![]() |
داستان عاشقانه ( پیاده روی طولانی ) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: داستان عاشقانه ( پیاده روی طولانی ) (/showthread.php?tid=117745) |
داستان عاشقانه ( پیاده روی طولانی ) - ✘PETER✘ - 10-06-2014 ولین ملاقات , ایستگاه اتوبوس بود . ساعت هشت صبح. من و اون تنها . نشسته بود روی نیکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون . سیر نگاش کردم . هیچ توجهی به دور و برش نداشت . ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود . یه نقاشی منحصر به فرد . غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود . اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد . دیگه عادت کرده بودم . دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود . نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم . شاید یه جور ترس از دست دادنش بود . شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم . من به همین تماشای ساده راضی بودم . دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست . نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه . هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد . هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم . حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش … آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز . اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم . هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم . دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود . مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود . دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود . بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی . خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود . نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم . فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن . یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم . شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید … نمی دونم . اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد . نمی تونستم . دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم . از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت . من … درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم . حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم . کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت . از خودم و غرورم بدم می اومد . با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی … بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم . بلند شدم و ایستادم . در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون . درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد . طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود . دقیق که نگاه کردم دیدمش . خودش بود . انگار تمام راه رو دویده بود . داشت به من نگاه می کرد. نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود . زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود . دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود . نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست . - شما هم دیر رسیدید؟ و من چی می تونستم بگم . - درست مثل شما . و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم . - مثه اینکه باید پیاده بریم . و پیاده رفتیم… و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه . نوشته هایی از حمید سلطان آبادیان RE: داستان عاشقانه ( پیاده روی طولانی ) - امــــــیـــــــر راد - 21-06-2014 ممنونم عالی بود |