انجمن های تخصصی  فلش خور
وفادار+غرور بیجا +صدقه - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19)
+--- موضوع: وفادار+غرور بیجا +صدقه (/showthread.php?tid=102512)



وفادار+غرور بیجا +صدقه - ✘PETER✘ - 20-04-2014

وفادار+غرور بیجا +صدقه 1 روزی دهقان و همسرش جهت بردن بذر به مررعه مجبور شدند كودك خردسالشان را كه در خواب بود برای مدت كوتاهی در منزل تنها بگذارند و از طرفی وجود سگ با وفای نگهبان در منزل خیالشان را از خطر جانوران درنده همچون گرگ آسوده می كرد .
چون آن دو فراغت از كار برگشتند سگ را با پوزه خونین و بی تاب رو در روی خود دیدند كه انتظار آمدن آنها را می كشید . زن فریاد بر آورد سگ كودكم را خورد و مرد دهقان بی درنگ بر پیشانی سگ نشانه رفت و با شلیگ یك گلوله آن را از پای در آورد.
چون سراسیمه به درون خانه رفتند دیدند كودك هنوز در خواب عمیق است و گرگی از پای در آمده و با بدن خونین
نقش بر زمین افتاده است و اتاق از جنگ سخت گرگ و سگ حكایت دارد .

بسیار سوال و افسوس هیچ پاسخ ‫‫‍‬‌‍....
اما فقط یك سوال : راستی آن دهقان با پیشداوری نابجای خود چگونه می تواند درون خود را التیام بخشد ؟
پس بیاییم قبل از هر چیز نسبت به یكدیگر پیشداوری نكنیم
و آگاهی خود را نسبت به كردار ، پندار و گفتار دیگران افزون كنیم.
برگی از قصه های مددكاری
HeartHeartHeartHeartHeartHeart وفادار+غرور بیجا +صدقه 1 یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!! HeartHeartHeartHeart وفادار+غرور بیجا +صدقه 1 کارگر خسته و درمانده بود، در راه به صندوق صدقه ای رسید، سکه از جلیقه کهنه اش درآورد تا صدقه دهد
ناگهان...!
نگاهش به جمله ای روی صندوق صدقه افتاد!!!
منصرف شد و به راه خود ادامه داد...

.

.

.

(صدقه عمر را زیاد میکند)


RE: وفادار+غرور بیجا +صدقه - S R U H - 20-04-2014

ای قلبم چه زیبا Angel


RE: وفادار+غرور بیجا +صدقه - سانا50 - 20-04-2014

خیلی خیلی زیبا ممنونWinkWinkWink


RE: وفادار+غرور بیجا +صدقه - الهه 1379 - 17-08-2014

عالییی


RE: وفادار+غرور بیجا +صدقه - sev sevil - 17-08-2014

مرسی
آخری جالبتر بود