رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) (/showthread.php?tid=11073) |
رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 03-07-2012 مثه تموم 5شنبه هایی که میومدم اینحا بازم اومدم . با یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز . مثل همیشه . اما اینبار فرق داشت . اومده بودم قول بدم . نشستم کنار قبرش و با گلاب شستمش . 7 ماه گذشته ولی من هنوزم باورم نشده از دستش دادم . خیلی تنها شدم باز... همون طور که گلا رو پر پر می کردم شروع کردم به درد و دل های همیشگی - سلام . من بازم اومد . حالم خوبه. بابایی بالاخره پیداش کردم . من اون احمقو پیدا کردم. همونی که تورو ازم گرفت . قول میدم . قول میدم نذارم خونت بی تقاص بمونه . با گل آخری همه زندگیم اومد جلوی چشام ! اولین گلبرگ : منو به یاد بچگی هام انداخت . یه خونه خیلی بزرگ و قشنگ . با یه پدر مهربون . مادر نداشت خونمون . موقع تولد من فوت شد . دیگه من عشق بابام بودم و امید زندگیش .میگفت من همه کاری رو به امید اون چشای قشنگت میکنم بابایی . تو چشای مامانتو داری . همونایی که منو جادو کرد . گلبرگ دوم : به یاد مدرسه رفتنم . فقط یه دوست صمیمی داشتم . صبا . همیشه روی یه نیمکت بودیم . با هم میرفتیم . با هم بر میگشتیم . سینا هم باهامون میومد تا مواظبمون باشه . گلبرگ سوم : راهنمایی . جوشای پر دردم و اشکایی که به خاطر جدا شدن از صبا بود . گلبرگ چهارم : دیگه تنها شده بودم . اما متکی بار اومدم . محکم و نترس . و هر بار که به یاد صبا می افتادم به خودم فحش میدادم که چرا شماره تلفنشو نگرفته بودم . گلبرگ پنجم : رفتم دبیرستان . صبا رو پیدا کردم . رفته بود تجربی . به خاطرش رشتمو عوض کردم . رفتم تجربی . شروع کردیم به خوندن . شد همه خانوادم . مادرم . دوستم . خواهرم . گلبرگ ششم : سینا ازم خاستگاری کرد . سوم دبیرستان بودم . به قول صبا من اصلا تو این فازا نبودم . ردش کردم . گفت منتظرم میمونه . تا هر موقع که بخوام . گلبرگ هفتم : خاستگارام زیاد شدن . به قول بی بی دختر بر و رو دار مال مردمه . نه میخواستم و نه میتونستم . دنبال یکی بودم که با دیدنش دلم بلرزه . گلبرگ هشتم : کنکور دادیم . هر دومون تو اوج بودیم و بهترین رو میخواستیم . اما بهم قول دادیم تو دانشگاه هم رشته باشیم . گلبرگ نهم : قبول شدیم . هر دو با هم . هیچ کدوم از رشته ها جز مدیریت بازرگانی به دلمون ننشست . سینا هم فوق لیسانس قبول شد و خوشحالی خانواده دو برابر شد . گلبرگ دهم : زندگی خیلی خوبی داشتیم . فارغ التحصیل شدیم . صبا تو یه شرکت معتبر استخدام شد و منم شدم ناظر کارخونه بابا . سینا شرکتش رو زده بود و هنوزم منتظرم بود اما من به قول خودش دل نداشتم چون اگه سنگ بود تا حالا نرم شده بود. گلبرگ یازدهم : با تجربیاتی که در طول تحصیلم تو کارخونه داشتم پیشرفت زیادی کردم و 60 درصد کارخونه رو بابا به نامم کرد . فقط شش ماه از شروع کارم گذشته بود و باعث تعجب اکثر سهلامدارا شده بودم . و بازم خاستگارام به خاطر پولم جلو میومدن و من هیچ کدوم رو نتونستم قبول کنم . گلبرگ دوازدهم : تولد بابا بود . زودتر برگشتم خونه . با بی بی خونه رو تزئین کردم . میخواستم بهش بگم من فوق لیسانس قبول شدم . گلبرگ دوازدهم : بی بی روی مبل خوابش برد . ساعت 11 است . گلبرگ سیزدهم : بابا هنوز برنگشته . هر چی گوشیشو میگیرم خاموشه . ساعت دوئه گلبرگ چهاردهم : گوشیم داره زنگ میخوره . ساعت روی دیوار 3 و چهل و پنچ دقیقه صبحه . شماره باباست ولی پشت خط بابا نیست ! گلبرگ پونزدهم : بابا مرد . خاکش کردم . پلیس نتونست اونی رو که بهش زده بود پیدا کنه . سر خاکش قسم خوردم اون نامردو پیدا کنم ! گلبرگ شونزدهم : با کنار هم گذاشتن همه چی رسیدم به سرنخ اصلی . اونی که دستورشو داده . گلبرگ آخر : آدرس توی کیفمه . اومدم از بابا بخوام کمکم کنه . هنوز نمیدونم چه طوری باید بینشون نفوذ کنم و حتی نمیدونم میخوام چی کار کنم . فقط میدونم باید انتقام مرگ پدرمو بگیرم . باید نشون بدم من یه معتمدم . گوشیم زنگ خورد . صباست . - سلام صبا . صبا – سلام خانومی . کجایی؟ - جای همیشگیم . صبا – نمیای بریم بیرون ؟ - چرا میام . کجا همو ببینیم ؟ صبا – بیا دنبالم . سینا ماشینمو برده . - باشه حاضر شو من نیم ساعت دیگه اونجام . صبا – اوکی . منتظرتم . - فعلا . پاشدم . خودمو تکوندم . نگاهی انداختم به سنگ سیاه رنگ و گفتم – من دارم می رم بابا . میرم تا نشون بدم من یه معتمدم! مثه همیشه شیطون و پر انرژی نشست تو ماشین – سلنگ راه افتادم - علیک سلام . خوبی؟ صبا – خوبم . باز چرا این زیر چشات این طوری رفته تو . نشستی تا تونستی گریه کردی آره؟ - کاری نمیتونم جز این بکنم. صبا – بی بی چه طوره؟ - بیچاره خیلی تو خودشه! صبا – بنده خدا ... میگم بیا این تعطیلات بین دو ترمت ببرش یه آب و هوایی عوض کنه. - فعلا نمیتونم . شاید نوروز بردمش . ولی الان نه. صبا – خوب چی کار کردی؟ - پیداش کردم! صبا – کجاست خونشون ؟ - طرفای ما . خیلی پولدارن! صبا – می خوای چی کار کنی؟ - نمیدونم . فعلا باید نقشه درست و حسابی بکشم و برم تو اون خونه! صبا – مطمئنی می خوای انجامش بدی؟ -آره صبا – اگه یکی تورو بشناسه چی؟ - مثلا کی؟ صبا – مگه نمی گی نزدیکای شمان . شاید یکی پیدا بشه آشنا که تورو بشناسه ! - بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! بعد از چند دقیقه سکوت گفتم - امروز آقای حسام زنگ زد . صبا – وکیل پدرت؟ - آره . صبا – چی گفت؟ - گفت طبق وصیت بابا جمعه هفته آینده وصیت نامه باید باز بشه . من باید به همه خبر بدم بیان . صبا – عمو خسروت که نمیاد ؟ میاد؟ - حتما میاد! اگه بوی پول به دماغش بخوره میاد! صبا – خدایا شکرت . به این بد بخت کشل فامیل ندادی ندادی وقتی هم دادی عمو خسروشو تلپی انداختی تو دامنش ! حکمتتو شکر! پوزخندی زدم و به رانندگیم ادامه دادم – کجا بریم؟ صبا – نمیدونم . هر جا دوست داری . - پس بریم خونه ما . بی بی تنهاست . صبا – باشه بریم . در رو باز کردم و صداش زدم – بی بی جون ... صدای مهربونش از توی آشپزخونه اومد – اومدی مهرشید جان ؟ - آره بی بی . صبا اومده شما رو ببینه . رفتیم آشپزخونه و بهش سلام دادیم . با دو تا فنجون چایی گرم ازمون پذیرایی کرد . بی بی - چه طوری صبا جون؟ صبا – خوبم بی بی . ماشالله هزار ماشالله و هر وقت من شما رو میبینم جوون از دفعه قبل شدی . رازتون رو بهمون بگین چیه . صبا میدونست با گفتن این حرف بی بی شروع میکنه به حرف زدن و تا یه عالمه داروهای گیاهی رو برامون تشریح نکنه ول نمیکنه . ولی بازم هر موقع میومد اینجا بی بی بنده خدا رو مجبور می کرد همه اینا رو از نو براش تعریف کنه! ..:: انتقام شیرین (2) ::.. آخرین هماهنگی ها رو برای خوندن وصیت نامه انجام دادم . آقای حسام ساعت 6 میاد خونه ما... تلفنا رو به اونایی که لازم بود زدم . - آقای محسنی حسابدار شرکت ... آقای احمدی دوست معتمد پدرم ... عمو خسرو نمیدونم از کجا ولی می دونست سهمی تو این وصیت نامه نداره . نیومد! بعد از نوشیدن چای آقای حسام وصیت نامه رو خوند . پدر دو سوم اموالش رو به من و بقیش رو بخشیده بود به خیریه . به آقای محسنی و آقای احمدی هم سفارش کرده بود تا موقع ازدواجم واسم پدر باشن و مراقبم باشند . و در آخر یه نامه داخل پاکت بود . روش نوشته شده بود برای دختر عزیزم مهرشید . آقای حسام اون نامه رو داد و هر سه رفتن . بعد از بدرقشون رفتم اتاقم و پاکت رو باز کردم . دختر عزیزتر از جانم . مهرشیدم سلام بابایی. میدونم الان که نامه رو میخونی من چند ماهیه پیشت نیستم . امیوارم غصه نبودن منو نخوری و روی پاهای خودت وایسی . دخترم من تو زندگیم همیشه باهات صادق بودم و تو رو هم صادق بار آوردم ولی باید بگم متاسفم عزیزم . خیلی سخته واسم گفتنش ولی وقتی تو به دنیا اومدی مادرت نمرد . بلکه تو فقط سه ماهت بود که مارو ترک کرد . اون ازم طلاق گرفت و از زندگیم رفت بیرون . من عاشق مادرت بودم واسه همین به خواستش تن دادم و طلاقش دادم . نمیخواستم با خودخواهیم پیش خودم نگهش دارم . اون از اول هم عاشق من نبود ! به زور و اجبار پدرش باهام ازدواج کرد . وقتی تورو باردار بود پدرش مرد . و از همون موقع بنای ناسازگاری گذاشت . منم بهش قول دادم وقتی به دنیا اومدی طلاقش بدم و همین کار رو کردم . اونم بعد از طلاق با عشقش ازدواج کرد و از کشور رفتن . من هیچ وقت پشیمون نشدم که این کار رو کردم . امیدوارم درک کنی دخترم که این کار لازم بود تا زندگی تو خراب نشه . مراقب خودت باش و پدرت رو ببخش عزیزم . دوستت دارم . صدای جیک جیک گنجشک ها منو به خودم آورد . بدن خشک شدم رو تکون دادم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم . ساعت 5 و نیم بود و من شب تا صبح همون طوری خشکم زده بود ! مادرم ! اسطوره عشق من ! اون یه خائن بود . اون من و پدرمو انداخت دور ! خدای من! نمیبخشمش . هیچ وقت ! بدن خستم رو روی تختم ولو کردم و خوابم برد . صدای زنگ تلفنم بیدارم کرد . ساعت 7 و نیم بود . جواب ادم – بفرمایین . صبا بود – سلام تنبل پاشو دیگه . - صبا تورو خدا ول کن . لیسانس بس نبود تو فوقشم تو باید با من قبول می شدی نکبت؟ خنده ای دلنشین کرد . علشق خنده هاش بودم – خیلی بی ادبی مهرشید. - حرف نزن . خوابم میاد . بذار کپه بذارم! راستی واسه من این ترم مرخصی رد کن . با تردید پرسید – مطمئنی مهرشید ؟ - آره . مطمئنم! صبا – مهرشید . - کوفت صبا . عصر بیا با هم حرف بزنیم . من خوابم میاد . گوشیمو خاموش کردم و بازم خوابیدم . حدودای ساعت 2 بود که بی بی اومد بیدارم کرد. بعد از ناهار یه دوش گرفتم و کنار شومینه به آتیش خیره شدم. تصویر مادرم و اون کسی که پدرم رو کشته بود جلوی چشام می رقصید . اول باید اون آدم کش رو به سازش برسونم! بعد برم سراغ مادرم . صبا رسید . یه قهوه بهش دادم که گفت – ووی چه سرد شده هوا . - آره . خدا اخوان ثالث رو بیامرزه . صبا – اوهوم . چه خبره ؟ - از کجا ؟ صبا – وصیت نامه . - دو سومش ما منه بقیش خیریه . میدونی نمیتونم تو این خونه زندگی کنم. خاطرات بابا عذابم میده . صبا – می فهمم . اتفاقا سینا هم گفتش بهتره خونتو بفروشی . - نه صبا دلم نمیاد . صبا – پس چی کار می کنی ؟ - میرم یه جا دیگه با بی بی زندگی می کنم . صبا سری تکون داد و هیچی نگفت . - صبایی ؟ صبا – جانم . - می ترسم . یه جورایی نمیدونم باید با اون یارو اسی چی کار کنم ! صبا – چیا میدونی ازش؟ - طبق اون اطلاعاتی که دارم یه مرد حدودا 50 و خرده ای ساله به نام اسفندیار ملکی . تو یه خونه خیلی بزرگ زندگی میکنه . خیلی هم اوضاعش توپه ! یه پسر داره . یه دختر و یه نوه که با خودش زندگی می کنن . زنش هم اون طوری که همساشون می گفت چند ماهه رفته فرانسه برای مداوا . صبا – خوب خانوم مارپل نقشه چیه ؟ - اولین کار رفتن تو اون خونست . باید بدونم چه طوری می تونم برم تو اون خونه ! صبا - اینو میتونیم یه کاریش بکنیم . -چه طوری!؟ صبا – ببین اینا خونشون بزرگه . مجبوری کاری روبکنی که هرگز نکردی ! - چی ؟ صبا - خدمتکار شی! - چی؟ صبا – اهههههههههه داد نزن! خوب چه غلطی می خوای کنی ؟ - نمیتونم مستخدم شم ! من کارا خودمم به زور می کنم ! صبا – ببین مهرشید واسه یه هدف باید هر چی می تونی تلاش کنی ! -حتی مستخدمی . صبا – من فعلا همین راه به ذهنم می رسه ! - خوب دربارش فک می کنم . صبا – راستی من مرخصی برات رد نکردم! - مگه قرار نشد رد کنی؟ صبا – تو هنوز مطمئن نیستی می خوای این کارو بکنی! - من مطمئنم صبا ولی نمیدونم چه طوری! ولی اگه خدا بخواد یه کاری می کنه که من برم تو اون خونه! متفکر بهم نگاه کرد و چیزی نگفت! ادامه دارد........ آروم گونه مهیا رو بوسید و رفت بیرون . از در اتاق مهیا رفتم توی اتاقم . واو چه اتاق قشنگی. یه اتاق که تموم در و دیوار و لوازمش کرم بود . و من عاشق رنگ کرم و قهوه ای . وسایلم رو گذاشتم تو کمد و یه شومیز سبز بلند تا زیر زانو با جوراب شلواری ضخیم سفید و یه صندل راحتی پوشیدم . روسریم رو هم سرم کردم و رفتم اتاق مهیا . ساعت 6 بود . آروم بغلش کردم و روی مبل کنار اتاقش نشستم و صداش زدم – مهیا جون . مهیا خانومی. پا نمیشی گل من ؟ آروم چشاشو باز کرد و بهم نگاه کرد . با انگشت اشارم گونش رو نوازش کردم و به چشای قشنگ و درشتش نگاه کردم . یه نگاه آشنا بهم کرد و لبخند زد . - به به ساعت خواب . بخواب بیشتر . نمیگی دل من واسه چشای خوشکلت تنگ شده ؟ زیر لب حرفای نامفهومی زمزمه کرد که متوجه شدم میخواد از من تقلید کنه و حرف بزنه . - بله عزیزم بله . شما راست میگی . بریم صورتشو بشوریم تا تمیز بشه . بعدم به به بهش بدیم بخوره . بغلش کردم و از پله ها رفتم پایین . سمانه و لیلا تو آشپزخونه بودن. -سلام . برگشتن و بهم سلام کردن و به گرمی تحویلم گرفتن . - سمانه جون ساعت غذایی سمانه دقیقا چیاست ؟ میشه یه فهرستی واسم بگی بدونم . سمانه – برو تو پذیرایی یه چایی برات بریزم . میام پیشت. رفتم توی پذیرایی . نشستم روی مبل و مهیا رو نشوندم روی پام . شمانه هم با یه سینی چایی اومد . سمانه – ساعت این خونه هم روی این بچه اعمال میشه . در واقع قانون قانون اسفندیار خانه! - خوب جالب شد . سمانه – هفت صبح بیدار باشه . حتی خانوم و بهداد خان و بهاره خانوم باید بیدار باشن . آقا و بهداد خان ساعت 8 بعد از صرف صبحانه میرن کارخونه . ناهار رو فقط با خانوم و بهاره خانوم سزو می کنیم . مستخدم ها توی آشپزخونه غذا میخورن . ساعت 5 عصرونه سرو میشه . و ساعت 9 شام . ساعت 11 هم خاموشیه مگه این که مهمون داشته باشیم . - چه قانون سفت و سختی . سمانه – آقا خیلی سخت گیره . مواظب باش آتو دستش ندی. چون خیلی راحت مثل قبلی ها اخراجت میکنه . - میگم پدر مهیا کجاست ؟ سمانه – راستش بهاره خانوم و شوهرش از هم جداش شدن و شوهرش رفته آلمان . - اوه چه بد . سمانه – آره بهاره خانوم به این قشنگی افتاد زیر دست یه مرد احمق ! شد قربانی معاملات پدرش . مهیا با کنجکاوی بهمون نگاه می کرد . بهش گفتم – چیه خانوم خانوما ؟ باهات حرف نزدم دلخور شدی ؟ با همون زبون بامزش چند تا کلمه جوابمو داد . سمانه خندید و گفت – شیرین زبونیاش شروع شد . راستی پوشکشو خودم عوض می کنم . غذاشم ساعت داره که راس ساعت بهش میدیم . - به جز ساعات دارویی که باید دقیق باشه بقیش بستگی به بدن بچه داره . چرا اینطوری باهاش رفتار میشه . گناه داره ! صدای بهداد از پشت سرم و درست جلوی در وروردی سالن اومد – کی گناه داره ؟ - اونی که گوش وا میسته! بهداد – اتفاقی بود . سمانه یه نسکافه بهم بده . سمانه رفت تا نسکافه بهداد رو بیاره . بهداد با همون لباس بیرونی و میخواست مهیا رو بغل کنه . نذاشتم – جناب ملکی لطفا مهیا رو بغل نکنین . بهداد متعجب گفت – باید از شما اجازه بگیرم !؟ یادم نمیاد از مادرش اجازه گرفته باشم و بغلش کنم ! - اولا من مادرش نیستم پرستارشم . دوما لباس شما لباس بیرونه و پر از آلودگی . سوما خودتون شمردین تعداد جاهایی رو که با دستتون لمس کردین ؟ بهداد متفکر بهم نگاه کرد و حرفی نزد . نشست روی مبل روبروی من و بهم خیره شد . زیر نگاه ترسناکش معذب شدم . خوشبختانه تلفنش زنگ زد ولی از جاش تکون نخورد و همون طوری جواب داد . بهداد – سلام ... ... نه نیست خونه ... رفته خرید بر نگشته هنوز ...