![]() |
یک داستان واقعی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: یک داستان واقعی (/showthread.php?tid=1257) صفحهها:
1
2
|
یک داستان واقعی - j0oj0o - 22-12-2011 مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ،اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم. روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره. فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم . سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم . تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر. سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا. اون به آرامی جواب داد : " اوه ، خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه. ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن. ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی بنابراین چشم خودم رو به تو دادم. برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه... RE: یک داستان واقعی - deymon1 - 22-12-2011 واقعا فدا کار بود مادره مثل تمام مادر ها RE: یک داستان واقعی - FARID.SHOMPET - 22-12-2011 اه اه اه از این بچه ها انقدر من دیدم!!! حالم بد میشه وقتی از این بچه های بی عقل می بینم. خیلی زیبا بود داستان ولی چرا سنګاپور؟؟؟؟ یک جای دیګه خوب. RE: یک داستان واقعی - j0oj0o - 22-12-2011 نمی دونم چرا سنگاپور....ولی احتمالا دوست داشته دیگه!!!!! RE: یک داستان واقعی - FARID.SHOMPET - 22-12-2011 منظور من این بود که این داستان احتملا ایرانی نیست. بلکه ترجمه شده. وګرنه یک جای دیګه رو مانند می کرد. در هر صورت سپاس RE: یک داستان واقعی - AFZR - 22-12-2011 من این داستان رو قبلنا شنیده بودم اما فکر نمی کنم واقعی باشهههههه؟؟؟؟!!! ![]() RE: یک داستان واقعی - j0oj0o - 22-12-2011 اما من شنیدم که واقعی.... خیلی از این اتفاقا واقعیه در حالی که شاید به نظر غیر واقعی بیاد RE: یک داستان واقعی - deymon 20 - 22-12-2011 اوه اوه این چی بود واقعیه RE: یک داستان واقعی - bahador.hbk - 03-01-2012 خیلی مادره فداکار بوده اما همه ی مادرا اینجوری نیستن مثل نامادری ها امانامادری هایی هم وجود دارند که مثل یک مادر واقعی از بچشون مراقبت میکنن.. اینقدر از اینجوری بچه ها بدم میاد.بی عقل بی فکر بی احساس RE: یک داستان واقعی - نورما جین بارک - 22-07-2012 واقعا مادر خیلی خوبه اشک در چشمم حلقه زده ولی این داستان ولی شنیده بودم یک داستانه واقعیه که ولی واقعا زود قضاوت نکنید بعله زود قضاتنکنید |