انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان کوتاه انعکاس/داستان پند دار و زیبای قدرت دعا کردن - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان کوتاه انعکاس/داستان پند دار و زیبای قدرت دعا کردن (/showthread.php?tid=217996)



داستان کوتاه انعکاس/داستان پند دار و زیبای قدرت دعا کردن - ຖēŞค๑໓ - 01-04-2015

داستان کوتاه انعکاس/داستان پند دار و زیبای قدرت دعا کردن 1

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد

به زمین افتاد و داد کشید : آی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد : آی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد : کی هستی؟

پاسخ شنید : کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد : ترسو!

باز پاسخ شنید : ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید : چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت : پسرم خوب توجه کن….

و بعد با صدای بلند فریاد زد : تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد : تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد.

پدرش توضیح داد : راستش دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان این صدا از این قرار است که

مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.

هر چیزی که بگویی یا انجام دهی ، زندگی عینا به تو جواب میدهد

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید

و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.

هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد!




دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان کوتاه انعکاس/داستان پند دار و زیبای قدرت دعا کردن 1


زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست

کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان

بی غذا مانده‌اند صاحب مغازه با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند

زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم

مغازه دار گفت نسیه نمی‌دهد

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت : ببین این خانم چه می‌خواهد؟ خرید این خانم با من .

خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت : اینجاست.

مغازه دار با طعنه گفت : لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر !

زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .

خواربارفروش باورش نمی‌شد . مشتری از سر رضایت خندید .

مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .

در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .

کاغذ لیست خرید نبود، دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دعا ی زن بود که نوشته بود ” ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن “

مغازه ‌دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت.

مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه ‌دار داد و گفت : فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟



RE: داستان کوتاه انعکاس/داستان پند دار و زیبای قدرت دعا کردن - دکوتا - 01-04-2015

عالی بود مرسی