انجمن های تخصصی  فلش خور
رمـان غرور تلـخ - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمـان غرور تلـخ (/showthread.php?tid=241872)



رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 22-08-2015

رُمــــــآن غـــرور تَلــــخ ! ( آپدیت میشه )


                 رمـان غرور تلـخ 1



 

خلاصه:


غرور همیشه هم خوب نیس..


غرور باعث شد یک عمر حرف های دلمان را از هم مخفی کنیم تا حتی یک درصد هم به غرورمان لطمه ای وارد نشود..

غرور باعث شد دلباخته ی هم باشیم و بمانیم اما دیگری از حالمان باخبر نشود…

غرور باعث شد عشقمان را راحت به دست رقیبمان بدهیم و خودمان در حسرت یک عشق بسوزیم..

یک غرور تلخ….زندگیمان را جهنم کرد!!  درمورد غرور و عشقی که ساکت موند..

××

پُســت اَول ..


_ ببینم نهار مهمون داریم؟
ژینوس بالش هارو مرتب توی جارختخوابی چید و با لبخند گفت: خاله پری قراره بیاد پاشو تنبل...!
اخمام در هم رفت...ژینوس نگاهی به صورت عنقم کرد و گفت: باز که ناراحت شدی تو؟
_ دلیل ناراحت شدنم میدونی چیه نه؟
_ مشکل تو با خاله پریه بیچاره چیه؟
_ با خاله پری هیچی...ولی با پسرش خیلییییییییی!
_ بله نازنازی..میدونم تو با بردیا مشکل داری...از بچگیم میزدین سر و کله ی هم..من خیلی خوب یادمه!
_ دختر عموی آدمم بشه زن داداشش مکافاته ها...خوب از کل زندگیمون باخبریا!
ژینوس خندید و گفت به جای بلبل زبونی پاشو یه لباس شیک بپوش الانه که بیانا..من رفتم..
ژینوس در اتاقمو بست و رفت..دختر خوب و مهربونی بود همیشه هوای منو داشت...
اصلاً حوصله ی مهمونیای وقت و بی وقتِ مامان و نداشتم..چشمو که باز میکردم میدیدم مهمون داریم..
اَه ه ه ه .....روبروی آینه قدی اتاقم وایسادم..موهای خرمایی رنگمو که حسابی پیچیده بود به هم و مرتب
شونه زدم..داشتم یقه ی لباس صورتی رنگمو مرتب میکردم که درِ اتاقم باز شد..
_ سلاااااااام...صبح بخیر خواهر عزیزززززم
اخمی کردم بدم میومد کسی بدون در زدن وارد اتاقم شه..عادتم بود.
_ به تو یاد ندادن وقتی وارد جایی میشی در بزنی؟
_ اولاً فکر نکنم وارد جایی شدم! در ثانی من که غریبه نیستم..در زدن مالِ غریبه هاس..
نگاهی به صورت و لباسام کرد و گفت: اوووووووه چه به خودشم رسیده! بابا خوشگل....
_ زود از اتاقم برو بیرون...حوصله ی اراجیفاتو اصلا ندارم...
_ باشه...خبر خوش!
_چی؟
_ نه دیگه..خواستم بگم..دیدم بی لیاقتی!
_ خیلی خب ناز نکن..بگو و برو!
_ نگار اومده.!
جیغ بنفشی کشیدم و گفتم: اِ ......کی؟
نریمان گوشاشو با دستش گرفت و گفت: آروم بابا کـَرم کردی! همین الان رسیدن...خبرم داغِ داغ بودا...
_ تینام اومده؟
_ آره..برا مراسم عقدِ بهار اومدن..مهرانم هس
_ چند روز میمونن؟
_ فکر کنم مهران یه ، یه هفته ای مرخصی گرفته باشه! خودت برو ازشون بپرس ...
_ چه عالییییییییی! نوشین کو بد اخلاق؟
_ نوشین خانومم در خوابِ ناز به سر میبرن..
_ درووووووغ؟! تا الاااان؟
_ برای من نقش دخترای سحر خیز و زرنگ و بازی نکن که اصلاً بت نمیاد..یه امروز با سرو صداهای
ژینوس زود بیدار شدیا وگرنه همیشه با صدای اذان ظهر تازه خمیازه میکشی...
_ برو تا نزدم تو صورتت.
_ تهدید میکنی؟
بالشمو گرفتم دستم خواستم پرت کنم تو صورتش که زود در رو بست و بالش به درِ بسته خورد...
از جا بلند شدم دلم برای تینا یه ذره شده بود هر چی بود اولین خواهرزادم بود و یه عالمه دوسش داشتم.
تند به پذیرایی که طبقه ی پایین بود رفتم سلام بلند بالایی دادم همه نگاها رو من زوم شد..
نگار گفت: به به ! خواهر کوچولوی خودم..چطوری ؟
به سمت نگار رفتم گونه ی نرم و سفیدشو بوسیدم . و گفتم: دلم برات تنگیده بود نگاری! چه خوب شد اومدی..
نگار اخم کرد و گفت: از حال پرسیدنات معلومه!
_ به خدا درگیر یونیه کوفتیـَم...وقت ندارم سرمو بخارونم
نریمان سریع گفت: اینو راس میگه..ما خودمونم به زور خانومو زیارت میکنیم
گفتم: تینای خاله کو؟ قربونش برم من!
نگار گفت: تو حیاطه..داره بازی میکنه!
به سمت حیاط رفتم تینا با پیراهن بلند نارنجی رنگش که روش گلای ریزِ زردی داشت کنار باغچه
نشسته بود و داشت با گلای باغچه حرف میزد...خاله قلبونش بره..دلم براش ضعف رفت..
آهسته پشت سرش وایسادم حواسش به من نبود
_ اِ رزِ من ..آب موخوای؟ الان واست میارم...گریه نکنیا...من بت میدم مامانت بات قهره..اکشال نداره
من بت میدم...
اکشال؟؟ قربون حرف زدنش برم من! تینا زا جا بلند شد میخواست به سمت شیر آب بره که منو دید
جیغ بنفشــــی کشید...از این لحاظ به خالش رفته بود!!
_ واااااااااای خاله نیلوفر شمایین؟ آخخ جووووووووون
تو بغلم جاش کردم و صورتشو بوسه بارون کردم.
_ سلام ندادیا تربچه ی خاله!
_ سلام خاله جون..دلم براتون تنگ شده بود..
_ خاله قلبونِ این زبونت بره..
تینا رو روی دستم نشوندم و گفتم: اگه دلت برای من تنگ میشه چرا زود به زود نمیای تهران من ببنمت؟
_ خب..مامان نگار میگه بابا مهران کار داره!
_ دل من برات قدِ سوراخِ سوزن شده بود...
تینا با همون سادگیه بچگیش خندید..لپهای سفید و تپلشو بوسیدم..خیلی ناز بود یه جفت چشم سبز...لبای کوچولو ...عزیزززززززززم


خاله جوون؟
_ جونِ خاله؟
_ برام نقاشی میکشی؟
_ نقاشیه چی و ؟
_ یه فیلِ گنده...با یه طاووس!
_ من طاووس بلد نیستم..اما یه فیل تپلو برات میکشم..مداد رنگیاتو آوردی؟
_ آره خاله...
_ پس بریم .تا....
حرفم تموم نشده بود که در باز شد...
چهره ی شاداب خاله پری در چهارچوب در ظاهر شد خاله پری داخل شد پس از او..بهار..بنفشه..
و....بردیا!
_ سلام خاله جون..
_ سلام نیلوفرجون خوبی؟
_ ممنون
تینا با لحن ملوس و بچگانه اش سلام بلند بالایی داد بهار لپهای تینارو بوسید و گفت: سلام کوشولو!
نیلوفر، نگار اینا کی اومدن تهران؟
_ چند ساعتی میشه..بفرمایید تو.
بهاره و خاله داخل خونه رفتن بنفشه با لبخند نزدیکم شد.
_ چطوری نیلوفر؟
_ مرسی خوبم..برو تو منم میام
_ باشه..
بنفشه هم رفت...بردیا جلو اومد نگاه سرزنش بار همیشگیشو بهم دوخته بود منتظر بود من بهش سلام بدم
منم با کمالِ پررویی همراه تینا به داخل رفتم..دلم خنک شده بود..چرا اول من باید بهش سلام میدادم..
نوشینم بیدار شده بود بهش گفتم: چه عجب بیدار شدی خانوم؟
با صدایی خش دار و گرفته گفت: حمید زنگ نزد؟
_ نمیدونم والا. اتاقم بودم!
نوشین گونه ی تینارو بوسید _ چطوری تو تپل خانوم؟
تینا لب و لوچشو آویزون کرد و با لحن نازی گفت: من تپل خانوم نیستم اسمم تیناس!
نوشین خندید.._ ای شیطون!
تینا رو روی زمین گذاشتم ماشالا تپلو شده بود خسته شدم! تینا رفت گوشه ای و با عروسکاش بازی کرد.
به آشپزخونه رفتم مامان وژینوس مشغول آماده کردن وسایل نهار بودن..
گفتم: مامان شما برید پیش خاله.من به ژینوس کمک میکنم
مامان از خدا خواسته رفت..معلوم بود که غیبت با خاله رو به کار کردن تو آشپزخونه ترجیح میداد!!
_ ژینوس؟
_ بله؟
_ نیما کجاس؟
_ الان میاد رفت سبزی بخره!بیا این خیارا و پوست بکــَن برا سالاد..
چند تا خیار رو که روی سینک ظرفشویی بود و شستم و با یه چاقو رومیز گذاشتم و نشستم خردش کنم
_ بردیا رو دیدی؟
_ توروخدا ژینوس اسمشو جلوم نیار...پسره ی مغرور فکر کرده کیه؟ همیشه انتظار داره من بهش سلام بدم
_ به نظر من که خیلی جذاب و آقاس!
_ ایشششش! بدسلیقه ای ...
_ ژاله همیشه ازش تعریف میکنه! میگه موقر و متینه..فقط با دخترا یه کم سرسنگین برخورد میکنه وگرنه
با ماهایی که متأهلیم خیلی خوب برخورد میکنه!
_ مگه ماهایی که مجردیم..جذام داریم؟
ژینوس ریز خندید ادامه دادم: درضمن به خواهرت ژاله م بگو باور کنه بردیا نصفِ اخلاقِِ شوهرشم نداره
سینا یه پارچه آقاس!
_ آره خب..به چشم برادری از بردیا خوشش میاد!
اخمام درهم رفت..بابا مگه بردیا چی داشت که همه اونو آقا و متین میدونستن؟ از نظر من بردیا اصلاً
اخلاقِِ قابلِ توصیفی نداشت خیلیم مزخرف بود...هیچ ویژگیه خوبی نداشت که یه دختر جذبش شه!
اما تو هر مهمونی کل دخترای فامیل دورش حلقه میزدن...ایششش چندش!!
با صدای ژینوس از فکر بیرون اومدم
_ این سینیِِ چای و ببر من کار دارم..
_ باشه!
ر
خیارا و خرد کرده بودم دستامو شستم و سینی و از دستِ ژینوس گرفتم و به پذیرایی بردم...
نریمان و بردیا مشغول گپ زدن بودن..
_ از شرکت چه خبر؟
_ خبری نیس...میگذره دیگه
_ کارا خوب پیش میره
_ ای...خوبه!
بنفشه گفت: نگار جون خیلی خوشحالم میبینمت! خدا خدا میکردم برای مراسم عقدِ بهار به آقا مهران
مرخصی بدن و بتونین بیاین..
نگار لبخندی زد و گفت: منم خیلی دوس داشتم برای عقدِ بهار تهران باشم چون مهران مرخصی کم گرفته
بود بهش اجازه دادن بیاد...
بهار گفت: نگارجون هوای اصفهان چطوریه؟
_ مثِ تهرانه! اما خب این آلودگی و نداره!
اَه اَه حرف بهتری نبود؟ حالم بهم میخورد از این حرفای تکراری و کلیشه ای...همش درمورد ترافیک،
هوا، گرونی...بابا این همه حرف خوب..مثلاً ازدواج.ووبچه دار شدن و...
به همه تعارف کردم نوبت به بردیا رسید مثل همیشه سرد و خشک لیوان چای و برداشت و رسمی تشکر
کرد...حرصمو درآورده بود من اصولا با همه صمیمی بودم اما بردیا ازم فاصله میگرفت و همیشه مثل
غریبه ها باهام حرف میزد..اخلاقش باعث شده بود لجباز و حرصی شم..روی مبل نشستم خاله پری گفت:
نگار جان اصفهان راحتی؟ دلتنگ نمیشی؟
یکی نیس بگه چرا پیله کردین رو نگار؟ بابا خب حرفی ندارین بی زحمت سکوت کنید...اَه!
_ دل تنگ که میشم..بالاخره خونوادم اینجان، اما خب کارِ مهران اونجاس و اونجا باید باشه درثانی
خونواده ی شوهرمم اونجان و کلی هوامو دارن عادت کردم دیگه..یه سالی میشه اونجام!
نریمان گفت: خوبیه آدما اینه هر جا برن سریع به اونجا عادت میکنن و براشون عادی میشه!
پوزخندی زدم و گفتم: بله بله! چند کلامم از استاد نریمان مهرسا!
همه خندیدن نریمان چشم غره ای بهم کرد..در همین لحظه اف اف زده شد نوشین در رو باز کرد
_ نیماس!
نیما وارد شد همه به احترامش بلند شدیم نیما پسرِ جذاب و متینی بود همیشه عاقلانه رفتار میکرد
همیشه حرفش برای همه سند بود و روش حساب میکردن...درست نقطه ی مقابلش نریمان بود با لودگی حرف میزد و کسی زیاد به کاش اعتماد نمیکرد نیما بسته ی سبزی و به آشپزخونه برد...

بهار گفت: نوشین..از نامزدت حمیدآقا چه خبر؟
نوشین لبخند کمرنگی زد و گفت: حمیدم خوبه..ممنون!
نوشین زیاد اهل حرف زدن نبود به جز شرایط لزوم حرف نمیزد آدم خوش مشربی نبود همیشه کم حرف
میزد...نگاهِ بردیا پرِ غم بود معلوم از رفتارم جلوی در ناراحته! به جهنم! پسره ی پررو فکر کرده کیه!
مامان رو به خاله پری گفت: به سلامتی خریداشونو کردن؟
خاله پری در حالیکه مشغول پوست کـَندن پرتقالی بود گفت: آره پروانه جون همه کاراشونو کردن!
برعکس بهار که انقدر بیخیاله پارسا بدجور هوله میترسه بهار از دستش بپره!
گفتم: پس فرداس دیگه نه؟
خاله با سر علامت تایید داد...ناخودآگاه نگاهم به نگاهِ بردیا گره خورد چهره اش عبوس بود..
آهسته گفتم: چرا فقط از دیگران انتظار داری؟
بردیا یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت: انتظار چی؟
_ توجه، احترام، اهمیت!
بردیا پوزخندی زد و گفت: من از آدمای امثال تو هیچ اتظاری ندارم. برخوردِ جلوی درتم میزارم به
پای اینکه خاله پروانه تو تربیت آخرین بچش کوتاهی کرده!
لجم گرفت اساسی!! دندونامو از حرص بهم فشار دادم و سریع گفتم:
منم فکر میکنم خاله پری تو تربیت پسربزرگش حسابی اشتباه کرده..بالاخره کم سن و سال بوده و خام!
بردیا که به حاضرجوابیهای من عادت داشت فقط به زدن پوزخندی اکتفا کرد...
نریمان با خنده گفت: نیلو، یه دو دیقه آروم بگیر دختر! امروز شمشیرتو از رو بستیا!
به نریمان اخمی کردم چشمکی زد یعنی تلافیه ضایع کردنش! همه تقریبا از دعواها و برخوردای سرد ما
باخبر بودن و براشون عادی بود...بردیا پسر قدبلند و خوش استایلی بود موهاش مشکی و براق بود
رنگ چشماشم توسی بود...کل جذابیت صورتش مال رنگ چشماش بود...محشر بود
اما مهم این بود که من عاشقش نبودم و فقط سردی و تلخی ازش میدیدم. بهار و بنفشه هم هرکدوم
زیبایی هایی داشتن اما بردیا یه چیز دیگه بود...بردیا شباهت زیادی به خاله پری داشت.
خاله پری سالهای زیادی بود که شوهرشو تو یه تصادف از دست داده بود به قولِِ نریمان، بردیا شده بود
مرد خونشون!! بهار دختر ریزه و سفیدی بود با چشمای درشت عسلی! بنفشه هم که خواهر بزرگه بود و
ازدواج نکرده بود بنفشه منو یادِ نیما مینداخت..
میز نهار چیده شد بوی غذا اشتهای همه رو تحریک کرده بود به طور اتفاقی کنار بردیا نشسته بودم چشمم
به ظرف خوروش فسنجان افتاد...به به...برق شیطنت تو چشام درخشید...
بردیا کفگیری برنج برای خودش تو بشقاب کشید فوری خم شدم و از وسط میز ظرف خوروش فسنجون
و برداشتم و رو برنجِ بردیا ریختم در حین خالی کردن خوروش رو برنجش گفتم:
از این خوروش حتماً خوشت میاد، دست پختِ ژینوسه حرف نداره!باید یه بار امتحانش کنی..
بردیا اخم کرد ظرفِ خوروش و روی میز گذاشتم بهار گفت: اما بردیا فسنجون دوس نداره!
خودمو زدم ناراحتی و گفتم: ای وااااای! فکر میکردم دوس داره..نداری؟
بردیا ساکت بود..عجیب که ساکته!! با حرص قاشقشو تو برنجش فرو برد و خورد کاملاً معلوم بود
دوس نداره و واسه اینکه کم نیاره داره میخوره!
خب چه کاریه؟ جونت بالا میاد بگی دوس ندارم یه چیز دیگه برام بکـِش؟! پسره ی مغرور پس حقته
نوش جون کن!!
همه تقریباً نهارشونو با لذت خوردن بردیا با خشم گفت: فکر نمیکردم انقدر بی نمک باشی! منتظر
تلافیش باش...
_ شتر در خواب بیند پنبه دانه! جناب آقا
بردیا به سمت بقیه رفت..از حق نگذریم چشماش خیلی جذاب و نافذ بود...
روی مبل نشستم نریمان گفت: پیشنهاد میکنم جوونا بلند شیم بریم حیاط پیش استخر..هوام خنکه!
گفتم: اگه جوونا فقط باید بیان خودت که باید بمونی!
بهار خندید و گفت: نریمان راس بگو 50 رو رد کردی؟
نریمان با اخم گفت: بهار واقعاً که! من همش 25سالمه..عقلتو دادی دست این نخود مغز؟
بردیا که مشخص بود حوصله ی کل کل کردنای منو نریمان و نداره از جاش بلند شد و گفت:
بریم نریمان..بدجوری حوصلم سررفته!

به حیاط رفتیم همه دور استخر نشستیم هوای خنک و خوبی بود...
بهار گفت: جمعه یه برنامه ترتیب بدین بریم کوه!
بنفشه گفت: بهار تو دیگه قاطیه خروسا شدی خواهری!
بهار با اعتراض گفت: اِ خب پارسام میارم..غلط کردین بدون من ایی برید...
بردیا گفت: من که عمراً با تو جایی برم چون هر جا میریم تورو باید دونفر حساب کنیم!
گفتم: اصلاً بردیا خان کی گفت شمام هستی؟ تورو نمیبریما
بهار خندید بردیا اخم کرد آخه بگو دختر مرض داری پر و پای بردیا میپیچی؟ اما خب دلم خنک شد...
_ من با تو نبودم که زود گارد میگیری..
با پررویی گفتم: با دختر خالم که بودی!
_ اِ دختر خاله ی تو اول خواهر من بوده!
خواستم جوابشو بدم که بنفشه اعتراض کنان گفت: باز ما اومدیم دور هم گپ بزنیم شما دوتا افتادین به
جونِ هم؟ خسته نمیشین؟...
نریمان بلند شد دستاشو باز کرد کش و قوسی به بدنش داد و گفت: عجب هواییه! جون میده برای آب تنی!
آهسته از جام بلند شدم نریمان حواسش به من نبود داشت نفس عمیق میکشید که هلش دادم صاف افتاد وسط آب!
خودش هم وارفته بود همه خندیدن به جز عنق خان! بهار با خنده گفت: آرزوت برآورده شد نریمان!
منم دست به کمر وایساده بودمو قیافه ی مضحکه نریمان و نگاه میکردم در حال خندیدن بودم که حس
کردم کسی منو هل داد و در یه چشم بهم زدن منم افتادم تو آب...جا خوردم خنده ها بلند تر شد
دوس داشتم بدونم کی جرئت کرده چنین کاری و بکنه که چهره ی خندانِ بردیا رو دیدم
با پوزخندی که گوشه ی لبش بود گفت: دست بالای دست زیاده دختر خاله!
آخ عجب حالی داشتم اگه کنارش بودم خرخرشو با دندونام تیکه تیکه میکردم!
جیغ بنفشی کشیدمو گفتم: کی جرئت کرد اینکارو کنه؟
بردیا با غرور گفت: من!
_ حسابتو میرسم! یکی طلبِ من!
_ تازه من تلافی کردم! صاف صاف شدیم...
بنفشه دستشو سمتم دراز کرد و گفت: بیا بالا سرما میخوریا!
_نمیام!
صورتمو به نشانه ی قهر برگردوندم...تموم هیکلم خیسِ آب شده بود
بردیا گفت: بهتره بریم..نیلوفرم خسته بشه میاد!
همه به دستور بردیا رفتن نریمانم با بدنی خیس از استخر اومد بیرونو گفت: آخیش..خدایا شکرت!
نریمانم با خنده رفت...آی حرصم گرفته بود من! مثل یه آتشفشان در حالِ فوران بودم
بدنم سنگین شده بود با هزار تا مکافات خودمو از استخر کشیدم بیرون.. مثِ موش آب کشیده شده بودم
روم نمیشد اینجوری برم تو پذیرایی! از حیاط پشتی از پلکان کشیدم بالا و رفتم تو اتاقم...
آخ حالتو بگیرم بردیا خان..حالا به من میخندی؟ رو آب بخندی...با حوله موهامو خشک کردم
لباسامم عوض کردم و رفتم پایین..
نگار گفت: شنیدم بردیا حسابی خیست کرده؟
جمع دوباره خندید! با خونسردی گفتم: تلافی میکنم! هیچ کارش بدون جواب نمیمونه!
با خشم و غضب به بردیا چشم دوختم بردیا با لبخند گفت: تلافی کردنِِ شما دخترا چیه؟ هوووم؟
سوسک میندازین تو لباسمون دیگه؟ از این ترسناک تر!
نریمان بلند خندید..گفتم: میبینی بردیا خان!
بهار گفت: بابا تمومش کنید...نیلوفر واسه پس فردا میری بازار؟
_ نه ..یه پیراهن دارم تاحالا نپوشیدمش..اونو میخوام بپوشم
تینا سررسید یه برگه و چند تا مداد رنگیم دستش بود نزدیکم شد: خاله..بهم قول دادی برام نقاشی بکشیا..
این تینام چه وقتی سررسید..._ بده وسایلتو...
با ذوق و شوق کودکانه برگه و مداد رنگیاشو بهم داد..
_ خاله؟
_ هوووم؟
_ طاووس بلد نیستی بکـِشی؟
_ نه..گفتم که فقط فیل!
_ اما من طاووسم میخوام
با شیطنت نگاهی به بردیا کردم و گفتم: بردیا بلده..بده اون بکشه!
بردیا جدی گفت: بیا تا خودم برات یه طاووس ناز بکشم عمو!
تینا خوشحال شد مشغول کشیدن شدم بالاخره تموم شد
_ خاله تموم شد؟
_ آره..اینم از این...

صورت تینا رو بوسیدم تینا با خوشحالی نزدیک بردیا شد بردیا به نقاشیه من نگاه کرد
و گفت:
خاله خودشو برات نقاشی کرده؟ این کجاش فیله؟
اخمی کردم_ خیلیم خوشگله!
بردیا حرفی نزد...
بهتر حرف نزد..وگرنه بیخیال جمع میشدمو فکشو میاوردم پایین!
رو به بهار گفتم: بهار، یلدام تو مراسم عقدت هس؟
_ وااا نیلوفر! چه حرفا میزنی تو؟ نباشه؟ ناسلامتی دختر داییمونه ها!
_ ای بابا کاش نبود..اصلاً حوصله ی ادا اطواراشو ندارم...
_ چرا؟ چون زیادی به بردیا میچسبه؟
_ نه بابا.. به من چه؟ یه کم خودگیره..کلاس میزاره!
_ بالاخره هر چی باشه یکی یدونس دیگه! عزیز کرده ی داییه!
اصلاً حوصله ی یلدا و نداشتم یکی یدونه ی دایی پدرام! خیلی لوس و کنه بود...خدا بخیر کنه!

فصل دوم****
_ نیلوفر....نیلوفر؟
_ بله...بله؟
_ حاضر شدی؟
_ چقدر هولی نریمان؟ وایسا دیگه...
_ اَی بابا من نمیدونم شما خانوما چرا انقدر لـِفتش میدین؟
_ کم غر بزن میام الان!
روبروی آینه واساده بودم پیراهن بند و دکلته ای به رنگ قرمز پوشیده بودم حس کردم شدید بهم میاد.
موهامو روی شونه هام ریخنم و گلِ سر قرمز رنگی بهشون زدم آرایشم ملایم و ست با رنگ پیراهنم بود
تقریبا حاضر بودم گوشواره های پرِ قرمزمم انداختم به پایین رفتم رو مبل نشستم.
_ من حاضرم..بقیه کوشن؟
نریمان با دقت نگام کرد و گفت: تورو میخوان ببرن؟
متوجه حرفش نشدم: منظور؟
_ آخه به خودت خیلی رسیدی...فکر کردم تو قراره بری خونه ی شوووور!!
_ لوس نشوو..
_ الان دیگه بقیم میان..
نریمان پسر قد بلندی بود کت اسپرت مشکی رنگ و جین توسی پوشیده بود جذاب شده بود..
بقیه هم کم کم سر و کلشون پیدا شد...تینا سمتم اومد
_ خاله؟ پیراهنم خوشگله؟
_ آره..عزیزِ خاله! خیلی قشنگه!
لبخند روی لبای تینا نشست همه سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ی خاله پری رفتیم..
رو به نگار گفتم: چرا مراسم و خونه ی خاله گرفتن؟
نگار گفت: خاله می گفت خونه ی بابای پارسا کوچیکه...
بالاخره رسیدیم دمِ در بردیا وایساده بود و به مهمونا خوشامد میگفت کت اسپرتی به رنگ خاکستری با بلوز سفید تنگی پوشیده بود خیلی جذاب شده بود نزدیکش شدیم..
نریمان با بردیا دست داد نگار گفت: دیر که نکردیم؟
بردیا لبخند ملایمی زد و گفت: نه ..نصفی از مهمونا هنوز نیومدن..
نیما گفت: عروس.دوماد نیومدن؟
بردیا گفت: نه هنوز فکر کنم تو راهن..بفرمایید داخل!
روبروی بردیا وایسادم با پوزخند گفتم: برادرِ دامادی یا خودِ داماد؟
_ منظور؟
_ اینطور که تو به خودت رسیدی فکر کردم قراره جای پارسا رو بگیری...
بردیا خونسرد گفت: باز جای شکرش باقیه جای عروس و نگرفتم!
بعد با ابرو به صورت و لباسام اشاره کرد آخ زورم گرفت شدید! انگشت اشارمو به نشانه ی تهدید مقابل
صورتش گرفتم و گفتم: حیف که دلم میخواد امشب بهم خوش بگذره وگرنه حالیت میکردم..آدم برفی!
بردیا از شنیدن اسم " آدم برفی " لبخند تلخی زد بی توجه به من مشغول خوشامدگویی به بقیه ی مهمونا شد
سریع به پذیرایی رفتم تقریباً شلوغ بود همه تو پیست رقص مشغول رقصیدن بودم دی جیـَم داشت آهنگ
میذاشت!شال و مانتومو درآوردم و دستی به موهام کشیدم...نوشین پیراهن بنفش رنگی پوشیده بود موهاشم
فر کرده بود..میزِ گردی وسطِ سالن بود که پر از گیلاس و بطری های مشروب بود نریمان نزدیکم شد
_ خوشگل کردی شیطون!
لبخندی زدم و گفتم: از داداشم که خوشگل تر نیستم؟
_ این زبون و نداشتی که دیگه هیچی!
_ بردیا کو؟
_ چیه؟ دلت براش تنگ شده؟
پوزخندی زدم به یلدا که گوشه ی سالن منتظر ایستاده بود اشاره کردمو گفتم: من که نه! اما اون انگار خیلی منتظرشه!
نریمانم ردِ نگاهمو گرفت و منظورمو فهمید هیچی نگفت ژاله خواهر ژینوس نزدیکمان شد..
_ سلام بر دخترعمو و پسرعموی بی معرفت خودم!
من و نریمان گرم باهاش احوالپرسی کردیم سینا شوهرش نیومده بود پزشک بود و شیفتش بود.

