انجمن های تخصصی  فلش خور
اشعار حسین پناهی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+--- موضوع: اشعار حسین پناهی (/showthread.php?tid=229058)



اشعار حسین پناهی - Dokhtare barOni - 27-05-2015

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از كشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم





شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت





می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!


چند وقتی است آسمان هم بخیل شده است
انگار گرد مرگ را در زمین خدا پاشیده اند
اما نه
این زمین خدا نیست
زمین خدا پاک بود
آلوده اش کرده ایم.
آسمان را در جستجوی ابری کاویده ام
قدیسه ی من!
خورشید را پنهان کن و آب بیاور
برای ارواح برزخ نذری کن
شاید قبول شود و باران ببارد
زمین سوخته دلم ترک برداشته است
تو باران شو و بر من ببار
تو می توانی اشک آسمان را دربیاوری؟
شب که بخوابیم آیا دوباره صدای ترنم باران را
روی سقف خانه مان خواهیم شنید؟
بالاخره خواهد بارید
می دانم دلش خواهد سوخت به حال ماها
اما نه بهتر است بگویم باران زده است
با آمدنت باران هم راه خود را به زمین باز کرد است
شمعی روشن کن
شاید دل ارواح برزخ بسوزد و رگه ای باران بفرستند
من تنها آرزو می کنم
شاید
خنکای صبح فردا را با نم تازه باران تجربه کنم





پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!





پشت چراغ قرمز

پسرکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت :

چسب زخم نمی خواهید ؟

پنچ تا ، صد تومن ،

آهی کشیدم و با خود گفتم :

تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ،

نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو ...