انجمن های تخصصی  فلش خور
مادر فداکار - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19)
+---- انجمن: مطالب طنز و خنده دار (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=76)
+---- موضوع: مادر فداکار (/showthread.php?tid=123793)



مادر فداکار - saman2500 - 22-06-2014

[rtl]مادر من فقط یک چشمداشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود[/rtl]

[rtl]اون برای امرار معاشخانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت[/rtl]

[rtl]یک روز اومدهبود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره[/rtl]

[rtl]خیلی خجالت کشیدم .آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟[/rtl]

[rtl]به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم[/rtl]

[rtl]روز بعد یکی ازهمکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره[/rtl]

[rtl]فقط دلم میخواست یکجوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...[/rtl]

[rtl]روز بعد بهش گفتماگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟[/rtl]

[rtl]اون هیچ جوابی
نداد....
[/rtl]

[rtl]حتی یک لحظه هم راجعبه حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .[/rtl]

[rtl]احساسات اون برای منهیچ اهمیتی نداشت[/rtl]

[rtl]دلم میخواست از اونخونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم[/rtl]

[rtl]سخت درس خوندم وموفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم[/rtl]

[rtl]اونجا ازدواج کردم ،واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...[/rtl]

[rtl]از زندگی ، بچه ها وآسایشی که داشتم خوشحال بودم[/rtl]

[rtl]تا اینکه یه روزمادرم اومد به دیدن من[/rtl]

[rtl]اون سالها منو ندیدهبود و همینطور نوه ها شو[/rtl]

[rtl]وقتی ایستاده بود دمدر  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر[/rtl]

[rtl]سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا[/rtl]

[rtl]اون به آرامی جوابداد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .[/rtl]

[rtl]یک روز یک دعوت نامهاومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه[/rtl]

[rtl]ولی من به همسرم بهدروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .[/rtl]

[rtl]بعد از مراسم ، رفتمبه اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .[/rtl]

[rtl]همسایه ها گفتن که
اون مرده
[/rtl]

[rtl]ولی من حتی یک قطرهاشک هم نریختم[/rtl]

[rtl]اونا یک نامه به مندادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن[/rtl]

[rtl]ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،[/rtl]

[rtl]خیلی خوشحال شدموقتی شنیدم داری میآی اینجا...[/rtl]

[rtl]ولی من ممکنه کهنتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم![/rtl]

[rtl]وقتی داشتی بزرگمیشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم..[/rtl]

[rtl]آخه میدونی ... وقتیتو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!![/rtl]

[rtl]به عنوان یک مادرنمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم[/rtl]

[rtl]بنابراین چشم خودم
رو دادم به تو...
[/rtl]

[rtl]برای من اقتخار بودکه پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه[/rtl]

[rtl]با همه عشق و علاقهمن به تو [/rtl]

[rtl]قلب مادر به اندازه‌ایگسترده است که همیشه می‌توانید بخشش و گذشت را در آن بیابید.[/rtl]


RE: مادر فداکار - (fatemeh(N - 22-06-2014

ممنون خیلی قشنگ بودcrying


RE: مادر فداکار - Dead-Girl - 22-06-2014

خیلی قشنگ بود سپاااااااااااااسHeart
ولی پسره خیلی..................بود...