بعد از چند دقیقه ژاله رفت رو به نریمان گفتم: نریمان؟
_ هوووم؟
_ بردیا از یلدا خوشش میاد؟
_ چرا میپرسی؟
_ همینجوری...آخه انقدر این دختره خودشو جلوی بردیا ظاهر میکنه و بهش می چسبه که فکر کردم بردیا از خداشه!
نریمان در حالیکه داشت با دکمه ی کتش ور میرفت گفت:
بردیا بارها گفته عاشق کسی نیس و نمیشه!
_ مگه میشه؟
_ حالا که شده...از بچگی فکر و خیالش پیشِ درس و مدرسه بود من تا اونجایی که یادمه یه بارم اسمِ هیچ دختری و به قصدی از زبونش نشنیدم همیشه سرش تو کارای خودش بود!اخلاقش دیگه دستمه!
_ من که میگم فیلمشه! خودشو میزنه به اون راه وگرنه خیلیم خوشش میاد..
_ بردیا خیلی پسر متفاوتیه..مطمئنم فیلمش نیس
_ یعنی تا حالا عاشق نشده؟
_ وااا نیلو، حالا خوبه بردیا رو تقریباً میشناسیا..خودت که میبینی تو مهمونیا از کنارِ من جُم نمیخوره
_ یه کم غیر قابلِ باوره!
_ اومد!
بردیا نزدیکمان شد: از خودتون پذیرایی کنین!
گفتم: عروس داماد کی میان؟
بردیا با منظور گفت:ماشالا هزار ماشالا اینجا عروس دوماد زیاده! چه احتیاجی داریم حتماً پارسا و بهار بیان؟
لجم گرفت حس میکردم هر حرفش مخاطبش منم و به من طعنه میزنه..به یلدا اشاره کردمو گفتم:
آره خب..این یه نمونش!
یلدا به سمتمون اومد بردیا متوجه منظورم شده بود و اخم کرد یلدا بدون توجه به من رو به بردیا گفت:
اِ بردیا کجایی تو؟ خیلی متظر شدم تا بیای!
یلدا دختری با چشمای آبی روشن بود چشماشو از مامانش به ارث برده بود پوست سفید و بدون لکی داشت
شفاف مثل آینه بود لباش قلوه ای بود پروتز کرده بود آرایش غلیظی کرده بود من به جای اون حس میکردم
الانه که مژه هاش کلاً بیفته پایین! لباسش خیلی برهنه بود البته برای همه عادی بود همیشه همینطوری
لباس می پوشید...
بردیا خیلی سرد گفت: برو پیش مهمونا من باید برم دمِ در به مهمونا خوشامد بگم!
یلدا با عشوه ی چندش آوری گفت: بدون تو نمیرم! خوش نمیگذره..
حالمو داشت بهم میزد طاقت نیاوردمو گفتم: چرا عزیزم بهت خوش نمیگذره؟ اینجا که دعوت نشدی
بردیا رو ببنی؟!
یلدا چشم غره ای بهم کرد و گفت: من اگه جایی میام فقط بخطره بردیاس!
گفتم: اِ پس از این به بعد یادم باشه بردیا روهم دعوت نکنیم تا توام نیای و ما خلاص شیم!
یلدا با خشم گفت: هی نیلوفر...مواظب حرف زدنت باش..خوب میدونم چقدر حرصت میگیره وقتی
بی محلیای بردیا رو میبینی ! همیشه یاد گرفتی همه ی پسرا دورتو بگیرن و قربون صدقت برن
وقتی میبینی بردیا اینجوری نیس لجت میگیره و منفجر میشی!
از اینکه منو اینجوری شناخته یا شایدم بخاطرِ حرصش این چرندیاتو گفته خیلی لجم گرفت خواستم
جوابِ گستاخیشو بدم که بردیا با بی حوصلگی گفت: سرِ کسی بحث میکنید که اصلاً حوصلتونو نداره!
نگاهی پُر از نفرت به بردیا انداختم و گفتم: فکر کردی خیلی دلباخته داری آقای آدم برفی؟ هه خواهشاً
اسم منو از لیست عاشقای سینه چاکِت بکـِش بیرون!
بردیا با حرص رو به نریمان گفت: نریمان من میخوام برم اونور..میای یا نه؟
نریمان که تا اون لحظه ساکت بود و به کل کل کردنِ منو یلدا گوش میداد همراهِ بردیا رفت...
یلدا با لحنی جدی و پُر از خشم گفت:
گوشاتو وا کن نیلوفر، بردیا سهمِ منه! به کسیـَم نمیدمش اگه بخوای با این اراجیفت اونو ازم بگیری
زندگیو برات سیاه میکنم!
_ اوه اوه همچین آشِ دهن سوزیـَم نیستا! این تحفه مال خودت! در ثانی هیچ غلطی نمیتونی بکنی
یلدا رفت بیخود نبود انقدر از این بشر بدم میومد همیشه تو ناز و نعمت بود و خیلی خودشو بالا میدونست
فکر میکرد میتونه با پوشیدنِِ اون لباسای عَجَق وَجَق و آرایشای فجیع گلِ سرسبدِ مجلسا باشه!
کم کم بهار و پارسام اومدن بهار نو لباس عروس خیلی ناز و خوشگل شده بود موهاشو عسلی رنگ
کرده بود که به رنگِ پوستش شدید میومد تاجش به صورتِ خوشه ای روی قسمتی از موهاش زده شده
بود پارسام خیلی جذاب شده بود چندباری خونه ی خاله دیده بودمش...

کلافه روی مبل نشستم..
_ فکر میکردم اخلاقِِ یلدا اومده باشه دستت؟و کلافه روی مبل
بردیا بود..کنارم نشست اصلاً حوصلشو نداشتم با دلخوری گفتم:
دلش میخواد هر چی که همه دنبالشن و میخوان مالشون باشه مالِ اون باشه!
_ منظورت من که نیستم؟
تازه فهمیدم چی گفتم؟ اصلاً حواسم به شرایط نبود هول شدم و با دستپاچگی گفتم:
نه ...نه... کـُلی گفت!
_ آها...
_ چطوری ولـِت کرد؟
_ اون مالک من نیست! اگه تاحالاشم هیچی نگفتم واسه احترام به دایی پدرام بوده ..همین!
_ مطمئن باش هیچ دختری جز یلدا عاشقِ تو نیس!
_ برام مهم نیس! همینکه خودمو اسیرِ این لوس بازیا نکردم خیلی راضیـَم!
_ در آینده شاید اسیر همین به قولِ خودت لوس بازیا بشی!
_ خود کرده را تدبیر نیس! من خودمو بهتر میشناسم یا تو؟
_ از اینکه اجازه میدی خودشو جلوی همه بچسبونه بهت حالم بهم میخوره!حالشو باید بگیرم
_ من که نمیدونم چرا انقدر تازگیا پیله کردی به یلدا! برامم مهم نیستا...
_ اگه مهم بود جای تعجب داشت!
لحظه ای نگاهمون در هم گره خورد چقدر چشاش گیرا بود تو چشاش هیچ اثری از سردی و یخی نبود
اما سریع نگاشو ازم گرفت و رفت...میمردی یه دو دیقه پانشی بری؟ حالا اگه یلدا بودا تا فردا صبح
نگاش میکرد...مسخره!
حسابی حالم گرفته شده بود تا آخر مراسم یه گوشه نشسته بودمو لام تا کام حرف نزدم بهار نزدیکم شد
_ نیلوفر خیلی لوس و خودگیری؟
_ واااا، چرا؟
_ مجلسِ عزا که تشریف نیاوردی ، بابا پاشو یه کم قر بده مثل برج زهرمار نشستی یه گوشه!
_ شانسِ تو بود به خدا! امشب از اون شباس که اعصاب مصاب ندارم!
_ از بس لوووسی!
بهار با اخم رفت...حال هیچکسو نداشتم بردیا و یلدا کنارِهم بودن اگه بردیا از یلدا بدش میومد پس چرا
تو هر مجلسی از پیشش تکون نمیخورد...؟!!


یلدا با نیشخند نزدیکم شد_ اشکال نداره نیلو جوون! بردیا نشد یکی دیگه! نباید خودتو ناراحت کنی!
تو که بردیا رو میشناسی عاشقِ هرکسی نمیشه!
صدامو بردم بالا: حالا که میبینم عاشق هر کسی شده!
با دستم یلدا رو هل دادم و نشوندمش رو مبل. _ هی نیلوفر..یادت باشه با کی حرف میزنیا..صداتم برا من نبر بالا!
_ کسِ مهمی نیستی جوجه!
_ من که میدونم از چی داری میسوزی
_ دختره ی بیشووور منو با خودت مقایسه نکن! چیزایی که برا تو مهمه و برای به دست آوردنش سر و
دست میشکونی برای من یه پاپاسیـَم ارزش نداره!
نریمان نزدیکمون شد_ چه خبرتونه شما؟ باز افتادین به جون هم؟
یلدا از رو مبل بلند شد و گفت: از این خواهرِ خـُلت بپرس که زود از کوره در میره!
یلدا رفت خواستم جوابشو بدم که نریمان مچ دستمو کشید..
_ ولش کن بابا..زشته همه دارن نگاتون میکنن!
_ تو چی میگی این وسط؟ طرفِ یلدارو نگیر الکی...تا به پام نپیچه کاری باهاش ندارم
_ ارزش داره خودتو انقدر عصبی کنی..بی خی!
موقع رفتن شد کم کم مهمونا رفتن و سالن خالی شد...خاله پری نزدیکم شد: خوبی خاله جان؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: خوبم..
_ اما انگار از چیزی ناراحتی؟ بازم یلدا؟
سکوت کردم خاله هم فهمید حوصله ندارم بیخیالم شد! بردیا نگام کرد نگاش پُر از
سرزنش بود سریع نگاهمو ازش گرفتم یلدا نزدیک بردیا شد با لحن چندش آوری
گفت: خیلی خوش گذشت! خدافظ عزیزم..
بردیا با لحن خشکی گفت:به سلامت! دختر دایی
آخ چه حالی کردم من!
یلدا صورتش قرمز شد و سریع رفت پوزخندی زدم بردیا گفت: به چی خندیدی؟
_ مفتشی؟
_ آره اگه منو مسخره کرده باشی
_ نترس...به یلدا خندیدم...
_ از چی ناراحتی؟
_ برات مهمه؟
_ نه...!
عصبی شده همیشه همینجور بود نمیدونم چرا بااینکه میشناختمش بازم از
برخوردش لجم میگرفت...
در حالیکه ازش دور میشدم گفتم: به کسایی فکر کن که برات مهم باشن!
جناب بعضیاااا....اوه اوه نه ببخشید بردیا!
صورتش مثل لبو سرخ شده بود انقدر حال میداد اینجوری ضایعش کنم دلم خنک
میشد اسااااااااسی!


فصل سوم****
_ ای بابا تو که کشتی منو، خب جون بکـَن بگو دیگه؟
_ چی و بگم؟ فضول خانوم
_ اتفاقاتِ دیشبو..مو به مو!
_ کجاشو؟
_ همه جاش...!
_ بابا من زیاد حالم خوب نیود..یه جا کز کرده بودم مثِ مادر مرده ها!
_ واسه چی؟
_ دختره ی پررو دیشب خیلی رو نروم بود...
_ یلدا رو میگی!
_ پـــَ ن پـــَ فکر کردی شبِ چله رو میگم؟
_ چرا تو رو ول نمیکنه؟ چرا انقدر با تو لجه؟
_ میخواد ثابت کنه انقدر خاص و متفاوته که بردیا رو هم عاشق خودش کرده! وگرنه
عمراً از بریدیا خوشش بیاد بارها جلوی بهارم گفته که از آدمای مغرور عین بردیا
که فقط خودشونو می بینن بیزاره!
_ یعنی دوسش نداره؟
_ نه بابا دوس داشتن چیه؟ دلت خوشه ها...اون اصلاً نمیدونه عشق چیه؟
_ از نریمان بگو..
چشمام گرد شد...با شیطنت گفتم: از کی بگم؟
هستی تازه فهمیده بود چه سوتی ای داده هول شد و با مـِن مـِن گفت:
منظورم ..خب...
گونه ی سفید و کمی تپلشو کشیدم و گفتم: خب حالا چرا رنگ به رنگ میشی؟
نریمانم خوبه...سلام داره خدمتتون خانومی!!
بلند خندیدم هستی اخم کرد و گفت: باز تو نمک شدی نیلو؟ منظوره همه ی
خونوادت بود..نگار..نوشین؟
_ اووووه...بله! متوجهم..
هستی که تو بد منگنه ای افتاده بود حرف و عوض کرد و گفت:
نگار اینا تا کی تهرانن؟
_ اگر چه میدونم حرف و عوض کردی..اما فعلاً تهرانن!
_ نیلو؟
_ هووم؟
_ بین منو نریمان هیچی نیس..!
_ بینتون هیچی نیس..تو دلتون چی؟
_ لووس نشو..من عاشق کسی نیستم!
_ تو که راس میگی!
_ حرفِ مفت نزن...من میخوام برم کتابفروشی چند تا کتاب بخرم میای؟
_ اوکی..بریم
به انقلاب رفتیم من و هستی وارد کتابفروشی شدیم..هستی دورتر از ایستاد
منم یه کتاب و برداشتم و داشتم ورقش میزدم که صدای کسی از پشت سرم
اومد: سلام، خانوم آرین!
کـُپ کردم ..برگشتم عقب..چهره ی دلنشین مانی جلوم سبز شد همون لبخند
همیشگی گوشه ی لبش بود
_ س..س..سلام آقا مانی..خوبید شما؟
مانی که دستپاچگیمو دید لبخندی زد و گفت: ممنون، هستی کجاس؟
_ رفته کتابارو نگاه کنه..اونطرفه!
مانی به جایی که اشاره کردم رفت..قلبم کم مونده بود بیفته تو کفشم!
جذابیتش ستودنی بود به ندرت پیش میومد که بتونم جلوش بدون لرزش صدا
حرف بزنم..اما مطمئن بودم عاشقش نبودم..
به سمت مانی و هستی رفتم گفتم: هستی ، کارت تموم شد؟
هستی دو تا کتاب دستش بود گفت: آره..خدا مانی و رسوند تا مارو برسونه خونه!
با شرم خاصی که ازم بعید بود گفتم: نه خودمون میریم..مزاحمشون نمیشم!
هستی با خنده گفت: اوه چه لفظ قلم حرف میزنه! تو و خجالت؟ اونم با داداشِ
من؟ ناز نکن نیلو که اصلاً بهت نمیاد...
از حرفای هستی لجم گرفت...زبون دراز! بزار تنها شیم میکشمت بچه!
مانی کتابارو از هستی گرفت پولشو حساب کرد و هر سه بسمت ماشین مانی
حرکت کردیم مانی گفت: خانوم آرین شما چیزی لازم نداشتین؟ یادم رفت بپرسم
گفتم: نه...ممنون!
هستی گفت: مانی کاش همیشه تو بیای دنبالمون تا این نیلوفر کم حرف و
مؤدب شه!
آخ هستی خیلی زبون دراز شدی..خدا بهت رحم کنه بهش چشم غره ای کردم
هستی با لودگی دستاشو به نشانه ی تسلیم بالا نگه داشت و گفت: من تسلیم!
با اون چشات اینطوری نگاه نکن..قلبم مثل گنجیشک میزنه!
مانی خندید و گفت: هستی خانوم حواست باشه من همیشه با شما نیستما
بازم با نیلوفرخانوم تنها میشیا! همه پُلای پشت سرتو خراب نکنی!
از حرف مانی خنده م گرفت...سوار ماشینش شدیم هستی جلو نشست
منم عقب و انتخاب کردم زیر زیرکی چهره ی مانی و از آینه دید زدم...

چشماش یشمی بود خط ریشش بلند بود موهاشو خیلی خوشگل بالا زده بود
تی شرت سبز رنگی مطابق با رنگِ چشاش پوشیده بود اندام ورزیده و خوبی
داشت...داشتم صورت و اندام مانی و بررسی میکردم که هستی گفت:
هی نیلو...زبونتو تو کتابفروشی جا گذاشتی؟ یه دیقه که نمیحرفیا دلم میگیره!
خندیدم و گفتم: تو فرصت میدی کسی حرف بزنه.. ببند گاله رو!
هستی با لج فت: دیدی مانی زبون داره؟ اونم دو متر!
با موذی گری گفتم: گوشزد آقا مانی و گوش کن دخترکم! منو تو وقت برای تنها
موندن خیلی داریما!
لبخند مانی و رو لباش دیدم...
_ نیلو؟
_ اِ هستی چرا اسممو نصفه میگی؟ خوبه منم بت بگم " هست "؟
مانی با خنده گفت: نه تروخدا همینجوریشم اسم هستی ضایع هست!
هستی حرصش گرفت و گفت: اِ اینجوریاس؟ باشه مانی خان...بهم میرسیم!
این داداشِ من خیلی غریبه نوازه!
گفتم: خب حالا، حرفتو بزن!
_ نمیگم!
_ جهنم! نگو
_ میخواستم بگم فردا تولده هماس!
_ اِ مبارکه! خب؟
_ خب نداره..یه مهمونی کوچولو گرفتیم..بابا خواسته شماروهم دعوت کنیم
_ مارو؟
_ آره دیگه..همتون بیایدا..
_ ما برای چی؟
_ برای چی نداره؟ بابا از خونوادت خیلی خوشش اومده نیای سر من غر میزنه!
_ باشه مزاحم میشیم! راستش بابای منم خیلی از آقای پرور تعریف میکنه!
مانی گفت: آقای آرین لطف دارن...منتظرتونیما!
گفتم: چشم!
مانی و هستی منو دم درخونمون پیاده کردن و رفتن...
به خونه رفتم داد زدم...: مامان...؟ نوشین؟ نگار؟ کسی خونه نیس؟
نریمان از پشت مبل پرید جلوم..این کارش باعث شد یه جیغ بنفشِ خوشگل بکشم
نریمان خندید و گفت: خواهرِ شجاع مارو باش! دیوونه ی جیغاتم!
دستمو از قلبم گرفتم و گفتم: خیلی دلقکی!
روی مبل نشستم کیفمو شوت کردم رو دسته ی مبل!
_ اون ماشینِ کی بود دمِ در؟
_ از کی تاحالا زاغ سیاه منو چوب میزنی؟
_ از وقتی که مشکوک شدی!
نریمان خندید..غیرتی شدن اصلاً بهش نمیومد..
گفتم: مانی بود..داداشِ هستی!
اسم هستی و که شنید حس کردم رنگش پرید
_ چت شد؟ چرا تا اسم هستی و شنیدی رنگت پرید؟
_ چرت نگو..من با اون چیکار دارم
با لحن خاصی گفتم: خدا از دهنت بشنوه!
_ زبون دراز!
_ فردا شب دعوتیم خونه ی آقای پرور..
_ به چه مناسبت؟
_ تولدِ هماس؟
_ هما کیه؟
_ وا خواهرکوچیکه ی هستی دیگه!
_ آها..من که نمیام!
_ چرا؟
_ اصلاً حوصله ی اینجور مهمونیا رو ندارم!
_ سریِ قبلم که نیومدی و بهونه تراشیدی آقای پرور کلی ناراحت شد..
_ خب بشه
_ مگه دست توئه؟..بقیه کجان؟
_ دونه دونه همه رو بگم؟
_ آره...
_ باشه..نوشین با حمید بیرونه! نگار و مامان و تینا رفتن بازار..مهرانم محلِ کار نیماس!
_ اوه چه کامل!
به اتاقم رفتم رفتارای نریمانم حسابی مشکوک شده بود تا اسم هستی میومد
آمپر میپروند!

به مانی فکر کردم اخلاقش اصلاً شبیه بردیا نبود مانی خیلی خونگرم و مهربون
بود درست نقطه ی مقابلِ بردیا!
مانی جراحِ مغز و اعصاب بود و کارشو خیلی دوس داشت همه مانی و پسری
با جَنَم و کار درست میدونستن!
لباسامو درآوردم خیلی خسته بودم یه چرت کوتاهی زدم و رفتم پایین نگار اینا
اومده بودن..
_ بــــَه..خواهر گرامی..کی اومدین؟
نگار گفت: نیم ساعتی میشه!
مامان گفت: خوابیده بودی؟
_ آره..خیلی خسته بودم..
تینا نزدیکم شد: خاله نیلوفر..کارتون دارم
_ بیا بریم اتاقم تربچه!
تینا رو بغل کردم و به اتاقم رفتیم..
تینا بسته ای کادوپیچ شده دستش بود گفتم: وا کن ببینم چی خریدی!
تینا با ذوق و شوق بچگانه اش بسته رو باز کرد یه خرسِ قهوه ای و
بامزه کوچیک بود!
خرس و دستم گرفتم و گفتم: وای تینایی چقدر قشنگه!
_ دوسش دارین؟
_آره عزیزم...خیلی ملوسه!
_ مالِ شما..
_ پس خودت چی؟
_ مامان نگار میگه هر کیو که دوس داری باید بهش هدیه بدی!
_ اما تو این خرس و دوس داشتی!
_ شما رو بیشتر دوس دارم
آخ که من چقدر تینا رو دوس داشتم طبیعیم بود اولین خواهرزادم بود و جونمم
براش میدادم! نگار تینا رو صدا زد تینا صورتمو بوسید و رفت خرس و بالای تختم
گذاشتم به سالن برگشتم..
مامان گفت: نیلو..خودتو برای شنبه آماده کن..قراره بریم شمال!
گفتم: با کی؟
نگار گفت: خونواده ی خاله و دایی!
گفتم: خوش بگذره..من که نمیام!
مامان گفت: باز تو سازِ مخالف زدی؟ شد ما یه جا بریم و مخالفت نکنی؟
گفتم: اصلاً نمیتونم یلدا رو تحمل کنم!
نگار گفت: بهونه نیار ..تو با اون چیکار داری؟بالاخره باید بیای نمیشه تنهابمونی
گفتم: چرا نمیشه تنها بمونم..من که بچه نیستم!
مامان گفت: اگه نیای ماهم فردا شب تولد هما نمیایم...
گفتم: کی بهتون گفت؟...
نریمان گفت:من!
_ دهن لق! حالا بزار یه نفسی تازه کنن...بی بی سی!
دیگه نتونستم مخالفت کنم...باید شنبه باهاشون میرفتم مامان اگه لج میکرد بد میشد
نگار گفت: نیلوفر..هستی از کجا فهمید ما تهرانیم؟
نریمان پوزخندی زد و گفت: با وجودِ نیلوفر کسی بی خبر نمیمونه نگاری!
اخمی کردم و رو به نریمان گفتم: دوستمه! بهش میگم همه چیزو...
نریمان گفت: من فردا شب دعوتم خونه ی یکی از رفیقام!
گفتم: اِ پس چرا تا فهمیدی اونجا دعوتیم اینو گفتی؟
نریمان گوشمو گرفت و گفت: فضولی موقوف!
دردم اومد آخ آخ کردم مامان گفت: ولش کن نریمان! بچه شدی..همه با هم میریم
خونه ی آقای پرور..بهونه تراشیـَم تعطیل
مامان به اتاقش رفت انقدر با تحکم حرفشو زد که نریمان سکوت کرد...


با صدای اف اف از خواب پریدم دیشب دیر خوابیده بودم خیلی خوابم میومد...
یارو ولم نمیکرد دستشو گجذاشته بود رو زنگ..با خشم گوشی و برداشتم
_ کیه؟
_ چه عجب! داشتم میرفتما..
صدای بردیا بود باید تلافیِ این زنگ زدشو سرش در میاوردم...
_ چقدر پررویی! صبح زود اومدی اینجا..دستتم گذاشتی رو زنگ طلبکارم هستی؟
_ نمیدونستم انقدر تنبلی!
_ هر چی هستم به خودم مربوطه!
_ نیومدم که حرفای بی سرو ته تورو بشنوم..نریمان هس؟
_ اولاً گراهام بـِل خیلی وقته تلفن و اختراع کرده! استفاده ازشم خیلی آسونه!
ببین شماره ی هر کسیو که باهاش کار داری و میگیری و راحت ازش میپرسی
کجاس و تموم! این همه راهم تشریف نمیاوردید اینجا...
بردیا که معلوم بود خیلی کلافه شده گفت:
خوشمزگیت تموم شد؟ حالا نریمان و صدا کن..
_ چیکارش داری؟
_ عجب بی فکری هستیا..منو سرِ پا نگه داشتی بازخواست میکنی؟
_ حمومه! میاد
_ حموم! الان؟
_ اوووووه! ببخشید نمیدونست باید برای حموم رفتنم از شخصِ شخیصه شما
اجازه بگیره!
_ کی ماد؟
_ کارش طول میکشه!
_ خدای نکرده..دروغ که نمیگی؟ من سیمام قاطیه ها
_ لازم به گفتن نبود..میدونستم..اما...نیس!
_ کی؟
_ یه مرد خیکی!
صداش پر از خشم شد...
_ ببین دختر کوچولو..حیف که عجله دارم وگرنه حالتو جا میاوردم
_ ریز میبینمت.نیس ...نیس..رفته مغازه!
_ خیلی....
حرفشو تا آخر نزد و رفت...آخ چقدر حال کرده بود...دلم خنک شد!
سرحال بودم و صبحونمو کامل خوردم خیلی بهم چسبید!
شماره ی بنفشه رو داشتم بعد از چند تا بوف خوردن جواب داد...
_ الو نیلو تویی؟
_ بـــَه سلام بر دختر خاله ی گرامی!
_ سلام.زبون نریز چی شد یاد من کردی؟
_ بنفشه جونم..اون کتابایی و که لازم داشتمو برام میزاری کنار..
_ کی مای میبریشون؟
_ امروز که وقت نمیکنم..ایشالا فردا
_ باشه..بیا برات میزارمش کنار اگه خودمم نبودم جایی میزارمش که هرکی
خونه بود بهت بدتش!
_ مرسی..لطف کردی! کاری نداری؟
_ نه به خاله پروانه سلام برسون خدافظ...
گوشی و قطع کردم...

ساعت از 7 هم گذشته بود من آماده بودم پیراهنی زرد رنگ و بلند پوشیده بودم
این پیراهن و نیما از دبی برام خریده بود فیتِ بدنم بود..آرایشم دخترونه و ساده
بود نریمان نزدیکم شد و گفت:
نریمان دیروز اومده بود تو اذیتش کردی؟
_ خب..منظور؟
_ خیلی عصبی بود...نباید سر به سرش بزاری
_ تو دلت برای اون نسوزه..تلافی میکنه!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: چه تیپیم زدی داداشی! حالا خوبه نمیخواستی بیای!
نریمان اخم کرد و گفت: خوشمزه! میدزدنتا...
خندیدم بالاخره همه حاضر شدن نوشین خونه ی حمید بود و نمیومد..
سر و تهِ نوشین و میزدی خونه ی حمید باید پیداش میکردی!
تینا هم حاضر شده بود پیراهن قرمز خوشرنگی پوشیده بود...
به خانه ی شیک و تازه ساختِ آقای پرور رسیدیم..در باز بود و به راحتی وارد خونه
شدیم مانی با دیدنمون جلو اومد و خیلی گرم خوشامد گفت...
هستی سررسید صورتمو بوسید و گفت: سلام بر بانوی زیبایی ها!
خندیدم و گفتم: توام کم خوشگل نکردیا...دخترکم!
هستی لبخندی زد نریمان جلو اومد هستی سلام کرد گونه های سفیدش قرمز
شد نریمان خیلی سرد و عادی سلامی کرد و رفت...سلام نمیکرد سنگین تر
بود حتی یه نگاه گذرا هم به هستی نکرد هستی ناراحت شد به سالن رفتیم
پُر مهمون بود هستی که می گفت یه مهمونیه سادس! از دست این هستی!
حالا خوبه ساده نبودم...هما جلو اومد دختر مؤدب و خوبی بود 12 سالش بود
تینا نزدیکش شد و با هم حرف زدن..
از دور حرکات نریمان و هستی و زیر نظر گرفتم..نریمان بی توجه به محیطِ اطرافش
به پارکت های کف سالن چشم دوخته بود هستی هم غمگین بود....
هستی خیلی خوشگل شده بود..چشمای سبز و درشتشو ناز آرایش کرده بود
بیبی فیس بود ! هستی با حرص گفت: چه خجالتیم شده؟
گفتم: کی؟
هستی سریع گفت: هیچکس!
نگاشو دنبال کردم نریمان و می گفت! هستی رفت به مهمونا خوشامد بگه منم
گوشه ای نشستم باید امشب سر از کاراشون درمیاوردم!
مانی نزدیکم شد دوتا لیوان شربت دستش بود با لبخند گفت:
بهتون خوش نمی گذره؟
_ نه..نه..اتفاقاً خیلیم خوبه!
مانی یکی از لیوانا رو به دستم داد تشکر کردم
گفت: آخه با شناختی ازتون دارم ساکت جایی واینمیسین!
_ آخه فکر میکردم یه جشنه کوچیکه! البته هستی اینطوری گفته بود...
_ هستی همیشه یه چیزایی و نمیگه! میخواست شما راحت باشین
جرعه ای از شربت و نوشیدم
_ نیلوفر خانوم؟
_ بله؟
_ درستونو تموم نکردین؟
_ نه هنوز..دو ترم مونده..شما چی؟
_ من چی؟
از سؤال بیجام خجالت کشیدم حرفمو اصلاح کردمو گفتم: از کارتون راضی اید؟
_ آره..خوبه
_ سخت نیس؟
_ سخت که هس..اماخب دوسش دارم!
هستی سررسید و گفت: به به چه گرم احوالپرسیـَم هستین!
مانی گفت: اگه شما اجازه بدین و دوستتونو چند لحظه به من قرض بدین!
با خنذه گفتم: من متعلق به همه هستم!
هستی گفت: زیادی خودتو تحویل نگیر..این داداش من کم عقل شده!
مانی اخمی به هستی کرد و هستی ساکت شد نگاشو به نریمان دوخت و گفت:
آقا نریمان چه ساکتن..انگار بهشون خوش نمیگذره!
مانی گفت: من میرم پیشش!
مانی به سمت نریمان رفت..هستی گفت: نیلو..اون پسره رو میبینی؟
_ کدوم؟
_ تی شرت سفید پوشیده!
_ آها..خب
_ اون کاوه س!
_ کاوه کیه؟
_ وا..پسره شریکِ بابام دیگه..یادت رفت؟ گفتم ازم خواستگاری کرده
_ آهاااااا یادم اومد..توام داری میریا نه؟
_ نه...ازش خوشم نمیاد
_ واسه چی؟ نکنه دلت یه جایی گیره!
هستی سکوت کرد گفتم: تو چته دخترکم؟ به من نمیگی!
_ فعلاً هیچی نپرس وقتش شد بهت میگم...
_ وقتِ چی؟
_ نیلو..خواهش میکنم!
دیگه اصراری نکردم هستی چیزیو ازم مخفی نمیکرد باید منتظر میموندم تا خودش
بهم بگه...من و هستی نزدیکِ مانی و نریمان شدیم...
گفتم: این آقا داداشِ من یه کم دیرجوشه!
مانی گفت: نه اتفاقاً پسر خوش مشربی هستن!
نریمان گفت: آقا مانی شما لطف دارین!
در همین لحظه کاوه نزدیکمون شد رو به مانی گفت:
آقای دکتر یه کمم مارو تحویل بگیرید!
مانی لبخندی زد و رو به نریمان گفت:معرفی میکنم..کاوه..پسر شریکِ بابام
کاوه با نریمان دست داد و رو به هستی گفت: خیلی زیبا شدی هستی!
از لحن صمیمیِ کاوه همه شوکه شدیم نریمان پوزخندی زد و گفت:
آقا مانی فقط پسر دوست باباتون هستن ایشون؟
کاوه با خنده گفت: من و هستی قراره به زودی نامزد شیم جناب!
نریمان شوکه شد معلوم بود حالش بده! عذرخواهی کرد و رفت...
هستی هم با نفرت به کاوه نگاه کرد و به بهونه ای رفت...
پسره ی پررو هنوز هیچی نشده میگه قراره نامزد شن!

به حیاط رفتم دنبال نریمان گشتم نگرانش بودم لابه لای شب بوها سایه شو دیدم
جلو نرفتم پشت درختی پنهون شدم زانوهاشو بغل گرفته بود و شعری و میخوند


ای تو چشمانت سبز...!
در من این سبزیِ هذیان از توست....
سبزیِ چشمِ تو تخریبم کرد....
حاصل مزرعه ی سوخته، برگم از توست....
زندگی از تو و مرگم از توست!



بخاطر رشته ی دانشگاهیم علاقه ی وافری به شعر و ادبیات داشتم و میدونستم
این سروده ی حمید مصدقه!
اگه شکی درمورد عشق نریمان و هستی داشتم دیگه مطمئن بودم...
چشمانت سبز....!!!
جلو رفتم_ نریمان!
شوکه شد با پشت دستش گونه هاشو پاک کرد و گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟
_ الان اومدم..خوبی؟
_ عادت داری بدون اجازه تو خلوتِ دیگران پا بزاری؟
_ من غریبه نیستم!
_ این دلیل نمیشه که بی اجازه وارد حریم خصوصیه کسی بشی!
_ بهتره برگردی تو جمع!
_ جمعی که همه چیزش عذابم میده!
_ هستی هم ناراحته!
_ اون چرا ناراحته؟ اونکه تا چند وقت دیگه عروس میشه!
_ هستی اون پسره رو نمیخوای!
_ کسی و به زور شوهر نمیدن! به منم مربوط نیس...
نریمان بلند شد و رفت...داشتم دیوونه میشدم!
این دو تا چشون بود!کاش کاری از دستم بر میومد به سالن برگشتم..
هستی گوشه ای مغموم نشسه تود باید حال و هواشو عوض میکردم نزدیکش
شدم...
_ دخترکم..منو دعوت کردی چهره ی عین برجِ زحرمار تورو ببنیم؟
هستی به چشمام خیره شد حلقه ای اشک تو چشمای سبزش به چشم
میخورد ناراحت شدم دستمو رو شونش گذاشت..
_ هستی.....خوبی؟
لباشو ورچید تا جلوی بغضشو بگیره سرشو پایین انداخت...
دلم براش سوخت...طاقت حالشو نداشتم....
کاش میدونستم..چشونه؟

فصل چهارم***
مقنعه مو مرتب کردم به انتهای سالن زل زدم هنوز نیومده بود همیشه زودتر از من
میومد اما امروز...!
غم تو دلم تلمبار شد به یاد آوردم دیشب هر چی خواستم از زیرِ زیونِ نریمان حرف
بکشم هیچی بروز نداد! حرصم گرفت..من باید همه چیزو بدونم! به ساعت مچیم
نگاه کردم ناامید شدم..محال بود دیگه بیاد! کلاس تموم شد و هیچ خبری از
هستی نشد...
به گوشیش زنگ زدم خاموش بود...
به خونه رفتم نریمان رو مبل لم داده بود و فارغ از تموم دنیا تی وی میدید!
مامان که کلافگیمو دید گفت: چته نیلوفر؟ چرا انقدر آشفته ای؟
گفتم: هستی امروز نیومد یونی! هر چیـَم زنگ میزنم گوشیش خاموشه!نگرانشم
نریمان نگاشو بهم دوخت و گفت: زنگ بزن خونـَشون خب!
فکر بدی نبود نگرانی و کامل از نگاه و حتی چند جمله ای که به زبون آورد دریافتم..
به سمت تلفن رفتم...
_ الو؟
_ الو...سلام آقا مانی..نیلوفرم
_ سلام خانوم آرین حالتون چطوره؟
_ ممنون ببخشید هستی خونه س؟ حالش خوبه؟
مانی نگران پرسید: بله خونه س...طوری شده؟ مگه قرار بود مریض باشه؟
_ نه...نه آخه امروز دانشگاه نیومد یه کم نگرانش شدم..
_ آها..نگران نباشید یه کم سردرد داشت واسه این موند خونه!
_ میتونم باهاش حرف بزنم؟
_ راستش فکرکنم خوابه!میگم باهاتون تماس بگیره
_ ممنون..خداحافظ
گوشی رو قطع کردم..
نریمان نگران پرسید: چی شد؟
گفتم :هیچی! مانی گفت سردرد داشته گرفته خوابیده!
ناراحت به اتاقم رفتم از برخوردِ هستی خیلی ناراحت بودم مگه تقصیر من چی بود
بعدظهر برای گرفتن کتاب از بنفشه راهیه خونه ی خاله پری شدم...
اف اف و زدم...
_ کیه؟
_ نیلوفرم...
بردیا بود.اوووووووف کی حوصله ی اینو داشت!!!
_ خب امرتون؟(کلاً با سلام و احوالپرسی غریبه بود)
_ بگو بنفشه بیاد کارش دارم...
_ آها..راستش یه دو قرنی میشه که تلفن، این وسیله ی پُرفایده اختراع شده
اگه استفاده ازشو بلد نیستی یه وقت میزارم بیا پیشم یادِت بدم اوکی؟
قصدِ تلافی داشت منم شدید عصبی بودم
با کلافگی گفتم: هه هه نمکدون! حیف که امروز اصلاً رو فرم نیستم وگرنه حالیت
میکردم..بنفشه رو صدا کن!
_ اتفاقاً دختر خاله منم دیروز بدجوری بی حوصله و کلافه بودم..خب امرِ دیگه؟
حرصم گرفت دادزدم: میگم بگو بنفشه بیاد...
_ نیست...
_ ببین بردیا، اگه میخوای دیروز و تلافی کنی باید بگم اصلاً روزِ خوبی و انتخاب
نکردی..من امروز اعصابم داغونه..لـِهـِت میکنما!
_ بابا نیس...
_ کجاس؟
_ حمومه!
آخ منو بگی کارد میزدی خونَم در نمیومد!
داد زدم: بردیااااااااااااااااااااا اا منو اذیت نکن..عجله دارم!
_ به خاله پروانه سلامِ گرمِ منو برسون....
_ اِ اینجوریاس! حسابتو به وقتش میرسم!
به موبایل بنفشه زنگ زدم در دسترس نبود...عجب بدشانسی ای!
خواستم برم که در حیاط باز شد و چهره ی خندان بردیا ظاهر شد..
لبخندِ پیروزمندانه ای گوشه ی لبش بود..آخ دلم میخواست بزنم دک و پوزشو بیارم
پایین!
_ سلام بر نیلوفرِ عصبی! آی حال میکنم لجتو در میارم!
_ هی...یادت باشه تلافیشو سرت درمیارم!
بردیا به در تکیه داد و خندیدخواستم برم که گفت: بیا قهرنکن!
به عقب برگشتم کتابا دستش بود
با حرص گفتم: میمُردی زودتر بدی!
_ باید تاوانشو میدادی!
با خشم کتابارو ازش گرفتم تند تند راهیه خونه شدم..دلم نمیخواس دیگه حتی
اتفاقی بردیا رو ببینم..خیلی عصبی و کلافه بودم رفتم خونه!
نگار گفت: نیلوفر کجایی تو؟ هستی زنگ زد کارت داشت
با بی حوصلگی گفتم: من با اون حرفی ندارم!
_ وا..چته تو! دعواتون شده؟
_ اگه دوباره زنگ زد بگو نمیخواد باهات حرف بزنه..خستم..میرم استراحت کنم
به اتاقم رفتم گوشیم زنگ خورد هستی بود ریجیت کردم!حوصلشو نداشتم!

تازه گرمِ خواب شده بودم که دوباره صدایِ جیغ و گوشخراشِ موبایلم منو پروند
شماره غریبه بود..جواب دادم!
_ بله؟
صدای جیغ جیغوی هستی تو گوشم پیچید:
بیشوووووور..حالا رو من گوشی و قطع میکنی؟ بزنم نصفت کنم؟
_ تو که گوشیتو خاموش کردی تکلیفت چیه؟حرفتو بزن خوابم میاد!
_ اِ نیلوفری ازم ناراحتی؟
_ نباید باشم؟! میدونی چقدر نگرانت شدم بچه! حتی حاضر نشدی یه خبر بدی
_ نیلوفر به خدا حالم بد بود وگرنه خبرشو بهت میدادم!
_ انقدر بد که حتی یه اس ندادی؟
_ حالا که گذشته..ببخشید..ناز نکن دیگه!
_ اوکی..اما دیگه نبینم این کاراتوها...؟
_ قولِ قول!
_ آورین..دخترکم! الان بهتری؟
_ خوبم!
_ بیام بریم بیرون؟
_ کجا؟
_ فردا که جمعه س یونی نمیبینمت! پس فردام میریم شمال!
_ اِ خوش بگذره!
_ مطمئنم نمیگذره!
_ واسه چی؟ بازم بردیا؟
_ کاش فقط اون بود..یلدام هس..اَه اَه
_ سعی کن بهت خوش بگذره
_ دخترکم؟
_ جان، مادر جان؟
_ بیام دنبالت بریم بیرون؟
_ الان نه نیلو هیچ حوصله ندارم!
_ میخوام حقیقت و بهم بگی..
_ حقیقتِ چی؟
_ دیشب...
_ اِ نیلو باز تو پیله شدی؟ به خدا وقتش شد بهت میگم!بهم فرصت بده
_ چه فرصتی؟تو که اینطوری نبودی هر چی میشد بهم میگفتی!
_ باور کن بهت میگم..بزار مطمئن شم میگم!
_ باشه..دیگه اصرار نمیکنم
_ قربونت برم من!
_ آقا مانی خوبه؟
_ چی شد یهو حال اونو پرسیدی؟
_ همینطوری!
_ نیس..بیمارستانه!
_ هستی؟
_ هوووم؟
_ توام بیا با ما بریم شمال!
_ خُل شدی ؟ بیام چیکار؟
_ خب من اونجا حوصلم سر میره! با کسی حال نمیکنم..توام بیا
_ نه حرفشم نزن..شما خونوادگی قراره برید من اونجام بگم چی؟
_ نخودچی...ناز نکن دیگه!
_ نه نیلو اصرار نکن...
_ فردا بیام دنبالت؟
_ حالا بهت خبر میدم
_ این خطه کیه باهاش بهم زنگ زدی؟
_ خطِ مانیه! گوشیشو خونه جا گذاشته بود
_ اوکی خبرشو بهم بده..بای
_ بای!
باید هرجور میشد هستی و با خودم میاوردم...اینجوری قضیه ی اون و نریمان لو
میرفت...دو ساعتی خوابیدم بیدار که شدم ساعت 8شب بود!

به شماره ای که هستی باهاش بهم زنگ زده بود زنگ زدم...
صدای مردونه و جذاب مانی تو گوشم پیچید..
_ الو بفرمایید؟
_ الو..سلام آقا مانی..نیلوفرم
_ سلام خانومِ آرین! ببخشید نشناختم
_ شما باید منو ببخشید که بی وقت مزاحمتون شدم
_ نه اختیار دارید..امرتون؟
_ غرض از مزاحمت میخواستم یه خواهشی ازتون کنم
_ امر بفرمایید
_ راستش ما قراره شنبه بریم شمال...میخواستم ازتون بخوام هستی و راضی
کنید با من بیاد بریم شمال!
_ هستی بیاد؟
_ آره خب هم هوای سرش عوض میشه هم من تنها نیستم..خوب میدونم که
هستی رو حرفِ شما حرف نمیزنه!
_ اما آخه شاید خونوادتون راضی نباشن!
_ این چه حرفیه! هستی مثل خواهرم میمونه!
_ باشه! من باهاش حرف میزنم
_ لطف کردین..شبتون بخیر
_ شب بخیر!
خوشحال به پذیرایی رفتم...
گفتم: خبر.خبر...به مسافرین شنبه یه نفرم اضافه شد!
مامان گفت: کی؟
گفتم: خانومِ هستی پرور..
اخمای نریمان درهم رفت و گفت: اون چرا میاد؟
گفتم: تو با اومدنِ هستی مشکلی داری؟
نریمان با لج گفت: نه..اما اون این وسط یه غریبس!
گفتم: نه خیرم..اون دوست عزیزِ منه!
نریمان با ناراحتی به اتاقش رفت نگار گفت: حق با نریمانه! خود سر نشو نیلو
_ خود سر چیه؟ اینکه از هستی خواستم بیاد گناهِ بزرگیه؟
مامان گفت: نه..اما خب باید قبلش سؤال میکردی از ما...
_ نه خیر..این قصه سرِ دراز دارد...من هیچ کار بدی نکردم!

نوشین سررسید تازه از بیرون میومد گفت: چه خبره اینجا؟
نگارگفت: هیچی تموم شد...آقا حمید کو؟ تو شمال میای؟
نوشین گفت: نه دیگه خوش بگذره...
مامان گفت: مگه قراره نیای؟
نوشین گفت: نه من میمونم پیشِ حمید!
مامان گفت: لازم نکرده..مردم چی میگن..توام میای شمال
نوشین گفت:وا...خب بزار مردم هر چی دوس دارن بگن..من میرم خونه ی حمید
مامان گفت: فکرشم نکن...یا همه با هم میریم با اصلاً نمیریم...
مامان به اتاقش رفت نوشین با خشم گفت: این چه اخلاقیه مامان داره! مگه چی
میشه من پیشِ حمید بمونم؟ ما که محرمیم..
نگار با لحن دلجویانه ای گفت: خب مامانم عقاید خودشو داره بهتره زیاد حساسش
نکنی..
گفتم: خب به آقا حمیدم بگو بیاد شمال..اینطوری توام تنها نیستی
نوشین با دلخوری رفت.مامان بود دیگه حرفش یه کلام بود!


ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم.آخ باید صدای گوشیمو عوض کنم
سکته کردم......
_ الو؟
_ الو و مرض..
_ هستی تویی اولِ صبحی؟
_ اول صبح؟ عزیزم داره میشه ظهر...خواب تشریف داشتی
_ نه عزیزم داشتم به تو و چشای دختر کُشت فکر میکردم

_ این چه کاری بود کردی؟
_ چه کاری؟
_ همینکه به مانی گفتی منو راضی کنه بیام شمال؟
_ دستِ گل آقا مانی درد نکنه! عجب نفوذی رو تو داره ها
_ مرض! باز حرفتو بهم تحمیل کردی دیکتاتور؟
_ دلتم بخواد..قربونِ دخترکم برم من!
_ ا..نیلو انقدر به من نگو دخترکم..فکر میکنم بچهم! حالا خوبه هم سنیما!
_ از وقتی استادِادبیات بهت گفت دخترکم دلم خواس بگم..خیلی بهت میاد..نمکی
_ هندونه نزار زیرِ بغلم..!
بلند خندیدم..
_ کوفت!
_ هستی..ناراحتی ازم؟
_ نه دیوونه...شاید باید عادت کنم
_ به چی؟
_ آی آی قرار نشد فضولی کنیا تا وقتش شه!
_ باشه..فردا میام دنبالت
_ باشه فعلا.......
موهامو شونه زدم داشتم از پله ها پایین میومدم که صدای بردیا رو شنیدم
سر جام سیخ شدم...همه گوش میدادن و بردیا حرف میزد به همه سلام دادم فقط
بردیا بود که جواب نداد..برام عادی بود خیلی دوس داشتم ببینم چی میگه!
به جمع پیوستم و گفتم: بحث سر چیه که همه ساکتین؟
بردیا با خونسردی گفت: ضرورتی نداره بدونی!
آخ باز این برج زحرمار شروع کرد! اصلاً انگار روزگارش نمیچرخه اگه با من بساز
باشه!
با عصبانیت گفتم: حالا من شدم غریبه؟چرا نباید بدونم؟
بردیا با همون لحن گفت: دوباره میگم..ضرورتی نداره بدونی!
انقدر محکم و قاطع این حرف و زد که دیگه ادامه ندادم حس کردم مثل گربه ی
شِرِک شده بودم...مظلوم سرجام نشستم...
نگار گفت: بردیا یعنی نمیشه کاری کرد؟
بردیا گفت: فقط یه راه مونده!
نریمان گفت: نمیشه نره؟
بردیا گفت: نه نریمان نمیشه! اونور چند تا دکتر خوبِ متخصص سراغ دارم
مامان گفت: کی باهاش میره؟
بردیا گفت: خودم میبرمش!
مامان گفت: من که باید حتماً بیام نمیتونم بزارم تنها بره!
نوشین گفت: با دایی پدرامم باید مشورت کنیم!
بردیا گفت: من با دایی حرف زدم اصرار کرد همراه مامان بره اما من راضی نمیشم
نگار گفت:آخه رفتن تو مشکلی و حل نمیکنه! بهتره دایی و مامان برن!


بردیا گفت: قلبم اجازه نمیده که بمونم تهران!
نمیدونستم موضوع سرچیه! جرئتم نداشتم بپرسم اگه بازم بردیا سرم داد میزد
قطعاً اشکم درمیومد و اصلاً دوس نداشتم جلوش گریه کنم!
نریمان وقتی قیافه ی مغموم و ناراحتمو دید با خنده گفت:
آخیییی نیلو..انقدر ناز میشی وقتی یه گوشه میشینی و صدات درنمیاد!
حرصم گرفت و گفتم: مرض!
نوشین گفت: انقدر اذیتش نکن...قضیه سرِ خاله پریه! مشکل قلبشو که میدونی
حالا دکترا گفتن وضعِ قلبش حاد شده و باید بره خارج عمل شه! اینه ماجرا
آخی خاله ی بیچاره ی من..بعد مرگ شوهرش قلبش خیلی درد میگرفت
همه فکر میکردن خوب میشه اما حالا...
بردیا گفت: حالا فضولیت رفع شد؟
خداااااااا خودت ببین این با من سرجنگ داره! من که ساکتم آخه...
بردیا از جا بلند شد خدافظی کرد و از در خارج شد نریمان دنبالش رفت منم رفتم..
کنار بردیا وایسادم...
_ مشکل تو با من چیه؟
بردیا بی اعتنا به حرفام مشغول بستن بند کتونیاش بود
نریمان گفت: نیلوفر این کارات چیه؟
گفتم تو دخالت نکن نریمان! من باید بدونم مشکلش با من چیه؟
بردیا بند کفشاشو بست و بلند شد زل زد تو چشمام و گفت: مشکل من با تو،
اخلاقته ،دختر کوچولوی فضول!
بردیا سریع در رو بست و رفت..
نریمان با خنده گفت: شنیدی چی گفت؟ کوچولو......
_ کوفت! نشونش میدم...
عصبی شدم...حالا به من میگی کوچولو....عمراً باهات خوب شم...


فصل پنجم***
_ مامان! مگه قراره کجا بریم که این همه اثاث برداشتین؟ بابا دوسه روز میریم
شمال..نمیخوایم که بریم کویر که!
مامان گفت: چقدر غر میزنی نریمان؟ اصلاً بِده خودم وسایل و بزارم تو ماشین اگه
سختته...
نریمان گفت:بحث سر سختیه من نیس! نمیدونم چرا شما خانوما انقدر دوس دارین
تکمیل برین سفر..والا به خدا دفعه ی قبل که من یه هفته رفتم شمال فقط کیف
پولمو بردم...
نریمان هی غر میزد عادتش بود! هر وقت که قرار بود بریم سفر همیشه این
بحثا بین اون و مامان بود آخرشم حرف حرف مامان بود...
کفشای آل استارمو پام کردم مانتوی سبزمو پوشیده بودم با شال سفید...
به داخل ماشینمون زل زدم پُر پُر بود..تا سقفش!
با ناراحتی گفتم: میشه بگید من باید کجا سوار شم؟
نریمان با خنده گفت: تو اضافه ای!
زبونمو براش درآوردم و گفتم: مسخره!
مامان گفت: الان بردیا میادووتو با اون بیا!
با حرص گفتم: عمراً... من با اون نمیام..
بابا گفت: چرا لج میکنی؟ میبینی که جا نیس..در ثانی هستی هم میاد بهتره
با بردیا بیای!
بعد از چند دقیقه بردیا سررسید مزدا3 مشکی رنگش از تمیزی برق میزد!
بعد از سلام و احوالپرسی با بابا گفت: پارسا، مامان و بهار و بنفشه رو سوار کرده
سر کوچه ن!
گفتم: دنبالِ هستی ام بریما...
با ناراحتی سوار ماشین بردیا شدم..عقب نشستم
ماشینا حرکت کردن بردیا آینه رو تنظیم کرد نگام کرد و گفت:
همیشه اولِ صبحی انقدر دمقی؟
_ بله! البته وقتایی که با کسی همسفرم که اصلاً دوس ندارم!
_ فکر نکن من از خدامه!میدونم دلت از چی پُره!
_ شروع نکن..اعصاب ندارما! دایی اینا کجان؟
_ من باهات حرفی ندارم!
_ جهنم!
سرمو به سمت پنجره چرخوندم...جایی نگه داشت و یلدا سوار شد داییم سوار
ماسین پارسا شده بود ای خدااااااا یلدا جا براش نبود؟؟ غیر اینجا.......
بردیا گفت: چرا با ماشین پارسا نرفتی؟
یلدا با همون لحن لوس و مسخره اش گفت: جا نبود...در ضمن من با تو بودنو
ترجیح میدم!
بردیا کلافه گفت: شروع نکن خواهشاً...
با حرص گفتم: قدیما یه سلام میدادی!
یلدا بدون توجه به حرفم شیشه ی سمت خودشو پایین کشید و گفت: چه هواییه!
اصلاً آدم حسابم نکرد که جوابمو بده عصبی شدم پوست لبمو جویدم
بالاخره به سر خیابون رسیدیم و هستی ام سوار شد کنار من نشست...
خیلی خوشگل شده بود! با بردیا احوالپرسی کرد اما یلدا فقط سلام زورکی بهش
داد
بهش گفتم: زیاد منتظرمون که نشدی؟
هستی گفت: نه زیاد!با مانی اومدم
بردیا گفت: آقا مانی پزشکن؟
هستی گفت: بله! مانی متخصص مغز و اعصابه!
بردیا گفت: به به! تبریک میگم..موفق باشن
هستی تشکر کرد یلدا گفت: بردیا شکلات داری؟
بردیا با دست به داشبورد اشاره کرد بسته ای شکلات خارجی درآورد و مشغول
خورد شد بردیا گفت: به عقبیام تعارف کن!
یلدا گفت: میخورین؟
خیلی لجم گرفت گفتم: دایی تو تربیتت خیلی کوتاهی کرده..نمیخوریم!
هستی آهسته گفت: کم خودتو حرص بده..بیخیالش!
کمی آروم شدم بردیا ضبط ماغشینو روشن کرد آهنگ جدید بابک جهان بخش بود
صداشو دوس داشتم...


سراغی از ما نگیری
نپرسی که چه حالیم!
عیبی نداره میدونم
باعث این جداییم!
رفتم که شاید رفتنم
فکرتو کمتر بکنه!
نبودنم کنارتو
حالتو بهتر بکنه
لج کردم با خودم آخه
حِسِت به من عالی نبود
احساسِ من فرق داشت با تو
دوس داشتنت خالی نبود!
بازم دلم گرفته
تو این نم نمِ بارون!
چشام خیره به نوره
چراغ تو خیابون
خاطراتِ گذشته
منو میکُشه آسون!
چه حالی دارم امشب!
به یادت تو، زیرِ بارون!

هستی آهسته گفت: نیلو؟
_ هووم؟
_ خیلی جذابه؟
_ کی؟
_ وا..خنگ! بردیا دیگه!
_ بد سلیقه! کجاش جذابه!؟
_ تو چرا زیباییاشو نمیبینی؟ حتی لحنشم جذاب و مقتدره!
_ من که نظرِ تورو ندارم
_ چرا سعی نمیکنی مثل یلدا بهش نزدیک شی!؟
_ کارای یلدا یعنی کنه بازی! من از بردیا خوشم نمیاد
_ چرا؟
_ با هم نمیسازیم!
خودمم مطمئن نبودم که ازش متنفرم یا نه؟ اما آرزوم نبود...یلدا فلاسک چایی
دستش بود و گفت: بردیا چاای میخوری؟
حالم از دلبریای یلدا بهم میخورد..دختره ی کنه!
سریع گفتم: کاش ماسین بابام جا داشت!
بردیا گفت: واسه منم اینطوری راحت تربود
یلدا خندید لجم گرفت بردیا رو به یلدا گفت: منظورم توام بودی!
آخ حال کردم..اصلاً یادم رفت که منوهم ضایع کرده بود..یلدا ساکت شد
هستی کم کم رو شونم خوابش برو یلدام خوابیده بود...
اخمام تو هم بود بردیا نگام کرد و گفت: مسافرت با تو خیلی سخته!
_ منظور؟
_ واضح بود! به عمرم دختری مثل تو عنق و بد اخلاق ندیدم!
_ تورو خدا تو اینو نگو....بابا مهربون!
_ اگه میدونستم انقدر ناراحت میشی بنفشه رو مینشوندم جای تو!
_ مشکل من فقط تو نیستی!
بردیا منظورمو گرفت نیم نگاهی به یلدا انداخت و زیرلب گفت: مشکل منم هس!
به گوشام شک کردم..بردیا این حرفو زد؟
زود گفتم: کی مشکلته؟
به خودش اومد و گفت:تو!
_ غیر از من!
_ دخترا...
_ اما تو گفتی یلدا؟
_ خب یلدام شاملِ دخترا میشه دیگه، نمیشه؟
_ خیلی بیشوووری!
_ چرا؟ چون باهات راه نمیام؟
_ خواهشاً منو با یلدا مقایسه نکن! من مثل اون نیستم که بهت بچسبم
_ اینو میدونم......
_ خاله پری خوبه؟
_ رسیدیم شمال خودت ازش بپرس!
_ کی میرید آمریکا؟
_ مهمه برات؟
_ منظورت چیه؟
_ بس کن...
_ شد من یه بار یه سؤال بپرسم مثل آدم جواب بدی؟
_ شاید مشکل ار توئه!
_مطمئن باش به یلدا جونت نمیگم با من حرف زدی!
عصبانیت و تو چشاش توسیش میدیدم...
_ حیف که خستم....!
_ اِ چون یلدا جون کشیده شد وسط؟ همچینم که نشون میدی از دخترا متنفر
نیستیا...فقط بلدی شعار بدی!
_ تو از چی ناراحتی؟
_ از اینکه ادا درمیاری...
_ من ادا درنمیارم..
_ چرا درمیاری...چرا به یلدا نمیگی دوسش نداری؟چرا جرئت نداری بهش بگی
ازش متنفری؟
_ من نمیدونم تو این وسط چیکاره ای؟
_ از شعار دادنت حالم بهم میخوره جناب!
_ اصلاً میدونی چیه؟ من عاشق یلدام.....حرفِ دیگه؟
کُپ کردم...نمیدونم چرا انقدر از حرفش ناراحت شدم...
تا رسیدن به مقصد کلمه ای بینمون رد و بدل نشد من غمگین به جاده ی خیس
نگاه میکردمو بردیام با عصبانیت رانندگی میکرد....
به ویلا رسیدیم هستی هنوز خواب بود یلدا بیدار شد و با شادی از ماشین پیاده
شد بردای با لحن سردی گفت: هستی خانومو بیدار کن...
هستی و بیدار کردم چشماش قرمز شده بود
خندیدم و گفتم: خوب خوابیدیا..
_ رسیدیم؟
_ بله خانوم!
من و هستی از ماشین پیاده شدیم...
هستی با همه احوالپرسی کرد نریمان ساکت گوشه ای نشست...نگار گفت:
به آقا مانیم میگفتی بیاد...
از حرفای ریاکارانه ی نگار لجم گرفت حالا خوبه با اومدنِ هستی ام مخالف بودا...
هستی گفت: مانی اون بیمارستانو با هیچ گردشی عوض نمیکنه!
حمید گفت: بایدم اینطور باشه..سختیای زیادی کشیده!
خارو شکر نوشین حمیدم راضی کرده بود بیاد..وگرنه باید سگرمه های نوشینو
تحمل میکردیم...
نریمان سکوت کرده بود با شیطنت گفتم: چه عجب! ما این نریمان و ساکت دیدیم!
هستی جون از برکاتِ وجودِ توئه ها...
بلند خندیدم نریمان با حرص گفت: ببند دهنتو!
همینکه حالشو گرفتم برام کافی بود...دایی پدرام گفت: هیچی مثل رانندگی آدمو
خسته نمیکنه!
پارسا گفت: اتفاقاً دایی جان من این سری اصلاً خسته نشدم
بهار با خنده گفت: اونکه دلیلش معلومه!
بعد به خودش اشاره کرد خندیدم...چه آتیشی بود بهار!

