![]() |
آفسانه زن،،،، - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: آفسانه زن،،،، (/showthread.php?tid=160701) |
آفسانه زن،،،، - ~~SARA:HIVA~~ - 17-08-2014 دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ![]() هنگامی که خدا زن را آفريد به من گفت: اين زن است. وقتي با او روبرو شدي،مراقب باش که ... اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع كرد و چنین گفت: ...بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نكني. سرت را به زير افكن تا افسون افسانة گيسوانش نگردي و مفتون فتنة چشمانش نشوي كه از آنها شياطين ميبارند. گوشهايت را ببند تا طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه مسحور شيطان ميشوي. از او حذر كن كه يار و همدم ابليس است. مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش قهرت ميسوزاند و به چاه ویل سرنگونت ميکند مراقب باش.... و من بي آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفريد، گفتم: به چشم. شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و اين از لطف خداست در حق تو. پس شكر كن و هيچ مگو.... گفتم: به چشم. در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش ننگريستم، و آوايش را نشنيدم. چقدر دوست ميداشتم بر موجي كه مرا به سوي او ميخواند بنشينم، اما از خوف آتش قهر و چاه ويل باز ميگريختم. هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه نميشناختم اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي كردم . ديگر تحمل نداشتم . پاهايم سست شد بر زمين زانو زدم، و گريستم. نميدانستم چرا؟ قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در پيش پايم به زمين نشست... به خدا نگاهي كردم مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب داشت و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم و دردم را بگويم، ميدانست. با لبخند گفت: اين زن است . وقتي با او روبرو شدي مراقب باش كه او داروي درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيارشكننده است . من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم. نميبيني كه در بطن وجودش موجودي را میپرورد؟ من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي مطلق را نداري به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر ميانداز، وحرمت حريم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم... من اشكريزان و حيران خدا را نگريستم. پرسيدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد كردي ؟! خدا گفت: من؟!! فرياد زدم: شيخ آن حرفها را زد و تو سكوت كردي. اگر راضي به گفته هايش نبودي چرا حرفي نزدي؟!! خدا بازهم صبورانه و با لبخند هميشگي گفت: من سكوت نكردم، اما تو ترجيح دادي صداي شيخ را بشنوي و نه آوای مرا ... و من در گوشه اي ديدم شيخ دارد همچنان حرفهاي پيشينش را تكرار ميكند ... |