خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) (/showthread.php?tid=204458) |
خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - tabasom27 - 10-01-2015 این خاطره واقعا برای من اتفاق افتاده اگه جرات دارین بخندین ما یه مدیری داریم به اسم قلی پور که اگه بچه زرنگ نبودیم و نمراتمون خوب نبود حتما تا الان اخراجمون کرده بود پارسال به ما گفت که ما (یعنی من.ساغر.زینب.شیدا)از دیوونه های توی تیمارستانم بدترینم حالا یادم نیس چی شده بود که اینو گفت من خرم گفتم L(البته مودبانه) که خانومثابت کنین اونم رفت به هزار جون کندن و پارتی بازی یه وقت یک ساعته واسه بازدیداز تیمارستان واسه ما گرفت و هی به ما میگفت من هیچکس رو نبرم شما 4 نفر رو میبرم بماند ما رفتیم اونجا و اصلا اجازه ی داخل رفتن به ساختمان رو نداشتیم فقط چند تا بیمار(همون دیوونه)هایی که حالت تهاجمی ندارن گزاشته بودن تو حیاط بمونن حالا اون بین ما کرممون گرفته بود یکم اونور تر یه مرد خوش قیافه و جذاب(یعنی جیگر)وایستاده بود البته بایه تیپ معمولی ما با خودمون گفتیم حتما یارو دکتری چیزیه دیگه از همون اولم که اومدهبودیم زوم کرده بود به ما من رفتم یکم جلو تر یه لبخند ملیح زدم گفتم:خسته نباشید اونم چشاش رو ریز کردی یه جوری منو نگاه کرد که نزدیک بود سکته کنم هیچی دیگه اروم یه قدم برداشتم برم پیش بچه ها اونم یه قدم برداشت من قدمام رو تند میکردم اون قدماش رو تند میکرد اخرش من دویدم اون پشتم میدوید و یعنی ما همینطوری دور حیاط میدویدیم دوستام میخندیدن اخر سر 2 تا نگهبانم اضافه شدن دیدم دارن میدوم با خودم گفتم شاید فکر کردن داریم گرگم به هوا بازی میکنیم که دارن پشت ما میدون تا این خل و چل و به زور گرفتن باورتون نمیشه اون لحظه همش داشتم فکر میکردم کار خانوم قلی پور ولی وقتی قیافش رو دیدم درحد مرگ ترسیده بود فهمیدم کار اون نیس همون موقع دیگه مدیر دستور رفتن رو صادر کرد منم با کمال پررویی روکردم به اون دیوونه و زبونم رو واسش در اوردم که دیدم باز چشماش رو ریز کرد بگذریم که تا 2 هفته موضوع بحثمون همین بود و تا جم میخوردیم خانوم قلی پور میگفت :مثل اینکه دلتون واسه تیمارستان تنگ شده راستی چند وقت بعدش مدیرمون داستان اینکه چرا اونو به (همون دیونه خل و چل)رو به تیمارستان برده بودن واسمون تعریف کرد که باعث شد واسه اولین بار اشکمون دربیاد دیگه حوصله ندارم داستان اونم تایپ کنم RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - ℙ@я☤ᾔ@ℨ - 10-01-2015 دمت گرم قبل از اینکه برم امتحان بدم روحمو شاد کردی RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - ᖇᗩᖺᗩ - 10-01-2015 RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - zahra160 - 10-01-2015 لطفا داستان اونو بنویس RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - tabasom27 - 10-01-2015 (10-01-2015، 12:31)zahra160 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.بعدا اگه حال داشتم میزارم موضوش عشق و عاشقی بود RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛ - 10-01-2015 خخخخخخخخخخ خدا نکشتت RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - tabasom27 - 10-01-2015 (10-01-2015، 12:55)romia نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.ایشا الله (10-01-2015، 11:51)ℙ@я☤ᾔ@ℨ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.نخند پررو بدبختی من خنده داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ در ضمن نمره ی امتحانت رو مدیون منی گفته باشم RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - ℙ@я☤ᾔ@ℨ - 10-01-2015 (10-01-2015، 12:59)tabasom27 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.ببین وقتی قیافتو در حال دویدن تصور میکنم خندم میگیره اونقدر خندیدم مامانم فک کرد دیوونه شدم RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - tabasom27 - 10-01-2015 (10-01-2015، 15:46)ℙ@я☤ᾔ@ℨ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.تو دیوونه بودی عشقم RE: خاطره ی دیوونه خونه ی من(کاملا واقعی) - $yamna$ - 10-01-2015 خخخخخخخخخ.ینی از خنده مردم. |