مامان رو به هستی گفت: هستی جان از نیلوفر شنیدم قراره ازدواج کنی! مبارکت
باشه دخترم...
هستی سرخ شد..منم از تعجب ماتم برد نریمان با خشم رفت گفتم:
ای بابا مامان من کی گفتم قطعیه؟
هستی گفت: فقط یه خواستگاری اومدن...من جوابمو ندادم هنوز!
نگار گفت: به سلامتی!
تینا رو مبل خوابش برده بود...دستِ هستی و کشیدم و هردو به اتاقی رفتیم
تی شرت قرمز رنگی با شلوارک سفیدی پوشیدم موهامو باز کردم هستی گفت:
چقدر قرمز بهت میاد نیلو....
_ مرسی...
هستی سارافون سبزی همرنگ چشاش پوشید
_ نیلوفر؟
_ هوووم؟
_ نریمان از اومدنم ناراحته؟
_ نه بابا..اون چیکار به تو داره..یه کم قاطیه فقط!
_ دروغ نگو نیلو! نریمان هروقت منو میبینه اینطوری میشه
هستی ناراحت لبه ی تخت نشست نزدیکش نستم
_ ای بابا هستی! تو چرا انقدر نازک نارنجی شدی؟میگم اون کلاً اینجوریه
هستی و بغل کردمو گفتم: بریم لبِ دریا؟
_ آره بریم...



ادامه دارد .. !


RE: رمـان غرور تلـخ - sina.mo - 22-08-2015

بقیشو کی میذاری؟؟؟؟؟


RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 22-08-2015

رُمـآن غرور تلخ ..

قسمت دُومـ

××

دستشو کشیدم و از اتاق بیرون اومدیم اتاقی دقیقا روبروی اتاقی بود که منو
هستی توش لباسامو عوض کرده بودیم درِ اتاق نیمه بازبود...
آهسته رفتم تو...نوشین بغلِ حمید بود و داشتن همدیگرو عاشقونه بوس
میکردن...پقی زدم زیر خنده...
نوشین مثل جن زده ها پرید بالا..صورت جمید سرخ شد
سریع رفت بیرون...آخ چه ضد حالی بودما.......
هستی گفت: نیلوفر.این چه کاری بود؟
نوشین با خشم گفت: نیلوفر عادت داره به این خوشمزگیا...
گفتم: خب بابا..درو تا آخر ببندین این جور موقعا...
نوشین ناراحت نگام کرد صورتشو بوسیدم و گفتم: خب حالا..اخم نکن..معذرت
نوشین با لج گفت: حالا خوبه میدونی حمید چقدر خجالتیه ها...
_ غلط کردم خوب شد...
نوشین لبخند کمرنگی زد منو هستی لبِ دریا رفتیم
هستی روی تخته سنگی نشست گفتم: مگه نمیای تو آب؟
_ نه بابا...از دور نگاه میکنم
_ بی ذوق! من که میرم
_ خیس میشی..
_ خب بشم...
پاچه ی شلوارمو بالا زدم و رفتم تو آب...آب خیلی خنک بود وقتی به بدنم میخورد
مور مور میشدم اما کم کم برام عادی شد...
هستی گفت: جلوتر نریا نیلو...
_ حواسم هست..
همینوجوری داشتم برای خودم میرفتم که با صدای فریاد نریمان وایسادم
_ جلوتر نرو دیوااانه!
تازه اونموقع بود که فهمیدم کجام.....وای خداااا خیلی ازشون دور شده بودم
تا سینه تو آب بودم...یه دفعه یه چیزی از تو آب پامو گاز گرفت...
تعادلمو از دست دادم و افتادم تو آب...
آب رفت تو دهنم.خیلی شور بود داشتم خفه میشدم شنام بلد نبودم
داشتم دست و پا میزدم که یه هیکل قوی اومد و منو بغل کرد...
تو آغوشش احساس آرامش میکردم سرفه ای زدم آب از دهنم بیرون اومد....
اَه عجب افتضاحی...
همه بالای سرم بودن مامان با نگرانی گفت: خوبی؟ تو که منو نصف جون کردی!
به زور گفتم: خو..خو..خوبم!
به تخته سنگی تکیه دادم هستی گفت:گفتم بهت جلو نرو...
نگار گفت: رنگت خیلی پریده..خوبی؟بریم دکتر؟
گفتم: نه..خوبم
بردیام نگران به نظر میرسید اماحرفی نمیزد...بابا گفت: این بچه بازیا چیه؟
گفتم: ندونستم چقدر دور شدم..ببخشید
نوشین گفت: پات چرا خون اومده؟
متوجه خونِ پام شدم..آخ چقدر میسوخت...نریمان گفت: از این جونورا زخمیش
کردن...
ژینوس با جعبه ی کمکهای اولیه اومد خواست پامو ببنده که بردیا سریع پانسمان
و بتادین و ازش گرفت و بدون توجه به نگاهای متعجب بقیه با دقتِ تمام زخممو
بست...
یلدا گفت: بابا لوسش نکنید طوریش نشده که...
میدونستم از چی داره میسوزه! پوزخندی بهش زدم...
هنوزم باورم نشده بود که بردیا پامو بسته بود..ازش بعید بود..!!
حتی زبونم نچرخید ازش تشکر کنم ..اگر چه اگه زبونمم میچرخید بعید بود
ازش تشکر کنم....نیلوفر بودم دیگه!
یلدا بازوی بردیا رو گرفت و گفت: میای بریم والیبال؟
نریمان دست یلدا رو از دور بازوش رها کرد و گفت:نه....
یلدا بی توجه به بردیا رو به نریمان گفت: نریمان بریم؟
بردیا روی تخته سنگ نشست یلدا گفت: هستی تو میای؟
هستی گفت: نه..پیش نیلوفر میمونم..
بهار گفت: ای بابا...بیا دیگه..دور هم بازی میکنیم
گفتم: برو هستی..منم نگاتون میکنم..
بهار دست هستی و کشید و رفتن...مامان اینا هم به داخل ویلا رفتن..
فقط من بودم و بردیا......
بردیا سنگ ریزه هایی و داخل آب پرت میکرد منم داشتم به بازیه بقیه نگاه میکردم
_ کی میخوای بزرگ شی؟ اگه دیر رسیده بودم الان مُرده بودی!
پس بردیا بغلم کرده بود..یه لحظه از اینکه تو بغلش بودم یه جوری شدم...
بازم لج کردم و گفتم: از این ناراحتی که وقتت تلف شد برای یه دخترِ بیفکر؟
حاضر بودم بمیرم اما تو ناجیه من نباشی!
_ واقعاً اینطوری فکر کردی؟
_ منت سرم نزار...
_ منتی سرت نیس...چرا اونقدر رفتی دور؟
_ گفتم که حواسم نبود...
_ انقدر حواست نبود که نفهمیدی تا گردن تو دریایی؟
_ باید بهت جواب بدم؟ زندیگه من به تو مربوط نیس...تو بهتره نگران یلدا باشی!
_ من نگرانِ کسی نیستم...اون حرفمم که تو ماشین زدم دروغ بود! عصبی بودم
_ برام مهم نیس......
_ خیلی لجبازی! همه رو نگران کردی اما یه زحمت به خودت ندادی یه تشکرِ
خشک و خالی کنی...
_ از کی؟
_ همه...
_ حتماً توقع داری از کسیکه نجاتم داده هم تشکر کنم هان؟
پوزخندی زد و گفت:نه خیر...این توقع و اصلاً ندارم!
به موج دریا خیره شم و گفتم: چرا نجاتم دادی؟
انتظار داشتم بگه چون برام مهمی!
_ هر کس دیگه ایَم جای تو بود همین کار و میکردم...
لبخند رو لبام محو شد لجم گرفت....
_ یادم رفته بود...همه برات یکسانن!
_ چرا متفاوت باشن؟
_ البته به جز یلدا نه؟
خوب آتویی دستم داده بود...میخواست نده!
عصبی شد و با لحن خشمگینی گفت:
اصلاً فکرایی که تو مغزِ پوچت میگذره برام ذره ای مهم نیس...بارها گفتم نه یلدا
و نه هیچکس دیگه ذره ای برام مهم نیستن..حالا نمیخوای بفهمی دستِ خودته!
خواستم بلند شم اما پام گز گز میکرد بردیا از رو تخت سنگ بلند شد
_ میخوای بلند شی؟
از دستش خیلی عصبی بودم محال بود ازش بخوام کمکم کنه...
مگه تو خواب و رؤیاش ببینه...
_ نه خیر.شما برو!
بردیا بدون هیچ اصراری رفت...پسره ی بیشووور میمردی یه کم دیگه اصرار کنی تا
باهات بیام؟ از اینکه تنها بودم لجم گرفته بود..لعنت بهت نیلوفر!
بالاخره هستی نزدیکم شد...
_ ببخشید تنهات گذاشتم
_ نه بابا بی خیال! هستی؟
_ بله؟
_ کمک کن بلند شم!
هستی بازومو گرفت رو پله نشستیم
_ خیلی حال داد....به بهار و یلدا اجازه ندادیم شکستمون بدن...
_آفرین....
_ بهتری؟> درد نداری؟
_ یه کم پام میسوزه!
_ وای نیلو..ندیدی چقئر بردیا نگرانت شده بود مثل سوپرمن پرید تو آب و بغلت کرد
من که کُپ کرده بودم یلدا داشت از حسودی میمرد!
_ جدی؟
_ آره باور کن راس میگم...
_ لباساش خیس شد؟
_ آره رفت عوضشون کرد پاشو توام لباساتو عوض کن...
_ باشه حالا...هستی؟
_ جووون؟>
_ یعنی بردیا نگرانم شد..؟
_ نگرانی تنها چیزیه که میشه از تو چشما خوند...ندیدی وقتی ژینوس وسایلِ
پانسمان و آورد چطوری ازش گرفت و پاتو بست؟
_ یعنی دوسم داره؟
هستی لبخند معناداری زد و گفت :چی بگم والا؟
تازه فهمیدم جلوش چی گفتم اخم کردم و گفتم: من که ازش خوشم نمیاد!
پسره ی مغرور...
_ کی به کی میگه مغرور؟ حتی یه تشکرم ازش نکردی!
_ عمراً ازش تشکر کنم...
_ پس نگو اون مغروره!
به کمک هستی به اتاق رفتم لباسامو عوض کردم..
_ هستی؟
_ ها؟
_ به نظرت، بردیا یلدا رو دوس داره؟
_ فکر نکنم...همش ازش دوری میکنه! این یلداس که بهش می چسبه!
_ اگه دوسش نداره چرا میزاره انقدر بهش بچسبه!
_ من چه بدونم...
به نقطه ای خیره شدم
هستی دستشو انداخت دور گردنمو گفت: مشکوک میزنیا...نکنه گلوت پیشش
گیر کرده؟
از حرف هستی خندم گرفت
_ نه بابا..منو و اون!! اصلاً جور درنمیاد
_ چرا جور درنمیاد؟
_ به چیش دلمو خوش کنم؟ اخلاق خوبش؟ یا رفتار عاشقونش؟
_ چه ربطی داره؟
_ خیلیم ربط داره..من هیچ حسی به بردیا ندارم...
_ اما از نظر من خیلی خوشگله!
با شیطنت گفتم: خوشگل تر از نریمان؟؟
_ هااان؟..نیلوفر لوس نشو
_ منو خنگ فرض کردی جوجو؟ یه بوایی بردما
هستی نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: فضول خانوم!

موقع نهار شد لنگان لنگان به سالن رفتم هستی هم کنارم بود نریمان گفت:
شَل میزنی خواهر کوچیکه!
زبونموبراش درآوردم و گفتم: دوس دارم!
مامان گفت: نریمان اذیتش نکن!
همه دور میز نشستیم تینام داشت به عروسکاش غذا میداد...
دایی گفت: پری، بعدِ شمال ساکتو ببند که باید زودتر بریم!
خاله گفت: کجا داداش؟
دایی پدرام لیوانی نوشابه برای خودش پُر کرد و گفت:
میریم آمریکا...ایشالا برای عمل!
خاله گفت: نه..من به بردیام گفتم..نمیام اونجا!
دایی گفت: چرا؟ با کی لج میکنی؟ نمیخوای خوب شی؟
خاله پری بغض کرد و گفت: دوس دارم اگه طوریم شد تو ایران باشم..نه اونجا!
بنفشه گفت: مامان، این چه حرفیه؟ ایشالا سالم برمیگیردین!
بردیا گفت: تا چشاتونو بزارین روهم برگشتین ایران!
خاله گفت: نه بردیا...من آمریکا نمیرم
دایی با لحن قاطعی گفت: تو باید عمل شی..من کلی آشنا دارم که از دکترای
ماهر و عالیه اونجان..دیگم نمیخوام رو حرفِ من حرف بزنی..میریم آمریکا!
خاله سکوت کرد رو حرف دایی نیمتونست حرف بزنه...
مامان گفت: من و پدرامم باهات میایم..
بردیا گفت: منم میام!
دایی پدرام گفت: نه بردیا جان..کجا میخوای هِلِک هِلِک دنبال ما بیای؟ اینجا پیشِ
خواهراتم باشی بهتره!
بردیا گفت: اما..آخه..
دایی گفت: همینکه گفتم..اومدنِ تو کاری و درست نمیکنه!
بردیا سکوت کرد...هستی آهسته گفت: نیلو..یه کم نوشابه بارم بریز!
قبل از اینکه بتونم اقدامی کنم نریمان لیوانی پُر کرد نوشابه و جلوی هستی
گذاشت ماتم برد... با شیطنت گفتم: عجب گوشایی! بابا سریع السیر!
هستی گفت: هیسسس! آبروم رفت!
هستی لبخندی زد از کار نریمان خوشش اومده بود اما نرمیان حواسش به حرفای
ما نبود...
یلدا بازوی بردیا رو گرفته بود و باهاش حرف میزد ابروهای بردیا تو هم رفت!
لجم گرفت فقط بلد بود جواب منو بده! مسخره!!

 
بعداز ظهر شد...یلدا که مشخص بود خیلی حوصلش سر رفته با ناراحتی گفت:
من حسابی خسته شدم..نیومدیم شمال که تو ویلا باشیم..بریم یه کم بیرون
آب و هوای سرمونم عوض شه! طبیعت و ببینیم!
خاله پری گفت: حق با یلداس! میریم موقع شام میایم!
نیما گفت: بهتره ماشینم نبَریم..پیاده بریم..
تینا با خوشحالی گفت: آخ جووون! بابا مهران بریم جنگل!
مهران صورتِ تینا رو بوشید و گفت: باشه عزیزم...
گفتم: اما من نمیتونم بیام!
نوشین گفت: پات خیلی درد میکنه!؟
با سر علامت مثبت دادم...بابا گفت: خب با ماشین میریم!
گفتم: نه بابایی! اصلِ گردش تو شمال به پیاده رفتنشه! شما برید منم استراحت
میکنم تا شما بیاید...
هستی گفت: تو نیای منم نمیرم نیلو...
لبخندی زدم و گفتم: مثلاً آوردمت اینجا که آب و هوای سرت عوض شه ها! نه
اینکه مریض داری کنی...توام تشریف میبری خب؟
_ نه نیلوفر..بهم خوش نمیگذره!
گفتم: لوووس نشو...بهار هوای هستی و داشته باشا!
بهار با خنده گفت: هستی جون وداع کن با نیلو..که میریم گردش
به سمت اتاقم رفتم خیلی دوس داشتم باهاشون برم لعنت به این پام...
آخه الان وقت درد گرفتنش بود! همش بخاطر لجبازیای خودم بود!
نمیدونم کی خوابم برد..وقتی بیدار شدم هیچ صدایی به گوش نمیرسید..
پس رفته بودن! لنگان لنگان از پله ها پایین اومدم آرامشم واسه خودش عالمی
داشتا!! به سمتِ باغ رفتم بوی یاس تمومِ فضا رو پُر کرده بود..
آروم آروم به ته باغ رسیدم به درختای نارنج و سیب خیره شده بود عطر خوبی
تو فضا پخش بود داشتم میرفتم که یهو پام رفت تو یه گودالی که روش با برگ
پوشیده شده بود...وااااااای عجب مصیبتی!
حالا چه خاکی باید تو سرم میریختم..کسی نبود به دادم برسه!
از درماندگی و بیچارگیم اشکام جاری شد..آرنجم خراشیده شده بود و خون میومد.
آستین لباسم گیر کرده بود به شاخه ی درخت و کلاً پاره شده بود...
شرایطم خیلی بد بود وقتی دیدم نمیتونیم کاری کنم با صدای بلند گریه کردم
هوا کم کم تاریک شده بود...به هق هق افتاده بودم
در همین لحظه صدای قدم های شخصی به گوشم رسید همین صدا برام حکم
امید و داشت دیگه گریه نکردم صدا نزدیک و نزدیک تر میشد تا بالاخره هیکل
مردونه ی بردیا روبروم ظاهر شد.....
آخ که اون لحظه از خدا خواسته بودم هرکی باشه جز اون...!
با چشمایی نگران که تو تاریکی باغ برق میزد گفت: چی شده نیلوفر؟ خوبی؟
نگرانی و اضطراب تو صداش موج میزد..نتونستم حرف بزنم
بردیا لبه ی گودال نشست و به پام نگاه کرد و گفت: آخ آخ پات گیر کرده!
بردیا با خشم ادامه داد: تو جلوی پاتم نگاه نمیکنی؟ چرا مراقب نیستی؟
لجم گرفت...پسره ی بیفکر! الان وقتِ بازخواست کردن بود؟؟ دستمو بگیر بکِشم
بالا این کارا چیه؟ لعنت بهت بردیا!!
بردیا دستشو به طرفم گرفت و گفت: بیا بالا...!
خیلی دوس داشتم فوری از اون وضع نجات پیدا کنم اما از دست بردیا کلافه بودم
دستامو پشتم گرفتم و گفتم: هر وقت یاد گرفتی به جای سرزنش، با نرمی بیای
کمکم، کمکتو قبول میکنم!
بردیا با چشمایی متعجب نگام کرد و گفت: بچه شدی؟ الان وقتِ این حرفاس؟
تا بیشتر از این بلا سرِ خودت نیاوردی دستتو بده به من!
_ یه حرف و چند بار باید بزنم؟ من از پسِ خودم برمیام!
بردیا از عصبانیت دندوناشو روی هم فشرد فَکِش از شدت خشم میلرزید
اگه دستش بهم میرسید قطعاً یه مشت حواله ی صورتم میکرد!
محکم داد زد: میای یا نه؟
اگه می رفت دیگه کسی نبود که منو بیاره بالا .باید تا اومدن بابا اینا صبر میکردم
با دستایی لرزان دستشو گرفتم با تموم زوری که داشت منو بالا آورد دستشو
محکم از کمرم گرفت...نمیدونم چرا با اینکه از بردیا دلخور بودم اما تو بغلش حسِ
خوبی داشتم! وزنمو رو بدنش انداختم و سرمو رو سینه ی پهن و ستبرش گذاشتم
بدون هیچ حرفی آروم آروم منو به داخل ویلا برد...
کنار شومینه روی یه صندلی منو نشوند و پتویی روم انداخت..
اولین بار بردیا رو تا این حد نگران و مهربون میدیدم! دومین بار بود نجاتم داده بود
به صورتم نگاه کرد فکرکنم رنگم حسابی پریده بود
گفت: حالت چطوره؟
سرمو پایین انداختم نتونستم ازش تشکر کنم..غرور لعنتی!

_ بازوت داره خون میاد!
متوجه سوزش بازوم شدم...آخ! لعنتی!
از اینکه تو تصور بردیا دختری ضعیف و دست و پا چلفتی باشم حرصم گرفت..
_ الان میام...
رفت آشپزخونه و بعدش با همون جعبه ی کمکای اولیه سررسید..
لباسم پاره و کثیف شده بود از اینکه با اون وضع با بردیا تنها بودم حس بدی داشتم
کاش با هر بدبختی ای بود با اونا میرفتم..اصلاً چرا بردیا نرفته بود؟!
بدون هیچ تأملی قسمتی از لباسمو پاره کرد...دیوااانه!
وحشت کردم..گفتم: چیکار میکنی؟ اوووووووووی!
با خشم گفت: دهنتو ببند نیلوفر!
بتادین و به زخم بازوم زد و با پارچه ی لباسم محکم بازومو بست بعد بلند شد و
رفت!بردیا دوباره اومد کنارم نشست
_ تو نرفته بودی بیرون؟
_ میبینی که...!
_ فکر میکردم هیچکس تو ویلا نیس!
_ واسه همین بلند بلند گریه میکردی؟
_ گریه نکردم!
_ پس اون صداها چی بود؟
سکوت کردم..دوس نداشتم اقرار کنم که گریه کرده بودم!


بردیا گفت: نرفتم تا خیر سرم یه کم استراحت کنم سردردم خوب شه! الانم
حس میکنم سردردم بدتر شده!
از اینکه منو مقصر سردردش میدونست ناراحت شدم
_ میخواستی نیای..التماست که نکردم..
_ خیلی پررویی! دست خودتم نیستا..اینجوری بار اومدی!
_ حالام برو بخواب..تا بعدها منت سردردتم تحمل نکنم!
_اگه بخاطر همون نسبت فامیلی نبودا اصلاً نمیومدم سمتت! تا یاد بگیری
خودخواهانه حرف نزنی!
_ کی خودخواهه ؟ من یا تو؟ منت میزاری سرم برای یه کار کوچیک؟
_من منتی سرت نذاشتم...کارات خیلی بدون فکره!آخه برا چی رفتی ته باغ؟
کارای تو رو یه دختر بچه هم انجام نمیده...
لجم گرفت داد زدم: آره من بچم...
بردیا نگاهی پُر از نفرت بهم انداختپتو رو کنار کشیدم بردیا با دیدن بدنم نسبتاً
عریانم با اخم گفت: برو لباستو عوض کن! خوب نیس بقیه تو رو با این وضع ببینن!
_ چرا؟
مثل احمقا سؤال کرده بودم اما بردیا برخلاف انتظارم عصبی نشد سرد گفت:
خودتو نگاه کردی؟ صورتت خاکیه! لباساتم که...بعد مثل احمقا میپرسی چرا؟
خیلی بهم برخورد حق نداشت بهم بگه احمق!
_ اجازه نمیدم چون ناجیم بودی هر حرفی به زبونت اومد و بگی!
بردیا بدون حرف تی وی و روشن کرد منم به سمت اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم
صورتمو با دستمال پاک کردم..به پارچه ای که بردیا باهاش بازومو بسته بود نگاه
کردم حسِ خوبی داشتم ...قلبش مهربون بود اما زبونش...!!
وقتی داشت بازومو میبست مهربونی و نگرانی تو چشای خوشرنگش موج میزد
اما دلیل بداخلاقیا و پس زدنامو نمیفهمیدم! وقتی زخممو میبست حس کردم ازش
متنفر نیستم هیچ، اگه یه کمم مهربونی کنه باهام دوسشم میتونم داشته باشم
بردیا پسر جذابی بود گاهی وقتام کارایی میکرد که ازش بعید بود!
حس کردم دلم براش تنگ شده!! سریع به پایین رفتم...
درد پا و بازوم به کل یادم رفته بود! نگاهی به سرتا پام کرد پوزخندی گوشه ی لبش
جا خوش کرد..
گفتم: من...خواستم بگم که...بخاطرِ...راستش..!!
نفس عمیقی کشیدم ..تشکر کردن از بردیا از جون کَندنم برام سخت تر بود
بردیا با سردی گفت: لازم به تشکر نیس اگه هر کسیم...
نذاشتم حرفش تموم شه با حرص گفتم:
بله میدونم! اگه هر کسیم جای من بود همین کار و میکردی! فقط یه چیز!
_ چی؟
_ یه درخواستی ازت داشتم...
_ بگو..
_ اتفاق امروز بین خودمون بمونه!نمیخوام یلدا فکر کنه من خیلی بی عُرضم!
به چشام زل زد از حرفی که زدم پشیمون شدم شاید بعدها بخواد از این نقطه
ضعفم سوء استفاده کنه!
سریع گفتم: البته بگیَم زیاد مهم نیستا!
بردیا چند دقیقه ای مثل گیجا نگام کرد بعدش بلند بلند خندید...
شونه هاش از بس میخندید میلرزید ناراحت شدم...
_ حرفم کجاش خنده دار بود؟
بردیا از خنده دست کشید و گفت:
انقدر لجبازی که حتی بلد نیستی حرفتو چطوری عوض کنی! چرا ازم خواهش
نمیکنی که به کسی نگم؟
_ خواهش کنم؟ عمراً..مگه تو خواب ببینی که ازت خواهش کنم...
_ میدونم! نگاهش نافذ و مهربون شده بود از دستش عصبی نبودم!
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بشناسمش!
_ بردیا؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: هوووم؟
_ خواستم بگم..چیزی میخوری برات بیارم؟
بردیا با تعجب نگام کرد ماتش برده بود این مهربونیا ازم بعید بود...
_ مهربون شدی!!
_ من مهربون هستم! اما خب با آدما اونجوری که باهام رفتار میکنن رفتار میکنم!
هیچی نگفت..
_ بیارم؟
بردیا بازم با همون لحن سرد گفت: بیخود خودتو خسته نکن! نمیتونی تو دلم جا
باز کنی!
جا خوردم..حرفش برام خیلی سنگین بود از حرفم پشیمون شدم..
_ آره خب! من مثلِ یلدا بلد نیستم قربون صدقت برم! اگرم که دیدی میخواستم
چیزی برات بیارم واسه این بودکه دلم برات سوخت..اما دیدم بی لیاقتی!

به سمت آشپزخونه رفتم بشقابی پُرِ میوه کردم و کنار بردیا رو مبل نشستم
بردیا نگام کرد بیخیال دونه های انگور و تو دهنم گذاشتم...
بردیا با لحنی بامزه گفت: نه..مرسی من میل ندارم!
متوجه کنایه اش شدم حقش بود..تا اون باشه خودشو بالا نبینه!
_ نیلوفر؟
_ هوووم؟
_ خیلی لوس و بی ادبی! اینو میدونستی؟
_ توام بی لیاقتی!
_ منم با دیگران طوری رفتار میکنم که باهام رفتار میکنن!
_ اِ پس حالا میفهمم چرا یلدا وِلت نمیکنه!
_ شد یه بار ما هم حرف بزنیم تو اسمِ یلدا رو نبری جلو...؟
_ نه نمیشه! چون ازت بدم میاد..بدم میاد چون خیلی هوای یلدا رو داری!
_ من هواشو دارم؟
_ آره تو! ظهر وقتی موقعِ نهار بازوتو گرفت مثل ماست نگاش کردی! حتی به خودت
زحمت ندادی بازوتو از دستش رها کنی!
_ یادن نبود همیشه زیر نظرم!
جوابشو ندادم...آهسته گفتم: میخوای باهاش ازدواج کنی؟
از دهنم پرید...خیلی پشیمون شدم بردیا به چشام خیره شد..خدا کنه نشنیده
باشه!عجب فکر مسخره ای! خجالت کشیدم نگامو به پارکتای کفِ سالن دوختم!
بردیا خواست چیزی بگه که...
در باز شد و همه از راه رسیدن نفس عمیقی کشیدم...
یلدا با دیدنِ منو بردیا کنارِ همو بشقابِ میوه با کنایه گفت: چقدرم به خودشون
رسیدن!
خیلی دلش میخواست باهام بجنگه!
دایی گفت: چیکارشون داری؟ نیلوفر ، دایی خوبی؟
گفتم: مرسی...بهترم!
یلدا بینِ منو بردیا نشست و بازوی بردیا رو گرفت حضور یلدا اونم وسطِ منو
بردیا بدجوری عصبیم میکرد...!
یلدا گفت: استراحت کردی عزیزم؟
بردیا از جا بلند شد و گوشه ی دیگه ای نشست..آخ کیف کردم..
توی جمع هستی و نریمان و ندیدم رو به نگار گفتم: هستی کو؟
نگار گفت: با بهار بود!
بهار لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: با نریمانه! میاد!
لبخندی رو لبام نشست..به بردیا نگاه کردم داشت منو نگاه میکرد تا دید حواسم
بهش هست بلند شد و رفت!
به اتاقم برگشتم..دوس نداشتم بردیا نزدیکِ دختری شه علتشو واقعاً نمیدونستم
داشتم وسایلمو مرتب میکردم که صدای محکمِ بهم خوردن در رو شنیدم
برگشتم عقب..هستی بود! خیلی عصبی بود..
هستی سریع ساکشو برداشت و لباساشو توش انداخت با حرص وسایلشو جمع
میکرد من هاج و واج نگاش میکردم..منتظر بودم خودش بگه چشه!
هستی مانتو و روسریشو پوشید
_ هستی؟ کجا؟ چته؟
_ برمیگردم تهران!
جا خوردم مچ دستشو گرفتم و گفتم: یعنی چی؟
خشم تو چشای خوشگلش موج میزد
_ دستمو ول کن نیلوفر..گفتم بهت نیام بهتره!گفتم مزاحمم تو گوش ندادی!
_ این حرفا چیه؟ کی گفته مزاحمی؟!
_ یه ثانیه هم اینجا نمیمونم...خواهش میکنم بزار برم!
_ ساعت و دیدی؟ هوا خیلی تاریک شده کجا میخوای بری؟
هستی با خشم مچ دستشو از تو دستم جدا کرد و گفت: به تو مربوط نیس!
به همه بگو حال بابام بد شده...اگه بمونم امشب میمیرم اینجا..میفهمی؟
_ تو الان عصبی هستی؟ بمون یه کم آروم شو بعد بگو بهم چی شده!
_ نیلوفر..به روحِ مامانم اگه بخوای جلومو بگیری دیگه اسمتم نمیارم..
در مقابلِ چشمای متعجبم هستی رفت دنبالش به طبقه ی پایین رفتم!
نگار وقتی هستی و با ساک دستیش دید گفت: هستی جون جایی میری؟
بنفشه گفت: وسایلتو چرا جمع کردی؟
هستی سرشو پایین انداخت و گفت: حالِ بابام بد شده باید برگردم تهران...
مامان گفت: چی شده مگه؟ اینجوری که نمیشه! هوا تاریکه همه میریم!
هستی گفت: نه ..نه خودم میرم..منو ببخشید..ماشین زیاد هس..نمیخوام
مسافرتتون بخاطرِ من خراب شه!
بهار گفت: این حرفا چیه؟ تنها که نمیشه بری!
گفتم: منم زیاد اصرار کردم قبول نمیکنه!
پارسا گفت: اجازه بدین من میرسونمتون!
نریمان سریع گفت: خودم میرسونمش!
هستی عصبی شد و گفت: نه خودم میرم!
اما بالاخره با اصرارای مامان هستی با نریمان رفت...از دست نریمان خیلی ناراحت
بودم معلوم نبود به هستی چی گفته که انقدر بهم ریخته!