مهیا هم خوبه . پیش پرستار جدیدشه ... بله ... بله ... بله ... اینجان روبروی من ... باشه منتظرم . .. خدانگهدار . سمانه نسکافه بهداد رو آورد و گذاشت جلوش . مهیا تموم مدت با دستبند یادگاری که از پدرم داشتم و چند تا قلب کوچولو و خوشکل داشت بازی کرد ولی دیگه خسته شد و نق نق اش در اومد . از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه . - لیلا جان غذای مهیا آمادست ؟ لیلا – بله آمادست . بدین من بهش بدم . - نه ممنون میشم اجازه بدی خودم بهش غذا بدم . لیلا – باشه بریم تو اتاق غذا خوری بشینه روی صندلیش. بردیمش توی ناهار خوری. لیلا مهیا رو از من گرفت و نشوندش روی صندلی ولی مهیا اذیت کرد و نخواست بشینه . لیلا رو به مهیا – ای وای بشین بچه . چرا این روزا اینقدر اذیت می کنی ؟ مهیا شروع کرد به گریه کردن . لیلا آروم زد روی گونش و گفت – خاک به سرم . الان بهداد خان داد میاد منو می کشه ! مهیا رو ازش گرفتم و آروم تکونش دادم و گفتم – نه عزیزم گریه نکن . باشه باشه . آروم آروم . کمرشو نوازش کردم تا آروم گرفت . رو به لیلا گفتم - چند لحظه مهیا رو نگه می داری؟ لیلا – نه تورو خدا بازم گریه می کنه . کلا مهیا به جز مامان و داییش با همه مشکل داره . ای خدا . باید بدمش به بهداد ! ولی اون که لباس بیرون تنشه . رفتم کنار بهداد و گفتم – آقای ملکی . بهداد – لطفا تو خونه خودم بهداد صدام کنین . - چشم . بهداد خان من مهیا رو میذارم روی این مبل . لطفا یه لحظه مواظبش باشین تا من برگردم . امکانش هست ؟ بهداد – دست هم حتما بهش نزنم . - اگه لازم نبود نه لطفا . ممنون . گذاشتمش روی مبل رو سریع اومدم طبقه بالا . یه پتو و ملافه تمیز از داخل کمدم برداشتم و بردم کنار شومینه همون طبقه پهن کردم و برگشتم . دیدم نشسته روبروی مهیا و داره باهاش حرف میزنه . - ممنون بهداد خان . مهیایی بریم به به شو بخوره . مهیا رو بغل کردم و از لیلا خواستم غذاشو بیاره بالا . بهداد کنجکاو گفت – واسه پدرم خوشایند نیست جز ناهار خوری جای دیگه ای غذا بخوریم . - البته زمانی که موقع غذاست و افرادی که همسن مهیا نیستند . اگه توضیح خواستند بنده بهشون توضیح می دم . نشوندمش روی ملافه و تکیش دادم به خودم که نیوفته . ظرف غذاشم گذاشتم جلوش و قاشقو دادم دستش . اول چند باز زد توی ظزفش و باهاش بازی کرد . شیطون کوچولو چه خنده های نازی داشت . آروم دستشو که قاشق بود توش گرفتشو زدم توی ظرف و کمی گذاشتم دهنش تا یاد گرفت . آخر ماجرا کلی خندیدم . تموم ظرف رو روی لباسش و صورتش مالیده بود . - مهیا دایی این چه وضعیه ؟ سرم رو بلند کردم و به بهداد که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم . - غذا خورده . خندید و گفت – لباساشم که غذا داده . مهیا از خنده بهداد نگاهش کرد و یه چند تا کلمه نا مفهوم گفت . بهداد اومد طرفش و گفت – ببین دایی چه خوشمزه ای . خاله ندا میگه بوست نکنم . - خاله نمیگه بوسش نکنین دایی . میگه لباس و دست و صورتتون که تمیز باشه اشکال نداره . صدای اسفندیار خشن و ترسناک اومد – بهداد چه خبره اینجا . بهداد – سلام پدر . خسته نباشین . از جام بلند شدم و همون طور که شکم مهیا رو گرفته بودم ایستادم و با بدبختی نفرتم رو پنهون کردم – سلام . نگاهی مشکوک به من کرد و گفت – شما ؟ - پرستار جدید مهیا . ملکی – آهان پس تو همونی هستی که بهاره دربارت حرف زده بود . حرفی نزدم . سکوت منو که دید گفت – مثل اینکه قانون اینجا رو نمیدونی ؟! - تا حدی آشنام . ملکی – پس میدونی که جز اتاق ناهار خوری نباید جای دیگه ای غذا خورد . - توضیح می دم براتون . ملکی – بعد از شام توی کتابخونه منتظرم . -حتما. لباسای مهیا رو عوش کردم و تمیزش کردم . توی اتاقش مشغول بازی بود و منم توی تفکر عمیقم برای پیدا کردن راهی که مدارک رو بردارم . ساعت 8 بود که بالاخره بهاره اومد . بعد از سلام و احوال پرسی گفت – واقعا معذرت می خوام . قرار نبود برم ولی دیگه مجبور شدم و دیر شد . - خواهش میکنم . بهاره – مهیا که اذیت نکرد ؟ - دخترتون فوق العاده شیرینه . من که ازش سیر نمی شم . بهاره خندید و گفت – شنیدم یه قانون شکنی بزرگ رخ داده . قضیه چی بوده . - خبر گزاریتون کامل تعریف نکرده براتون ؟ بازم خندید و گفت – چرا گفته . و این که پدرم از نترس بودنت خوشش اومده . - نترس بودنم؟ بهاره – آره این که جلوش ایستادی و گفتی توضیح میدی و اصلا معذرت خواهی نکردی. - خوب من بی خودی از هیشکی معذرت خواهی نمیکنم . بهاره سری تکون داد و گفت – اوممممم . واسه خودت تز های جالبی داری. من می خوام بمونی . پس هیچ وقت در مقابل پدرم نترس . سری تکون دادم و حرفی نزدم . شام رو تو آَشپزخونه خوردم و بعد از شام با راهنمایی سمانه رفتم کتابخونه . ملکی متفکر پشت یه میز بزرگ نشسته بود و قهوه می نوشید . رفتم جلو . تعارفم کرد بشینم . تشکر کردم و روی نزدیک ترین مبل به خودم ولو شدم . نمیدونم ترس بود یه نفرت که باعث شده بود مشتم رو محکم نگه دارم . ای لعنت به تو ملکی که زندگی این همه آدمو میخوای به خاطر سود خودت تباه کنی . ملکی – اسمت چیه ؟ - ندا . ملکی – چند سالته ؟ - 23 سالمه . ملکی – چقدر سواد داری؟ - داشنجو ام . ملکی – چه رشته ای ؟ - مدیریت بازرگانی . ملکی – چی از بچه داری بلدی ؟ - هیچی ! جاخورد . ولی ادامه داد – پس چه طور اومدی اینجا ؟ - تقدیر . ملکی – چند تا خواهر و برادر داری؟ - ندارم . ملکی – پدرت چیکارست ؟ - تو کارخونه کار می کرد . ملکی – میکرد ؟ - بله چون فوت شده . ملکی – مادر داری؟ - خیر . اونم تو بچگیم فوت کرد . ملکی – پس با کی زندگی میکنی؟ - با بی بی ام . ملکی – دوتا زن توی یه خونه تنها ! نمیترسی؟ - نه . ملکی – دزد بزنه چی ؟ میخواستم بگم خونمون دزد گیر داره . که جلوی زبونمو گرفتم – نمیزنه . ملکی – چقدر با اطمینان . - من به همه چی مطمئنم و اعقاد دارم ولی به یه چیزی مطمئن باشم همون اتفاق برام رخ می ده . ملکی – چرا قبول کردی پرستار مهیا بشی؟ - اولیش این که نیاز به یه تجربه داشتم و یه مطالعه که مهیا میتونه خیلی بهم کمک کنه . ملکی – مگه موش آزمایشگاهه ؟ - اشتباه برداشت نشه . من نه آدمی هستم که درباره بچه ها خونده باشم که بخوام روش آزمایش کنم نه دکترم که داروهامو روش امتحان کنم ! من فقط می خوام رفتاراشو مطالعه کنم . ملکی – پس علت این که گفتی بی حقوق می خوای کار کنی همینه . - من حقوقمو می گیرم . مهیا و وجودش بهترین حقوقه برای من . ملکی- درباره امروز توضیح بده . - دیدم که مهیا دوست نداره روی صندلیش بشینه . فهمیدم که جاش راحت نیست واسه همین تصمیم گرفتم این طور بشونمش.چون اون صندلی واسه یه بچه کوچیک که تازه میخواد بشینه یه کم سفته . این طور فکر نمیکنین ؟ از این که مخاطب قرارش دادم جا خورد ولی زود جواب داد – موافقم . - و این که بچه باید با غذاش بازی کنه تا بتونه غذایی رو که می خوره لمس کنه . این یه حس اطمینان به بچه می ده که داره غذایی رو می خوره سالمه . ملکی سری تکون داد و گفت – خوب به نظر میاد حرفای بهاره خیلی هم بیراه نیست . منم با موندن شما موافقت می کنم . -ممنون. ملکی – سوالی نیست ؟ - درباره مهیا باید با کی صحبت کنم ؟ ملکی – با من و اگه نبودم بهداد . - پس مادرش چی ؟ ملکی – مادرش از پس فردا نیست . بعد از کمی سکوت گفتم - اگه اجازه بدین من برم . ملکی – نه . موفق باشی. - ممنون . از کتابخونه رفتم بیرون ولی تموم راه سنگینی نگاهشو حس میکردم . سه جفت چشم منتظر نتیجه بودن . بهداد ، بهاره و سمانه که داشت چای تعارف می کرد . بهاره – چی شد ندا خانوم ؟ - هیچی . ایشون گفتن که می تونم بمونم . بهداد سری تکون داد و بهاره با لبخندی گفت – خدارو شکر . دیگه با خیال راحت میرم . بهداد – بهار به مامان زنگ بزن و واسه پس فردا بگو میری. منم زنگ میزنم بلیطتو اوکی می کنم . بهاره زنگ زد و با یه خانومی با محبت خیلی زیاد حرف زد . بهداد هم باهاش حرف زد و قطع کردن . - بهاره خانوم مهیا کجاست ؟ بهاره – خوابوندمش. بچم منتظرت بود ولی خوب خوابش برد امروز حسابی باهاش بازی کردی خسته شده بود . با اینکه خسته بودم ولی پیشنهاد چای سمانه رو رد نکردم و نشستم کنارشون . حس نزدیکی بهشون داشتم . منی که هیچ وقت با هیچکی نمیتونستم بسازم اینقدر راحت باهاشون کنار اومدم . پهاره پاشد و گفت – من خستم . میرم بخوابم . شب بخیر . به احترامش ایستادم و منتظر موندم تا بره بالا . بعد نشستم . چای رسید . بهداد داشت با لپ تاپش کار می کرد . زیر چشمی چهرشو زیر نظر گرفتم . مقداری از حالات اسفندیار رو داشت . چشمای سردش بیشتر از همه به چشم می خورد . چهره آشنایی داشت واسم . یهو سرش رو آرد بالا و غافلگیرم کرد – چیز حدیدی تو چهرم کشف کردین؟ خودم رو نباختم و گفتم - نه فقط داشتم شما رو با پدرتون مقایسه می کردم . بهداد – چیزی هم دستگیرتون شد ؟ - بله . شما خیلی به پدرتون شبیه هستین . بهداد – من فرزند ارشد پدرم هستم . پس صددرصد به خانوده پدریم رفتم تا مادریم . - بله ولی نمیشه گفت صد در صد . چون من خیلی به مادر شبیهم تا پدرم . بهداد – و البته کمی به مادر من هم شباهت دارین ! جا خوردم - جدا ؟ بهداد سری تکون داد و گفت – و علت این که اینقدر زود تو خونه ما جاتون رو محکم کردین اینه . - جالبه . بهداد – مهیا عاشق مادرمه . واسه همین اینقدر راحت شما رو پذیرفت . البته نمیشه چشاتون در نظر نگرفت ! - چشمام؟ بهداد – چشاتون ... همون موقع اسفندیار از کتابخونه اومد بیرون و بهداد فوری مسیر صحبتشو عوض کرد . بهداد – ساعت 10 شب پس فردا پرواز داره . نقش بازی کردنش حرف نداشت . باید تئاتر رو ادامه میدادم واسه همین منم ادامه دادم – کی بر میگردن ؟ بهداد – معلوم نیست . باید ببینیم درمان مامان چقدر طول میکشه . - معذرت می خوام مشکل خانوم چیه ؟ بهداد – مادر سرطان رحم داره . - خدا شفاشون بده . بهداد – ممنون . - خوب من دیگه با اجازتون برم اتاقم . بهداد – خواهش می کنم . شبی بخیر . - شب بخیر . از کنار اسفندیار که رد شدم به اون هم شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم . ..:: انتقام شیرین (4) ::.. تو دلم خوشحال شدم که تونستم تو دلشون جا باز کنم و منو نشناختن. وضو گرفتم و نمازمو خوندم . بعد زنگ زدم به صبا . -سلام دختره صبا – سلام . چه طوری؟ چه خبر؟ - خوبم . تو چه طوری؟ خبر سلامتی صبا – بی بی منتظرته . من گوشی رو می دم بهش . صدای مهربون بی بی اومد – مهرشید مادر خوبی؟ - سلام بی بی . خوبم . خیالت راحت . بی بی- کی رسیدی؟ - یه نیم ساعتی میشه .زود میام بی بی . قول میدم . بی بی - باشه مادر من دیگه برم بخوابم . از نگرانی در اومدم . کار نداری؟ -شب بخیر . گوشی رو میدین صبا ؟ بی بی – باشه مادر خدا نگهدار . - خداحافظ . صبا گوشی رو گرفت . -صبا برو یه جا که تنها باشی . یه کم منتظر موندم تا صبا رفت یه جا دیگه . صبا – خوب چه خبر ؟ - خبر خاصی نیست . الان از اتاق اون نامرد میام . گفت بمونم . صبا – از دوربین و اینا چه خبر؟ - نمیدونم . فکر نمیکنم تو اتاقا دیگه دوربین گذاشته باشن . من فقط چند تا توی محوطه دیدم . صبا – خانوادش چه طورین ؟ - بد نیستن . با دخترش دوست شدم . ولی بهداد یه جوری بهم نگاه میکنه انگاری دزد دیده! فک کنم میخواد مچ گیری کنه! صبا – مواظب خودت باش مهرشید . - هستم . نگران نباش . صبا – راستی کارخونه دیگه ادارش با توئه چی کار می کنی ؟ - یه فکری می کنم . صبا – اسم نوه کوچولو مهیا بود دیگه ؟ - آره . صبا – اون چه طوره ؟ - خیلی نازه صبا . اصلا نمیتونم ازش دل بکنم . صبا - وابسته نشی مهشید . هدفت یه چیز دیگست . به خاطر یه بچه عوض نشی و بخوای موندگار شی . فقط یه ترم وقت داری! - باشه . حواسم هست . در ضمن من سنگدل تر از اونی هستم که یه بچه منو پابند کنه . صبا – راستی اتفاقاتی رو که میوفته توی یه دفتر بنویس من بعدا بخونم . بهتره خیلی بهت زنگ نزنم تا مشکوک نشن . - باشه . کار نداری؟ صبا – مواظب خودت باش. شبت خوش. - شب خوش . قطع کردم . سرک کشیدم توی اتاق مهیا . دیدم توی تختش نیست . از اتاق رفتم بیرون . دیدم بهداد داره میره سمت اتاقش . آروم صداش زدم – بهداد خان . برگشت و بهم نگاه کرد – بله . - مهیا پیش مامانش خوابیده ؟ بهداد – آره این دو شب آخر پیش اونه . -باشه . شب بخیر . بهداد – شب بخیر . شب نسبتا سختی رو گزروندم . دوری از خونه و خوابهای آشفته باعث سردرد بدی شد برام . از خواب که بیدار شدم نمیتونستم چشامو باز کنم ولی چاره ای نبود . نماز خوندم و پرده های اتاق رو زدم کنار . نور زیادی نبود هنوز . رفتم طبقه پایین تا یه مسکن پیدا کنم تا کمی حالمو بهتر کنه . یه کم تو کابینت ها نگاه کردم ولی هیچی پیدا نکردم . آخر سر توی یخچال پیدا کردم . همین که در رو بستم بهدا رو پشت در دیدم . ترسیدم . - وای خدا ! دستپاچه شد – فکر نمیکردم بترسی! - یهویی جلوی من ظاهر شدین ترسیدم خوب . بهداد – دنبال چیزی می گشتین ؟ قرص رو بهش نشون دادم و گفتم – این . بهداد – مسکن واسه چی ؟ - سرم خیلی درد میکنه . نتونستم خوب بخوابم . بهداد – بهتره نخوری . چون خواب آلوده میشی . بعد از ناهار بخور و بخواب . - سر دردمو چی کار کنم ؟ بهداد – بشین من بهت یه چیزی میدم که بهتره . نشستم روی صندلی و سرم رو گذاشتم روی میز . نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدام زد . یه فنجون گذاشته بود جلوم . - این چیه ؟ بهداد – حالتو بهتر میکنه . خودشم نشست روبروم و یه فنجون دستش گرفت و بهم خیره شد . خسته تر از اونی بودم که علت رفتارشو بپرسم . یه کمی از مایع رو که تو دهنم مز مزه کردم گفتم – دم کرده سیب و دارچین ؟ سری تکون داد و حرفی نزن . راست می گفت . حالم بهتر شد . ولی سرم هنوزم یه مقدار سنگین بود و گیج بودم . ساعت 6 و نیم بود که سمانه اومد داخل آشپزخونه . نگاه کنجکاوشو که دیدم گفتم – سلام . صبحت بخیر سمانه جون . سمانه – سلام . سلام آقا صبحتون بخیر . بهداد – سلام سمانه . ممنون . از جاش بلند شد و گفت – یه ساعت دیگه هم همین دم کرده رو بخورین خوب میشین . - ممنون بهداد خان. بهداد از آشپزخونه رفت بیرون . سمانه – خوبی؟ - یه مقدار سرم درد می کنه . شب نتونستم خوب بخوابم . سمانه – آهان . طبیعیه . چون جای خوابت عوض شده بود واسه همین بوده حتما . - آره واسه همینه و یه کم هم استرس دارم که می تونم از مهیا مثل مادرش مراقبت کنم یا نه . سمانه لبخندی زد و گفت – می تونی . معلومه خیلی درباره بچه ها می دونی . - نه زیاد . بیشتر اونیه که خودم فکر می کنم درسته . سمانه – من صبحانه رو آماده کنم که الان آقا میان واسه صبحانه . - کمک می خوای ؟ سمانه – نیکی و پرسش . به خودم و پیشنهادم فحش دادم تو دلم . کمکش کردم یه کم کاراشو رو به راه کرد . لیلا که اومد خیالش راحت شد و گفت – بهتره بری بالا یه دوش بگیری . آدم فکر میکنه یه هفتست نخوابیدی. - باشه . ممنون . بعد از دوش سرحال اومدم . ساعت 8 بود که رفتم پایین . مردا خونه نبودن . بهاره هم رفته بود بیرون . با خودم فکر کردم چه زود رفته بیرون . لیلا رو صدا زدم – لیلا جان ؟ از کتابخونه صداش اومد - اینجام ندا خانوم . دارم تمیز کاری می کنم . رفتم کتابخونه – خسته نباشی . لیلا – ممنون . - مهیا کجاست ؟ لیلا – شیرشو خورده . سمانه داره حمامش می کنه . - باشه ممنون . صدای زنگ حمام اتاق بهاره باعث شد به قدم هام سرعت بدم و برم سراغشون . پشت در حموم سمانه رو صدا زدم . یه حوله دور خوش پیچیده بود ومهیا هم توی حولش داد دستم و گفت – زود خشکش کن سرما نخوره . سریع رفتم کنار شوفاژ اتاق مهیا و شروع کردم به خشک کردنش . فسقلی بعد از اون دوش حسابی قرمز شده بود و آدم دلش می خواست درسته قورتش بده . شروع کردم به حرف زدن باهاش . چون بلد نبودم پوشکش کنم . سمانه اومد و وقتی پوشکش کرد با کمک هم لباساشو تنش کردیم و دادش بغل من و سفارش کرد فعلا یه جای گرم باشیم تا مهیا سرما نخوره . و وقتی از بابت ما خیالش راحت شد رفت سراغ کاراش . دستمو گرفت و شروع کرد به تکون دادن و بازی کردن . یه ساعتی مثل توپ قلقلیش دادم و باهاش بازی کردم تا خوابش برد . آروم بغلش کردم و گذاشتمش تو تختش و رفتم آشپزخونه تا صبحانه بخورم . همون حین صبحانه از سمانه پرسیدم – میگم این خونه سگ نداره ؟ سمانه – چرا داره ته باغه . - وای ولش که نمیکنین ؟ سمانه – شبها بازه . با اهالی خونه کار نداره . ولی به خدمت عریبه ها چند بار رسیده! - وای منم که غریبم . نکنه گازم بگیره . سمانه خندید و گفت – نه عزیزم . کاری باهات نداره . وقتی بهداد خان یکی از وسایلت رو بگیره جلوش بو میکنه و دیگه واسش شناخته شده ای . - اینجا خوب دوربین داره . دیگه واسه چی سگ نگه می دارین ؟ سمانه – یه بار دوسال پیش اینجا رو دزد زد . سیستم دوربین ها رو نداشتیم . سگه قبلیمونو کشته بودن و خیلی چیز با خودشون بردن . دیگه بعدش آقا تو محوطه و اتاقا دوربین نصب کرد! - وای اتاق خوابا ؟ سمانه – نه اتاق کارش و کتابخونه و محوطه عمارت . دیگه دیدم اگه بیشتر سوال کنم مشکوک میشه . - دستت درد نکنه سمانه جون . میگم این سگه باز که نیست ؟ سمانه بازم خندید – نه عزیزم خیالت راحت . میخوای بری حیاط؟ - میخوام یه کم هوا بخورم . سمانه – هوا سرده یه چیزی بپوش و زود بیا . الاناست که مهیا بیدار شه . خیلی این خوابهاش طول نمیکشه . - چشم قربان . یه پالتو پوشیدم و رفتم توی حیاط . یه کم چرخیدم و اطراف رو دید زدم . زود برگشتم تو سردم شد . ..:: انتقام شیرین (5) ::.. بهاره بازم اشک آلود همه نگاه کرد و رو به من گفت – مهیامو به تو سپردم . مواظبش باش . هستی؟ با اطمینان گفتم – مثل یه مادر. بغلم کرد و گفت – مرسی . آروم کمرشو نوازش کردم تا یه کم آروم بگیره . از بلندگوی فرودگاه خواستن مسافرا برن واسه کنترل بلیط . پدر و برادرشو بغل کرد و بوسید و ازمون دور شد . بهداد هم همراهش رفت. بالاخره رفت . همه پکر برگشتن خونه . ولی من نه . حداقل سعی کردم به خاطر بقیشون روحیمو حفظ کنم . مهیا رو بردم اتاق خودم و روی تخت خودم .میترسیدم تنهاش بذارم . لباس عوض کردم و کنارش خوابیدم . دردی که توی سرم حس کردم باعث شد از خواب بپرم . مهیا فسقلی داشت موهامو می کشید . به ساعتم نگاه کرد . سه صبح بود . آروم نوازشش کردم . دیدم داره وول می زنه . پنپرزشو چک کردم . بله ! خودشو خیس کرده . چاره این نبود . از تو اتاقش یه سری لوازم آوردم و با بدبختی عوضش کردم . و کلی به خودم غر زدم ! چه کارا که نبیاد کنم برای چند تا کاغذ! هر کارش کردم دیگه نخوابید و شروع کرد به نق و نوق و گریه . شالمو انداختم سرم و بغلش کردم و بردمش آشپزخونه . خدایا چی کار کنم این موقع حالا! من غذا از کجا بیارم بدم بهش . چه غلطی کردم اومدم تو این خونه ! مگه قراره مدارک اینجا باشه !؟ داشتم دور خودم می چرخیدم که یهو خوردم به یه چیزی . ترسیدم . - یا خدا . برگشتم . بهداد بود ! بهداد – ببخشید مثل این که باز ترسوندمتون ! - کم نه . بهداد – چی شده ؟ - گرسنشه . نمیدونم چی بهش بدم بخوره . بهداد – تو یخچال نگاه کردی ؟ - نه . میشه یه نگاهی بندازین ؟ یه ظرف در دار سوپ آورد بیرون . تو دلم خدا رو شکر کردم . مهیا رو دادم بغلش و سوپ رو گرم کردم . تا اومدم یه قاشق بهش بدم مهیا دستشو دراز کرد قاشقو بگیره . - مهیایی خاله تو گشنت مگه نیست . چرا دستتو دراز می کنی ؟ می خوای بازی کنی ؟ دهنن بی دندونش به خنده باز شد . - چته کچل بی دندون ؟ غذا رو گذاشتم دهنش . تف کرد بیرون . - یا خدا ... مهیا الان نه . به به بخور بریم لا لا . بهداد – الان رو مود اذیته . بهاره اگه بود نمیذاشت بیدار بشه . همون موقع میخوابوندش . حرصم گرفت . انگار داشت می گفت تو بی عرضه ای! - ببخشید یه سوال! شما چرا هر وقت من بیدارم بیدارین و میاین دنبال من ؟ بهداد – بالاخره یکی باید وقتی همه خوابن حواسش به همه چی باشه ! - آهان . اون وقت چه سودی می برین ؟ بهداد – ببینین ندا خانوم . امیدوارم بهتون بر نخوره ! ولی خانواده من زود به همه اعتماد نمی کنن ! الانم که می بینین اینقدر زود پذیرفته شدین و فیلتری سخت گیری پدرم روتون اعمال نشده به خاطر نگرانیش واسه مامان بود و این که زودتر بهاره رو بتونه بدون مهیا بفرسته اونور! ولی من نمیتونم خیلی راحت به اعضای تازه وارد خونم اعتماد کنم ! واسه همین تا یه صدای کوچیک میاد از خواب می پرم ! امیدوارم جسارتم رو بپذیرین و حرفایی رو که زدم به دل نگیرین . - نه خواهش می کنم ! بهداد – بهم حق بدین که مواظب خانوادم باشم ! - این طور که پیداست پدرتون هم خیلی مواظبن! بهداد – پدرم خیلی سخت گیری نکرد در مورد شما ! چون هم بهاره واسه رفتن عجله داشت و هم شما شبیه مامان بودین و بهتون تو خودش اعتماد پیدا کرده ! آروم مهیا رو تو بغلم گرفتم و تکونش دادم . داشت خوابش می برد ولی هنوزم هوشیار بود و به کمترین صدا عکس العمل نشون می داد ! همون طور هم داشتم به حرفای بهداد و تیز هوشیش فکر میکردم ! چه طوری از دستش قسر در برم! با تکون دست بهداد به دنیای واقعی بر گشتم . آروم گفت – خوابش برد . برین بذارینش سر جاش . آروم از جاش بلند شدم و بردمش اتاقم . بهداد آروم سرش رو آورد تو و گفت – ببخشید ... - بله . بهداد – چرا تو تختش نمیخوابونینش؟ - نمیتونم تنهاش بذارم . می ترسم ! بهداد – پس مواظب باشین پدر نفهمه . رو این نکات خیلی حساسه . - بفهمن هم حتما حق رو به من می دن ! بهداد – نمیدونم والا ! عجب گیری داده حالا ! - می خوام با اجازتون بخوابم! بهداد – آها آها ببخشید . شب بخیر . و رفت ! چه جذبه ای داشت این دایی مهربون ! باید یه فرصت مناسب پیدا کنم . * * * حدود یه هفته از اقامت من گذشته بود که یه روز لیلا پاش در رفت . زنگ زد و گفت باید یه هفته استراحت کنه . سمانه ازم خواست تو نظافت خونه یه کم بهش کمک کنم تا یه نفر دیگه برسه . تا حالا تمیز کاری نکرده بودم . میخواستم رد کنم که یه فکری به خاطرم رسید . میتونستم به بهونه نظافت برم تو اتاق ملکی . - باشه سمانه جان . غذای مهیا رو دادم . یه کم باهاش بازی کنی میخوابه . سمانه – باشه . قربون دستت فقط بهداد خان خیلی وسواسیه . یه ذره اتاقش خاک داشته باشه قیامت می کنه . - حواسم هست . باشه . ساعت 5 بود . هنوز تا برگشتن بقیه یه ساعتی وقت داشتم .راهی اتاق ملکی شدم . میشد بقیه رو بعدا هم تمیز کرد . فعلا عجله دارم . خوشبختانه اون طوری که گفت اتاق ملکی دوربین نداره . ولی اگه گاو صندوق اونجا نباشه چی ؟ یه کم به دور و بر نگاه کردم و رفتم تو اتاق . با دستمالی که داشتم به ظاهر می کشیدم روی میز و صندلیا و وسیله های چوبی . ولی بیشتر نگاهم به اطراف بود تا گاو صندوقو پیدا کنم . ای خدا گاو صندوقی نیست . دیگه کجا می ذارن گاو صندوقو . تابلو ها ! آهان . آروم یه تابلو رو کشیدم کنار . بله خودشه . اینجاست . حالا چه طوری باید بازش کنم . تا رمز و کلید نداشته باشم نمیشه . باید همین جاها باشه . یه کم دیگه گشتم که یهو یه صدای پا پشت در اتاق ایستاد . سریع دستمالمو کشیدم به لبه های کشویی که باز کرده بود م و اصلا به روی خودم نیاوردم که داشتم چی کار می کردم . در باز شد و بهداد اومد داخل . - سلام . بهداد – سلام . شما اینجا چی کار می کنین ؟ بی تفاوت سرم رو برگردوندم و کشوی اولی رو بستم و کشوی دومی رو باز کردم . - نظافت . بهداد – ولی شغلتون یه چیز دیگست! - البته . همچین هم مشتاق تمیزکاری نبودم ! ولی سمانه دست تنها بود . خواستم بهش کمک کنم . بهداد – تو کشو ها رو هم تمیز میکنین؟ - خیر آقا ! لبه کشو ها رو . بهداد – آهان . ولی بهتره اتاق پدر رو دیگه نظافت نکنین ! - ممکنه دلیلشو بپرسم!؟ بهداد – چون وظیفه شما یه چیز دیگست و مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه میاد ! از جام بلند شدم و گفتم – پس اتاقای دیگه نظافت نمیخواد. با اجازه ... از کنارش رد شدم . بهداد – ندا خانوم . -بله . بهداد – اتاق منم اگه ممکنه تمیز کنین . شب مهمون دارم ! - نگران نباشین . مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه می رسه! بچه پررو ! فک کرده ازش میترسم! از پله ها سرازیر شدم . داد زد – من با شما بودم ! سر جام ایستادم ! - بخشید آقا ولی همین الان فرمودین وظیفه من یه چیز دیگست! با حرص از اون چند تا پله ای که اومده بودم پایین اومد پایین و درست روبروم ایستاد . با این که قد بلند بودم ولی به زحمت به سر شونش می رسیدم . مجبور شدم بهش نگاه کنم . خودم رو نباختم و گفتم – امرتون ! بهداد – با اعصاب من بازی نکنین دختر خانوم . خیلی راحت می تونم شما رو اخراج کنم ! - به نظر نمیاد شما استخدام کرده باشین که بخواین اخراجم کنین ! بهداد – دوست ندارم روی حرفم حرفی زده بشه ! - مسئول تمیز کردن اتاقا من نیستم ! بهداد – پس الان داشتین تو اتاق پدر من چی کار می کردین ؟ در جست و جوی گنج بودین ؟ مرتیکه بیشعور بهم میگه دزد . صدام رفت بالا - بهتون اجازه نمیدم بهم توهین کنین آقا ! پوزخندی زد و گفت – واقعیته خانوم ! داد زدم – شما خجالت نمی کشین به من میگین دزد ؟ بهداد – من اینو نگفتم ! - ولی دارین همینو با کلماتی دیگه بیان میکنین . مگه غیر از ... صدای اسفندیار باعث شد کمی از هم فاصله بگیریم - اون بالا چه خبره ؟ بهداد – سلام پدر . -سلام آقای ملکی . از پله ها اومد بالا . ملکی – گفتم اینجا چه خبره !؟ بهداد جواب نداد . در عوض به من خیره شد ! - متاسفم . ولی بهتره من دیگه نیام اینجا! ملکی – دلیل موجهی وجود داره ؟ - بله. ملکی – نیم ساعت دیگه هر دوتون بیاین کتابخونه ! بهداد – چشم پدر . از کنارمون رد شد و رفت سمت اتاقش . بهداد – بهتره خوب فکر کنین که چه حرفایی می خواین در جواب پدرم بزنین ! از پله ها رفتم پایین . تو دلم گفتم – خدایا آخه این چه دشمنی با من داره ! بعد به خودم غر زدم . به من چه فوقش میگه برو دیگه ! نه بابا برم چیه . باید بمونم ! مدارک الان مهمترین چیزیه که باید دنبالش بگردم . اون همه آدم امیدشون الان فقط به همین مدارکه . خدایا چه غلطی بکنم من ! ادامه دارد... RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 03-07-2012 چشم بهم زدم نیم ساعت گذشت . رفتم کتابخونه . بهداد قبل از من اومده بود! فقط دو تا مبل بود . مجبوری نشستم کنار بهداد . بوی ادکلنش خیلی خوب میومد . نمیدونم چرا ولی خیلی بهم آرامش می داد . ملکی – خوب . شما دو تا . بهتره بدونین من به هر عضوی که داره تو این خونه زندگی می کنه چه بهداد و بهاره و مادرشون و چه سمانه و لیلا و حالام ندا به چشم یه عضو از خانوادم نگاه می کنم. توقع دارم تو خونم سکوت و آرامش برقرار باشه . ولی شما دو تا هر بار به یه دلیلی از قانون من تو این خونه تخطی می کنین ! رو به من گفت – ندا گفتی می خوای بری . دلیلت چیه ؟ - آقای ملکی . من نمیتونم تو خونه ای کار و یا به قول شما زندگی کنم که بهم اعتماد نمیکنن ! ملکی – ماجرا رو شرح بده . - به خاطر اینکه لیلا پاش در رفته من داشتم به سمانه کمک می کردم تا اتاقا رو نظافت کنه . داشتم کمد رو تمیز می کردم که پسرتون اومده به من می گه دزد! بهداد – من اینو نگفتم ! ملکی – بهداد ! بذار حرفشو بزنه ! بهداد – ببخشید . - جناب ملکی خودتون هم میدونین ظریف ترین موجود مهیاست که به من سپرده شده . حرف من اینه اگه به من اعتماد ندارین چرا اونو به من سپردین . ولی اگه اعتماد دارین چرا دیگه بهداد خان این حرف رو به من می زنن!؟ ملکی – بهداد توضیح بده . بهداد – پدر شما تو استخدام ها همیشه خیلی سخت گیری کردین . ولی درمورد خانوم محمدی خیر . من وقتی رسیدم تو اتاق دیدم کشو باز کرده و داره دستمال می کشه ! بهم حق بدین بهش مظنون بشم که داره به بهانه دستمال کشی کشو ببینه داخلش چیه ! ملکی – حق با هر دوی شماست . بهداد من فکر کنم شما یه کم عجولانه قضاوت کردی . بهداد – احتمالا دوچار اشتباه شدم . براق شدم سمتش که همون موقع در زده شد و سمانه اومد داخل – آقا مستخدم رو شرکت فرستاده ... ملکی – بهداد برو ببین چه کارست . بهداد رفت . چهره پدرم مدام توی سرم می چرخید . اگه دست خودم بود این مرتیکه عوضی رو خفه می کردم . حیف که باید تحمل کنم . ملکی – به چی فکر میکنی ؟ - به این که چرا آقا بهداد داره این رفتار رو با من میکنه ! ملکی – بهداد یه مقدار نکته سنج و کمی هم نسبت به افراد تازه وارد شکاکه . این شامل تو هم میشه . چون به خاطر بهاره من مجبور شدم خیلی سریع تورو بپذیرم .و این که تو قبول نکردی حقوق بگیری یه دلیل دیگست . - دلیلمو روز اول هم گفتم به بهداد خان و شما و بهاره خانوم . ببینید جناب ملکی شب اول من نتونستم بخوابم . پاشدم یه قرص بردارم ایشون پشت سرم ظاهر شدن که تو داری دنبال چی میگردی؟ یا شبی که بهاره خانوم رفت مهیا بیدار شده بود و من فکر کردم گرسنست . پاشدم بهش غذا بدم بازم ایشون دنبال من اومدن ! واقعا من دلیل رفتاراشونو نمیدونم ! ملکی – بازم بهت میگم . اینا دلیل بر آشنا نبودن با توئه . بهداد موجودیتش اینه . فکر میکنم می خواد به عنوان یه هم خونه تورو بشناسه . من باهاش صحبت می کنم . - معذرت میخوام جناب ملکی . ولی اگه این رفتاراشون ادامه پیدا کنه مجبور میشم از این خونه برم . چون تحمل هر چی رو دارم الا این که بهم تهمت بزنن یا تحقیرم کنن! ملکی – باشه من باهاش صحبت می کنم . میتونی بری . از جام بلند شدم . وقتشه که من بشم مدیر این خونه . فقط یه مدیر می تونه هم چی رو کنترل کنه ! دستامو شستم و لباس عوض کردم . رفتم اتاق سها . هنوز خواب بود . آروم بیدارش کردم . شروع کرد به دست و پا زدن .بغلش کردم . - وای مهیا چقدر وول می زنی. در اتاق رو باز کردم . دیدم خیلی داره وول می زنه . آروم گرفتمش طوری که بتونه روی پاهاش خودش بایسته . مجبورش کردم تاتی کنه . همچین ذوق کرده بود که منم خندم گرفته بود ! کاش بچه من بود . تا دم پله ها بردمش . دیدم دیگه خودشو ول داد فهمیدم خسته شده . بغلش کردم و بردمش تو پذیرایی . انگشتمو دادم دستش که سریع برد تو دهنشو و با فک بی دندونش محکم گاز زد . داشتم به بیرون نگاه می کردم . چه زود شب شد . - انگشتتو از دهنش بیار بیرون ! سرم رو به سمت صدا برگردوندم . بازم اون بهداد لعنتنی گیر داد به من . - دستام رو با مایع شستم و ناخن هام هم گرفتست ! ایشالله انتظار ندارین که دستامو بذارم تو وایتکس! بهداد اومد درست نشست روبروم. خودمو جمع و جور کردم . بهش نگاه کردم . قلبم داشت میومد تو دهنم . چشاش . چه حرارتی داره . خدایا . من چم شده . سرم رو برگردوندم . بهداد – چرا سرتو برگردوندی ؟ هنوزم ازم دلخوری؟ به زور گفتم - دلخور نیستم . بهداد – پس نگام کن ! - دلیلی نمیبینم ! بهداد – چه دلیلی جز این که تو از من می ترسی! باید خونسرد می شدم. صورتم رو برگردوندم و گفتم – تنها چیزی وقتی شما رو میبینم حس نمیکنم ترسه! بهداد- پس اون حس چیه که تو داری؟! - میخواین بدونین؟ بهداد – البته . -نفرت! جاخورد! ولی خودشو نباخت – اوم. نفرت . چه واژه جالبی . تا اونجا که یادمه همیشه دخترا عاشق من میشن نه منتفر! - با عرض معذرت اونا احمق تشریف دارن ! بهداد – جالبه ! - سلام بهداد ! سرم رو برگردوندم . اوه اوه . چه دختر خانوم شیکی و جینگولی. مادرجان! بهداد از جاش پاشد – سلام آنا . حالت چه طوره ؟ آنا – مرسی عزیزم . از جام بلند شدم . - سلام . خوش اومدین . پشت چشمی نازک کرد و جواب داد – سلام مرسی. اه اه اصلا به دلم نچسبید . ولی خیلی خوشکله ها ! آنا – معرفی نمیکنی بهداد ؟ بهداد – ایشون خانوم محمدی هستن . پرستار مهیا . خانوم محمدی ایشون دختر عمه من آناهیتا هستن . - خوشوقتم . آنا – همچنین . اومد جلو . خواست مهیا روبگیره . یه کمن رفتم عقب . - ببخشید . نمیتونم اجازه بدم . جا خورد – وا یعنی چی ؟ - شما از بیرون اومدین دستتون آلودست . منم میترسم مهیا مریض بشه . بهداد مداخله کرد – آنا جان راست میگن عزیزم .برو دستاتو بشور . آناهیتا با نفرت سرشو چرخوند سمت بهداد و گفت –آهان یعنی دست خودش تا آرنج تو دهن بچست تمیزه دیگه ! و رفت . با خودم گفتم همشون عقده ای و دیوونن ! آناهیتا تا موقع شام موند و اینقدر قربون صدقه ملکی و بهداد رفت که حالت تهوع گرفتم! به نظر میومد میخواد سعی کنه عروس خانواده بشه . و فکر کنم موفق هم داره می شه . طبق اجازه ای که از ملکی گرفته بودم میتونستم در مدت شام مهیا رو روی یه پتو کنار خودم داشته باشم تا مواظبش باشم . بهداد – ساکتین ندا خانوم . زیر چشمی به ندا نگاهی انداختم و رو به بهداد گفتم – تو یه جمع خانوادگی ترجیح می دم سکوت کنم . ملکی – ولی تو هم جزئی از این خانوده ای ! - لطف دارین ... میخوام صد سال سیاه نباشم همچین عضو احمقی! پوزخند آناهیتا اذیتم می کرد . سرم رو آرودم بالا و مستقیم تو چشاش نگاه کردم تا از رو رفت و بازم مشغول حرف زدن با بهداد شد . مهیا یهو جیغ کشید و اسباب بازیشو پرت کرد کنار . همه از جاشون پردین هوا . خندم گرفت . نتونستم پنهان کنم و زدم زیر خنده . مهیا از خنده من خندید . ملکی نشست سر جاش و گفت – میشه بپرسم علت خنده بی موقع شما چیه ؟ خودمو جمع کردم و گفتم – معذرت می خوام . ولی جیغ مهیا و بلند شدن ناگهانی شما منو به خنده انداخت . آناهیتا – قبل از داشتن پرستار از این کارا بلد نبود!! محلش نذاشتم . بازم مهیا جیغ کشید ولی هیشکی بهش هیچی نگفتم . ملکی – ببرینش اتاقش ! داره اعصاب همه رو بهم می ریزه . - عادیه جناب ملکی . بچه ها واسه جلب توجه همه کار می کنن . بهتره بذارین بمونه . چون میدونم اگه ببرمش تا صبح گریه می کنه . وقتی جیغ میزنه سعی کنین اصلا بهش محل نذارین . سری تکون داد . بقیه هم دیگه به مهیا محل نذاشتن . صدای جیغ و دادش قطع شد و همونطوری خوابش برد . ملکی شامشو نتونست تموم کنه – من خستم میرم استراحت کنم . آناهیتا – دایی جون خوبین ؟ ملکی – خوبم عزیزم . سلام به مامان و بابا برسون. آناهیتا – قربان شما . شبتون بخیر . ملکی رفت و ما تنها شدیم . آناهیتا – شما مدرک چی دارین ؟ - مدرک ندارم . آناهیتا – آهان . سوادتون چقدره . دیپلم هم ندارین ؟ - نه متاسفانه ! بهداد زیرزیرکی داشت میخندید! آناهیتا – اوه خدای من . باید میفهمیدم یه خدمتکار نمیتونه مدرک داشته باشه! دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم – ولی عقل و شعور و ادب و نزاکت به تحصیلات نیست ! خیلی از آدمایی هستن که مدرک دارن ولی بی نزاکت و بی شعورن! و بلعکس!(خودم تو کف جملم موندم ) ) لال شد و دیگه حرفی نزد . حقته ! هر چی من هیچی نمیگم پررو شده! مهیا رو بغل کردم بردم اتاقم . ..:: انتقام شیرین (7) ::.. بازم نیمه شب بیدار شد و شروع کرد به نق زدن . نازش کردم و گفتم – آخه عزیز دلم تو چرا همیشه شبا پامیشی ؟ پوشکش رو عوض کردم و سعی کردم بخوابونمش ولی به هیچ صراطی مستقیم نشد ! پا شدم و بغلش کردم و با خودم گفتم راه برم بلکه بخوابه . چراغ کتابخونه روشن بود . پس بهداد هنوز بیداره . سرک کشیدم تو کتابخونه . سرش رو بلند کرد – دایی مهمون نمیخواین ؟ لبخند خسته ای زد و گفت – البته . بفرمایین . مهیا با دیدن داییش شروع کرد به دست و با زدن . دستاشو دراز کرد و گفت – اجازه هست . دادم بغلش . مهیا تند تند حرفای نا مفهوم میزد و بهداد دائم سرش رو تمون میداد و می گفت – بله دایی جون . بله حق با شماست . -میشه کتابهارو دید ؟ بهداد – حتما . سینوهه رو انتخاب کردم و آوردمش بیرون . با این که خونده بودم دوستش داشتم . وقتی اومدم از بین قفسه ها بیرون خندم گرفت . دیدم مهیا گند زده به لباس بهداد . بهداد – لباس تازم خراب شد ! - از بس میندازینش بالا و پایین . اوایل یه بار هم گفته بودم بهتون ولی بازم شما کار خودتونو میکنید . اینم نتیجش. کتاب رو گذاشتم روی میز و مهیا رو گفتم ازش . - بهتره دوش بگیرین و لباستونو عوض کنید . وگرنه بو میگیرین! منم برم بهش غذا بدم . به نظر دیگه هیچی تو معدش نمونده ! سوپ رقیق مهیا رو بهش دادم و خوابوندمش . خودمم با کلی فکر و خیال خوابم برد . خونه به خاطر عید حسابی شلوغ پلوغ شده . تا حالا چند بار با بهاره صحبت کردم . حالش خوبه و خبر از بهبودی مامانش میده و گفته تا سه هفته آینده بر میگردن . خیلی با هم صمیمی شدیم . شاید به خاطر اینه خیلی باهام مهربونه و منم متقابل بهش محبت میکنم . هم به خودش هم دخترش. بهش گفتم-راستی یه اتفاق جالب اگه خبرگزاری نگفته! بهاره – از دوروز پیش تاحالا با هم حرف نزدیم . - خوب پس . صدامو کردم مثل تبلیغاتی که برای بانک ها میکنن و گفتم – با تلاش شبانه روزی اینجانب دخترت یاد گرفته به داییش بگه دادی بد! حسابی ذوق کرد و گفت – راست میگی؟ - آره بخدا . از بس اذیتش میکنه بهش میگه بد! بهاره - تورو خدا بهش یاد بده بگه مامان . وقتی برگشتم حسابی از خجالتت در میام . - میخوای بزنیم . خندید و گفت – نه میخوام بوست کنم . - باشه قبول . به بابابزرگش چی باید بگه ؟ بهاره – بهتره به باباجون. - قول نمیدم ولی سعی میکنم . بهاره – واقعا ممنون. راستی مامانم میخواد باهات حرف بزنه . - خوشحال میشم . بهاره – پس از من خداحافظ. - خدا نگهدارت . چند لحظه بعد صدای دلنشین یه زن پشت خط اومد – سلام عزیزم. - سلام خانوم ملکی حالتون چه طوره ؟ خانوم ملکی – خوبم دختر تو حالت چه طوره؟ - خوبم قربان شما . خانوم ملکی - چه طوری با زحمتای ما؟ - زحمت نیست رحمته . بهتر شدین ایشالا؟ خانوم ملکی – بله خدا رو شکر . خواستم به خاطر مواظبت از نوه م ازت تشکر کنم . - اختیار دارین . وظیفست . خانوم ملکی – لطفته گلم . خوب خانومی کاری نداری؟ - عرضی نیست .خدا بهمراهتون . خانوم ملکی – خدا نگهدار. تلفن رو که قطع کردم فهمیدم که چرا ملکی عاشق این زنه . صداش که خیلی مهربون بود . خودشم هم حتما همین طوره . فقط یه ماه دیگه وقت دارم . وقتی برگردن باید دمم رو بذارم رو کولم و برم پی کارم . بدون اینکه حتی یکی از اون مدارک رو داشته باشم . از روی عکسا کلمه مامان و باباجون رو براش تکرار میکردم . اواخر اسفند بود و همه در تکاپوی خونه تکونی . مهیا شیطون تر شده بود و مدام باید کنترلش میکردم . دیگه میتونست خودش بشینه به تنها و مدام دنبال یه تکیه گاه میگشت واسه بلند شدن. همون موقع بهداد و ملکی عصبی وارد خونه شدن و جر و بحثشون بالا گرفت . مهیاکه ترسیده بود چهار دست و پا خودش رو بهم رسون و تو بغلم قایم شد . بهداد – آخه پدر من . من همیشه باید سر موضوع ازدواج با شما بحث کنم ؟ ملکی – پسر من صلاح تورو میخوام! بهداد – آخه من با دختری ازدواج کنم که نمیشناسم ؟ به صرف اینکه الان صاحب یه کارخونست و تک فرزنده ؟ ملکی – میدونی چه ثروتی نصیبت میشه پسر؟ میدونی کاخونشون چقدر میتونه به اعتبار کارخونه ما منجر بشه؟ بهداد – آخه من چه طوری می تونم اعتماد کنم به آدمی که شما هم حتی ندیدنش ! ملکی – پدرش رو میشناختم . یکی از رقبای ما بود . چند ماه پیش مرد! حالاا اون تنهاست و مسلما نمیتونه از آدمی مثل تو بگذره . خدایا یعنی اینما دارن درباره من حرف میزنن یا فقط خیالات منه ! مهیا رو بغل کردم و رفتم با احتیاط رفتم جلو . ساکت شدن و به من چشم دوختن . - مهیا ترسیده . آروم به مهیا گفتم – مهیا ! بابا جون دیگه دعوا نمیکنن . سرش بر از روی شونم برداشت و به ملکی نگاه کرد و دستاش رو دراز کرد و گفت – بابادو . همه مون جا خوردیم . فکرش رو نمیکردم به این زودی بتونه بگه بابا جون رو . ملکی نتونست دل نوه ش رو بشکنه . با کمی مکث بغلش کرد و بوسیدش. و نگاهی از قدرشناسی بهم انداخت . ولی من هنوز گیج حرفاش بودم . بهدا رفت اتاقش و حتی واسه شام هم نیومد پایین . ملکی هم عصبانی شد و شامش رو نیمه کاره ول کرد و رفت . دلم واسه بهداد سوخت . تو این مدت یه چیزی داشت که بد طور منو به خوش جذش می کرد . داشتم مهیا میبردم بالا که لیلا اومد جلو و آروم گفت – می ری بالا؟ - آره . میرم مهیا رو بذار تو جاش . خوابش برده . سمانه - شام واسه آقا بهداد میبری؟ غذا نخورده معدش درد میگیره . - چرا شما نمیبری؟ سمانه – زانوم درد میکنه دخترم . زحمتشو میکشی ؟ - حتما . بدین ببرم . سمانه – میتونی؟ نندازیشون ! شیشه شیر مهیا رو هم ببر که گرسنش شد بهش بدی. - اول مهیا میذارم تو جاش و برمیگردم . صورت معصومش رو بوسیدم و روکشش رو کشیدم روش. سینی رو از سمانه گرفتم . ازم تشکر کرد و رفت بخوابه . در زدم . بهداد – بله ؟ در رو باز کردم – بیام تو ؟ بهداد – کاری داری؟ سینی رو بردم داخل و گفتم – شام آوردم واستون . بهداد – ممنون . میل ندارم . گذاشتم روی میزش و گفتم – شما ناهار هم نخوردین . معدتون اذیت میشه ها! بهداد – تو از کجا میدونی؟ - سمانه کفت معده درد میگیرین اگه گرسنه بمونین . بهداد – عصبی که باشم بدتره ! - میخورین دیگه ؟ بهداد – نه. - آدم با سلامتیش که لج نمیکنه . یه لیوان دوغ واسش ریختم و دادم دستش – یهو شروع نکنین . اینو که بخورین اشتهاتون باز میشه . شب بخیر. چند قدمی دور شده بودم که بهداد گفت – خوابت میاد ؟ - نه . میرم یه کم کتاب بخونم تا خوابم ببره . بهداد – حوصله حرف زدن داری؟ - حرف زدن یا شنیدن؟ بهداد – هر دو بیشتر شنیدن . از جاش پا شد و تعارم کرد روی تختش بشینم . خودش هم رفت نشست روی صندلی تا شام بخوره . بهداد – از خودت بگو . دوست ندارم با دهن پر حرف بزنم . - فکر کنم به اندازه کافی گفتم . بهداد – هنوز منو دوست خودت حساب نمیکنی؟ - من فقط تا یه ماه دیگه اینحام . چه لزومی داره بگم ؟ بهداد – تو الان یه ماه و نیمه اومدی اینحا .تقریبا هیچی از خود نگفتی . تو از خونه چرا بیرون نمیری؟ بهش فکر نکرده بودم . - کاری ندارم که برم . بهداد – با کی زندگی میکنی؟ - با بی بی ام . بهداد – نمیخوای بری پیشش ببینیش؟ - دلم واسش یه ذره شده . اگه برم مهیا رو چی کار کنم ؟ بهداد – میتونی با خودت ببریش . فک نکنم پدرم مخالفتی داشته باشه با چند ساعت . - یه سوال بپرسم؟ بهداد – درباره عصری؟ - آره . بهداد – یکی از رقبای پدرم دختری داره به قول خودش خوشکلیش حسابی زبون زده . پدرش چند ماه پیش تصادف کرد و فوت شد . طوری که شنیدم از عمد کشتنش. گناه راست و دروغیش با خودشون . الان اون صاحب یه ثروت چند میلیاردیه ! و همین باعث شده پدرم علاوه بر ثروت خودش دنبال یه ثروت دیگه ست . شنیدم یه ماهی میشه خبری از خود دختره هم نیست . یه عده میگن خودشو سر به نیست کرده . یه عده میگن تیمارستانه . حرف زیاده پشت سرش . - علت مخالفت شما اینه ؟ بهداد - نه . - پس چرا مخالفین ؟ یهو مستقیم تو چشام نگام کرد و گفت – با کسی ازدواج میکنم که بهش علاقه داشته باشم. - ایده خوبیه . اما شما حتی نخواستین یه بار هم اون دختر رو ببینین . بهداد – زیبایی آدما به سیرتشونه . - درسته ولی همه چیز نیست . بهداد – واسه من 90 درصد یه زن زیبایی سیرتش مهمه. ولی همه اونایی که دور و بر منن به اون ده درصده اهمیت میدن . مثلا آنا . - معلومه خیلی دوستتون داره . بهداد – اهمیتی نداره . اون فقط یه دوست خوبه . - دوست ؟ بهداد – شایدم کمتر . - ولی بیشتر از اینا روی شما حساب میکنه . شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد . از جام بلند شدم – شامتون رو بخورین . سرد میشه . شب بخیر. بهداد – فردا میرسونت بی بی ات رو ببینی. بعد از ظهر هم خودم میام دنبالت. - ممنون ولی مزاحم شما نمیشم . در ضمن من هنوز با رئیس خونه هماهنگ نکردم . بهداد – صبح باهاش صحبت کردم تا ببرمت پیش خانوادت . حرفی نداشت . - ممنون . فکرامو میکنم و خبرش رو بهتون میدم . بهداد – منتظرم . –شب بخیر. بهداد – شب بخیر . دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چرا اصرار داره از جایی که من زندگی میکنم خبر دار بشه . با همین فکر زنگ زدم به صبا - سلام دوستی. صبا – سلام خانوم گل . حالت خوبه ؟ - خوبم تو چه طوری؟ بی بی چه طوره ؟ صبا – خوبه خدا رو شکر . فقط میشناسیش که . مدام از دوری تو می ناله . - بهداد گیر داده فردا من رو بیاره ببینمش . صبا – نه ... جدی؟ حالا چی کار کنیم ؟ - نمیدونم با خودم فکر کردم بیام پیش تو و بگم یکی از دوستامی . و مجبور شدم اونو بذارم پیشت . صبا – آخه اونا ما رو میشناسن که! - میدونم ولی چاره ای ندارم . صبا – چقدر می مونی؟ - تا عصر . صبا – مهیا رو چی کار میکنی؟ - با خودم میارمش. صبا – بی بی نمیگه این کیه؟ - فکرشو کردم . میگم این بچه یکی از دوستامونه که قراره یه مهمونی بگیره و نمیخواد بچش اذیت بشه واسه همین من میرم دنبال بچش و عصر هم برش میگردونم! صبا – آفرین چه مخی! -بله دیگه. صبا – چه خبر از دلبر شما ؟ - زهرمار . اون فقط یه حسه که میکشمش . من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم که پدرش پدرمو کشته! صبا – قبول ولی خودش که گناهی نداره . -اونم یکی لنگه باباشه . صبا – ولی تو که می گفتی با هم فرق دارن . - آره هنوزم میگم ولی پسر کو ندارد نشان از پدر! حالا میام واست تعریف میکنم چی شده . تازه یه گند دیگه! از کاخونه واسه تشکیل جلسه بین سهامدارای خرد خواسته شدم . همون طور که می دونی 25 درصد سهام مال دو سه تا آقای دیگست و ما بقی مال منه . واسه همین من محبورم برم . صبا – به به . پس گاوت زائید اونم دو سه قلو! - داغش بمونه به دلم ! صبا – کی ؟ بهداد !؟ - گاوه رو میگم خره! زد زیر خنده . - زهرمار گوشم کر شد . برو بذار بخوابم دو ساعت دیگه این عزیز دردونه بیدار میشه نمیذاره بخوابم . صبا – هنوز سر شبه ! - واسه ما دیر وقته و الان همه خوابیدن! صبا – باشه . من فردا منتظرتم . شب بخیر . -شب تو هم بخیر . خدا حافظ . تا نزدیکی های صبح تو فکر و خیال دست و پا زدم. با خودم کلنجار رفتم . هدفم گم شده بود . من هنوز نتونستم مدارکم رو پیدا کنم و دیگه خیلی وقت ندارم . ..:: انتقام شیرین (8) ::.. صبح بعد از صبحانه بهداد جلوی ملکی گفت – حاضر باش من ساعت 10 میام دنبالت . - ممنون خودم میرم و بر میگردم . بهداد – برسونمت خیالم راحت تره . ملکی – بهداد راست میگه . با بچه و وسیله هاش سختته . بهتره برسونتت . بعد رو به بهداد پرسید – درباره حرفام فکر کردی؟ بهداد- من دیروز حرفم رو زدم . ملکی – ولی علاقه واسه آدم نون نمیشه! بهداد – پدر من به ثروتی که الان دارم راضی هستم . ملکی – تو جاه طلبی من رو به ارث نبردی پسر ! بهداد – پدر من با نردبون کردن آدما برای موفقیت مخالفم . تو دلم تحسینش کردم . چه طور این پسر اسم پدری رو یدک میکشه که اصلا شباهتی بهش نداره! از جاش بلند شد و گفت – من یه قرار با دختره میذارم بری ببینیش! شاید خوشت بیاد . رفتم تو فکر . اگه واقعا منظورش من باشم چی کار کنم . خدایا . صدای بهداد رو نزدیکیم شنیدم – بهش فکر نکن . من قرار نیست برم . نگاهش کردم – واسه من مهم نیست . حرف پدرتون هم درسته . اگه اون خانوم اینقدر ثروتمنده بهتره بخت به این خوبی رو از دست ندین! سری به علات تاسف تکون داد و گفت – ده حاضر باش. تو اون فرصت دو ساعته مهیا رو حمام کردم و سر همی صورتی اش رو که خیلی دوست داشتم تنش کردم . محکم بوسش کردم . شیرین خندید. چه خوشمزه شدی نی نی من . همون طور که حدس میزدم بهداد هم دلش براش ضعف رفت . هم با دیدن لباس صورتی اش و هم با سر و صداها و دادی گفتن هاش . اما از دماغش در آردم وقتی گفتم بچه رو نمیدم دستش . حرصی شد ولی حرفی نزد . آدرس خونه صبا رو بهش دادم . بهداد – آدرس به نظرم آشناست . - بله . دائیش معرف من به شماست . بهداد – فامیلش صداقت نیست؟ - چرا هست . بهداد – خانواده خیلی خوبی هستن . سری تکون دادم . بهداد – پسرشونم خیلی خوبه . سرم رو تکون دادم . بهداد – دخترشونم همین طور! بازم سرم رو تکون دادم . بهداد – همین؟ چرا حرف نمیزنی؟ - سرم درد میکنه . خستم . بهداد – نتونستی بخوابی؟ - نه تا نزدیک صبح خوابم نمیبرد . این مدت خیلی سخت بهم گذشته و هنوزم عادت نکردم . بهداد – پشیمون شدی؟ دست مهیا رو که حسابی خیس شده بود از دهنش درآوردم و گفتم – با وجود گوله نمک مگه میشه . بهداد – چه خوب که یاد گرفته منو صدا بزنه . - کم کم اینقدر حرف می زنه که میگین کاش هیچ وقت به زبون نمیومد . فوق العاده استعداد بالایی داره . بهداد – به داییش رفته . - شاید . بهداد – تو به کی رفتی؟ - بابام . بهداد – از کجا میگی؟ - من خانواده ای ندارم جز یه عمو . که اونم رو ترجیح میدم اصلا نداشته باشم . بهداد – چرا ؟ از دهنم در رفت – فقط وقتی بوی پول میشنوه سر و کلش پیدا میشه . بهداد – طبیعت بعضیا اینطوریه! - لعنت به پول که با خاطرش آدم هم میکشن مردم! بهداد – تا اونجایی که به من مربوطه وقتی بوی خون تو پولام باشه لحظه ای واسه سوزوندنش درنگ نمیکنم! - از کجا میفهمین ؟ بهداد – منو دست کم گرفتیا! همون موقع رسیدیم و من دیگه حرفی نزدم . خم شدم و ازش تشکر کردم . بهداد – حرفشم نزن . عصر کی بیام دنبالت ؟ - زنگ میزنم خونه . خونه هستین؟ بهداد – معلوم نیست . کارتشو داد بهم داد و گفت – زنگ بزن به همراهم . حسابی با صبا و بی بی رو بوسی کردم و طبق نقسه مهیا رو هم معرفی کردم .هر کاری کردن نرفت بغلشون . مهیا هم که غریبی کرد تا رفت بغل صبا حسابی گریه کرد و بغل هیشکی نرفت . صبا فوری پسش داد و گفت – بیا ارواح جدت ساکتش کن . سرمونو خورد این فسقلی! بی بی – چه لاغر شدی مادر . - بالاخره حسای ازمون کار میکشن . ولی واسه آینده خیلی خوبه . بی بی – مادرحون خیلی اذیت نکن خودتو . محکم بوسش کردم و گفتم – چشم بی بی گلم . بانوخانوم مامان صبا اومد پیشم – چقدر بهت میاد بچه داشته باشی. خندم گرفت – اینقدر پیرم ؟ بانو خانوم – نه عزیزم . ولی خیلی بهت میاد . از صبا یه ملافه خواستم و مهیا رو با اسباب بازی هاش نشوندم روش . بعد بهش گفتم – خاله من اونجام . اشاره کردم به آشپزخونه .ادامه دادم - گریه نکن باشه ؟ رو به بی بی گفتم – بی بی جون قربونت حواست به این نق نقو باشه . بی بی – برو مادر خیالت راحت . رفتم تو آشپزخونه تا با صبا سالاد درست کنم . و تموم قصه رو از اول براش گفتم . صبا – حالا اگه واقعا خودت بشه منظورشون چه غلطی میکنی؟ حالا اینا به کنار تو از بعد از عید باید بری کارخونه . هیچ بهش فکر کردی چی کار میخوای کنی؟ - وای صبا تو هم هی توی دل من رو خالی کن! صبا – خاک تو سرت مهرشید ! اگه گیر بیوفتی چی ؟ - صبا . هر هر خندید و گفت – خوشم میاد حسابی خودتو میبازی ها . -صبا بد طور خوابم میاد . صبا – ناهار آمادست . بخور و برو تو اتاق من راحت بخواب . - دختره نق میزنه . همون موقع صدای گریش بلند شد . رفتم بیرون . دستاشو گرفت سمتم و میخواست بغلش کنم . بله . خودشو خیس کرده . بردمش بالا و اول ستمش و بعد پنپرزش کردم . تموم مدت صبا با تعجب بهم نگاه میکرد . خندم گرفت – دیدی مهرشیدت به چه کارایی افتاده تا دوتا سند دربیاره از اون خونه ؟ صبا – چشمش کور . دندش نرم . خندم گرفت – تو واقعا دوست منی ؟ صبا – تا کور شه چشم دشمنانمون ! بعد از ناهار مهیا رو خوابوندم و خودمم خواب برد . بیدار که شدم ساعت 7 بود . چه راحت خوابیده بودم . مهیا کنارم نبود . از جام پریدم . دیدم پایینه و داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه . چایی که خوردم سینا از راه رسید . سلام و احوال پرسی کرد و نشست روبروی من . سینا – کجایی مهرشید ؟ کم پیدایی . - دنبال بد بختی . می رم کارآموزی . سینا – کجا ؟ اوه اوه این دیگه اومده مچ گیری ! صبا به دادم رسید – مهیا رو دیدی ؟ خوشبختانه سرش گرم شد . صبا رو صدا زدم بیاد تو آشپزخونه . - میخوام زنگ بزنم بیاد دنبالم . ولی نمیخوام شماره سیم کارت اصلیم دستش باشه . داری یه سیم کارت نو که شمارشو کسی نداشته باشه ؟ صبا – یکی دارم که واسه wimax استفاده میکنم ازش . میدم بهت خودم فردا یکی میگیرم . - باشه . زنگ زدم به بهداد و ازش خواستم بیاد دنبالم .در مقابل اصرار همشون تشکر کردم و نذاشتم بیان دم در. میومدن گندش در میومد . سوار شدم - سلام . بهداد – سلام . خوش گذشت؟ - عالی . یه دل سیر خوابیدم . بهداد – مهیا ! - با بی بی خیلی دوست شده بود . بهداد – اون خانوم چه نسبتی با تو داره ؟ - دایه پدرمه . و مثل یه مامان بزرگه خوبه واسم . بهداد – پس باید به جای تو اونو استخدام می کردیم . - اون نمیدونه من پیش شمام . در واقع هیچ کی نمیدونه چز همین دوستم و داییش . بهداد – چرا؟ - چون لازم نبود کسی بدونه . بهداد – آدم مرموزی هستی. - چه طور؟ بهداد – نه درباره خودت به ما میگی نه درباره ما به کسی. - به این میگم محتاط بودن نه مرموز بودن . بهداد – اینم نظریه . گوشی دائمی خودم زنگ خورد . - بله بفرمایید . صدای پشت خطر تنم رو لرزوند – خانوم معتمد ؟ مهرشید معتمد ؟ - سلام . خودم هستم . شما ؟ = سلام خانوم مهندس . ملکی هستم . - بجا نمی آرم . ملکی – اسفندیار ملکی . دوست پدرتون! = متاسفم . بازم به جا نمی آرم . امرتون رو بفرمایین . ملکی – میخواستم با هم حرف بزنیم . - در مورد؟ ملکی – کار . کی میتونم ببینمتون ؟ - راستش من هنوز برنامه ام مشخص نیست . ملکی – کی کارخونه تشریف می برین ؟ - عرض کردم خدمتتون . به خاطر مشغله فعلا معلوم نیست . احتمالا بعد از عید . ملکی – نمیشه تو همین چند روز هم دیگه رو ببینیم . - متاسفم . ملکی - باشه . پس حتما تو برنامتون ملاقات با من رو بگنجونید . -حتما . ملکی – ممنون . امری ندارین؟ - عرضی نیست . خدا نگهدار . ملکی – خداحافظ. بهداد با کنجکاوی نگاهم می کرد و معلوم بود منتظره بهش توضیح بدم کی بود پشت خط . ولی من حرفی نزدم و اونم سوالی نپرسید . خونه تکونی شب عید و حسابی همه چی بهم ریخته شده بود . میخواستم پیش بی بی ام باشم . از بچه داری و ملکی ها خسته شده بودم . اولین عید بدون بابا رو تو خونه قاتلش نمیخواستم . اما تقاص خونشو باید میگرفتم . مدارک رو هم هنوزپیدا نکرده بود . تقریبا مطمئن بودم تا تو دفتر شرکتشه یا تو گاوصندوق اتاق خوابش. ادامه دارد.... RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 04-07-2012 فقط دوروز به عید مونده بود . هرسال همین موقع داشتم واسه بچه های بهزیستی خرید میکردم . مجبور بودم از بهداد بخوام بذاره برم بیرون . دم در کتابخونه پیداش کردم . - بهداد خان . بهداد – بله ؟ - مخواستم تا شب ازتون مرخصی بگیرم . بهداد –برای چه کاری؟ - یه سری خرید شخصیه . بهداد – مهیا رو چی کار میکنی؟ - با خودم میبرمش. بهداد – خودم می برمت و برت میگردونم. - معذرت میخوام . نمیتونید همراهیم کنین . بهداد – پس اجازه این کار رو بهت نمیدم . و راهش رو کشید و رفت . عجب گیری افتادم . حالا چه طوری خرید کنم واسه بجه ها . خدایا ! چقدر این آدم عوضیه! مجبور بودم راضیش کنم . - بهداد خان . برگشت و نگاهم کرد . - اگه مهیا خونه بمونه من میتونم برم و زود برگردم؟ بهداد – پرستار مهیا باید همیشه پیشش باشه ! - خوب من که میخوام با خودم ببرمش. بهداد – خیابونا شلوغ و نا امنه! نمیتونم بذارم دست تنها با خودت این طرف و اون طرف ببریش! -زنگ بزنم با دوستم که ماشین داره برم راضی میشین؟ فکری کرد و گفت – باشه . زنگ بزن بیاد دنبالت . زود هم برگرد . سریع حاضر شدم و با صبا هم هماهنگ کردم . نیم ساعت بعد اومد دنبالم . دم در بهداد گفت – الان ساعت ده و نیمه . ساعت 7 و نیم خونه باش. در دسترس هم باش باهات تماس میگیرم . - باشه . سوار شدم .و صبا راه افتاد . صبا – وای این شازده چقدر خرده فرمایش داره ! - اوف دیوونم کرد . یه ساعت فک زدم تا راضی شد ! تازه الانم که دیدی با هزارتا شرط و شروط. صبا – بله میبینم. - ببینم دسته چکم رو آوردی؟ صبا – آره . تو کیفمه . اول رفتم بانک و پول گرفتم . بعد هم با صبا رفتیم پاساژ .... . از بچه 1 ساله تا 10-15 ساله خرید کردیم . همون بین یه سری وسیله هم واسه شب عید مهیا و یه سری کادو واسه ساکنین خونه ملکی! نزدیکای ظهر مهیا حسابی نق نق کرد . معلوم بود از اون حالت خسته شده .تصمیم گرفتیم واسه تجدید قبا بریم ناهار . رفتیم یه رستوران سنتی که تخت داشته باشه . واسه خودمون سفارش شیشلیک و واسه مهیا سوپ سفارش دادم . غذای مهیا رو داشتم میدادم که صبا گفت چه نازه. - آره . تنها دلخوشی که باعث شده من اون خونه رو تحمل کنم همین موجوده . سرم رو چرخوندم و حس کردم بهداد رو واسه یه لحظه دیدم . ولی بعد هر چی نگاه کردم کسی نبود . با خودم گفتم خیالاتی شدی دختره عاشق خل! صبا لیوان نوشابش رو سر کشید و گفت – پارسال یادته . یه هفته طول کشید تا انتخاب کنیم . ولی میبینی به چه روزی ما رو انداختی؟ - میبینی که ! به زور ولم میکنن !نمیدونم چرا بهداد اینقدر به مهیا وابستس! صبا – شاید چون این بچه پدر نداره ! - شاید . صبا – شایدم به پرستار بچه وابستس ! - صبا ! دیوونه شدی؟ میدونی وقتی همه چی تموم شه و اونا بفهمن من کی هستم چه قشقرقی به پا میشه ! ممکنه حتی دادگاهی بشم! صبا – حالا هنوز که نفهمیدن! - دیر یا زود میفهمن . من فقط تا نیمه فروردین وقت دارم . اگه نتونم خانوم های خونه بر میگردن و دیگه امکان نداره بتونم پیداش کنم! صبا – اون مدارک چیان مهرشید؟ - اسناد مالکیت کارخونه . سهام و هزار جور کوف و زهر مار دیگه ! نمیدونم بابا واسه چی اینا رو با خودش میبرده ! صبا – حتما مهم بودن! اگه پیدا نشه چی میشه !؟ - آقای حسام گفت ملگی یه وکالت نامه برای گرفتن تموم اموالی که به جز خیره وجود داره ، پیش خود داره و نمیدونه چه طوری اونو بدست آورده . فقط میدونم احتمالا جعلی نیست! چشای صبا گرد شد – نهههههههههههههههههههههه! - بله ! صبا – پس چرا اصرار داره تورو ببینه ! - نمیدونم ! گیج شدم . اصرار به پسرش واسه ازدواج با من . قرار ملاقات . اصلا نمیفهمم ! صبا – غذا تو بخور یخ کرد . پتوی مهیا رو پهن کردم و خوابوندمش. بعد از یه کم شیطونی خوابش برد . - بریم یه جا پنپرزشو عوض کنم . خندید و گفت – به به چشمم روشن عزیز دوردونه نگفتی اون روز چه طوری یاد گرفتی ؟ - چند روز اول سمانه عوضش میکرد ولی بعدش دیگه به روش نیاورد! منم دیگه دیدم چاره ای ندارم مجبوری یاد گرفتم! بقیه خرید ها رو انجام دادین و به سختی جاشون دادیم تو ماشین صبا . صبا – حالا با این همه خرت و پرت چی کار کنیم؟ عروسک مهیا رو از تو دهنش آوردم بیرون و گفتم – فردا میام باهات اگه شد بریم پخششون کنیم . تو بلد نیستی اینطور جاها رو ! صبا – تو از کجا یاد گرفتی؟ - اتفاقی! یادمه یه بار یکی از دوستای بی بی اومده بود خونمون . واسه رسوندنش رفتم جنوب شهر . یادته که به چه حالی افتادم چند روز ! از اون سال دیگه میبرم . امسال به خاطر شرایط بهت زحمت دادم . صبا – رحتمه عزیزم . خوشحالم تو کار خیرت شریکم . آروم بغلم کرد . کنار گوشم گفت – مهری؟ - بله ؟ صبا – خیلی دوستت دارم . - منم عزیزم. بهتره بریم داره 8 میشه . راه افتادیم . افتادیم تو ترافیک . ساعت 8 بود که بهداد زنگ زد . بهش گفتم که تو ترافیک گیر افتادیم و احتمالا نیم ساعت دیگه خونه هستم . همین که رسیدم بهداد اومد جلو . از چهرش نمیشد چیزی رو خوند . مهیا رو گرفت و گفت – نگران شدم . - نگرانی نداشت . مهیا دختر خیلی آروم و خوبیه . بهداد – نگرانیم واسه هر دوتون بود . نه فقط مهیا - نگران نباشید .(با اشاره به خودم) اینی که باهاش بوده کمربند مشکی دان 2 داره! بهداد – پس همه فن حریفی! - اگه خدا قبول کنه بله . خندید و گفت – چیا خریدی؟ - یه مقدار واسه مهیا لباس و اسباب بازی گرفتم . واسه خودم و عیدی اهل خونه هم خرید کردم . بهداد – اگه فقط خرید داشتی باید میذاشتی من باهات بیام . - مزش به اینه که هیچ کی ندونه من واسه بقیه چی گرفتم . بهداد – اینم حرفیه . - راستش یه خواهش دارم تا نرفتیم داخل بگم . بهداد – بگو . - میخوام فردا هم .... حرفم رو قطع کرد و گفت – اشکال نداره . مهیا رو بذار پیش سمانه و برو به خرید هات برس . حتما مهیا اذیتت میکنه! از تعجب چشام ورقلمبید!- نه آزار که نداره . بچه رو تو خونه بار آوردین . گناه داره . بهداد – واسه خودت میگم . - این یه مورد رو قبول میکنم . چون یه کم خرید کردن رو سخت کرده ولی دفعات بعد حتما می برمش . ممنون. بدون شام از خستگی خوابم برد . صبح حدود 7 بیدار شدم . سفارش مهیا رو به سمانه کردم و زنگ زدم به صبا . اومد دنبالم .تو اون کوچه پس کوچه های تنگ به سختی رفتیم . به یه جا رسیدی که دیگه نشد بریم جلو تر . لذت دعای خانومی که شوهر دو سال پیش از داربست افتاده بود و خودش سرپرست اون خانواده 6 نفره بود ، شادی بچه ها از گرفتم کفش نو ، لبخند مادربزرگی که چادر نو میگرفت اشک تو چشامون نشوند . هر دومون ساکت بودیم . صبا یهو زد زیر گریه و ماشینو کشید کنار اتوبان و پیاده شد . رفتم کنارش – چی شده صبا ؟ صبا – نمیدونم چم شد . بغضم رو نگه داشتم واسه الان . مهرشید چقدر ما سهل انگاریم .حالا میفهمم چرا هر موقع میومدی خونمون و چند مدل غذا داشتیم لب نمیزدی ومجبورمون میکردی یه مدل بپزیم ! بعضی از این آدما به نون شبشون محتاجن و ما بیخودی هر چی میپزیم رو دور میریزیم فقط واسه چشم و هم چشمی ! میدونی وقتی اینا رو دیدم از خودم متنفر شدم مهرشید! از ریخت و پاش های اطرافیانم ! از غذاهای مفصل! از حرص پولدارا واسه پولدار تر شدن ! از اونایی که همین بد بختا رو میذارن زیر پاشون و پله میکنن واسه این که روی پولاشون پول بذارن! از قشر بی درد متنفرم ! حالش واسه رانندگی مساعد نبود . رسوندمش خونه و هر چی اصرار کرد ماشینشو ببرم قبول نکردم و راه برگشت رو با تفکر به امروز و حرفای صبا پیاده گز کردم! رسیدم خونه . همه داشتن شام میخوردن و صدای گریه مهیا میومد . سلام کردم و رفتم داخل. برگشتن طرفم و سلامم رو جواب دادن . ملکی – شام خوردی؟ - ممنون میل ندارم . سمانه با مهیا اومد از آشپزخونه بیرون . مهیا دستاشو سمت دراز کرد و با گریه کلمه ماما رو پشت سر هم تکرار کرد . ماتم برد . تعجب ملکی و بهداد هم کمتر از من نبود . سمانه مهیا رو آورد و داد دستم و گفت – هلاک شد از بس گریه کرد . چرا اینقدر دیر اومدی؟ - ببخشید . کار داشتم . مجبور شدم برم . شام خورده ؟ سمانه – نه ناهار خورده نه شام . همه رو عاصی کرد . آروم مهیا رو نوازش کردم . به هق هق افتاده بود. - شیشه شو بیار بالا . معدش خالیه غذا بهش بدم دل درد میگیره . سر درد رو بهونه کردم و رفتم اتاقم .مهیا سفت بهم چسبیده بود و ماما گفتن هاش کلافم کرده بود . شیر رو بهش دادم و خوابوندمش. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و به همون حالت نشستم و فکر کردم . به خودم به وضعیتم به آدما . چرا همیشه ما منتظر یه تلنگر هستیم تا به خودمون بیایم . ادامه دارد... RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - mask - 04-07-2012 khodaii kheili adam bayad bikar bashe in arajifo bekhune RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥باران عشق♥ - 21-09-2012 خوبه.فقط اگه میشه ادامه اش بدید. مر30 RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 21-09-2012 تقه ای به در خورد . - بفرمایید . بهداد با یه سینی اومد داخل ... ماتش برد .فهمیدم به خاطر چادر نمازم و سجادمه . - بفرمایین . اومد تو و گفت – شام نخوردی سمانه داد واست بیارم . - ممنون میل ندارم . بهر حال زحمت کشیدین. سینی رو گذاشت رو میز مطالعه گوشه اتاق ونشست. از سنگینی نگاهش فهمیدم داره به صورتم نگاه میکنه . بهش نگاه کردم که گفت – گریه کردی؟ - بله . بهداد – چرا؟ - از بی رحمی ما آدما و دنیای پستمون دلم گرفت یهو ! بهداد – می خوای دربارش حرف بزنی؟ - نه . اگه ممکنه . بهداد – باشه . حرف نمیزنیم . - ممنون . بهداد – راستش من یه کم گیج شدم . چرا مهیا تورو مامان صدا زد ؟ - نمیدونم . راستش من بهش یاد دادم بهم بگه خاله . ولی نمیدونم چرا دائم تکرار میکرد مامان . بهداد – شاید به خاطر دوری از مادرشه . - احتمالا بهاره که برگرده خوب میشه . بهش سخت نمیگیرم . بچه ست . بهداد – به کارات رسیدی؟ - بله تقریبا . بهداد – ما قراره طبق هر سالمون بریم شمال ویلامون. تو هم با ما میای دیگه ؟ - نمیدونم . چه روزی؟ بهداد – روز دوم عید . - به نظر میاد باید بیام چون مهیا پرستارشو میخواد . بهداد – البته . - باشه . با بی بی ام هماهنگ میکنم . سجادم رو جمع کردم و کلافه از نگاهش پرسیدم – من رو تازه دیدین؟ بهداد – ببخشید ولی دست خودم نیست . با تعجب نگاهش کردم. کلافه از جاش بلند شد . گفت – ببخشید . و رفت بیرون از اتاق. یه مقدار از باقالی پلویی که آورده بود رو خوردم و سینیش رو بردم آشپزخونه . دائم با خودم فکر میکردم چی میخواست بگه . صبح که بیدار شدم واسم عجیب بود که مهیا بیدار نشده . از خواب پریدم . مهیا سر جاش نبود . خدایا طوریش نشده باشه .چادرنمازم رو که از دیشب هنوز روی صندلیم بود برداشتم . وقت لباس عوض کردن نداشتم . از اتاق اومدم بیرون . صدای خنده هاش میومد . در اتاق بهداد باز بود . رفتم تو . دیدم اونجاست – وای خدا نگران شدم . بهداد از جاش پاشد و همون طور که بهم خیره بود گفت – دیدم بیدار شده و صدای نق و نوقش میاد اومدم تو . مهیا رو بغل کردم و بوسیدم – عزیزم ترسوندیم . مهیا هم دهنش رو گذاشت رو گونم و گفت – ماما . بهداد خندید و گفت – بیا بوست هم کرد . اومد جلو و تو صورت مهیا گفت – پدرسوخته دایی رو بوس نمی کنی ؟ و محکم بوس کرد . مهیا هم جیغ زد . - وای بهداد خان بچه گناه داره . بهداد قیافش رو ترسناک کرد و گفت – میخوام بخورمت مهیا ... آآآآآآآآآآآ و اومد جلو . مهیا هم همونطور که تو بغلم بود خودشو کشید عقب و منم رفتم عقب .پام گرفت به یه چیزی و نفهمیدم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم تو آغوش بهدادم . - یا حسین . بهداد بلندم کرد و گفت – به خیر گذشت . مهیا ترسیده بود و زد زیر گریه . تکونش دادم . خودمم کم نترسیده بود . نشستم زمین – اگه طوریش می شد من چی کار می کردم . مهیا آروم شده بود ولی من هنوزم حالم جا نیومده بود . تو افکارم غرق شدم . واقعا افتادن منو ترسوند یا آغوش بهداد؟ برگشتم تو چشاش نگاه کردم . دیدم داره صورتم رو با ارامش نگاه می کنه . وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم نشست . چادرم رو که افتاده بود کشید روی سرم و گفت و گفت – خوبی؟ سری تکون دادم ولی هنوزم نمی تونستم نگاه از توی چشاش بردارم . چشای سیاهش منو غرق کرده بود . نگاهم رو گرفتم و گفتم – ببخشید که ... . بهداد – چرا ؟ - حواسمو جمع نکردم . بهداد - تقصیر من بود . خوشبختانه به موقع جلوی زبونم رو گرفتم و نگفتم ببخشید که تو نگاهت غرق شدم . ببخشید که عاشقت شدم ! ببخشید که نفسم برات رفت . بهداد – میتونی پاشی؟ به خودم اومد – بله . مهیا رو ازم گرفت و به دست آزادش زیر بازوم رو گرفت . بلند شدم . تا دم اتاقم باهام اومد . صبحانه خوردم و صبحانه مهیا رو هم بهش دادم . مانتوی مشکیم رو پوشیدم و شال مشکیم رو پوشیدم . پنجشنبه بود . روز آخر سال . میخواستم برم پیش بابا . 1 ماه بود نتونسته بودم برم . تو آیینه نگاه کردم . رنگ پریده بود و چشای خاکستریم بیشتر توی صورتم به چشم میومد . مخصوصا حالا که شال مشکی هم پوشده بودم . مهیا رو هم پوشوندم . بازم هوا سرد شده بود . رفتم اتاق بهداد . نبودش . سراغشو از سمانه گرفتم – آقا رفت شرکت . این روزای آخر سال همه حساباشونو می بندن . بهش زنگ زدم – سلام . بهداد – سلام . بهتری؟ - بله ممنون. بهداد – کاری داشتی؟ - میخواستم اگه اجازه میدین برم بیرون . بهداد – کجا ؟ - بهشت زهرا ... بهداد – مهیا رو هم ببر . نمیخوام مثل دیروز بازم هردوتون اذیت شید . - چشم. بهداد – تو کشوی سمت چپ میز توالت اتاق من یه سوییچ هست . سوئیچ 206 مشکیست . اولین ماشینیه که داشتم واسه همین دوستش دارم و نفروختمش. با اون برو . - ممنون با آژانس میرم . بهداد – برو برش دار . تعارف که ندارم ! - ممنون . کاری ندارید؟ بهداد – مواظب خودتون باش .رسیدی خونه یه زنگ به من بزن . - چشم . خدانگهدار . بهداد – خداحافظ . مهیا رو نشوندم عقب و کمربند ایمنیش رو بستم و یه اسباب بازی پلاستیکی ژله ای دادمش دستش . دندان داشت در می آورد و از این طور وسایل خوشش میومد . از محکم بودنش مطمئن شدم و سوار شدم . صدای ترانه آروم یه آرامش خوبی بهم داد. صدای گوشیم اومد . صبا بود . - سلام صبایی . صبا – سلام گلم . خوبی ؟ - خوبم . تو چه طوری؟ صبا – منم خوبم . کجایی؟ - دارم می رم بهشت زهرا . صبا – با چی ؟ چرا بهم خبر ندادی؟ - دلم گرفته بود یه کم نخواستم مزاحمت شم . امروز آخرین پنجشنبه ساله و اولی سالیه که داره بی بابا تموم میشه . واسه همین از بهداد خواستم بذاره برم . اونم گفت با ماشینش برم . صبا – می خوای بیام ؟ - نه عزیزم . ممنون . صبا – نگرانم مهرشید . تو هنوز هیچ کاری نکردی! - خیلی زود تمومش می کنم . تا قبل از تموم شدن نوروز از این خونه میام بیرون . صبا – نوروز رو چی کار میکنی؟ - باید برم باهاشون . نمیدونم چی کار کنم . چه بهانه ای بیارم تا بتونم بیام خونه . صبا – راستش سارا کمالی زنگ زده که قراره یه اردوی 4 روزه واسه جنوب بذارن . گفتم شاید بخوای بیای . - وضع منو که می دونی . نمیتونم . صبا – مهرشید یه چیزی بگم ؟ - بگو. صبا – صدات ! صدات خیلی غمگینه . حتی از اون موقع که بابات هم فوت شده بود غمگین تره ! - طوری نیست صبا . به خاطر دیروزه ! صبا – منم خیلی از چیزایی که دیدم جا خوردم . - متاسفم نباید می بردمت . بابا هم هر وقت می رفتم ازم میخواست باهام بیاد . اما غم تو چشام رو که می دید دلداریم می داد . هیچ وقت نذاشتم بفهمه کجا می رم . صبا – آره عمو حمید خیلی مهربون بود . اگه میدید مطمئنم خیلی ناراحت می شد . - اوهوم . صبا جان من پشت رل هستم . اگه کاری نداری قطعش کنم . صبا – نه خانومی مواظب خودت باش . - تو هم خدا حافظ صبا – بای بهشت زهرا غلغله بود . یه شیشه گلاب و دسته گلی که سر راهم خیرده بودم برداشتم و مهیا رو گذاشتم توی کالسکه اش و راه افتادم سمت مزار پدرم . مهیا از دیدن این همه آدم به وحد اومده بود و مدام می خندید و حرف میزد . تو کلماتش ماما رو مدام تکرار می کرد . نمیتونستم منکر وابستگی عحیبم بهش بشم . کاش هیچ وقت پام رو نمذاشتم تو این خونه . از روی بابا شرم دارم . بهش بگم من عاشق پسر قاتلت و نوه ش شدم؟ قبر رو با گلاب شستم و نشستم به پر پر کردن گل ها . - بابا معذرت میخوام که نیومدم پیشت . معذرت می خوام که این طوری شد . بابا درمونده شدم . نمیدونم چی کار کنم ... روزای خوب با بابا رو به یاد آوردم . خوشیامون . خنده هامون . کم پیش میومد باهم باشیم و ناراحت . اون یه پدر نمونه بود . هم پدر بود هم مادر هم خواهر و برادر . از همه مهمتر بابا دوستم بود . چهره بابا یه طرف بود و چهره بهداد طرف دیگه . باید یکی رو انتخاب می کردم . نمیتونستم هر دو رو با هم داشته باشم . یه ساعتی که بهشت زهرا بودم تو بیم و امید دست و پا زدم . بابا برنده شد. من نمیتونستم یه جوونه رو به درخت ریشه دار ترجیح بدم . میسوزونمش . خدا یا بهم کمک کن. وقتی برگشتم خونه یه آدم دیگه بودم. یه کوه یخ شدم . عوض شدم . باید تمومش کنم . دیگه وقتی نمونده . اس ام اس دادم به بهداد – سلام من رسیدم خونه . زنگ زد – سلام - سلام . بهداد – خوبی؟ - ممنون . بهداد – کی رسیدی؟ - همین یه ربع پیش . بهداد – مهیا خوبه ؟ - بله داره میوه شو می خوره . بهداد – خوب پس شب میبینمت . کاری نداری؟ - نه خدا حافظ. بهداد – خداحافظ. ناهار و نتونستم بخورم . به بهونه سر درد رفتم اتاقم و اونحا صبا رو مشغول کردم . صدای بهداد اومد . بهداد - اجازه هست بیام تو ؟ - اجازه بدید . روسریم رو سرم کردم و در رو براش باز کردم . یه گلدون سنبل دستش بود . -سلام . با دیدن چهرم جا خورد ولی گفت – سلام . خوبی؟ - ممنون . بفرمایید . بهداد – میشه خواهرزادمو ببینم ؟ - بله اگه لباساتونو عوض کنین و دستاتونو هم بشورین . بهداد – باز سخت گیریت شروع شد ها ... - اگه نمیخواین نمیتونم براتون کار کنم ! بهداد – باشه . این واسه توئه . گلدون رو گرفتم و ازش تشکر کردم . - ممنون. بهداد – قابلی نداره . و رفت . یه ربع نگذشته بود که برگشت . اینبار برای بازی با مهیا.. مهیا با دیدنش گفت – دادی .... و دستاشو به طرفش دراز کرد . بهداد بغلش کرد و گفت – دایی به قربونت . خوبی دایی جون . مهیا لباشو گذاشت روی گونه بهداد و برداشت . به قول بهداد به روش خودش بوسیدش. نشست روی تخت من . نمیخواستم بهزنم زیر قولم . خدایا جی کار کنم . - بهداد خان میشه مهیا رو ببرین اتاق خودتون ؟ با تعجب بهم نگاه کرد ... - راستش یه مقدار سرم درد میکنه اگه بشه بخوابم یه کم . سری تکون داد و گفت – تا هر موقع که لازمه نگهش میدارم . نگران نباش . دراز کشیدم . خدایا من کی عاشقش شدم ؟ چرا ؟ همون طور که اشکام میومد خوابم برد . قردا عید بود و من دلم واسه بی بی و خونه پر میزد . سر شام به ملکی گفتم –اجازه میدین سال تحویل پیش خانوادم باشم ؟ بازم این دختره فوضول پرید توی حرفم – پس مهیا چی ؟ جوابشو ندادم و خیره شدم به ملکی . چند دقیقه ای که گذشت گفت – مشکلی نداره . مهیا رو هم با خودت ببر . بهداد می رسونتت و برت می گردونه . سری تکون دادم و بقیه سوپم رو خوردم . از جام بلند شدم و نگاه های نگران بهداد رو بی جواب گذاشتم . مهیا مدتی بود که میتونست به راحتی غذا بخوره و کم کم داشت یاد میگرفت راه بره . مهیا هم گفت – ماما و دستاشو دراز کرد تا بلندش کنم . - عزیزم غذاتو نخوردی هنوز . گوشه ملافش نشستم و شامشو بهش دادم . چمدون خودم و ساک وسایل مهیا رو گناشتم بیرون از اتاق . کلاه مهیا رو گذاشتم سرش و یه بار دیگه به قیافه با مزش خندیدم و گفتم – قربونت اون لپای خوشمزت برم که نازی اینقده تو . از خنده من خندید و دستاشو دراز کرد تا بغلش کنم . - نخیر تنبل خانوم . باید راه بری . تا تی تاتی تا دم در اتاق بهداد رفتیم گذاشتمش پشت در و برگشتم وسیله ها رو بردم دم پله ها . دیدم مهیا با دستای کوچولوش چند بار زد به در . بهداد در رو باز کرد و زد زیر خنده . بهداد – ای پدر سوخته در اتاقمو کندی ... سرشو آورد بیرون و گفت – خاله بیا بچتو ببر . هیچ وقت منو به اسم کوچیک صدا نمیزد . و نمیدونستم چرا . تا رفتم سمت مهیا زد زیر گریه و چسبید به داییش . بهداد بغلش کرد و گفت – چته فینگیلی؟ - بهتره بریم . دیر میشه . مهیا رو داد بغل من و چمدون و ساک رو برداشت و گذاشت توی صندوق . سوار شدیم و راه افتاد . آهنگی که توی ضبطش پخش میشد "عاشقم من" از احسان خواجه امیری بود . متن آهنگ رو خیلی دوست داشتم . آهنگی بود که بابا همیشه میذاشت . میگفت وقتی عاشق بشی این آهنگ واست یه دنیا معنیه . با بند بند وجودم به خاطر یاد پدرم و حرفش لرزید . لرزیدن همان و سرازیر شدن اونا همان ... بهداد – کجا باید ب ... چی شده ؟ اشکام رو پاک کردم – هیچی . ببخشید . بهداد – چته خاله ؟ - هیچی . طوریم نیست . بریم خونه دوستم . نگه داشت – تا نگی هیچ جا نمیریم . با تندی بهش نگاه کردم ولی انگار نه انگار . بهداد – هر چی هم که لفتش بدی فایده نداره . من پررو ترم . - پس من و مهیا میریم شما بمونین ! همین که خواستم پیاده بشم قفل مرکزی رو زد . تو دلم گفتم ای تو اون روح تکنولوژی و صاحاب ماشین . - بهداد خان خواهش میکنم . بهداد – چرا از من فرار میکنی ؟ - من فرار نمیکنم . بهداد – پس بگو چته . - میشه بپرسم مسائل خصوصی زندگی من به شما چه ربطی داره ؟ بهداد – چون من .... بعد از کمی مکث گفت – رئیستم . چونمو گرفت و چرخوند سمت خودش – منو نگاه کن . بهش نگاه کردم . بهداد – چته خاله ؟ خدا چی بگم که ولم کنه- یاد پدرم افتادم . بهداد – پدرت ؟ - بله . اون این ترانه رو دوست داشت . این اولین عید بدون باباست . من خیلی واسم سخته خونه رو بدون اون ببینم. چونم رو ول کرد و گفت – تو دختر قوی هستی . من بهت افتخار میکنم . بدون مادر با این تربیت بسیار خوب پدرت بزرگ شدی و میتونم بفهمم پدرت چه آدم خوبی بوده . ولی پدرت رفته و دیگه هم زنده نمیشه . من میدونم که اون تورو اگه این طوری ببینه ناراحت میشه . تو میخوای پدرت رو ناراحت کنی ؟ حرفی نزدم . ادامه داد – پس گریه نکن . تو خیلی قوی هستی . سکوت تا خونه صبا ادامه داشت . گهگاهی سنگینی نگاهشو حس میردم ولی به قلبم نهیب میزدم ادامه دارد... آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی . صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم . بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد . بهداد بود . جواب دادم – سلام . بهداد – سلام خوبی؟ - ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک . بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟ -سلامتی . خبری نیست . بهداد – مهیا خوبه ؟ - بله خوابیده . بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟ - بله ... بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست . - دست خدا و بنده های نامردش! سکوت کرد . - بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید . بهداد – یعنی قطع کنم ؟ - اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم . بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش. - ممنون . خداحافظ بهداد – خدا حافظ . قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن . برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه . - صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟ صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟ - نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟ - نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم . صبا – چطوری؟ - یه نقشه هایی دارم . صبا – جان من ؟ چی هست ؟ - فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم . صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو . - صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ... صبا – مهرشید ... ببینمت . تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم . - چی ؟ صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ... صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ... صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟ - نمیتونم صبا نمیتونم . صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام . - صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه . صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی . - نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم . صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش . - صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ... صبا – یا چی ؟ - صبا .. مامانم زندست صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟ - بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست . صبا – کجاست ؟ - نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم . صبا – بعدش؟ - نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم ! صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن . صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد . صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟ بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم ! سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون . -باشه . ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد. بهداد بود – بیداری؟ - بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟ بهداد – نمیدونم چم شده . - نمیدونین ؟ بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره - خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم . بهداد – فقط اونو نمیگم . - مادر و خواهرتونم به زودی میان . بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی. نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر. با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم . * * * روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها . خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم . تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم . 10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره . باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست . بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟ - نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره . دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده . - بهداد خان . نگام کرد – بله خاله ؟ - یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده . رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد . اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم . بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود . بهداد – خاله قیچی روی میز نبود . - پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته . بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟ - من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم . زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله . - نمیشه بهداد خان. بهداد – من دوستت دارم . - اما من به شما علاقه ای ندارم . بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم - تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین . بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟ - لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین . بهداد – خاله داری منو میترسونیا . خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه . تکونم داد – ندا چته ؟ ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم! زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت . مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه . تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه . همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد . اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون . یه نامه نوشتم . سلام مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین . شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم . براتون آرزوی موفقیت دارم . گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم . پیاده شد و بغلم کرد . صبا – سلام عزیزم . - سلام . صبا – خوبی؟ - فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن . صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت! -بهتره بریم . الاناست که برسن . صبا – کاش صبر میکردی برسن . - نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم . صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من . - بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم . صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره . بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم . محکم بغلش کردم . - دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم . بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت . - دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد . بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم . سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید . * * * آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد . - درستن ؟ = تکمیله . - خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم . = حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین . - دوستان ؟ = بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما . - خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش . = چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من . جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟ صبا – قربانت تو خوبی؟ - خوبم . با زحمتای ما . صبا – فدات جور نشد . - ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟ صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن . - باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت . صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد . - آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم . صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم . - باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم . صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم . - باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟ صبا – نه از اولشم کاری نداشتم . خندیدم – ای دیوونه . صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی - خدانگهدارت . ادامه دارد.... آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی . صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم . بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد . بهداد بود . جواب دادم – سلام . بهداد – سلام خوبی؟ - ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک . بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟ -سلامتی . خبری نیست . بهداد – مهیا خوبه ؟ - بله خوابیده . بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟ - بله ... بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست . - دست خدا و بنده های نامردش! سکوت کرد . - بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید . بهداد – یعنی قطع کنم ؟ - اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم . بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش. - ممنون . خداحافظ بهداد – خدا حافظ . قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن . برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه . - صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟ صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟ - نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟ - نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم . صبا – چطوری؟ - یه نقشه هایی دارم . صبا – جان من ؟ چی هست ؟ - فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم . صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو . - صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ... صبا – مهرشید ... ببینمت . تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم . - چی ؟ صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ... صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ... صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟ - نمیتونم صبا نمیتونم . صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام . - صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه . صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی . - نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم . صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش . - صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ... صبا – یا چی ؟ - صبا .. مامانم زندست صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟ - بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست . صبا – کجاست ؟ - نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم . صبا – بعدش؟ - نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم ! صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن . صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد . صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟ بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم ! سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون . -باشه . ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد. بهداد بود – بیداری؟ - بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟ بهداد – نمیدونم چم شده . - نمیدونین ؟ بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره - خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم . بهداد – فقط اونو نمیگم . - مادر و خواهرتونم به زودی میان . بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی. نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر. با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم . * * * روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها . خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم . تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم . 10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره . باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست . بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟ - نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره . دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده . - بهداد خان . نگام کرد – بله خاله ؟ - یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده . رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد . اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم . بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود . بهداد – خاله قیچی روی میز نبود . - پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته . بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟ - من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم . زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله . - نمیشه بهداد خان. بهداد – من دوستت دارم . - اما من به شما علاقه ای ندارم . بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم - تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین . بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟ - لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین . بهداد – خاله داری منو میترسونیا . خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه . تکونم داد – ندا چته ؟ ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم! زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت . مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه . تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه . همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد . اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون . یه نامه نوشتم . سلام مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین . شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم . براتون آرزوی موفقیت دارم . گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم . پیاده شد و بغلم کرد . صبا – سلام عزیزم . - سلام . صبا – خوبی؟ - فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن . صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت! -بهتره بریم . الاناست که برسن . صبا – کاش صبر میکردی برسن . - نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم . صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من . - بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم . صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره . بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم . محکم بغلش کردم . - دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم . بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت . - دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد . بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم . سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید . * * * آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد . - درستن ؟ = تکمیله . - خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم . = حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین . - دوستان ؟ = بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما . - خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش . = چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من . جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟ صبا – قربانت تو خوبی؟ - خوبم . با زحمتای ما . صبا – فدات جور نشد . - ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟ صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن . - باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت . صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد . - آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم . صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم . - باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم . صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم . - باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟ صبا – نه از اولشم کاری نداشتم . خندیدم – ای دیوونه . صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی - خدانگهدارت . ادامه دارد.... RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥باران عشق♥ - 21-09-2012 تا میتونی ادامه بده رمان جالبیه RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - The Ginkel - 21-09-2012 خیلی رمان خوبیه ممنون RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - هانیه2 - 24-09-2012 خواهش میکنم زودتر بقیشو بذار خیلی وقته منتظرم RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 25-09-2012 :: انتقام شیرین (12) ::.. رفتم توی آشپزخونه . قرمه سبزی بی بی . وای خدا من عاشق این عطر و بو هستم . - به به بی بی چه کرده . همه رو دیوونه کرده . بی بی – شیکمو سلامتو خوردی ؟ بغلش کردم – سلام بی بی جونم . خوبی خانوم خانوما؟ بی بی – خوب ترم میشم ننه اگه ولم کنی . له شدم . خندیدم – قربونت برم . بخدا تو این خونه دلم فقط به تو خوشه . ناهار رو کشید و نشست – ننه من تورو سر و سامون بدم دیگه ارزویی ندارم و با خیال راحت سرمو میذارم زمین . - وای بی بی نگو اینو . میخوای ناهارمو نخورم ؟ بی بی خندید – نه ننه بخور . - راستش یه فکرایی دارم درباره خونه . میخوام بفروشمش . بی بی – واقعا؟ - اره . خیلی دربارش فکر کردم . وقتی میام تو خونه دلم میگیره . بی بی – خدا بیامرزه پدرتو . واقعا دیگه این خونه بدون اون انگار نور نداره . تصمیم گرفتم درباره مادرم بدونم - بی بی ؟ بی بی - جانم . - درباره مامانم چی میدونی ؟ متعجب نگاهم کرد . - بی بی من میدونم مامانم زندست و وقتی من بچه بودم از بابام جدا شد و رفت سوئد . میشه بگی چطوری با بابام عروسی کرد و چی شد ؟ بی بی – بابات 25 سالش بودو خیلی سر به زیر و اروم و حرف گوش کن بود در عین حال درس خون . باباش فرستاده بودش فرنگ . وقتی برگشت یه مهمونی بزرگ گرفت و همه همکاراش و دوستاش و فامیلو خبر کرد . تا پز پسرشو بده . یادمه مادرت اونشب یه لباس مشکی که روش کار دست بود رو پوشیده بود . موهای قهوه ایش رو داده بود براش بپیچن . خلاصه هم خیلی خوشکل شده بود و هم خیلی خوشکل بود . خیلی خاستگار داشت ولی بعدا توی دعواهاشون با پدرت گفت که به عشق پسر عموش به همه جواب منفی داده و اونم وقتی از فرنگ برگشت زنش میشه . بابای شهناز(مادرم) هم که میدونست دخترش دل به پسر عموی پولدارش داده دل به دلش داد ولی غرورش نمیذاشت تا با برادرش حرف بزنه . شب مهمونی بابات چشش میوفته به شهناز و دل و دینشو میبازه . هر چند دیدار اونا به همین یه با ختم نمیشه و مهمونی های خانوم خدابیامرز و پدر و مادر مادرت هم ادامه دار میشه و اونا بشتر همو میبینینن . تا اینکه عموی شهناز که شریک بابای شهنازم بوده تو یه معامله کلاه سرش میذاره و کلی پول ازش بالا میکشه .پدر شهنازم که داشته ورشکست میشده به بابابزرگت میگه دختر من در ازای کمک به من . بمیرم الهی وقتی شهنار با اون صورت کبود و درب و داغون میومد خونه ما التماس میکرد رو هیچ وقت یدم نمیره . ولی حرف اتابک خان یکی بود . شهنازم که راضی نبود پدر بیشتر از این عذاب بکشه بعد از 2 ماه مقاومت شکست و تسلیم شد . بساط عقد و عروسی خیلی زود فراهم شد و اونا ازدواج کردن . مادرت تو رو خیلی زود حامله شد . تو همون حاملگیش اول پدر بابات مرد و بعد پدر مادرت . همه میگفتن این بچه بد قدمه و نیومده داره همه فامیلو میکشه . میخواستن تورو بکشن ولی مادر مادرت جلوشون در اومد . مادرت تقریبا 7 ماهش بود که سر ناسازگاری گذاشت و میخواست با همون وضع پاشه بره خونه باباش . بمیرم . بابا علی ات اینقدر التماسش کرد تا راضی شد بعد از زایمان تو بره . مادرتم نامردی نکرد و دید تا اوضاع جوره زود میتونه طلاق بگیره . خدا از اون پسره نگذره . نشست زیر پاش و تا تونست بر علیه پدرت شوروندش . هرچند شهنازم تقصیر نداشت . باباتو از همون اول نمیخواست و نگاهش سرد بود . تو بحبوحه جنگ تو به دنیا اومدی . بابات خدابیامرز همیشه میگفت من به مهر این چشما گذاشتم مادرش بره . چون چشای مادرشو داره . سه ماهت بود که مادرت یه روز رفت و دیگه هم ما ندیدیمش تا طلاق گرفت و با پسر عموش عروس کرد و رفت خارج . تو حکمت خدا موندم . دیگه حرفی نزد و ناهارمون رو که سرد شده بود تمومش کردیم . ظرفا رو من با اصرار شستم و هر کدوم به یاد گذشته ها یه چرت کوتاه زدیم . دلم خیلی هوای مهیا و بهداد رو کرده بود . خدایا من چم شده باز! صبح ساعت 7 بیدار شدم و حدود 8 و ده دقیقه رسیدم کارخونه . تا ساعت یازده سرکشی کردم و با سرکارگرا درباره وضیعت صحبت کردم . خوشبختانه آخر فروردین به موقع حقوقا ریحته شد و همینطور عیدی که به حاطر وضعیت به وجود اومده عقب افتاده بود و کارخونه از ورشکستگی نجات پبدا کرد .به خودم افتخار کردم و تونستم به خودم و پدر ثابت کنم اون تلاش و این همه برنامه که شب و روز براش تو این دو هفته زحمت کشیدم جواب داد . روزای اول اردیبهشت بود که منشیم به اتاقم زنگ شد – خانوم مهندس آقایی به نام اسفندیار ملکی با شما کار دارن . - وقت قبلی دارن ؟ منشی – خیر . - فعلا یه طوری بپیچونش ساغر . ده دقیقه دیگه زنگ بزن ببینم چی میشه . منشی- چشم خانوم مهندس. زنگ زدم به صبا – سلام صبا ! صبا – سلام خوشکله . چی شده ؟ صدات داره میلرزه . - اسفندیار اومده . صبا هم جا خورد . از سکوتش فهمیدم . بعد از چند لحظه گفت – میخوای چی کار کنی ؟ - فعلا به ساغر گفتم یه ده دقیقه دیگه بپیچونتش . تا بفهمم چی میشه . صبا – میخوای چی کار کنی ؟ آخرش که چی ؟ - نمیدونم . میترسم بره شکایت کنه ازم ! پدرمو در میارن . باید وقت بخرم . صبا – بگو براش یه وقت ملاقات تو هفته دیگه بده . این طوری یه خورده وقتم میخری تا بفهمی باید چه غلطی بکنی ! - باشه . فعلا . صبا – خبرشو بهم بده . بای . راست میگفت . باید وقت بخرم . اما چه طوری ؟ تو همین فکر بودم که بازم ساغر بهم زنگ زد – مهندس من به ایشون گفتم شما جلسه دارین ولی ایشون به شدت تمایل دارن با شما ملاقات داشته باشن . - بهش یه وقت واسه اواخر هفته دیگه بده و بگو کلی کار سرش ریخته و یه مدت زیاد ملاقات داره . واسه همین میتونی فقط همون روز رو براش جور کنی. ساغر – چشم . راستی قرار ناهارتون رو با سهارمدارای دیگه رو چه روزی اوکی کنم ؟ - پس فردا 1 بعد از ظهر . فردا ممکنه بیام ممکنه نیام . چند تا قرار ملاقات دارم ؟ ساغر – لیستشو براتون میارم . - باشه پس بپیچون اینو . ساغر – چشم . امری نیست ؟ - عرضی نیست . و گوشی رو گذاشتم . باید بدم یه تصویر از دوربین مدار بسته اتاق انتظار رو بذارن روی مانیتورم تا ببینم کی میاد و چی میگه ! چند دقیقه بعد ساغر باز زنگ زد . - چی شد رفت؟ ساغر – آره چقدرم سیریش بودا . میخواست همینطوری بیاد تو . دیگه بهش گفتم نمیشه و واسه من مسئولیت داره . کی هست این ؟ - رقیبمونه . کی بهش وقت دادی؟ ساغر – چهارشنبه هفته دیگه ساعت 11 . - دستت درد نکنه . این لیست ملاقاتو زحمت بکش بیار ببینم فردا چه خبره . ساغر – چشم . رابطه خوبی با کارمندا برقرار کرده بودم . یکشون همین ساغر بود . مودب بود و صمیمی . میدونست هر چی جای خودشو داره و کاملا با حفظ حریم صمیمی بودیم . خوب فردا خوشبختانه بجز سرکشی که میتونم محولش کنم به معاونم دیگه کاری نیست . قرارای ملاقات هم بعد از ظهر بود . صبح مال خودمم . ساعت 4 بعد از تعطیلی کارخونه رفتم یه راست سر خاک بابا . دلم خیلی براش تنگ شده بود . سلام بابایی ... ببخشید که نشد اون هفته بیام . خیلی سرم شلوغ شده . خوب شد که این ترم مرخصی گرفتم وگرنه نمیدونم چی می شد ؟ دلم خیلی برات تنگ شده . واسه خنده هات . چشم غره هات . اخمات . لبخندا و اغوش پدرونه و محکمت که هر موقع دل تنگ نداشتن مادر میشدم منو اروم میکردی و بهم اطمینان میدادی یه تکیه گاه دارم که دلتنگیامو از بین میبره . یهو اشکام به هق هق بلندی تبدیل شد . فکر میکردم داغ نبودن پدر ولی ... بهداد با من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم . بی بی با دیدنم زد به صورتشو و گفت – خدا مرگم بده . چی با خودت کردی دختر ؟ - پیش بابا بودم . بی بی – به خدا علی راضی نیست با خودت اینطوری میکنی! - بی بی می خوام مامانمو پیدا کنم . بی بی – از کجا مادر . اینا ایران نیستن ! - پیداش میکنم . هر جا گه باشه . هیچ مدرک شناسنامه ای ازش داری؟ بی بی فکری کرد و گفت – باید توی انباری بگردی . - همونی که درش همیشه قفل بود ؟ بی بی –آره . بعد از رفتن مادرت علی خدابیامرز همه اون عکسا و مدارک و هر چی که مربوط به دوره ازدواجش میشد برد توی انباری . چون میترسید از واکنش تو . با خودم فکر کردم " پس واسه همینه که من نتونستم هرگز یه عکس از مادرم ببینم . یا حتی اسمشو . توی شناسنامه من اسم مادر خالی بود! " و هر بار که از بابا میپرسیدم چرا اسم مامانم توی شناسنامم نیست میگفت چون مرده نمیخوام ناراحت بشی . هر موقع ازش درباره مامان میپرسیدم نارحت میشد . تصمیم گرفتم هرگز از مادر نپرسم و خودمو بسپارم به سرنوشت . با این همکاری بی بی فهمیدم اونم به این که من مادرمو ببینم و از سرنوشتش خبردار بشم بی میل نیست . بی بی – فعلا بریم یه چایی بهت بدم . یه استراحتی بکن . بعد از شام کلید اتاقو بهت میدم . - نمیشه الان بهم بدی؟ خسته نیستم بخدا . نگاهی به صورتم کرد و گفت – اره معلومه . چشات داره لوت میده . از کلید خبری نیست تا فردا . ناچار رفتم لباس عوض کردم . بعد از یه چای سیب و دارچین تصمیم گرفتم برم حمام . بی بی شام رو یه ساعت زودتر از حد معمول اماده کرده بود . همین که شامو خوردم برای اینکه فکر و خیال بیچارم نکنه رفتم خوابیدم . و خوب زود خوابم برد . صبح حدود ساعت 6 بیدار شدم . به خاطر کار هر روز همین موقع بیدار میشدم و تقریبا عادت کرده بودم زود از خواب بلند شم . صدای رادیوی بی بی از توی آشپزخونه میومد . - صدلام بی بی صبح بخیر . بی بی با همون لبخند همیشگیش گفت – سلام مادر . صبح تو هم بخیر . بشین برات چایی بریزم . زود بیدار شدی امروز . - به خاطر کلید اون اتاقه . بعد از صبحانه یه کلید بهم داد و گفت – اینو بابات همون موقع ها بهم داد . گفت هر چی التماس کرد بهش ندم . میگفت میخوام برای دخترم دست نخورده بمونه . هر موقع خواست مادرشو پیدا کنه و جراتشو توی وجودش دیدی بهش بده . دیروز که دیدم واقعا میخوای پیداش کنی فهمیدم دیگه وقتشه . انباری پر از خاک بود . معلوم بود سالها توی اون اتاق کسی نبوده . چزاغش روشن نشد . چراغ قوه اوردم و با کنجکاوی توشو نگاه کردم . یه اتاق کوچیک تقریبا 6 متری بود . یه کمد قدیمی و یه صندوق . اوی رفتم سرغ صندوق . یه سری کتاب و کاغذ که گذاشتم کنار تا بعد ببینم چی هستن . یه البوم قدیمی . خدا من اینا رو . عکسای عروسی مامان و بابا. از اتاق اومدم بیرون تا توی روشنایی بیرون ببینمشون . لبخند شاد و نگاه سرد و غمگین مادر توی همه عکسا بود .چقدر شبیه من بود.حالا میفهمم چرا بابا گذاشت بره.و برعکس بابا . چه نگاه عاشقانه ای . چه لبخندای از ته دلی . چطور بابا نفهمیده بود مامان باهاش سرده . شایدم فهمیده بود ولی به خاطر علاقش ازش میگذشت . توی کمد هم یه سری لباس قدیمی و یه گردنبند طلا بود . یه زنجیر ساده و ظریف با یه ستاره . تنها چیزی که این وسط به درد میخورد همون البوم بود و اون گردنبند ستاره ای شکل . از انباری اومدم بیرون و بی بی رو صدا زدم . - بی بی کجایی ؟ صدای بی بی از توی اتاق خودش اومد . رفتم پیشش . گردن بندو بهش نشون دادم . - این مال کیه بی بی ؟ بی بی – این کجا بود ؟ - توی یکی از کشو های یه کمده که اون تو بود . این مال کیه ؟ بی بی – این یکی از هدیه هایی بود که مادرت برات گذاشت . میگفت من دلبستگی به این بچه ندارم . چون عاشقم . باید معذرت خواهی کنم واسه همین اینو که تنها یادگار مادرمه میذارم براش . تا منو ببخشه . خیلی دنبالش گشتم فکر کردم گم شده . فکر نمیکردم علی اینم قایم کرده باشه . - بی بی من چرا شبیه بابام نشدم؟ بی بی – تو ظاهرت کپی مامانته و اخلاقت عین بابات . فقط یه خرده لجبازی که اونم به مامانت رفتی. بعد از ناهار با صبا کارخونه قرار گذاشتم و رفتم که ببینمش . حدود ساعت سه بود که رسید . ساغر بهم گفت . همین که اومد تو شروع کرد به دلقک بازی – سلام ای کارخونه دار . ای بانوی هنرمند . ای پرستار بچه ی نمونه . ای مدیر با تدبیر . ای ... - صبا بسه دیگه . یه کم نفس بکش دختر . صبا – ای ناطق خوش سخن مذخرف . ای زیبا روی گند اخلاق . ای عاشق بدبخت! - صبا ... صبا – جون صبا . - بگیر بشین ببینم . نشست . به ساغر گفتم به مش رحمت بگه دو تا نسکافه برامون بیاره . صبا – چه خبر گلی؟ - سلامتی . صبا – اونوترش. طوری احظارم کردی که گفتم گند همه چی در اومد! - نم دونم چیکار کنم صبا . یعنی بجز همون جعل شناسنامه گند دیگه ای نزدما ولی نمیدونم چه برخوردی بکنم . صبا - من از همون اول بهت نگفتم این یه کارو بیخیال شو ؟ - صبا اگه این کارو نمیکردم زندگی 430 خانواده ای که به دست من و این کارخونه تامین میشه معلوم نبود چی میشه . صبا – جوش نیار ننه شیرت خشک میشه . دارم سربسرت میذارم. - صبا دارم دیوونه می شم . با این یارو چی کار کنم ؟ صبا – نمیدونم . مهری من خیلی فکر کردم . تنها راهش اینه که با بهداد حرف بزنی . - با بهداد ؟ صبا – اره . تنها راهش اینه . با این تعریفایی که تو کردی میدونم دوستت داره . واسه همین باید مخشو بزنی که بره روی اعصاب باباش که ازت شکایت نکنه . - اعدام هم اگه منو بکنن نمیرم پیش بهداد ! ادامه دارد..... |