بعد معلم بدون درس دادن رفت پیش ناظم و مدیر
تو این فرصت
منو شیلا اون وسیله رو برداشتیم
و قایمش کردیم
خانم موسوی (دبیر ریاضی)و ناظم و مدیر اومدن سر کلاس و رفتن بالا منبر که عاقا این خانم معلمتونه و اینا
شمیم گفت :تا حالا ندیدم درس بده
همه تایید کردن
خانم موسوی عصبانی شد صندلی رو تفتیش کرد اسفنج ها رو با اون چنگالاش پاره کرد
دید هیچی نیست ناظم و مدیر همین جوری  با تعجب نیگاش میکردن
بعد خندیدن
اینقدر خندیدیم ک نگو
اون سوتی رو هم هانیه داد
اخر ناظم فهمید ما بچه ها این کارو کردیم کلی خندید


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - *نیوشا*14 - 21-08-2014

یه بار داشتم با اسکیت توی پارک دور میزدم یه بستنی هم دستم بود






هیچی دیگه منم همینطور در حاله خوردنه بستنیم بوم که یه یاروی دیگه ای از رو به روی من با بستنی میومد که من کنترولم رو از دس دادم با همون بستنی روفتم تو بغله یارو
هیچی دیگه بغیش ضتیع بازی شد اون و دوستش به من میخندیدن منم آب میشدم


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - کیوان دربندی(ترافیک) - 21-08-2014

دختره همسایمون تازه شوهر کرده بود
با شوهرش اومدن خونمون عید دیدنی _ مثلا میخواستم با شوهرش گرم بگیرم
بهش گفتم خب حمید جان کجا مشغولی،
گفت. راستش من تو مشاوراملاکه. کلبه هستم
گفتم. اٍ پیشه حاج عماد،،،،
گفت. آره میشناسیش..... گفتم اون کفتار و کی نمیشناسه _ بعد که داشتن میرفتن. گفت
اقاکیوان داداش. باما کاری نداری. .. منم طبق عادت گفتم : کار که. ..چرا_ جاشو نداریم
/دروبستم داشتم خجالت میکشیدم که تازه یادم افتاد مامانم میگفت شوهر شیما تو بنگاه باباش کار میکنه


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - sara.gh - 22-08-2014

خخخخخخخ
دمتون گرم با این سوتی هاتون...Big Grin
منم سوتی زیاد میدم ولی نمیگم ریا نشهBig Grin
خعلی باحالیدددددددHeartHeart


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - First Star - 23-08-2014

تولد دختر خالم بود 3 سالشه اسمش ساراس  :|

گفتش واسِ من یه شلوارک بگیر -_-

با مامانم رفتیم تو فروشگاه به فروشنده گفتم شلوارک اندازه ی سارا داری ؟ :|

دیدم منو نگاه میکنه میخنده بعد فهمیدم چه سوتی دادم -____-


RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - __mooni__ - 29-08-2014

کیبرد دختر داییم از این قدمیاس
بعد صدای دکمه های کیبردش رو مخم بود
گفتم که کیبردم کیبردای قدیم
بعد دختر داییم نیگام کرد گفت کیبرد من از این قدمیاس
من اومدم قضیه رو ماس مالی کنم
گفتم منظورم کیبرد جدیدا بودBig Grin



RE: (✿◠‿◠) سوتیـــ]ـــکده (✿◠‿◠) - کیوان دربندی(ترافیک) - 29-08-2014

زمانه دانشجوییم یبار یکی از این همکلایسهای
روشن فکرمون یروز منو دعوت کرد خونشون
که مثلا به پدرمادرش معرفی کنه.
قبل اینکه بریم تو بهم گفت
راستی عموم هم خونه ماست
فقط عموم کمی کم داره ( یعنی خیلی کم داره)
بپا سره کار نری!! یه لبخند معنی دارکردم ورفتیم
داخل دیدم باباش با کت شلوار مارکدارش. اومده پشت در پیشواز
با کلی. ژست فلاکسی. دس بکمر
دستم دراز کردم گفتم سلام کیوان هستم
خیلی لردی رفتیم نشستیم
دختره رفت که چایی بیاره. باباش شروع کرد
از مزایایه زمونه شاه و امکاناتش گفتن
منم که میخواستم. بگم
آره عاقا منم بلدم. دیگه اوج گرفتم و
از دیکتاتوریه سفید بگیر تا هرمونیوتیک داشتم
نظر میدادم
دیدم صدای پچ پچ میاد از آشپزخونه توجه نکردم
بعد باباش گفت آقا کیوان. من میرفتم کافه رویال
یعنی وقتی منو میدیدن گوگوش میومد میشست رواین پام [ یهو چشام گرد شد ]
ادامه داد. .. داریوشم. میشست رو این پام
یعنی دیگه داشتم منفجر میشدم دیدم از توآشپزخونه ضدای خنده همکلاسیم با یه دختره دیگه داره میاد
پویش[همکلاسیم] اومد جلودر آشپزخونه
گفت عمو جون بیا. واست فرنی درس کردم
گفتم پس پدرت کو؟
با پوزخند گقت. هنوز نیومدن
منم برگشتم گفتم. پس مادرِ تو ----
صدای خنده اونیکی دختر یهو قط شد.
دقیقا درست حدث زدین
مادرش بود که داشت مثل دختربچه ها میخندید
یعنی. تا دوترم از تو امیر کبیر بچه ها. آصا داریوش صدام میکردن