مقصر من بودم نباید اصرار میکردم هستی هم همراهمون باید شمال!
_ چیه؟ تو فکری؟
بردیا بود..
_ چیز مهمی نیس!
بردیا پوزخندی زد و گفت: تازگیا دروغگوام شدیا!! از رفتنِ هستی دلخوری؟
سکوت کردم سکوتمو به نشونه ی تایید گرفت و گفت:
بهونه آورد که باباش مریضه نه؟
به چشماش نگاه کردم تو دلم خالی شد..عوضی با اون چشااااااش!
چشماش عمق وجودمو میسوزوند خیره شده بودم به چشاش!
بردیا گفت: شنیدی چی گفتم؟
به خودم اومدم نگامو از چشاش گرفتم و گفتم: آره شنیدم..تو چی فکر میکنی؟
بردیا شونه هاشو با بی قیذی بالا زد و گفت: نمیدونم...اما مطمئنم به حرف زدنش
با نریمان مربوط میشد....
مرسی هووووش! پس بردیام اون دو تا رو زیر نظر داشت!
_ نظر تو چیه نیلوفر؟
_ منم همین نظر رو دارم!
_ بیماریه باباش بهونه بود؟
_ اوهووم..انقدر باهام بد حرف زد که الان گیج گیجم!
_ آدم تو عصبانیت کنترلی رو رفتارش نداره! خیلی کارایی و میکنه که خودشم باور
نمیکنه و غیر ممکن به نظر میرسه!
حس کردم این جمله شو یه جور خاصی با لحنی عجیب زد...
یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم: خب..منظور؟
با بی اعتنایی گفت: منظوری نداشتم...
یلدا سررسید...خروس بی محل!
گفتم: برام خیلی جالبه که تا منو بردیا میشینیم پیش هم مثل جن ظاهر میشی!
موتو آتیش میزنن دختر دایی؟!
یلدا با خشم گفت: اصلاً دلم نمیخواد بردیا گولِ عشوه هاتو بخوره!
_ هه هه/! نترس...بردیا جونت مالِ خودت هیچ چشم داشتی بهش ندارم!
_ آره معلومه!
_ ببین یلدا..گوشاتو واکن..اگه یه بار دیگه پر و پای من بپیچی هر چی دیدی
از چشم خودت دیدی..
_ مثلاً میخوای چه غلطی کنی؟
خواستم جوابشو بدم که بردیا با خشم گفت: بسه بابا اه...اعصاب برای آدم
نمیزارید..عین سگ و گربه میپَرین به جون هم!
گفتم: خب آقای بعضیا راس میگه! وقتی یلداتون دوس ندارن شما با دختری
حرف بزنید چرا اینکار رو میکنید؟ از پیش اون تکون نخور خب...
بردیا از جا بلند شد و با خشم گفت:
نیلوفر مواظب باش چی داری بلغور میکنی؟ دفعه ی بعد دیگه اینطور محترمانه
باهات حرف نمیزنما...
بردیا به سمت نیما رفت..
_ چی میخوای ازش؟
_ یلدا میشه دهنتو ببندی؟ از آدمای کَنه بیزارم...
_ منظورت خودتی؟
_ نه خیر...دقیقاً منظورم تویی!
_ من خودمو به بردیا نمیچسبونم..بفهم..اونم منو دوس داره!
_ آره معلومه!
_ وقتی نامزد شدیم میفهمی! قراره وقتی عمه پری از امریکا برگرده منو بردیا
نامزد شیم!
کُپ کردم حس کردم بازم یلدا داره خیالبافی میکنه!
با لبخند گفتم:آخی...طفلکی!
_ میبینی! وقتی تو لباسِ عروس کنارِ بردیا وایسادم میفهمی که راس میگم!
_ مگه بردیا بهت گفته دوسِت داره؟
_ اون دوس داشتنشو به زبون نمیاره با کاراش نشون میده! اون هیچ مشکلی
با من داره!اما با تو...سایَتو با تیر میزنه!ازت بیزاره!
یلدا بلند شد و رفت..قلبم شکست..چرا بردیا ازم متنفر بود؟ چون جوابشو میدادم؟
خب اونم حرصمو درمیاورد؟...نمیدونم چرا دوس نداشتم بردیا مالِ کسی شه!
اما مطمئن بودم عاشقش نیستم دوس نداشتم مال یلدا شه و بعدش طعنه ها و
کنایه های یلدا رو تحمل کنم!
دوس داشتم ساعت ها تو چشای بردیا زل بزنم اما تا حرف میزد یه دنیا ازش دور
میشدم...حق با یلدا بود! بردیا فقط با من لج بود و سرد برخورد میکرد!
حتی با یلدام که اونقدر کَنه بازی درمیاورد و رو اعصاب بودم مثل من برخورد نمیکرد
پس ازم متنفره!!! چقدر سخت بود برام......رفتم تو اتاقم..خیلی ناراحت بودم
مگه گناهم چی بود که بردیا ازم متنفر باشه!...من که!!..بیخیال....

فصل ششم***
_ میشه بگی دیشب چرا هستی انقدر عصبی بود؟
نریمان با تعجب نگام کرد و گفت: من از کجا بدونم؟الان خستم..تا صبح تو جاده بودم
_ تا نگی چی بهش گفتی نمیزارم جایی بری...
_ باز تو پیله شدی؟ دوستِ سرکاربوده اونوقت از من میپرسی؟مگه نشنیدی چی
گفت؟ باباش مریض بود...
_ منم که هالو...گوشامم دراز!!من که میدونم همش یه مشت دروغ بود.!
_ خب من چه کارَم؟ به من چه؟
_ به نظر من تو همه کاره ای...به هستی چی گفتی؟
_ تو یه مشکلِ جدی ای داریا..میگم نمیدونم...به من مربوط نبود!
نریمان بی خیال به یکی از اتاقا رفت تا بخوابه دم دمای صبح بود که رسیده بود
شمال!
این رد گم کنیای نریمان بیشتر عصبیم میکرد...لعنتی!
به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم بردیا و یلدا مشغول خوردن بودن!

یادِ دیشب و حرفای یلدا افتادم دوباره ناراحت شدم...از مامان اینا خبری نبود..
لیوانی چای برای خودم ریختم و با بی میلی کنار اون دوتا نشستم...
بردیا گفت: تا دیشب حداقل یه سلام میدادی!
اصلاً حوصله ی طعنه هاشو نداشتم به اندازه ی خودم فکرم مشغول بود...
یلدا گفت: چته نیلو؟ سرِحال نیستی انگار؟
با نفرت به یلدا نگاه کردم گوشه ی لبش یه پوزخند به چشم میخورد معلوم بود
از اینکه حالمو گرفته خوشحاله...ازش بیزار بودم..
یلدا از جا بلند شد و رو به بردیا گفت: من میرم پیش بهار، توام صبحونتو خوردی بیا
بردیا سریع گفت: دوس داشتم میام...
یلدا با بی قیدی شونه هاشو بالا زد و رفت..آخی! نفس عمیقی کشیدم..
اشتها نداشتم..اعصابم خرد بود! بردیا زیر نظرم داشت
_ اولِ صبحی چته؟
با لحن مظلومانه ای گفتم: مگه برات مهمه؟
فکر کنم خیلی مظلوم شده بودم چون بردیا با لحن آرومی گفت:
همه برای من مهمن!
خیلی لجم گرفت چرا تا نوبت به من میرسید جمع می بست؟...
دلم میخواست بدونم حرفای دیشبِ یلدا چقدرش درست بوده؟ ما خب اونقدری
از دستش عصبی بودم که نمیخواستم باهاش حرف بزنم...
_ مثل اینکه امروز از دنده ی چپ بلند شدیا نه>؟
_ دیگه نمیخوام جوابتو بدم!
_ چرا؟
به چشام زل زد میخواست دلیلِ این حرفمو بدونه!
با اخم گفتم:تا نامزدت اذیت نشه!
_ نامزد؟!
پوزخندی زدم تو دلم آشوبی بود توصیف نکردنی!
نتونستم حرفمو کامل کنم از جا بلند شدم خواستم برم که بردیا منو محکم
چسبوند دیوار ، نفسم بند اومده بود دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت..
چسبیده بود بهم..حالت تهوع داشتم نفسای تند و مکررش به صورتم میخورد..
_ یه حرفی میزنی تا آخرشو بگو..
آب دهنمو قورت دادم به خودم مسلط شدم و گفتم:
خودت میدونی منظورم چی بود...
_ یادم نمیاد نامزدی داشته باشم..؟!!
وقتی عصبی بود نمیتونستم گستاخی کنم نگامو به پایین انداختم و گفتم:
حتماً یه کاری کردی که انقدر مطمئن حرف میزد دیگه! میگفت بعدِ سفرِِ خاله
همه چی تمومه و نامزدیتون اعلام میشه!
بردیا به چشمام زل زده بود سنگینیه نگاشو حس میکردم مچ دستمو محکم گرفته
بود دستم داشت خرد میشد..!
خواست چیزی بگه که صدای بنفشه اومد: نیلوفر..صبحونه...
حرفش نصفه مونده بود برای هر کاری دیر شده بود وقتی منو بردیا رو تو اون حالت
دید شوکه شد بردیا مچ دستمو ول کرد و گفت: بعداً جوابتو میدم!
بردیا سریع از آشپزخونه خارج شد..بدنم درد میکرد..
بغض راهِ گلومو بسته بود اما خب نمیخواستم جلوی بنفشه گریه کنم..
بنفشه نزدیکم شد..
_ نیلوفر خوبی؟
دستام میلرزید رو صندلی نشستم و گفتم: خوبم..میشه تنهام بزاری؟
_ برات آب بیارم؟
_ نه ..خوبم! مرسی
_ باشه ...پس من رفتم!
بنفشه رفت...از اینکه سؤال پیچم نکرده بود خوشحال بودم خدا رو شکر بنفشه
مارو دیده بود اگه بهار میدید تا ته و توی ماجرا رو درنمیاورد ول نمیکرد...
آبی به صورتم زدم داغِ داغ بودم!به سمت دریا رفتم بردیا تنها رو تخته سنگی
نشسته بود تو فکر بود خیلی داغون بود فهمیدنش خیلیم سخت نبود..!

نسیم خنکی میوزید بهار داد زد: نیلو بیا گوش ماهی جمع کنیم!
بهار عاشق این کار بود اتاقش پُر ص گوش ماهی بود!
برام این کار جذابیتی نداشت اما از ول گشتن بهتر بود با بهار هم قدم شدم
بنفشه و یلدا رو شِن ها نشسته بودن و با هم حرف میزدن بقیه هم دور میزی
بزرگ نشسته بودن و بلند بلند میخندیدن!
مشغولِ جمع کردنِ گوش ماهی ها بودم که نمیدونم چطوری نزدیکِ بردیا شدم
بهار از من دورتر بود..
_ اون حرفات راست بود؟
به بردیا نگاه کردم طفلی خیلی پریشون بود×!
_ من دروغ نمیگم!
_ یلدا خودش اون چرندیات و بهت گفت؟!
_ آره دیشب بهم گفت..مبارکه! خیلی به هم میاین! لنگه ی همین!
بخاطرِ اینکه بردیا حرفی نزنه به سمت بهار رفتم چیزایی که جمع کردمو بهش
دادم یلدا خودشو به بردیا رسوند و کنارش نشست سرشو رو شونه ی بردیا
گذاشت....لعنت بهت بردیا!
به جمع بقیه پیوستم خاله پری با دیدن بردیا و یلدا گفت:
عمه قربونش بره! انگار همین دیروز بود که با بردیا تو حیاطِ خونَمون گِل بازی میکرد
دایی با یادآوری خاطراتِ گذشته لبخندی زد و گفت:آره خوب یادمه! چقدرم با نیلوفر
دعواشون میشد..
مامان گفت: نیلوفر از بچگی هم بد قِلِق بود! وقتی میدید یلدا و بردیا دارن آروم و
بی سرو صدابازی میکردن میرفت پیششونو بازیشونو خراب میکرد آخر سرم با گریه
و دعوا از هم جداشون میکرد...
دایی پدرام بلند خندید.. ای ول به خودم از اون بچگیَم نقشه های شومِ یلدا رو
خراب میکردما!
یلدا تو بچگیم خیلی لوس و بی مزه بود چون بردیا پسر جذاب و با جرئتی بود
همه ی دخترا عاشقِ بازی کردن با اون بودن منو یلدا همیشه سرِ بردیا دعوا
داشتیم الان که فکر میکنم میبینم منو یلدا هیچ تغییری نکردیم با این تفاوت که
حس میکردم بازنده ی این بازی منم!
خاله پری گفت: خان داداش! بردیا و یلدا رو ببین خیلی به هم میان!
این جمله ی خاله قلبمو لرزوند! اصلاً به هم نمیومدن...ایشش!
دایی سکوت کرد حس میکردم از با هم بودن اونا خوشش نمیاد یا شایدم
از عشقِ یلدا به بردیا مطمئن نبود خاله پری وقتی سکوتِ دایی و دید گفت:
ایشالا خوشبخت شن!
وای خداا این خاله چی اشت پشتِ سرِ هم میبافت! دایی که موافقت نکرده
بود شایدم مراعاتِ قلبِ خاله رو میکرد..! سکوت دایی و مبنی بر موافقتش تصور
کرده بود..شایدم راس راستی دایی راضی بود!!
********



سه روز از موند ما تو شمال میگذشت با حضورِ یلدا کنارِ بردیا اصلاً به من
خوش نمیگذشت...!
من کمتر جلوی چشمِ بقیه آفتابی میشدم بردیام زیاد با من حرف نمیزد..
روزآخری بود که ما تو شمال بودیم به پیشنهادِ یلدا راهیه آستارا شدیم برای خرید!
اَه بدم میومد از این پیشنهادای یلدا!!
بهار و یلدا با شور و شوقِ بچگانه ای به وسایل نگاه میکردن و هر چی که
چشمشونو میگرفت میخریدن!
من آخر همه راه میرفتم ذهنم مشغول بود! میدونستم هستی بره بهم خوش
نمیگذره!
بنفشه گفت: نیلوفر تو نمیخوای چیزی بخری؟
آهسته گفتم: نه..مرسی!
با بی حوصلگی روی نیمکتی نشستم آفتاب داغ و سوزانی بود بدرای نزدیکم شد
_ توام حوصله ی خرید و نداری نه؟
جوابشو ندادم با اخم گفت: چه هیزمِ تری بهت فروختم؟هان؟
_ خواهشاً به پَر و پای من نپیچ..اعصابشو ندارم! برو پیشِ نامزدِ عزیزت..
بردیا عصبی شد و گفت: هر چی باشه یلدا مثلِ تو گستاخ نیس!
بردیا با قدمایی استوار از من دور شد از لج منم که شده رفت کنار یلدا وایساد
بنفشه کنارم روی نیمکت نشست..
_ وای که چقدر گرمه هوا! تو چیزی نخریدی نیلو؟
_ نه..خیلی خسته شدم!
_ آره منم خسته شدم...این بهار و یلدا آدمو کلافه میکنن!
_ نوشینم اینطوریه!
نوشین بسته ای بزرگ دستش بود مطمئن بودم تا کلِ آستارا رو جمع نکنه ببره
تهران ول نمیکنه!
_ بنفشه؟
_ ها؟
_ یلدا چقدر به بردیا می چسبه!!
بنفشه نگاهی به بردیا و یلدا کرد و گفت: به نظرِ من که اصلاً به هم نمیان!
شوکه شدم بنفشه تا حالا مخافتشو اعلام نکرده بود فکر میکردم موافقه این
وصلته!
_ چطور؟
_ بردیا خیلی آروم و خوبه خیلیم عاقله! نه اینکه چون برادرمه دارم ازش طرفداری
میکنما..نه..اصلاً اما خداییش بردیا حیفه! نمیخوام بگم یلدا دختر بَدیه! نه..اما به درد
داداشِ من نمیخوره..مطمئنم ذره ای بردیا رو دوس نداره فقط نقشِ عاشقارو بازی
میکنه...یلدا دخترِ تنوع طلبه ایه مطمئنم با بردیا نمیسازه و خوشبخت نمیشن!...
بردیا دنبالِ یه زندگیه آروم و بی دردسره اما یلدا همش به فکره هیجان و شلوغیه!
کاملاً با هم متضادن..هیچ وجهِ اشتراکی ندارن...
_ پس چرا بردیا مخالفتی نمیکنه؟
_ راستش هم به فکرِ مامانه..هم دایی پدرام! مامان از بچگی به یلدا به چشمِ
عروسش نگاه میکرد مامان فکر میکنه خدا یلدا رو برای بردیا ساخته! بردیام نمیخواد
فعلاً چیزی بگه نگرانِ وضع مامانه! نباید هیچ شوکی بهش وارد شه تا بره امریکا...
پوزخندی زدم: یعنی میخواد بخاطر دایی و خاله پری با یلدا ازدواج کنه؟
_ نه نیلوفر، بحثِ ازدو.اج نیس فعلاً میخواد حرفی از مخالفتش نزنه تا بعد...
در ثانی دایی پدرام تا حالا هیچ حرفِ جدی ای درموردِ ازدواج این دو تا نزده!
هر حرفیَم بوده مامان جلو کشیده اصلاً معلوم نیس دایی راضیه یا نه!...
چقدر بنفشه عاقل بود!( البته چون گفته بود یلدا و بردیا بهم نمیانا!)
حس کردم چقدر بنفشه رو دوس دارم تا حدودی خیالم از بابتِ بردیا راحت شد!
کاش زودتر با بنفشه حرف میزدم! بالاخره خریداشون تموم شد...اوه اوه چی
خریده بودن اینا!! خیلی گرسنم بود بعد از خوردن غذا راهیه تهران شدیم منو
یلدا و بنفشه سوارِ ماشینِ بردیا شدیم..اصلاً دلم نمیخواس یلدا تنها با بردیا
بره!!
بردیا با چشمایی خسته پشت رل نشست...
بنفشه گفت: نیلوفر، نگاراینا کی برمیگردن اصفهان؟
گفتم: فکرکنم امشب بیان خونه ی ما و فردا برن...
_ دلت براشون تنگ میشه؟
_ خب آره..خیلی! اما خب اونجا شرایطِ زندگیشون بهتره
بنفشه رو به بردیا گفت: مامان و کی میبرن امریکا؟
بردیا با لحنی خسته گفت: هفته ی آینده!
گفتم: درمانِ بیماریِ خاله قطعیه؟
بردیا گفت: هیچ دکتری نمیتونه بگه قطعیه!
گفتم: پس چرا میخوان ببرنش اونجا؟
بردیا گفت: عقلِ کوچیکه تو این چیزا رو نمیفهمه!
یلدا خندید.بیشوووووووور...! حالتو میگرم به وقتش!
بنفشه با حرص گفت: اصلاً خنده نداشت..بردیا بدون چی میگی...
قربونِ بنفشه که طرفدارمه!
بردیا گفت: تو سنگِ نیلوفر رو به سینَت نزن..زبون داره خودش دو متر!
گفتم: من مثِ تو نیستم که تا یه نفر و میبینم خودمو گم کنم!
یلدا گفت: انقدر بردیا رو اذیت نکن!
با خشم رو به یلدا گفتم: خودش زبون داره!
بنفشخ خندید و گفت: اینو راس میگه!
یلدا گفت:وا..بنفشه تو کدوم وری هستی؟
بنفشه گفت: من طرفِ حقَم!
بریدا گفت: متأسفم که هنوز حق و نشناختی..!!
یلدا گفت: این چند روزی که بابا با عمه پری میره امریکا..من تنها میمونم!
فهمیدم که خانوم کمین کرده بره خونه ی خاله پری!ای موز مار...!
بردیا خیلی سرد گفت: برو خونه ی خاله افسانَت!مگه نگفتی خیلی چشم به راهه
بری اونجا..خب برو یه هفته ای اونجا...
بنفشه نگاهی به من کرد و چشمکی زد آخ... عاشق این سردیای بردیا بود...
البته فقط جلوی یلدا!!
یلدا با ناراحتی گفت: من اونجا رو دوس ندارم..پیشِ خاله افسانه راحت نیستم!
بردیا گفت: خب برو خونه ی خاله پروانه!
منظورش خونه ی ما بود.اه اه!
یلدا با بی میلی گفت: هیچکس اونجا از بودنِ من خوشحال نمیشه!
از اینکه حرف دلمو زده بود خوشحال شدم//خونه ی ما میومد همیشه دعوامون بود
بنفشه گفت: اگه مامان بود حتماً دعوتت میکردم بیای خونه ی ما! اما خودت که
میدونی...من که همش تو اتاقمم..بهارم که خونه پیداش نمیکنی همش با
پارساس! میمونه بردیا که اونم شرکته و خونه کم میاد..اونوقت تنها میمونی
یلدا گفت: میرم خونه ی خاله افسانَم!
خب خدارو شکر تیرش خورد به سنگ!آخیشششش!
بارانِ کمی میبارید..بنفشه و یلدا خواب بودن...
بردیا حسابی خشسته شده بود چشاش قرمز شده بود..
_اگه خسته ای، میخوای من رانندگی کنم؟
بردیا از آیینه نگام کرد پوزخندی زد و گفت: من جونمو دوس دارم.!!
_ خیلیَم دلت بخواد...تقصیرِِ منه که دلم برات سوخت...
_ اِ تو دلتم برا کسی میسوزه؟ فکر میکردم فقط دل میسوزونی!
_ اصلاً حوصله ی طعنه هاتو ندارم..
_ تو حوصله ی هیچیه منونداری...
نمیدونم چرا زا این حرفش یه جوری شدم...مظلوم حرف میزد..!
دیگه جوابشو ندادم چشام گرمِ خواب بود...خوابیدم!
با صدای بوقِ ماشین چشامو باز کردم..کسی تو ماشین نبود فقط من بودم و بردیا!
_ چه عجب..! فکر میکردم باید منم اینجا بخوابما...
_ بقیه کجان؟
_ خونَشون!
_ یعنی چی؟
_ یعنی همین! منو یه ساعت علاف کردی...همه رفتن خونه و من موندم اینجا
تا تو بیدار شی!
به اطراف نگاه کردم ماشینِ بردیا جلویِ در خونَمون بود...آخی دلش نیومده منو
بیدار کنه؟ چشامو مالیدم تا باورم شه خواب نستم..نه خواب نبودم..!!
_ جدی میگی؟
_ مگه ما با هم شوخی داریم؟
_ نه..خب..ولی..چرا بیدارم نکردی؟>
بردیا کلافه شد و گفت: نیلوفر نمیخوای پیاده شی؟ من فردا باید برم شرکتا..
درِ ماشین و باز کردم گفتم: خدافظ!
به سمتِ در خونه رفتم که صدای بردیا رو شنیدم
_ اینو لازم نداری؟
عقب برگشتم سک دستیم دستش بود..با لبخند نگام میکرد من گیجِ گیجِ حرکاتش
بودم..نزدیکش شدم و کیفمو ازش گرفتم با لبخند گفت: فکر کنم هنوز خوابی!
پاشو گذاشت رو پدالِ گاز و رفت...حس میکردم رو هوا دارم پرواز میکنم
باورم نمیشد بردیا واسه خاطر من بیدارم نکرده...اصلاً اهلِ این حرفا نبود
عمراً امشب از شوقِ زیاد خوابم ببره.......

فصل هفتم****









فردای همانروز نگار اینا برگشتن اصفهان..




3روزی میشد از هستی خبر نداشتم تو دانشگام نمیدیدمش از دستش عصبی




بودم واسه همین ازش خبری نمیگرفتم...




یه روز از دانشگاه داشتم میرفتم خونه که پرشایی جلوی پام ترمز کرد..




_ سلام خانومِ آرین...




سرمو برگردوندم..مانی بود..اینجا چیکار میکرد؟




_ا شمایین آقا مانی؟ سلام...




_ میتونم خواهش کنم سوار شید کار مهمی باهاتون دارم..




_ باشه..




سوار ماشینش شدم عطر خوش بو و خنکش تموم فضای ماشین و پُر کرده بود...




_ از هستی خبری دارین؟




شوکه شدم چرا خبرشو از من میگرفت؟؟




وقتی سکوتمو دید گفت: منظورم اینه میدونین الان کجاس؟




_ نه خبر ندارم...وقت نشد ازش خبر بگیرم..




_ وقت نشد؟ یعنی تو این سه روزه یه چند دقیقه هم وقت خالی نداشتین؟




_ چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟




_ اگه میدونستم براتون مهمه می گفتم...




_ نگرانم کردین..بگید چی شده؟




_ مهم نیس...




داشتم دیوونه میشدم! مانی خیلی ناراحت بود...




_ تو شمال چه اتفاقی برای هستی افتاد؟





حسابی جا خوردم..نکنه هستی حرفی زده باشه!!




_ مثلاً چه اتفاقی؟




_ از اون وقتی که اونطوری تک و تنها از شمال برگشت خیلی داغون بود...




_ هستی خودش رفت..من خیلی اصرار کردم بمونه..گفت دلش تنگ شده!




_ به نظر شما من گوشام درازه؟ بگید خجالت نکشید...چون همیشه سرم به




کارِ خودم بوده دلیل نمیشه که نفهم باشم...




_ نه من اصلاً منظورم این نبود...چه اتفاقی افتاده که انقدر عصبانی هستین؟




_ هستی بیمارستانه...!




رنگِ صورتم پرید..




_ واسه چی؟




_ خودکشی کرده...




قلبم لحظه ای ایست کرد...به مانی اشاره کردم که ماشین و نگه داره مانی ترمز




کرد اصلاً توقع نداشت انقدر حالم بد شه..




_نیلوفر خانوم خوبین؟ نگران نباشین خداروشکر خطر رفع شده..




_ حالش خوبه؟




_ خوبِ خوب که نه..اما خب سالمه!




_ چطور این اتفاق افتاد؟




_ منم نمیدونم..به کسی چیزی نمیگه...فقط زل زده به یه نقطه و اشک میریزه!




_ کدوم بیمارستانه؟




_ همون بیمارستانیه که من توش کار میکنم..




_ منوببرید پیشش..میخوام ببینمش!





_اما...آخه شما الان حالتون خوب نیس..




_ من خوبم...خواهش میکنم..




مانی قبول کرد به خونه زنگ زدم و گفتم که دیر میام!




مانی گفت: منو ببخشین نیلوفر خانوم خیلی باهاتون بد حرف زدم..




_ نه مهم نیس..!




_ وقتی اونطوری تنهایی اومد خونه شوکه شدم گفت نریمان اونو رسونده!




فرداش بابا هرچی صداش کرد بره دانشگاه جواب نداد نگرانش شدیم و در اتاقشو




شکوندیم هستی بیحال افتاده بود کفِ اتاقش..قرص خورده بود..




باور کنید یه دیقه خودمو باختم شما هستی و خوب میشناسید دختری نیس که




برا یه اتفاقِ کوچیک دست به چنین کاری بزنه..اون همیشه محکم بود




تا الانم هیچ حرفی نزده..دکتر میکه افسردگی گرفته اما نمیدونم چرا؟ من و بابا




تا تونستیم از وقتی مامان مُرد بهش توجه داشتیم و لحظه ای تنهاش نذاشتیم..





قلبم شکست..خدا لعنتت کنه نریمان..ببین چه بلایی سرِ دختر بیچاره آوردی!




به بیمارستان رسیدیم همراه مانی داخل بیمارستان شدیم دختری ریزه با




اونیفورم پرستاری نزدیکمان شد و رو به مانی گفت:




سلام آقای دکتر..روزتون بخیر




مانی با جدیت و جذابیت گفت: سلام خانوم اردلان..من میرم عیادتِ خواهرم..




لطفاً اگه دکتر جزایری با من کار داشتن صدام کنید..




_ حتماً




_ ممنون




دختر نگاهی به من کرد و با لبخند رو به مانی گفت: راستی تبریک میگم...




به من اشاره کرد و رفت..از خجالت سرخ شدم مانی هم شوکه شده بود اما




به روش نیاورد و رفت منم مثلِ جوجه اردک دنبالش راه افتادم...




به اتاقی رسیدیم مانی گفت: بفرمایید تو..




_ اول شما برین...




مانی قبول کرد و وارد اتاق شد در نیمه باز بود هستی صورتش رو به پنجره بود و




پشتش به من و مانی بود...




_ هستی اگه بدونی کی اومده دیدنت...




هستی گفت: کی؟




_ نه دیگه زرنگی..باید حدس بزنی!




_ مانی..اذیت نکن..




_ بابا تو یه حدسم نمیتونی بزنی!




هستی با بغض گفت: مطمئنم نیلوفر نیس!




خیلی خجالت کشیدم..به منم میگفتن دوست!!




مانی با لبخند گفت: آفرین..یه جایزه پیش من داری..نیلوفر خانوم اومده




هستی با ذوقِ بچگانه ای سرشو برگردوند و منو دید لباشو به هم فشرد تا




اشکاش جاری نشن منم بغض کرده بودم نزدیک هستی شدم سرشو بغل کردم




_ حالت چطوره دخترکم؟..قربونت برم به خدا نمیدونستم بیمارستانی!




هستی با دلخوری گفت: بی معرفت نباید یه خبر ازم میرفتی!




خواستم عذر خواهی کنم که مانی سریع گفت:




چند بار نیلوفر خانوم از من حالِ تورو پرسیده بود اما من بهشون نگفتم که تو




بیمارستانی تا اینکه امروز از زیرِ زبونم حرف کشیدن و اومدن اینجا!






از اینکه مانی به دروغ ازم حمایت کرده بود خجالت کشیدم اما با نگاهی قدر




شناسانه بهش زل زدم لبخندی زد و گفت:




نیلوفر خانوم هر وقت کارتون تموم شدین بیاین بیرون..من دمِ در منتظرتونم!




_ باشه..مرسی!




مانی رفت..بغض هستی ترکید و اشکاش رو گونه هاش ریخت..




اشکای منم جاری شد هستی در میان گریه گفت:




اگه نمیومدی میمُردم نیلوفر..!دق میکردم..این 3روز برام مثلِ 30 سال گذشت...




خیلی سخت بود..خیلی..نگام به در بود که بیای! از چهره ی بابام خجالت




میکشیدم شرمم میومد تو چشماش نگاه کنم..از مانی خجالت میکشم خیلی




سختی کشیدن خیلی نگرانم شدن..3روزه لال شدم نیلو..اما میخوام الان




بگم..من خیلی بدبختم نیلو.همه ی بدبختیا یهو سرِ من آوار شد...




سکوت کرده بودم تا هر چی تو دلشه رو راحت به زبون بیاره..




_ به خدا انگیزه ای برا موند ندارم نیلو..پشیمونم که اون کارِ احمقانه رو کردم به خدا نیلو دست خودم نبود..یهو شد! صدای شکستن بابامو شنیدم مردی که نباشه




نمیخوام دنیا باشه! آزارش دادم الانم روم نمیشه نگاش کنم...




بچگی کردم بخاطرِ آدمی کردم که راحت سرش تو زندگیش بود و نفهمید چه بلایی




سرم اومده...له شدم نیلو..اما دیگه بسمه! میخوام یه زندگیه جدید و شروع کنم




از امروز میخوام برای خودم زندگی کنم نه دلم..




هستی سکوت کرد دستشو فشردم و گفتم: من باهاتم دخترکم! تنهات نمیزارم




هیچوقت...! منو برای اینکه این 3روزه نبودم ببخش!





هستی لبخند نازی زد..




_ هستی، نمیخوای بگی چرا اون کا رو کردی؟




_ نه نیلوفر خواهش میکنم..نمیخوام به حماقتم فکر کنم!




_ باشه باشه بعداً درموردش حرف میزنیم..یه سؤال ازت بپرسم..




_ بپرس...




_ قضیه به نریمانم مربوط میشه..؟




هستی زل زد تو چشام..چشای سبزش پر اشک بود..آهسته گفت:




دیگه مهم نیس...هر چی بود تموم شد..الان میخوام به کاوه جواب مثبت بدم




_ چی؟؟ زده به سرت؟ تو که از اون خوشت نمیاد..




_ مهم اینه اون منو دوس داره..برام مهم نیس هیچی!




_ نه مثل اینکه راس راسی دیوونه شدی! احمق نشو هستی! الکی که نیس




برای زندگیت داری تصمیم میگیریا...




_ نیلوفر هیچی نگو برو بیرون...نمیخوام ببینمت!




ناراحت شدم اما وضع روحیه هستی خیلی خراب بود گفتم: باشه میرم..مواظبِ




خودت باش..خدافظ




هستی روشو ازم برگردوند از اتاقش بیرون اومدم مانی به سمتم اومد و گفت:




بریم؟




وقتی ناراحتیمو دید گفت:




فکر میکردم با شما خوب حرف بزنه..متاسفم! خیلی حساس شده




به زور لبخندی زدم و گفتم: نه حالشو درک میکنم..مهم نیس!






به اصرارِ مانی سوار ماشینش شدم..




_ هستی نگفت چشه؟ نگفت چرا اونکارو کرده؟




_ فقط میدونم پشیمونه و میخواد یه جوری جبران کنه!




_ آره تو چشاش پشیمونی و میبینم..




_ آقا مانی؟




_ بله؟




_ هستی میخواد یه کاری کنه باید پشیمونش کنید




_ چه کاری؟




_ میخواد به کاوه جواب مثبت بده من میدونم از اون خوشش نمیاد




_خیالتون راحت..بزارید یه کم رو به راه شه..خودم باهاش حرف میزنم الان داغونه




تو ناراحتی یه چیزی گفته وگرنه هستی دختر عاقلیه!

مانی منو رسوند و رفت...
 
مامان با دیدنم گفت: کجا بودی؟
_ بیمارستان
_ چرا؟ چی شده؟ تصادف کردی؟
_ نه مامان میبینید که من سالمم...هستی حالش بد بود رفتم دیدنش..
نریمان جلوی تی وی لم داده بود با شنیدن حرفام گفت:
چش بوده؟ بهتره الان؟
از دستِ نریمان خیلی ناراحت بودم از این رفتارای ضد و نقیضش بیزار بودم..
_ اگه میدونستم بهت مربوط میشه حتماً میگفتم!
_ منظور؟
_ همینکه شنیدی...
مامان گفت: باز شما دوتا افتادین جونِ هم؟
نریمان با خشم به سمتم اومد بازومو گرفت و گفت:
تو امروز چه مرگته؟مشکلت با من چیه؟ ها؟
_ تو خودت خوب میدونی..
_ من هیچی نمیدونم..بگو تا بدونم!
_ کاش یه کم..فقط یه کم با خودت روراست بودی آقا داداش!
از پله ها بالا رفتم نریمان با عصبانیت جلوی رامو سد کرد و گفت:
منظورتو بگو..
_ واضح بود...
_ نه نبود..باز اون دختره چی بهت گفته که افتادی به جونِ من؟
_ اشتباه میکنی اون اگه حرفی زده بود الان یه سیلی میخوابوندم تو گوشِت
اما حیف..حیف که یه کلامم حرف نمیزنه! اون خودکشی کرده نامرد..میفهمی؟
هستی ای که انقدر محکم و با اراده بود کارش به جایی رسیده که دست
به خودکشی زده...
نریمان کُپ کرد خیلی شوکه شده بود..
_ واسه چی؟
پوزخندی زدمو گفتم: اونو دیگه باید از خودت بپرسی...با اجازه!
به اتاقم رفتم.


چند روز گذشت و هستی هم از بیمارستان مرخص شده بود...اما حاضر نشده بود
منو ببینه منم خیلی از دستش ناراحت بودم چرا من باید تاوان کارِ نریمان و میدادم!
روز رفتنِ خاله اینا به امریکا فرارسید همه به فرودگاه رفتیم..
نوشین گفت: مامان مواظبِ خودتون باشین به فکرِ ماهم نباشین!
مامان گفت: باشه..فقط نوشین خونه رو میسپرم به توااا..
نوشین گفت: خیالتون راحت..
خاله پری صورتِ بردیا رو بوسید همه میدونست چقدر خاله بردیا رو دوست داره
دایی رو به یلدا گفت: میری خونه ی خاله افسانه؟
یلدا با ناراحتی گفت: بله..باهاتون تماس میگیرم..
دلم برای یلدا سوخت اما حقش بود...
بالاخره هواپیماشون بلند شد! بهار گفت: نیلو بیا بریم خونه ی ما...
یلدا رفته بود گفتم: نه مرسی..باید برم خونه کار دارم!
بنفشه گفت: بیخود کردی! بهونه نیار منم تنهام..
گفتم: نه نوشینم تنها میمونه!
نوشین گفت: میخوای بری برو..تو که تو خونه باشی دست به سیاه و سفید
نمیزنی!
با شیطنت گفتم: ا برم که تو و حمیدآقا حال کنین..بدونِ شرخر!
نوشین با اخم گفت: زبون دراز!
بالاخره با اصرارای بهار و بنفشه سوار ماشینِ بردیا شدم تو فرودگاه هم وقتی
بهش سلام دادم جوابمو نداد...
بهار گفت: نیلو جون منو ببخش من فقط شبا خونم..
گفتم: نه بهار جون راحت باش
بنفشه گفت: همه میدونن به زور باید تو رو خونه پیدا کنن
بردیا بدون حرف رانندگی میکرد گفتم: انگار بردیا از اومدنم خوشحال نشده!
بهار گفت: وا نیلو..تو که بردیا رو میشناسی بروز نمیده..من که میگم خیلیم
خوشحاله!
بنفشه گفت: اتفاقاً خیلیم خوشحاله مگه نه داداشی؟
بردیا گفت: برای من فرقی نمیکنه...
تو دلم گفتم..مرسی احساسات..!! کشته مرده ی این فورانِ احساساتش بودم..
بهار گفت: کاش به یلدام اصرار میکردیم بیاد خونه ی ما..خونه ی خالَش راحت نیس
بنفشه گفت: بهتر که نیومد...اگه تعارف میکردی میومدا..
بهار گفت: وا..تو چرا انقدر با یلدا لجی؟
بنفشه گفت: لج نیستم یلدا یه کم لوسه! منم خوشم نمیاد
بردای گفت: میزگرد تشکیل دادین یلدا رو تیر بارون کنین؟ بسه دیگه
بهار با خنده گفت: اوه اوه بردیا غیرتی شده از نامزدش داره دفاع میکنه
بنفشه گفت: چرا دوس داری پیش پیش بردیا و یلدا رو به هم وصل کنی؟
اعصابِ کل کل کردنای اون دو تا رو نداشتم به حرفاشون گوش ندادم و از تو آینه به
چهره ی سرد و بی اعتنای بردیا نگاه کردم..چرا زا یلدا طرفداری کرده بود؟؟
دوسش داشت؟ پس چرا حرف نمیزد!!

به خونه ی خاله پری رسیدیم خونه طبق معمول تمیز و مرتب بود خاله خیلی به
تمیزیه خونه اهمیت میداد همه نشستیم بنفشه برای آوردن نوشیدنی به
آشپزخونه رفت در همین حین موبایل بهار زنگ خورد بهار نگاهی به صفحه ی
گوشیش انداخت و گفت: نیلوفر جون ببخشید..الان میام پیشت...
گفتم: راحت باش عزیزم..!
بهار با عذرخواهی رفت بردیا پوزخندی زد و گفت:
همه هوش و حواسش شده پارسا! میمیرن واسه هم!
_ خب تو از چی ناراحتی؟ از عاشقونه بودنِ رابطشون؟
_به این نمگن عاشقونه نیلوفر..!
_ پس چی میگن؟
_ لوس بازی...
_ اووووه..لطفاً فکر نکن که اونام باید مثل تو با این مسئله برخورد کنن!
_ کاش یه کم از من درس میگرفتن! چی شد اومدی اینجا؟
_ از اینکه اومدم ناراحتی؟
_ نه ..خب..اما وقتایی همیشه میومدی اینجا که من به هر دلیل تهران نبودم!
راست میگفت به قدری از بردیا بدم میومد که هر وقت به هر دلیلی میرفت
مسافرت میومدم خونه ی خاله از اینکه فهمیده بود این موضوع و خجالت کشیدم..
_ شنیدی چی گفتم؟
_ آره..خب...آدم تغییر میکنه دیگه!
_ برام جالب بود که چطور با خودت کنار اومدی که بیای اینجا مخصوصاً الان که
مامانم نیس!
_ خب حالا که اومدم..ناراحتی برگردم خونه ی خودمون؟!
_ گفتم که بودن یا نبودنت اصلاً برام مهم نیس!
_ خیلی حال کردی وقتی بهار گفت یادا نامزدته ها نه؟
بردیا چپ چپ نگام کرد...
_ باز شروع کردی؟ دلیلی نمیبینم که برات توضیح بدم...
_ پس لطفاً ادای آدمای فیلسوف و درنیار و قُپی نیا که عشق کشکه و از این حرفا
_ میشه تمومش کنی؟ مغز فندقیه تو این چیزا رو نمیفهمه!
آتیش گرفتم ...
_ من...من مغزم فندقیه؟ نشونت میدم..
بردیا با خنده از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت...
لعنت بهت نیلوفر..میمیری یه 2 ریقه گاله رو ببندی؟؟! همیشه باید اعصاب خرد
کنی؟
بنفشه با سینی ای شربت آلبالو سررسید...وقتی منو تنها دید گفت:
وا..پس بقیه کجان؟
_ بهار گوشیش زنگ خورد رفت..بردیام رفت اتاقش..
_ ببخشید تنهات گذاشتم...
_ ای بابا بنفشه من اصلاً ناراحت نمیشم باور کن!
بنفشه کنارم نشست لیوانی شربت جلوم گذاشت..من پرتقال بیشتر دوس دارم
خب! اما اشکال نداره...
_ بنفشه..تو حوصلت تو خونه سر نمیره؟
_ نه نقاشی میکِشم سرگرم میشم..
_ خیلی دوس دارم تابلوهاتو ببینم..
_ شربتتو بخور میبرمت نشونت میدم!
جرعه ای از شربت و خوردم...
_ حس میکنم بردیا زیاد از حضورم خوشحال نیس..
_ نه نیلوفر اشتباه میکنی..بردیا با تو مشکلی نداره! کلاً اینطوریه نمیتونه
احساساتشو بروز بده شاید خیلیم از اومدنت خوشحاله ولی نمیتونه چطوری بگه
براش خیلی سخته!
_ به نظرت عجیب نیس؟
_ چی عجیبه؟
_ اخلاقاش..!
_ خب آره شاید از نظرِ تو عجیب باشه..اما ما دیگه عادت کردیم بهش! بهار
همیشه میگه عشق و عاشقی تو بردیا تعطیله! اما من اصلاً با این موافق نیستم
مگه میشه آدم عاشق نشه؟ بردیا فقط زیادی توداره! همین..
_ یعنی یلدا رو دوس داره و ابراز نمیکنه؟
_ نه عزیزم..بحثِ یلدا جداس..بردیام میدونه قصدِ یلدا فقط ازدواجه حالا طرفش
مهم نیس..یلدا میخواد بره ایتالیا زادگاهِ مامانش...دایی شرط گذاشته که هر وقت
ازدواج کرد میتونه بره اونم میخواد با انتخاب بردیا با یه تیر دو نشون بزنه هم به
همه بگه بالاخره بردیا رو مالِ خودش کرده هم بره ایتالیا...
_ نمیدونستم قصد داره بره ایتالیا...بردیا از این موضوع خبر داره..
_ آره..همه تقریباً میدونن ..مامان منکرش میشه بهارم که میگه یلدا مالِ بردیاس
حالا نمیدونم این دو تا چرا انقدر اصرار دارن..!!
_ چرا بهار انقدر طرفداره یلداس؟
_ تو که بهار و میشناسی از لباسای عَجَق وَجَق خیلی خوشش میاد عاشق اینه
که طبقِ مد پیش بره چون یلدا اینطوریه ازش خوشش میاد...
به همراه بنفشه به اتاقش رفتم..اتاقش همون مدل قدیمی بود خیلی کم پیش
میومد که دکوراسیونِ اتاقشو عوض کنه ..دختر تقریباً آرومی بود رنگ اتاقش آبی
کمرنگ بود و خیلی آرامش بخش بود خیلی اتاقِ ساده ای داشت تنها تابلوهایی
که به دیوارای اتاقش زده بود باعث شده بود اتاقش از حالتِ یکنواختی در بیاد
تابلوهاش واقعا خوشگل بودن..بنفشه تموم ذوق و انرژیه هنریشو رو تابلوهاش
نشون میداد...یه تابلو نظرمو به خودش جلب کرد تابلو رو بالای تخت خوابش
زده بود یه پسر خیلی خوشگل و ناز بود که یه گلِ بنفشه دستش بود
زیرِ تابلو هم با خطی خوش نوشته شده بود"تقدیم به کسیکه حس بودنش برایم
امیدِ نفس کشیدن است"
یه پاپیونه صورتیَم گوشه ی سمت چپِ تابلو به صورتِ اُریب زده شده بود..
بنفشه وقتی تعجبمو دید گفت: چی انقدر کنجکاوت کرده؟
نخواستم خودمو فضول نشون بدم با بی خیالی به تابلو اشاره کردم و گفتم:
تابلوی قشنگیه!
بنفشه لبخندِ تلخی زد و گفت: بهترین هدیه ای بود که تو عمرم گرفتم!
_ هدیه؟!
بنفشه کنارم روی لبه ی تخت نشست غم تو چشماش موج میزد..
_ ترم دومِ دانشگاه بودم! همه دوستام فکر میکردن از اون دخترام که هیچ حسی
به جنس مخالفم ندارم و به نحوی بی احساسم..اما من واقعاً اینطوری نبودم فقط
هر کسی نظرمو جلب نمیکرد تا اینکه کارشناسی ارشد قبول شدم..با یه پسری
همکلاس شده بودم پسر جذاب و خوشگلی بود همه ی دخترا خودشونو میکُشتن
براش ، با ناز و عشوه باهاش حرف میزدن و کلی هواشو داشتن اما برای من
بیشتر رفتاراش عجیب بود تا اینکه عاشقش شم..از همون وهله ی اول سردیامو
دید و بیشتر به سمتم کشیده شد خیلی جلوی رام سبز میشد اما من محلش
نمیذاشتم فکر میکردم عشقش فقط تا پایانِ کلاسا ادامه داره و همش دروغه!
یادم میاد یه روز استاد برای طرح تابلومون موضوع آزاد گذاشته بود
همه تابلوهاشونو نشون استاد دادن وقتی همه تابلوی فرزام همون پسره رو دیدن
همه شوکه شدن از همه بیشتر من بودم که خیلی جا خوردم میدونی چی کشیده
بود؟ چهره ی منو کشیده بود نیلو...وای نیلو داشتم میمُردم..
انقدر جزئیات و خوب کشیده بود که یه لحظه با خودم گفتم چطوری تونسته انقدر
دقیق منو بکِشه! بعدِ اون جریان دیدم واقعاً عاشقش شدم اونم مدام بهم نزدیک
میشد وقتی کم کم نرم شدنامو میدید خیلی خوشحال بود..
اما زد و کلاسا تموم شد و مدرکمو گرفتم دیگه ندیدمش حتی رفتم دمِ خونشون اما
هیچ خبری ازش نتونستم بگیرم فقط یه هفته بعدش یکی از دوستام یه بسته بهم
دادو گفت فرزام خیلی وقت پیش داده بوده که سر وقتش اونو بده به من..بسته
همین تابلو بود..از اون روز به بعد اینو نگه داشتم و بالای تختم زدمش تا یادم باشه
عشقِ اولم کی بوده..دیگه عاشق کسی نشدم حتی نذاشتم یه خواستگار بیاد
اینجا! راستش امید دارم که فرزام برگرده..شاید خیلی احمقانه باشه..اما دله دیگه
یهو اومد یهو هم از زندگیم رفت..مثل یه ستاره ی دنباله دار!
اصلاً باورم نمیشد روزی بنفشه تا این حد عاشق شده باشه همیشه حس میکردم
اونم لنگه ی بردیاس فقط جنسه مؤنثشه!
_ کسی از این ماجرا خبر داره؟
_ فقط تو و بردیا...
_ بردیا؟
_ مجبور شدم بهش بگم.مارو با هم دیده بود..طفلی وقتی دید ترکم کرده خیلی
تلاش کرد که من حالم خوب شه وضعِ روحیم افتضاح بود!
_ بنفشه..منتظرش میمونی؟
_ فرزام اولین کسی بود که به من یاد داد عاشق باشم نمیخوام کلیشه ای حرف
بزنم اما این یه حقیقته! من جز فرزام نمیتونم خوشبخت شم اینو مطمئنم..حتی
اگرم ازدواج کنم فکرم پیشه اونه!
_ نمیدونستم انقدر گذشته ی تلخی داری..دختر خاله ی مرموز!
بنفشه اشکای رو گونه شو با پشت دستش پاک کرد و لبخندی زد و گفت:
واسه همینه که معتقدم بردیام عاشق میشه...نیلوفر دوس ندارم کسی از این
موضوع خبر داشته باشه..میفهمی که!
_ خیالت راحت...تا نخوای کسی چیزی نمیفهمه..
_ مرسی...من برم یه چیزی باری نهار درست کنم انقدر حرف زدم که یادم رفت
نزدیکه ظهره!
_ بیام کمکت؟
_ نه همینجا بشین..کاری نمیخوام بکنم که..یه چند تا کتابِ شعر دارم اونا رو بخون
تا بیام پیشت..
_ باشه مرسی!
بنفشه چند تا کتاب از مهدی سهیلی و فروغ و حمید مصدق جلوم گذاشت و رفت..
اصلاً حسِ خوندن ِ کتاب نداشتم به اتاق بهار رفتم در زدم بهار گفت: بفرمایید
داخل شدم بهار با لبخند نگام کرد: الهی فدات شم..ببخشید توروخدا
_ ا..بهار اگه باز بگی ببخشید .و از این حرفا میرما..
_ بیا بشین..
اتاقِ بهار برخلافِ بنفشه شلوغ پُلوغ و بهم ریخته بود رنگِ اتاقش نارنجیه خیلی
جیغ بود کمدش بهم ریخته بود دوربین عکاسیشَم رو میز تحریرش بود
بهار عاشقِ عکاسی بود چند تام از عکساشو قاب کرده بود!



RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 23-08-2015

رمـآن غُرور تلخ !

پست سومـ !

××

 
اتاقش درست هماهنگ با ذاتش بود..بهار درست برعکسِ بردیا و بنفشه بود
گاهی حس میکردم اصلاً دختر واقعیه اونا نیس بعدش کلی به فکرم میخندیدم
_ نیلوفر قراره الان با پارسا برم بیرون..شامم بیرون میخوریم تو که ناراحت نمیشی؟
_ نه عزیزم..چرا ناراحت؟ من راحتنم..
بعد از چند دقیقه با بهار سر چیزای مختلف حرف زدم بهار آماده شد صورتمو بوسید
و رفت..بنفشه هنوزم تو آشپزخونه بود خیلی دوس داشتم اتاقِ بردیا رو ببینم
به دمِ در اتاقش رفتم چند تقه به در زدم صدای عنقش به گوشم رسید
_ کیه؟
_ میشه بیام تو..
به 5 ثانیه نکشیده بود که در باز شد بردیا جلوم ایستاد این یعنی فکر اینکه بزارم
بیای تو اتاقمو کامل از سرت بیرون کن! هیچوقت نمیذاشت کسی بره تو اتاقش..
فقط خاله پری این اجازه رو داشت..حتی نمیدونستم رنگ اتاقش چه رنگه..
فقط نور لامپ اتاقشو میدیدم ...
_ بردیا..پرسیدم میشه بیام تو؟
بردیا با لحن کش داری گفت: نـــــــه!
_ چرا؟
_ چرا نمیری پیشِ بهار؟
_ بهار با پارسا رفت بیرون..بنفشه هم داره نهار درست میکنه!
_ بزار بیام بریم تو پذیرایی بشینیم..
_ چرا تو پذیرایی؟ اتاقِ تو که خوبه..دنجم هس..
_ هیچم دنج نیس..خیلیم یخه مثل خودم!
لحنش یه جوری بود دیگه اصرار نکردم اما خب خیلی ناراحت شدم مگه تو اتاقش
چی بود؟؟ منو بردیا به پذیرایی رفتیم بردیا وقتی اخمامو دید گفت:
باور کن اتاقِ من اونقدرام که فکر میکنی عجیب غریب نیستا...
_ به من مربوط نیس..
_ خیلی غیر قابلِ تحملی نیلوفر!
لجم گرفت...
_ توام خیلی گستاخی..! دلم میخواد بدونم با یلدام اینطوری حرف میزنی؟
_ آآآ تا میام دو کلام باهاش حرف بزنم یلدا رو میکشه وسط!
_ چیه؟ روش حساسی؟
_ خواهش میکنم تو مثلِ بهار مغز فندقی نباش...
_ چرا از اینکه همه بدونن دوسش داری ناراحت میشی؟
_ من یلدا رو دوس ندارم، این 300بار..
_ پس چرا اونطوری عاشقونه که با من حرف میزنی با اون حرف نمیزنی؟
طعنمو گرفت از جا بلند شد و گفت:
حتی دو دیقه هم نمیشه تو رو تحمل کرد...منم مجبور نیستم حرفای مزخرفتو
گوش کنم...
حرصم گرفت و گفتم: ازت متنفرم...........
بردیا با قدمایی سریع رفت...اوووووه منم عصبی میشم چقدر غیر قابلِ تحمل
میشما! تا حالا باهاش با این لحن حرف نزده بودم اما خب حقش بود خیلی
لجمو در میاورد....
صدای بنفشه اومد_ نیلوفر؟
وقتی منو دید لبخندی زد و گفت: اِ..اینجایی؟ ساعت چند کلاس داری؟
_ ساعت 3...
_ خب تا اون موقع زیاد وقت داریم..
_ بنفشه؟
_ جونم؟
_ چرا بردیا نمیزاره کسی بره تو اتاقش...؟ چیزی تو اتاقش داره؟
بنفشه خندید و گفت: نه بابا نیلوفر چرا تو انقدر دوس داری کاراگاه بازی دربیاری؟
بردیا از اون بچگیشم یه اتاق مجزا داشت و کسی رو جز مامان تو اتاقش راه نمیداد
اصلاً پسرِ پُر رمز و رازی نیس...خیلیم راحت میشه تو فکرشو خوند! مطمئنم چیزی
تو اتاقش نیس که بخواد از کسی پنهونش کنه!
_ به نظرِ من که خیلی عجیبه!
_ خب برای تو عجیبه چون همیشه درِ اتاقِ نریمان بازه و هر کی دلش بخواد میره
و میاد اما برای ما عادی شده!
تو فکر رفتم بنفشه قانعم نکرده بود هنوزم نظرم این بود که بردیا یه چیزی تو اتاقش
داره که از همه مخفیش میکنه...فضول بودم دیگه...!!
موقع نهار شد من و بردیا و بنفشه دور میز نیم دایره ای نشستیم دستپخت بنفشه
حرف نداشت
_ بنفشه غذاهات عالیه! عاشقشونم
بنفشه لبخندی زد و گفت: مرسی..نوش جونت!
بردیا گفت: خدا مامان و از ما نگیره..ایشالا زود برگرده!
بنفشه با اخم گفت: انقدر بد شده!
گفتم: خیلیم خوشمزس!
بردیا آهسته خندید..!!
بنفشه گفت: بردیا خان حرفات بوی توطئه میدادا...
بردیا خندید و گفت: من که خیلی پسر سر به راهیَم..
گفتم: خیلی......!!
بردیا به طعنه م توجه نکرد ...نهار رو خوردیم و با بنفشه ظرفا رو شستم..
بردیا گفت: ساعت چند کلاس داری نیلوفر؟
گفتم: 3..
بردیا گفت: من میرسونمت میخوام برم جایی..توروهم میرسونم!
_ اگه زحمتی برات نباشه از خدامه که تو صف تاکسی واینَسَم!
_ زحمت که هس..ولی خب ما که یه دختر خاله ی لووس و اخمو که بیشتر نداریم!
_ خیلی بدجنسی!!
انگار یادمون رفته بود از دستِ هم ناراحتیم....
بردیا کتشو پوشید و گفت: اگه میخوای افتخار بدم و برسونمت عجله کن چون اگه
2 دیقه هم دیر کنی رفتما...
بردیا رفت/...
_ اوه اوه نیلو زود حاضر شو که بردیا از معطل کردن بدش میاد..
_ باشه
لباسامو پوشیدم بنفشه اصرار کرد شام بیام اونجا منم از خدا خواسته قبول کردم
تو خونه حوصلم سر میرفت نوشینم مثل بهار بود صبح تا شب بیرون پیشِ حمید بود
حداقل اینجا بنفشه و بردیا بودن و زیاد خسته نمیشدم...!!
از خونه خارج شدم بردیا به ماشین خوشگلش تکیه داده بود عاشقِ مزدا3 بودم
اونم مشکی!! هر دو سوار شدیم بردیا ماشین و حرکت داد..اولین بار بود جلو
مینشستم...
_ کلاست کی تموم میشه؟
_ چیه میخوای بیای دنبالم؟/ بابا مهربون!
_ نه خیرم به دلت صابون نزن..همینجوری پرسیدم!
_ شاید شب برگشتم خونه ی خودمون!
_ میخوای بنفشه پوست سرمو بکَنه؟
_ چرا پوستِ سرتورو بکَنه؟
_ اون قاطی کنه فقط به من گیر میده! بیچارم دیگه...
_ دلم خیلی برای مامانم تنگ شده..
بردیا پوزخندی زد و گفت: یه کم بزرگ شو نیلوفر! تو دیگه وقتِ شوهر کردنته!
_ چرا انقدر ازم ایراد میگیری؟ از رفتارم..از کارام...
_ خب ایراد داری حتماً که ایراد میگیرم دیگه..!
_ مگه تو ایراد نداری؟ سر تا پات پُره ایراده...
حرفی نزد اما من خیلی عصبی بودم کارد میزدی خونم در نمیومد..
گفتم: نگه دار میخوام پیاده شم...
بردیا که شوکه شده بود گفت: دیوونه نشو خواهشاً الان ماشین گیرت نمیاد!
_ به تو مربوط نیس..نگه دار تا خودم پرت نشدم بیرون
بردیا ترمز کرد....متعجب نگام میکرد...
در ماشینو باز کردم...
_ مطمئنی میتونی بری؟
خاک بر سرت با این ناز کشیدنت...به جای اینکه عذرخواهی کنه ببین چی میگه؟
حقا که همون بعضیا لیاقتته! با نفرت نگاش کردم از ماشینش پیاده شدم و در رو
محکم کوبیدم یه چند ثانیه با ناباوری نگام کرد اما بعدش پاشو گذاشت رو پدال گاز
و با سرعت از کنارم رفت..ای خاک تو سرم.واقعا رفته بوداااااااا...
حالم گرفته بود حالا من با چه کوفتی برم یونی؟ پرنده پر نمیزد اینجا..
ببین آخه بیشوور کجا نگه داشتاااا.. اه...مجبور شدم پیاده برم..لعنت به من که
گفتم نگه داره آخه بگو دختر مرض داری میذاشتی وقتی رسوندت باهاش دعوا
رام مینداختی..پاهام درد گرفته بود حالا خوبه زودتر از خونه ی خاله بیرون اومده
بودم وگرنه همون شب میرسیدم!!
طولِ راه هر چی نفرین و فحش خوشگل یاد گرفته بودم نثارِ بردیا کردم..
چرا نمیتونستیم دو دیقه مثل آدم با هم حرف بزنیم؟ اصلاً با نظرِ بنفشه موافق
نبودم بردیا خیلیم شخصیتش پیچیده و پُر رمز و راز بود!!
به یونی رسیدم از پا افتاده بودم هستی و دیدم محلش نذاشتم باید حسابِ
کار دستش میومد آخر کلاس هستی نزدیکم شد و گفت: چته تو؟
پوزخندی زد و گفتم: من چمه یا تو؟> چند دفه اومدم درخونَتون و به بهونه ای
نخواستی منو ببینی..هالو که نیستم هستی خانوم..
_ تو باید منو درک کنی اوضاعم خیلی بده نیلوفر..
_ پس کی منو درک میکنه؟
_ گذشته رو فراموش کن..میدونم کارم زشت بوده!
_ نمیدونم چرا من باید تاوان یکی دیگه رو پس بدم...
_ منظورت چیه؟
_ منظورمو میفهمی..یکی دیگه دلتو شکسته سر من خالی میکنی؟>
_ نه خیر اصلاً اینطوری نیس..
_ چی میخوای بگی هستی؟
هر وقت اینطوری نگاه میکنی میدونم یه چیزی تو فکرته!
هستی سرشو پایین انداخت..
_ به کاوه جوابِ مثبت دادم...
داغون شدم..دختره ی هالو!
_ تو چه غلطی کردی؟
هستی به چشام زل زد پرِ غم بود...
_ نیلوفر من میخوام زندگی کنم..میخوام فکرم مشغول شه تا یادم بره چه حماقتی
کرده بودم...
_ تو رسماً خل شدی...زندگی کن ولی نه اینجوری...برای فرار میخوای با کسی
ازدواج کنی که ازش خوشت نمیاد؟
_ همه ی زن و شوهرا که اولش عاشقِ هم نبودن ..بعدِ ازدوواج عاشق میشم
_ اگه نشدی چی؟ اونایی که بعد ازد.واج عاشق شدن حداقلش عاشق کسیَم
نبودن...خل شدی هستی..جدی میگم..
هستی که معلوم بود کلافه شده با خشم گفت:
ولم کن تورو خدا..خونه مانی باهام بحث میکنه اینجام تو؟! توام مثلِ اون داداشتی
مغرور و خودخواه..فقط به خودتون فکر میکنین! وقتی فهمید دوسش دارم زد زیرِ
همه چی! کاوه رو بهونه کرد....
هستی بالاخره حرف زد..بالاخره اسمِ نریمان و رک آورد..
_ بین تو و نریمان چیه که من بیخبرم؟
هستی بغض کرد و گفت: دیگه هیچی بین ما نیس!
دیگه هیچ حرفی نزد و رفت...

به خونه رفتم نوشین وقتی منو دید با تعجب گفت:اومدی؟
_ واااا، مگه قرار بود نیام؟ خونه ی منم هستا..
_ منظورم این نبود فکر میکردم چند روزی بمونی اونجا...
_ نگران نباش اومدم وسایلمو جمع کنم...بنفشه ازم قول گرفته شام برم اونجا..
_ تا کِی میمونی اونجا؟
_ معلوم نیس حالا یه چند روزی میمونم!
_ نریمان نیس؟
_ نه نیومده هنوز..
_ شیطون تنهایی اینجا چی میکنی؟
نوشین چپ چپ نگام کرد این یعنی ببند دهنتوووو!!
_ انقدر تو کارای من سرک نکش بچه!
_ چشم آبجی بزرگه!
بهش چشمکی زدم به اتاقم رفتم وسایلی و که نیاز داشتم و برداشتم و از خونه
زدم بیرون..تو کوچه نریمان و دیدم..نزدیکم شد...



_ سلام داداشی!
_ علیک سلام..کجا با این عجله؟
_ میرم خونه ی خاله پری..
_ به بردیا سلام برسون
_ حتماً...
خواست از کنارم رد بشه که گفتم: راستی داداشی؟
وایساد برگشت و نگام کرد:هوووم؟ چیه امشب هی داداشی داداشی میکنی؟
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: لباسِ نو بخر ..یه عروسی در پیش داریم..
_ عروسیه کی؟
با بدجنسی گفتم: هستی! قراره همین روزا کارتِ عروسی بیاد دمِ در خونَمون!
یه لحظه حس کردم نریمان و وصل کردن به برق 800واتی! داغون شد...
_ جدی میگی؟
_ مگه من شوخی دارم باهات؟
نریمان کُپ کرده بود طفلک داداشم! اما حقش بود اگه قضیه اونی بود که هستی
گفته بود محال بود ولش کنم نریمان و تو حال خودش گذاشتم و از خیابون رد
شدم..هوا حسابی تاریک شده بود..از خوش شانسیه زیادی که من دارم یه
ماشینم تو خیابون نبود همشون شخصی بودن!!منم که عمراً سوارِ شخصی شم
اوووف...یعنی باید پیاده میرفتم؟ اَه...
صدای بوق ماشینی 6متر پروندم جلو اومدم فحشای باقلوا نثارِ روحِ راننده کنم که...
دیدم مانیه! جلوی دهنمو زود بستم نباید مانی میفهمید چقدر دخترِ مؤدبی
هستم!!
_ سلام خانوم آرین...ببخشید ترسوندمتون؟
پــــَ نَ پــــَ چون ماشینت خیلی جذبه داره 6 متر پریدم اونور!!
آرامش خودمو حفظ کردمو گفتم: سلام..ببخشید ندیدمتون! خوب هستید؟
مانی لبخندی زد و گفت: ممنونم..سوارشید میرسونمتون!
خر شانس!! چیکار کنم دیگه طرفدار زیاد داشتم!!
یه کم تعارفِ الکی کردم و از خدا خواسته سوار ماشینش شدم..
بوی عطرش مثل همیشه تو فضای ماشینش پخش بود...
گفتم: از هستی چه خبر؟
_ پاشو کرده تو یه کفش که کاوه رو میخواد...
_ شما باور کردین؟
_ پس شمام مثل من فکر میکنید..!!
_ که چی؟
_ که همش دروغه! که هستی از روی لجبازی داره اینکارو میکنه!
_ درسته..هستی کاوه رو دوس نداره!
_ اما دلیلشو نمیدونم؟ با کی لج کرده؟
آهی کشیدم مانی با لحن پُر از آرامشی گفت: شما چیزی میدونید که من بیخبرم؟
سرمو پایین انداختم نمیتونستم بهش دروغ بگم آهسته گفتم:نه منم بی اطلاعم
_ پس چرا مثل آدمایی که دارن دروغ میگن سرتونو انداختین پایین؟
_ خب..راستش..نمیدونم چی بگم؟
_ راستشو بگین..ببینین نیلوفر خانوم شاید اگه من بفهمم علتِ کارای هستی چیه
بتونم کمکش کنه وگرنه شمام تو این ازدواج نا معقولش دخالت دارینا!
حق با مانی بود من نباید میذاشتم هستی بدبخت شه!
_ راستش..راستش..هستی...!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هستی به نریمان علاقه داره!
مانی زد رو ترمز و ماشین با صدای وحشتناکی ایستاد..ترسیدم دیوانه بود!!
_ چی شده؟ حالتون خوبه؟
مانی به چشام نگاه کرد آخ که اصلاً طاقتِ نگاشو نداشتم...
_ یه بار دیگه بگید چی گفتین؟
_ خب...خب گفتم که..هستی به نریمان علاقمنده!
_ نریمان چی؟ اون هستی و دوس داره؟
_ والا نریمان خیلی توداره به این راحتیا بروز نمیده...اما خب با دعواهایی که
بینشون رخ داد فهمیدم که به هستی بی میلم نیست...
مانی دستشو تو موهاش فروکرد و گفت: اصلاً باورم نمیشه هستی عاشقِ
نریمان باشه و همه ی این کارا رو واسه اون کرده باشه!
بهم برخورد...
_ منظورتون چیه؟ مگه نریمان چشه؟
_اوه نه نه..منظورم این نبود نریمان خیلیم پسر خوبیه! اما خب هستی اصلاً لو
نمیداد که عاشقِ نریمان شده..خیلی سرد باهاش برخورد میکرد
_ آره..منم راستش حسابی شوکه شدم اماخب از دعواهاشون فهمیدم یه چیزی
بینشون هس...
مانی رفت تو فکر..به ساعتم نگاه کردم دیرم شده بود!
_ آقا مانی اگه حالتون خوب نیس و نمیتونین رانندگی کنین..من برم؟
مانی به خودش اومد عذرخواهی کرد و راه افتاد به خونه ی خاله رسیدیم از
ماشینش پیاده شدم که صدام کرد
_ نیلوفر خانوم؟
_ بله؟
_ میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
_ بله بفرمایید...
_ اگه فهمیدیم قضیه چیه حتما! با من تماس بگیرید شماره ی منو که دارین نه؟
_ بله..باشه حتماً مرسی...زحمتتون دادم خدافظ
_ نه خواهش میکنم...به سلامت...
مانی رفت اف اف و زدم در باز شد اشتم میرفتم داخل که چهره ی خشنِ بردیا
جلوم سبز شد.یا خدا!!! این دیگه چشه؟ خدا بخیر کنه!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: س...س...سلام!
از چشاش خون می چکید..خیلی خشن بود شبیه اژدهای دو سر شده بود..
_ سلام و ...!!
حرفشو خورد خب خسته نباشی میدونستم چی میخوای بگی دیگه!
_ چیزی شده؟
_ تا حالا کجا بودی؟
همون پس آقا رگِ غیرتشون قلمبه شده...شبیه شوهرای گردن کلفت سؤال
می پرسید منم با بیخیالی گفتم: میبینی که خونه بودم!
به ساک دستیم اشاره کردم..
بردیا با عصبانیت خندید و گفت: ااا..پس آقا مانی کجا بودن اونوقت....
اوه پس منو با مانی دیده بود! پسره ی فضول...
_ سر خیابون منو دید که منتظره ماشینم سوارم کرد!! اشکالی داره؟
_ خدا کنه فقط تا همینجا باشه؟
_ منظورت چیه؟؟ اصلاً من نمیدونم چرا دارم برای تو توضیح میدم..
_ باید توضیح بدی؟
_ تو چیکاره ی منی؟ اصلاً برای چی حرص میخوری؟
پشتشو کرد بهم آهسته یه چیزایی گفت فقط من آخرشو شنیدم که انگار گفت
کاش میفهمیدی!! یه همچین چیزی ..توجهی نکردم و به داخل رفتم..وسایلمو
تو اتاق بنفشه گذاشتم بنفشه از اومدنم خیلی خوشحال شد..
به هال برگشتم بردیا رو مبل لم داده بود با لحن همیشکیش که حرصمو در میاورد
گفت: مانی خان قصدِ ازدواج ندارن؟
نمیدونم چرا کلید کرده بود رو مانی! بیچاره مانی!
گفتم: هستی میگه هنوز دختر مورد علاقشو پیدا نکرده، من چه بدونم؟
بنفشه گفت: زن میخواد چیکار؟ هم خونه داره هم ماشین..ماشالا دکترم که هس
و ماهی چقدر حقوقشه..
گفتم: وا...یعنی هر کی پول داره زن دیگه نمیخواد؟
بردیا با خنده گفت: اتفاقاً به نظر من هر مردی که کامل خوشبخته و پول و ماشین
و خونه داره باید ازدواج کنه تا طعمِ بدبختی و بچشه!!
گفتم: اگه مردی به خوشبختی رسیده از صدقه سریه خانوماس!
بردیا با تمسخر گفت: اونکه صد در صد!
بنفشه گفت: بریم شام..خیلی وقته آمادس..
از لج زیاد پوست لبمو کَندم...عادتِ همیشگیم بود..
بعد از خوردن شام ، همه داشتیم تی وی میدیدم. که تلفن زنگ خورد بردیا جواب
داد بعد از چند دقیقه رو به من گفت: پاشو نیلوفر تلفن کارت داره؟
_ کیه؟
_ نریمان!
از شنیدنِ اسمِ نریمان لبخند رو لبام نمایان شد..پس فهمیده قضیه جدیه و میخواد
از خودش عشق نشون بده.ایول...!!
به سمت تلفن رفتم...
_بله؟
_ الو نیلوفر چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_ گوشیم پیشم نیس..سلام..
_ سلام..نیلوفر راست گفتی که هستی قراره ازدواج کنه؟
_ ای بابا چرا باید دروغ بگم؟ حالا چرا گیر دادی به این موضوع؟ چه ربطی به تو
داره؟ مگه نگفتی برات مهم نیس؟
_ زبون درازی موقوف!! نیلوفر هر سؤالی ازت میپرسم باید راست جوابمو بدی
_ حالا تو بپرس..ببینم چی میشه
_ وای به حالت نیلوفر دروغ بگو یا بخوای چیزی و قایم کنی ازم..
_ خب حالا بپرس...
_ هستی قبلاً باکسی نبوده؟ منظورم دوستیه؟ با کاوه قول و قراری نذاشتن؟
_ نه بابا..هستی مالِ این حرفا نیس..اون اصلاً با کسی دوست نبوده
_ چقدر مطمئنی؟
_ صد در صد مطمئنم..من هستی و خوب میشناسم چند ساله که باهم دوستیم
_ پس چرا کاوه اومده خواستگاریش؟
_ وا خب برای هر دختری خواستگار میاد...
_ هستی کاوه رو دوس داره؟
_ نه بابا..هستی از روی لجبازی داره به کاوه اوکی میده...
_ پس هستی کاوه رو نمیخواد نه؟
_ تو که بهتر میدونی هستی کیو دوس داره؟
_ من چیزی نمیدونم...
_ من خر نیستم نریمان..اگه دوسش داری زود تا از دستت نرفته اقدام کن..
_ میتونی فردا عصر یه قرار باهاش بزاری من بیام ببینمش؟
_ اما من فردا کلاس ندارم..
_ به یه بهونه ای بیارش خواهشاً..
_ من برای چی بیام؟ من اونجا اضافم..
_ نه هستی افتاده رو دنده ی لج..مطمئنم بدونه تو نمیای نمیاد..
_ باشه باهاش حرف میزنم..قبول کرد میایم..
_ حتماً راضیش کن..شاید آخرین دیدارمون باشه
_ باشه..
_ منتظرِ خبرتما..خدافظ
_ باش..خدافظ....
گوشی و قطع کردم بردیا گفت: به سلامتی خبریه؟
اَی آدم فضوووووووول....پس حواسش فقط به من بوده...
گفتم: فکرنکنم فاگوش وایسادن کار درستی باشه ها...
بردیا گفت: والا من نمیدونم جلوی گوشامو بگیرم خانوم!!
بنفشه گفت: من که نفهمیدم چی گفتن! مجذوبه این فیلمه بودم حتی نفهمیدم
که نریمان هستی و میخواد چیکار؟
بنفشه یه لحظه فهمید چی گفته لبشو گاز گرفت..خواهر رو برادر فتوکپی برابرِ
اصلن!
بردیا بلند خندید و گفت: آره راس میگه بچم خیلی مجذوبِ فیلمه شده منتها فیلم
نریمان و هستی!
منم خندیدم بدجور سوتی ای داده بود!
بنفشه قرمز شد گفتم: بنفشه جون اشکالی نداره...
بردیا گفت: ا چی شد؟ من وقتی گوش بدم میشه استراق سمع..اما وقتی بنفشه
گوش بده اشکال نداره؟
گفتم: چون تو فضولی؟
بردیا گفت: ازت خواستگاری نکردن؟
گفتم: کیا؟
بردیا با پوزخند گفت: خونواده ی مانی دیگه! فکر کنم بدجور دل پسره رو بردی!
نه خیر این تا امشب منو دیوونه نمیکرد ول کن نبود...
بردیا از جا بلند شد شب بخیر گفت و رفت..
بنفشه گفت: ناراحت نشو بدون منظور حرف میزنه..
_ نه اتفاقاً کاملاً حرفاش با قصد و غرضه! نمیدونم چرا پیله کرده به مانی!
از پنجره با هم دیدتون شوکه شد
اما من که راضی نشدم یعنی چی شوکه شد..مگه ما داشتیم چیکا
میکردیم؟ در ثانی بردیا که من براش مهم نبودم...همیشه از مانی تعریف
میکرد که پسر مستقل و آقاییه اما حالا شمشیرشو از رو بسته بود؟؟...

فصل هشتم**


_ میشه یه تماس بگیرم؟


بنفشه اخم کرد و گفت: مگه اومدی خونه ی غریبه؟


گونه شو بوسیدم و به سمت تلفن رفتم...شماره ی خونه ی هستی و گرفتم


صدای مانی به گوشم رسید...


_ الو..بفرمایید؟


_ سلام آقا مانی..نیلوفرم


_ سلام نیلوفر خانوم خوبین؟


_ مرسی، هستی هس؟


_ بله؟ گوشی خدمتتون...


بعد از لحظاتی صدای هستی اومد


_ الو نیلوفر تویی؟


_ بــــَه سلام هستی خانومِ گل،


_ باز چیه؟ چه خوابی برام دیدی؟ راسته میگن سلامِ گرگ بی طمع نیستا...


_ وا...حقا که بی لیاقتی..حالا ما شدیم گرگ دیگه؟ باشه...


_ کارتو بگو...


_ خیلی بیشوووور شدی..مگه من رفیق چند ساله ی تو نیستم؟


_ خب که چی؟


_ آدم با رفیقش اینجوری میحرفه؟


_ حالم خوب نیس جونِ تو نیلوفر...حالا بگو چی میخوای بگی..


_ عصر میای بریم بیرون؟


_ واسه چی؟


_ واسه چی نداره..بریم یه کم آب و هوای سرمون عوض شه..


_ نه نیلوفر اصلاً حالشو ندارم...


_ بهونه نیار..باید بیای ساعت 4 میام دنبالت، میبرمت یه جای دنج..اوکی؟


_ میگم نمیام...حالم زیاد خوب نیس!


_ تو غلط میکنی...حاضر باشیا.بای


سریع گوشیو قطع کردم تا نتونه مخالفت کنه امروز باید هر جور شده تمومش


میکردم! باید معلوم میشد چی شده که هستی و نریمان انقدر داغونن!!


صدای بنفشه اومد...


_ نیلوفر؟


_ جانم؟


_ امروز کلاس نداری؟


_ نه ندارم..اما عصر قراره با هستی بریم یه چرخی بزنیم...


بنفشه حرفی نزد گفتم: بردیا نهار میاد؟


_ نه عزیزم..صبح که داشت میرفت گفت کارش زیاده نمیتونه بیاد...


_ خودش که میگه اگه یه بار دیگه به دنیا بیاد میره دنبالِ همین کار...!!

****



ساعت حول و هوش 4 بود که رسیدم خونه ی هستی..


اف اف و فشار دادم بعد از چند دیقه هستی سرسید خیلی ناز شده بود چشای


سبزشو مداد مشکی پُررنگی کشیده بود و همین باعث شده بود رنگ چشاش


بیشتر جلب توجه کنه...مانتوی آبی و شال سفید خیلی بهش میومد...


_ به به..هستی خانوم خوشگل کردی خودتو..!!


هستی لبخند نازی زد و گفت: خب لوس نکن خودتو..بریم..


بازوشو گرفتم و با هم راه افتادیم...


_ هستی کجا بریم؟


_ نمیدونم...


_ بریم پارکِ نزدیکِ دانشگاه؟


_ این همه جا..جا قحطه؟ چرا اونجا؟


_ هوس کردیم برم اونجا...حالا چه فرقی میکنه؟ اتفاقاً اونجا خیلیم دنجه!


به سمتِ پارکِ نزدیکه دانشگاه رفتیم هستی با بی میلی همقدمم شده بود زیاد


از اون پارکه خوشش نمیومد اما خب چه میشه کرد با نریمان اونجا قرار داشتم...


_ هستی؟؟/


_ هوووم؟


_ به کاوه جوابتو دادی؟


_ امشب تمومش میکنم...تا الانشم اگه صبر کردم تقصیرِ مانی بوده! هر شب کلی


رو مخم کار میکنه که زورکی ازدواج نکنم..اما امشب تمومش میکنم!


_ همه به فکرِ تو و آیندتن..اونوقت تو، عینِ خیالتم نیس...


_ نمیخوام کسی به من فکر کنه!!


بازوی هستی و گرفتم و گفتم: انقدر خودخواه نباش دخترکم..!


_ هنوز خونه ی خالَتی؟


_ آره..بنفشه نذاشت بیام...


_ با بردیا چیکار میکنی؟


_ هیچی..هر 2 ساعت ، 10 بار میزنیم سر و کله ی هم!


هستی لبخندِ تلخی زد..خیلی افسرده شده بود اصلاً هستیِ سابق نبود..


به پارک رسیدیم منو هستی نیمکتی و انتخاب کردیم و نشستیم با چشام دنبالِ


نریمان میگشتم..به ساعتم نگاه کردم 10 دیقه گذشته بود..نرفته باشه؟؟


صدای اس ام اس گوشیم اومد به صفحه ی گوشیم نگاه کردم نریمان اس داده بود


" دیدمتون...وایسا همونجا الان میام"


گوشیمو پرت کردم تو کیفم...هستی غرقِ افکارش بود اصلاً حواسش به من نبود


نریمان و از دور دیدم بیشوووور چه تیپی زده بودا حسابی دختر کُش شده بود


نریمان نزدیکمون شد و آهسته سلام داد هستی با تعجب سرشو بالا آورد


نریمان لبخندی زد هستی اخم کرد و گفت: تو..؟ تو اینجا چیکار میکنی؟


نریمان گفت: میخوام باهات حرف بزنم..یه چیزایی هس که باید بدونی!


هستی با خشم نگام کرد و گفت: باید میفهمیدم همه ی اینا نقشه ی داداش


جونته که منو بازم خرد کنه...نمیبخشمت نیلوفر!


هستی از رو نیمکت بلند شد خواست بره که نریمان بازوشو محکم گرفت و به


سمتِ خودش هستی و کشوند...هستی چسبید به سینه ی پهن و ستبرِ نریمان


_ تا حرفامو نشنوی نمیزارم جایی بری...


_ من با تو حرفی ندارم آقای محترم!


نریمان زل زد تو چشمای هستی ..هستی آب دهنشو قورت داد...


خودشو از بغلِ نریمان عقب کشید و رفت...نریمان دنبالش رفت..دیگه


ندیدمشون..هستی میرفت و نریمانم دنبالش.. یاد جوجه اردک و بچه هاش افتادم


با گوشیم ور رفتم...هستی از دستم ناراحت بود اما اگه قضیه حل میشد کُلیَم


دعام میکرد...


20 دیقه گذشت تا بالاخره سر و کله ی هستی پیدا شد..نریمان باهاش نبود


نزدیکم شد...


_ پاشو بریم؟


از جام بلند شدم و گفتم: کجا؟ نریمان کو؟ کشتیش؟


هستی چپ چپ نگام کرد و گفت: چقدر چرت و پرت میکی نیلو..کار داشت رفت
_ الان کجا میخوایم بریم؟


_ بیمارستانِ مانی!


_ اونجا چرا؟ نریمان و آش و لاش کردی فرستادیش اونجا؟


_ ببند دهنتو نیلوفر...پاشو بریم میخوام هم به تو موضوع رو بگم هم به مانی!


حرفی نزدم دنبالِ هستی راه افتادم...به بیمارستان رسیدیم هستی با دختری


که لباس سفید پرستاری پوشیده بود به گرمی احوالپرسی کرد و گفت:


سارا جون، مانی کجاس؟


دختر گفت: آقای دکتر تو اتاقشون هستن...


هستی ازش تشکر کرد و با هم به اتاقی رفتیم گفتم: هستی،میشناختیش؟


_ آره بابا، پارسال مانی داداششو عمل کرد و خوب شد کلی میومد خونمون برای
تشکر..دختر خوبیه..خیلیم مهربونه!


نمیدونم چرا دوس نداشتم دور و برِ مانی همچین حوریایی پیدا شه!!


هستی در زد و وارد اتاقِ مانی شدیم..مانی با تعجب نگامون کرد ..خیلی خوشگل


شده بود اولین بار بو که تو روپوشِ سفید میدیدمش..خیلی جذاب شده بود


سلام و احوالپرسی کردیم و رو مبل نشستیم..


اتاقِ تمیز و مرتبی داشت چند تا قفسه ی بزرگ کتاب گوشه ی اتاقش بود..


مانی عینکشو درآورد و گفت: خب بگید ببینم موضوع چیه؟


هستی گفت: باشه میگم..اما مانی بزار حرفام تموم شه بعد نظرتو بگو باشه؟


مانی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...هستی نفسی کشید و گفت:


من و نریمان همدیگرو خیلی دوس داشتیم..خیلی زیاد! چند بارم دور از چشمِ


بقیه با هم بیرون رفتیم و حرفامونو زدیم..اما یه مدت میدیدم نریمان باهام بد برخورد


میکنه اخلاقاش عوض شده بود دوس داشت فقط یه چیزِ کوچیکو بزرگش کنه و


باهام دعوا راه بندازه...جواب تلفنامو دیگه نداد...فقط یه بار بهم زنگ زد و داد زد


که هستی ازت متنفرم..همین! دیگه هیچی نگفت..خیلی حالم بد بود نمیدونستم


چیکار کردم که این حقمه! از ماجرا خبر نداشتم ک کم باورم شد که عشقش


هوس بوده و فقط خواسته از شَرم راحت شه...تا اینکه تو تولدِ هما..کاوه اومد جلو


و خودشو نامزدم معرفی کرد نتونستن چیزی به نریمان بگم اما ناراحتی و تو


چشاش میخوندم...تا اینکه من با خونواده ی نیلوفر رفتم شمال..اونجا با نریمان


حرف زدم تازه فهمیدم دلش از کجا پُره! از یکی شنیده بود که من چندسال با کاوه


دوس بودم و همدیگر رو خیلی دوس داریم..داد زدم و بهش گفتم که همش دروغه


و من تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم اون شب شدید دعوامون شد اون داد


میزد..منم بلندتر داد میزدم...بعدشم که اومدم خونه و اون کار احمقانه رو انجام


دادم ..اون گذشت تا امروز...نریمان حرفاشو زد گفت که پشیمونه و فهمیده که با


کاوه نبودم...منم بخشیدمش و اونم قرار گذاشت یه شب بیان خواستگاری!


هستی سرشو پایین انداخت..خیلی خوشحال شده بودم...هستی قرار بود بشه


زن داداشم.آخی...


مانی با متانتِ همیشگیش گفت: اگه تصمیمتو گرفتی من حرفی ندارم..نریمانم


پسر خیلی خوبیه! مطمئنم بابا هم حرفی نداره!


من خیلی ذوق زده شدم گونه ی هستی و بوسیدم و گفتم: وای هستی! خیلی


خوشحالم داریم با هم فامیل میشیم دخترکم..


هستی لبخندی زد مانی گفت: چرا شما به هستی میگین دخترکم؟


من و هستی به هم نگاه کردیم و خندیدیم..این یه راز بود فقط بین منو هستی!

با خوشحالی به خونه ی خاله پری رفتم..


بنفشه گفت: بهار زنگ زد و گفت شب واسه شام میاد خونه..مدیون توییما..اون
هیچوقت خونه پیداش نمیشه واسه تو میادا...


لبخندی زدم: طفلک از پارسام جداش کردم...


_ بهتر...کشتن خودشونو برای هم!


لباسامو عوض کردم..بنفشه گفت: نیلوفر تا تو فیلم میبینی من برم یه دوش بگیرم
_ باشه..برو!


بنفشه رفت حموم! تی وی هیچ برنامه ی جالبی نداشت خوب میدونستم بردیا


چقدر از ماهواره بدش میاد بخاطرِ همین اصلاً اجازه نداده بود ماهواره بخرن..


فکری به سرم زد..هیچکی خونه نبود! بردیا و بهارم که شب میومدن ..پس بهتر بود


برم اتاقِ بردیا! هووراااااا حس فضولیمم حسابی تحریک شده بود آروم از پله ها بالا


رفتم میدونستم حموم رفتنِ بنفشه خیلی خیلی کم باشه کمتر از 45 دقیقه نیس


به اتاق بردیا رفتم...در اتاقش نیمه باز بود...خر شانس!!!


با خوشحالی در رو باز کردم و رفتم تو.در با صدای بلندی بسته شد توجه نکردم!


اتاقش فوق العاده خوشگل بود اصلاً فکرشم نمیکردم بردیا انقدر اتاقش ناز باشه


برخلاف روحیه و اخلاقش اتاقش خیلی شاد بود کاغذ دیواریه اتاقش آبی فیروزه ای


بود با خطهای سفید..تختش سفید با یه پتوی زمینه ی مشکی که عکس یه گل


گنده روش بود گوشه ی اتاقش قرار داشت..یه میز تحریرِ شیک چوبی سمتِ چپ


اتاقش بود..پوستر دخترای خوشگل خارجی و یه قاب عکسه طبیعتم رو دیواراش


نصب شده بود..از دیدن اتاقش حسابی ذوق زده شده بود و مثل دیوونه ها دور


خودم میچرخیدم..روی میز تحریرش یه دفترِ باز نمایان بود منم که فضول...!!


روی صندلیش نشستم و به دفتر نگاه کردم چند خط نوشته بود..

.
" این چه عشقیست که در دل دارم/ من از این عشق چه حاصل دارم؟


میگریزی ز من و در طلبت / باز هم کوششِ باطل دارم...


نمیدانم چرا حالاتم در حال عوض شدن است..دیگر بی احساس نیستم..


دیگر زندگی کردن برایم بی هدف نیس..کاش میفهمید که..."



همین! بقیشو ننوشته بود! لعنتی چی میشد جملَتو کامل میکردی؟؟


شوکه شدم یعنی منظورِ بردیا چی بود؟ یعنی عاشق شده بود یا...


حق با بنفشه بود بردیام میتونه عاشق شه فقط بروز نمیده!!ید منظورش یلدا


بوده!! نه بابا..من مطمئن بودم که بردیا ذره ای به یلدا علاقه نداره اون حرفامم


همش شوخی بود بخاطر اینکه حالِ بردیا رو بگیرم...


از جا بلند شدم نیم ساعتی میشد تو اتاقِ بردیا بودم برای بارِ آخر اتاقشو نگاه


کردم و دستگیره ی در رو پایین کشیدم تا از در خارج شم که....


اوه چرا در باز نمیشد؟؟ وااااااای دوبار و سه بار دستگیره رو تکون دادم..نه خیر


قصد نداشت باز شه!! تموم بدنم از ترس میلرزید حوصله ی داد و هوارای بردیا


رو اصلاً نداشتم...خدااااااا ، آخه یکی نیس بگه دختر مگه تو فضولی؟ اتاقِ بردیا


به چه دردِ تو میخوره آخه..اَه


داد زدم: بنفشه...بنفشه بیا اتاقِ بردیا گیر کردم اینجا...


چند بار صدا زدم...جواب نشنیدم با پا کوبیدم به در...لعنتی! بالاخره صدای قدمایی


و شنیدم..آخ اگه بردیا باشه کارم تمومه!!


صدای بهار رو شنیدم..


_ نیلو..تو رفتی اونجا چیکار؟


_ گیر افتادم بهار..کمک کن بیام بیرون...


_ وای نیلوفر بدبختمون کردی..اون در اتوماتیک قفل میشه! کلیدشم فقط دستِ


بردیاس...آخه دختر بیکاری برای خودت دردسر درست کردی؟


وا رفتم..عجب شانسی..آخه یکی نیس بهش بگه خیلی اتاقت تحفس که دَرشم


اتوماتیکه؟؟ واه واه..پسره ی بیشووور..کارم تموم بود..خوب میدونستم بردیا چیکارم
میکنه یه لحظه از یادآوری قیافش رنگم پرید...


_ نیلو میشنوی؟ کجایی؟


در حالیکه درمانده بودم گفتم: حالا من چه غلطی کنم اینجا؟ تو کلید اینجا رو


نداری؟ بردیا منو میکُشه!!
_ منو بنفشه تا حالا جرئت نکردیم نزدیک این اتاق شیم..


صدای بنفشه اومد..._ چی شده؟ نیلورف اونجا چیکار میکنی؟


بهار براش توضیح داد اشکام راه گرفت..بنفشه گفت: بهار برو شوزن و چاقو
بیار شاید تونستیم بازش کنیم...


کارشون بی فایده بود این دری که من دیدم با اره برقیَم محال بود باز شه!!


درمانده گوشه ی اتاق نشستم...خودمو برای هر سرزنشی آماده کرده بودم..


مقصر بودم و باید جلوی خشونتاش لال میشدم..


نمیدونم چند ساعت گذشت که صدای چرخاندنِ کلید به گوشم رسید ...


وای بردیا اومد...نفس عمیقی کشیدم... بردیا وارد اتاق شد..وااااااای بلا نسبتِ


هیولا..چه قیافه ای..خودمو باختم حسابی...صورتش سرخ شده بود یه هاله ی


قرمز رنگی تو چشای طوسیش نمایان بود که منو بیشتر میترسوند


فوری گفتم: سلام بردیا!


بهار و بنفشه هم رنگاشون پریده بود و با نگرانی نگامون میکردن بردیا، بهار و


بنفشه رو بیرون کرد و در رو محکم بست.. یا پنج تن..به دادم برس...


صدای نفساش کش دار و تند تند بود...صدای بنفشه و بهار میومد میکوبیدن به


در رو با التماس میخواستن از بردیا که در رو باز کنه...


بردیا نزدیکم شد...نگاش رو دفترِ رو میزش ثابت موند...


_ اینا رو خوندی؟


عجب فلاکتی..!! لال شده بودم..نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم وقتی سکوتمو دید


سؤالشو بلند تر پرسید با تته پته جواب دادم...:


فقط..فقط..چند..خطشو..من....من...� �صلاً چیزی ازشو...نفهمیدم!!


بردیا منو چسبوند به دیوار بالا و پایین اومدنِ سینَشو خوب میدیدم...یه لحظه


حس کردم استخونام خرد شدن...دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت و داد زد


_ کی بهت اجازه داد بیای تو اتاقم؟؟هان؟


لبامو محکم به هم فشردم که بغضم نشکنه...خواستم چیزی بگم که...


دستشو آورد بالا..خواست بزنه تو گوشم...یه لحظه قلبم وایساد...


پشیمون شد و دستشو آورد پایین...نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..اشکام راه


گرفت...پلکام داغ شده بود بردیا به سمتِ پنجره ی اتاقش رفت...پنجره رو باز کرد و


چند بار محکم و از تهِ دل نفس عمیق کشید اینکارو میکرد که عصبانیتش فروکش


کنه...نشستم و جلوی صورتمو گرفتم به هق هق افتاده بودم...


_ یاد بگیر که اتاقم مثلِ لوازم شخصیه! کنجکاوی تو هر کاری اصلاً درست نیستا..


این کارِتو اسمش سرک کشیدن تو کارای دیگرانه ...! اگه به خودم میگفتی که


انقدر برای دیدنِ اتاقم اشتیاق داری باور کن میذاشتم بیای..اما همیشه غد بودی


به خودت زحمت نمیدی ازم چیزی و بخوای...


بردیا حرف میزد و اشکای لعنتیه من جاری بود...نزدیکم شد دستامو کنار زد و


با لحن مهربونی که اصلاً انتظارشو نداشتم گفت:


حالام گریه نکن...حالا بنفشه و بهار فکرمیکنن چیکارت کردم..!! پاشو..من که کاریت


نکردم! نازک نارنجی! نکنه توقع داشتی واسه این کارِت بهت تشویقیَم بدم؟ هووم


نگاش کردم دیگه از عصبانیتِ چند دقیقه پیش تو چشاش خبری نیود خیلی زودتر


از اون چیزی که فکر میکردم آروم شده بود...چشاش خیلی ناز بودن...به جرئت


میگم اگه چند لحظه دیگه بازم اونطوری نگام میکرد قطعاً لباشو میبوسیدم..


بردیا فوری مثل جن زده ها از جاش بلند شد...


گفتم: من..من اصلاً نمیخواستم که...


نذاشت حرفمو بزنم دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: مهم نیس نیلوفر!تموم شد


از جام بلند شدم دستگیره رو پایین کشیدم بازم قفل بود...در لعنتی اگه یه روزم


به عمرم باقی مونده باشه حتماً تو رو با بیل و کلنگ نابود میکنم...


بردیا لبخندی زد و کلید و انداخت و در رو باز کرد...


بیچاره بنفشه و بهار با صدای در مثل جن جلومون ظاهر شدن...


بردیا وقتی تعجب و نگرانیه اونا رو دید خندید و گفت:


چیه؟ چرا اینجوری نگاش میکنین؟ میبینین که سالمه...


بنفشه گفت: نیلوفر خوبی؟


بهار گفت: گریه کردی؟


بردیا نگام کرد و گفت: من چیکار کنم که شماها تا تقی به توقی میخوره آبغوره


میگیرین؟ از بس نسلِ شما لوس تشریف دارن...


به بردیا نگاه کردم نگاش هنوزم مهربون بودم یه حسی تو قلبم پیدا کرده بودم


حس میکردم دوسش دارم..مسخره بود نه؟ اما هر چی بود دوس داشتم ساعتها


تو چشاش زل بزنم...بهش وابسته شده بودم..یه نیرویی منو به سمتش میکشوند


بهار بازومو گرفت و گفت: برو یه آب به سر و صورتت بزن الان پارسام میاد...


به دستشویی رفتم..مشتی آب سرد پاشیدم تو صورتم آروم شدم...


به هال برگشتم بنفشه و بهار و بردیا رو کاناپه نشسته بودن..


بنفشه نگام کرد و گفت: خوبی؟ برات آبِ قند بیارم


بردیا گفت: ای بابا، مثل اینکه من مقصر شدما..انقدر لوسش نکنین!


لبخندی زدم و کنار بهار نشستم بنفشه گفت: والا بردیا اون قیافه ای که تو داشتی


منو بهار یه سکته ی ناقص زدیم..بیچاره ببین نیلوفر چی کشیده..
.
بهار بلند خندید و گفت: وای بردیا، نمیدونی بنفشه چه حالی داشت رنگش شده


بود مثِ گچِ دیوار..دستاش مسلرزید و هی آب دهنشو قورت میداد...باور کن اگه


دو دیقه دیگه در رو دیر باز میکردی از دست داده بودیمش!


لبخندی زدم بنفشه گفت: حرفِ مفت میزنه؟ صورتِ خودشو ندیده بود بیچاره


نا نداشت حرف بزنه هی میگفت بردیا بلایی سرش نیاره..زبونش چسبیده بود


سقفِ دهنش..!!


بردیا بلند خندید و گفت: من انقدر جذبه داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ببین چه


بلایی سر 3 تا دخترِ لوس و از خود راضی آوردم.نه خوشم اومد خیلی جذابم!


تازه میفهمیدم چرا بردیا دل این همه دختر رو برده بود..واقعاً جذاب و خوشگل بود


وقتی از تهِ دل میخندید بدون اینکه پوزخند بزنه یا کنایه بارم کنه خیلی موجودِ


دوست داشتنی و عزیزی میشد حاضر بودم الان که مهربون شده بود جونمم


فداش کنم!!


بهار کشت مارو از بس به پارسای بیچاره غذا تعارف کرد اونم خجالت میکشید


و سرخ شده بود!! بردیام مرتب میخندید و سر به سرشون میذاشت...آخر شب


شد پارسا رفت بنفشه داشت خیار پوست میگرفت ..


گفتم: وقتی مامان اومد قراره بریم خواستگاریه هستی...


بنفشه گفت: برای کی؟


بهار خندید و گفت: وا...برای نیلوفر...فقط نریمان مجرده دیگه..مبارک باشه دختر
خوبیه!


بنفشه گفت: ا به سلامتی..هستی خیلی دختر ماهیه! خوشبخت شن..


بردیا اخماش تو هم رفت..نمیدونم چرا باز همون بردبای سرد شد
بردیا از جا بلند شد و رفت..گفتم: ناراحت شد؟


بهار گفت: نه بابا چرا باید ناراحت شه؟؟ همیشه اینطوریه وقتی انتظارشو نداری


قاطی میکنه..عادت میکنی عزیزم...


بنفشه چپ چپ به بهار نگاه کرد و گفت: درموردِ بردیا حق نداری اینطوری حرف
بزنیا..


به حرفاوشن توجهی نکردم..یعنی چی؟ یعنی بردیا ، هستی و دوس داشت و حالا


که فهمیده قراره نریمان بره خواستگاریش ناراحته؟!! وای نه امکان نداشت..


البته از بردیا بعید نبودااا...اما دق میکردم اگه حدسم درست باشه..تازه داشتم کنار
بردیا عشق میکردم...


شب بخیر گفتم..خواستم برم اتاقِ بنفشه که منصرف شدم و رامو کج کردم و رفتم
دم اتاقِ بردیا...در زدم


_ کیه؟
_ نیلوفرم..بیام تو؟


بردیا در رو باز کرد پوزخندی زد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم..شما که غریبه
نیستین..اینجا اومدین!!


بازم همون بردیای سردو غیر قابلِ تحمل شده بود...


سرمو پایین انداختم از جلوی در کنار رفت...رفتم تو...در بسته شد!


بردیا روی صندلی نشست...


_ درِ اتاقت خیلی ترسناکه!


بردیا توجهی به حرفم نکرد و گفت: خب..کارِت؟


ناراحت شدم...چرا قاطی بود این؟؟


_ چرا ناراحت شدی؟


_ از چی؟


_ از اینکه گفتم میخوایم بریم خواستگاریه هستی؟


_ از کجا انقدر مطمئنی که ناراحت شدم؟؟


_ خیلی سخت نیس...جوابمو نمیدی؟


_ اشتباه میکنی من ناراحت نیستم...


_ هستی و دوس داری؟؟


این حرف یهو از دهنم پرید بردیا چند ثانیه با حالتِ مَنگی نگام کرد بعدش بلند
خندید ..ناراحت شدم..فقط بود منو مسخره کنه!!


بعد از چند ثانیه خندشو قطع کرد و گفت: تو مغزِ فندقیت چه چیزایی که نمیگذره!


چرا تو ذهنت منو به همه میرسونی؟ از اون وقته یلدا بود حالا نوبته هستیه؟؟


اگه بخاطرِ اون دختری که عصر خوندیش میگی..بزار روشنت کنم اون فقط یه


دلنوشته بود نه بیشتر..! من عاشق هیچکس نیستم..نه یلدا نه هستی!


هیچکس...توام لازم نیس منو پیش پیش متأهل کنی!


_ پس چرا ناراحت شدی؟


بردیا سرد گفت: تو این چیزا رو نمیفهمی...


منو میگی قرمز شدم و عصبی! حق نداشت انقدر بهم توهین کنه!


به سمت در رفتم بردیا گفت: در قفله! کلید رو میزه بردار و برو...


بردیا بیخیال رو تختش دراز کشید و دستاشو به حالت قائم روی پیشونیش گذاشت


چشماشو بست..وقتی حرف نمیزد و ساکت بود خیلی خوشگل تر میشد اما حیف


که هر وقت حرف میزد منو از خودش دور میکرد..لعنتی با لج در رو باز کردمو کلید و


انداختم رو تختش رو رفتم....رفتاراش خیلی غیر قابل پیش بینی بود...

بردیا منو چسبوند به دیوار بالا و پایین اومدنِ سینَشو خوب میدیدم...یه لحظه


حس کردم استخونام خرد شدن...دستاشو دو طرفم رو دیوار گذاشت و داد زد


_ کی بهت اجازه داد بیای تو اتاقم؟؟هان؟


لبامو محکم به هم فشردم که بغضم نشکنه...خواستم چیزی بگم که...


دستشو آورد بالا..خواست بزنه تو گوشم...یه لحظه قلبم وایساد...


پشیمون شد و دستشو آورد پایین...نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..اشکام راه


گرفت...پلکام داغ شده بود بردیا به سمتِ پنجره ی اتاقش رفت...پنجره رو باز کرد و


چند بار محکم و از تهِ دل نفس عمیق کشید اینکارو میکرد که عصبانیتش فروکش


کنه...نشستم و جلوی صورتمو گرفتم به هق هق افتاده بودم...


_ یاد بگیر که اتاقم مثلِ لوازم شخصیه! کنجکاوی تو هر کاری اصلاً درست نیستا..


این کارِتو اسمش سرک کشیدن تو کارای دیگرانه ...! اگه به خودم میگفتی که


انقدر برای دیدنِ اتاقم اشتیاق داری باور کن میذاشتم بیای..اما همیشه غد بودی


به خودت زحمت نمیدی ازم چیزی و بخوای...


بردیا حرف میزد و اشکای لعنتیه من جاری بود...نزدیکم شد دستامو کنار زد و


با لحن مهربونی که اصلاً انتظارشو نداشتم گفت:


حالام گریه نکن...حالا بنفشه و بهار فکرمیکنن چیکارت کردم..!! پاشو..من که کاریت


نکردم! نازک نارنجی! نکنه توقع داشتی واسه این کارِت بهت تشویقیَم بدم؟ هووم


نگاش کردم دیگه از عصبانیتِ چند دقیقه پیش تو چشاش خبری نیود خیلی زودتر


از اون چیزی که فکر میکردم آروم شده بود...چشاش خیلی ناز بودن...به جرئت


میگم اگه چند لحظه دیگه بازم اونطوری نگام میکرد قطعاً لباشو میبوسیدم..


بردیا فوری مثل جن زده ها از جاش بلند شد...


گفتم: من..من اصلاً نمیخواستم که...

نذاشت حرفمو بزنم دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: مهم نیس نیلوفر!تموم شد


از جام بلند شدم دستگیره رو پایین کشیدم بازم قفل بود...در لعنتی اگه یه روزم


به عمرم باقی مونده باشه حتماً تو رو با بیل و کلنگ نابود میکنم...


بردیا لبخندی زد و کلید و انداخت و در رو باز کرد...


بیچاره بنفشه و بهار با صدای در مثل جن جلومون ظاهر شدن...


بردیا وقتی تعجب و نگرانیه اونا رو دید خندید و گفت:


چیه؟ چرا اینجوری نگاش میکنین؟ میبینین که سالمه...


بنفشه گفت: نیلوفر خوبی؟


بهار گفت: گریه کردی؟


بردیا نگام کرد و گفت: من چیکار کنم که شماها تا تقی به توقی میخوره آبغوره


میگیرین؟ از بس نسلِ شما لوس تشریف دارن...


به بردیا نگاه کردم نگاش هنوزم مهربون بودم یه حسی تو قلبم پیدا کرده بودم


حس میکردم دوسش دارم..مسخره بود نه؟ اما هر چی بود دوس داشتم ساعتها


تو چشاش زل بزنم...بهش وابسته شده بودم..یه نیرویی منو به سمتش میکشوند


بهار بازومو گرفت و گفت: برو یه آب به سر و صورتت بزن الان پارسام میاد...


به دستشویی رفتم..مشتی آب سرد پاشیدم تو صورتم آروم شدم...


به هال برگشتم بنفشه و بهار و بردیا رو کاناپه نشسته بودن..


بنفشه نگام کرد و گفت: خوبی؟ برات آبِ قند بیارم


بردیا گفت: ای بابا، مثل اینکه من مقصر شدما..انقدر لوسش نکنین!


لبخندی زدم و کنار بهار نشستم بنفشه گفت: والا بردیا اون قیافه ای که تو داشتی


منو بهار یه سکته ی ناقص زدیم..بیچاره ببین نیلوفر چی کشیده...


بهار بلند خندید و گفت: وای بردیا، نمیدونی بنفشه چه حالی داشت رنگش شده


بود مثِ گچِ دیوار..دستاش مسلرزید و هی آب دهنشو قورت میداد...باور کن اگه


دو دیقه دیگه در رو دیر باز میکردی از دست داده بودیمش!


لبخندی زدم بنفشه گفت: حرفِ مفت میزنه؟ صورتِ خودشو ندیده بود بیچاره


نا نداشت حرف بزنه هی میگفت بردیا بلایی سرش نیاره..زبونش چسبیده بود


سقفِ دهنش..!!


بردیا بلند خندید و گفت: من انقدر جذبه داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ببین چه


بلایی سر 3 تا دخترِ لوس و از خود راضی آوردم.نه خوشم اومد خیلی جذابم!.......


تازه میفهمیدم چرا بردیا دل این همه دختر رو برده بود..واقعاً جذاب و خوشگل بود


وقتی از تهِ دل میخندید بدون اینکه پوزخند بزنه یا کنایه بارم کنه خیلی موجودِ


دوست داشتنی و عزیزی میشد حاضر بودم الان که مهربون شده بود جونمم


فداش کنم!!


******



بهار کُشت مارو از بس به پارسای بیچاره غذا تعارف کرد اونم خجالت میکشید


و سرخ شده بود!! بردیام مرتب میخندید و سر به سرشون میذاشت...آخر شب


شد پارسا رفت بنفشه داشت خیار پوست میگرفت ..


گفتم: وقتی مامان اومد قراره بریم خواستگاریه هستی...


بنفشه گفت: برای کی؟


بهار خندید و گفت: وا...برای نیلوفر...فقط نریمان مجرده دیگه..مبارک باشه دخترخوبیه!


بنفشه گفت: ا به سلامتی..هستی خیلی دختر ماهیه! خوشبخت شن..


بردیا اخماش تو هم رفت..نمیدونم چرا باز همون بردبای سرد شد


بردیا از جا بلند شد و رفت..گفتم: ناراحت شد؟


بهار گفت: نه بابا چرا باید ناراحت شه؟؟ همیشه اینطوریه وقتی انتظارشو نداری


قاطی میکنه..عادت میکنی عزیزم...


بنفشه چپ چپ به بهار نگاه کرد و گفت: درموردِ بردیا حق نداری اینطوری حرف
بزنیا..


به حرفاوشن توجهی نکردم..یعنی چی؟ یعنی بردیا ، هستی و دوس داشت و حالا


که فهمیده قراره نریمان بره خواستگاریش ناراحته؟!! وای نه امکان نداشت..


البته از بردیا بعید نبودااا...اما دق میکردم اگه حدسم درست باشه..تازه داشتم کنار
بردیا عشق میکردم...


شب بخیر گفتم..خواستم برم اتاقِ بنفشه که منصرف شدم و رامو کج کردم و رفتم


دم اتاقِ بردیا...در زدم
_ کیه؟


_ نیلوفرم..بیام تو؟


بردیا در رو باز کرد پوزخندی زد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم..شما که غریبه
نیستین..اینجا اومدین!!


بازم همون بردیای سردو غیر قابلِ تحمل شده بود...


سرمو پایین انداختم از جلوی در کنار رفت...رفتم تو...در بسته شد!


بردیا روی صندلی نشست...


_ درِ اتاقت خیلی ترسناکه!


بردیا توجهی به حرفم نکرد و گفت: خب..کارِت؟


ناراحت شدم...چرا قاطی بود این؟؟


_ چرا ناراحت شدی؟


_ از چی؟


_ از اینکه گفتم میخوایم بریم خواستگاریه هستی؟


_ از کجا انقدر مطمئنی که ناراحت شدم؟؟


_ خیلی سخت نیس...جوابمو نمیدی؟


_ اشتباه میکنی من ناراحت نیستم...


_ هستی و دوس داری؟؟


این حرف یهو از دهنم پرید بردیا چند ثانیه با حالتِ مَنگی نگام کرد بعدش بلند


خندید ..ناراحت شدم..فقط بود منو مسخره کنه!!


بعد از چند ثانیه خندشو قطع کرد و گفت: تو مغزِ فندقیت چه چیزایی که نمیگذره!


چرا تو ذهنت منو به همه میرسونی؟ از اون وقته یلدا بود حالا نوبته هستیه؟؟


اگه بخاطرِ اون دفتری که عصر خوندیش میگی..بزار روشنت کنم اون فقط یه


دلنوشته بود نه بیشتر..! من عاشق هیچکس نیستم..نه یلدا نه هستی!


هیچکس...توام لازم نیس منو پیش پیش متأهل کنی!


_ پس چرا ناراحت شدی؟


بردیا سرد گفت: تو این چیزا رو نمیفهمی...


منو میگی قرمز شدم و عصبی! حق نداشت انقدر بهم توهین کنه!


به سمت در رفتم بردیا گفت: در قفله! کلید رو میزه بردار و برو...


بردیا بیخیال رو تختش دراز کشید و دستاشو به حالت قائم روی پیشونیش گذاشت


چشماشو بست..وقتی حرف نمیزد و ساکت بود خیلی خوشگل تر میشد اما حیف


که هر وقت حرف میزد منو از خودش دور میکرد..لعنتی با لج در رو باز کردمو کلید و


انداختم رو تختش رو رفتم....رفتاراش خیلی غیر قابل پیش بینی بود...

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم دلم برا بردیا تنگ شده


بود...خل شده بودم دیگه!! به آشپزخونه رفتم بردیا و



بنفشه مشغول خوردن صبحونه بودن بهار هنوز خواب


بود...سلامی کردم و روی صندلی ای روبروی بردیا

نشستم


همین لحظه گوشیم زنگ خورد...شماره ی مانی بود


میدونستم بردیا به اسم مانی حساسه!!! گوشی و باترس




جواب دادم میترسیدم باز تیکه بپرونه و بیشتر از همیشه از


نظرش بیفتم...نگاه های بردیا رو روم حس میکردم...


_ الو...


_ الو نیلوفر خانوم سلام عرض شد..مانی هستم...


وای الان چه وقتِ زنگ زدن بود..!!


_ الو..س..س..سلام آقا مانی.....


وای لبمو جویدم چرا اسمشو آوردی احمق!!


چشای بردیا اندازه ی دو تا بشقاب گشاد شد...کارم تموم بود...


_ معذرت میخوام بی موقع زنگ زدم...


_ نه خواهش میکنم امرتونو بفرمائید...


بلند شدم نتونستم زیر نگاهای بردیا باهاش حرف بزنم رفتم رو تراس...خدا بخیر کنه...


_ راستش میخواستم قبل اینکه برم بیمارستان، باهاتون حرف بزنم...


نمیشد بعد از بیمارستان زنگ بزنی؟؟


_ بفرمایید...من سرتا پا گوشم...


_ به نظر شما هستی و نریمان با هم خوشبخت میشن..؟


بابا آخه یکی نیس بهش بگه من سر پیازم یا ته پیاز؟؟ اصلاً



مگه من پیشگو و رَمالم که بگم با هم خوشبختن یا نه..


_ والا چی بگم! به نظر من خیلی بهم میان...اخلاقاشونم



شبیه همه..مغرور و یه دنده!


_ نریمان، واقعاً هستی و دوس داره؟


ای خداااااا منو بُکش راحت شم...آخه من از کجا بدونم...؟؟


_ والا من تاحالا درمورد این موضوع با نریمان جدی حرف


نزدم..اما مطمئنم وقتی حرفی میزنه پاش وایمیسه..


_ خیالمو راحت کردین..من روی هستی خیلی



حساسم..میدونم تو این مدت چقدر اذیت شده و نمیخوام تکرار شه


_ بله..میفهمم چی میگین...خیالتون راحت نریمان هیچوقت


نمیخواسته هستی عذاب بکشه اونم یه سوئ تفاهم



بود..وگرنه نریمان جونشم برای هستی میده...


_ مرسی..خیلی زیاد..ببخشید مزاحمتون شدم..خداحافظ


_ نه خواهش میکنم..شما هیچوقت مزاحم

نیستین..خدافظ


گوشیمو قطع کردمو سرمو که برگردوندم چهره ی عصبیه


بردیا رو دیدم... یا خداااا..این اینجا چیکار میکرد..!!


_ چرا هول کردی؟؟ دل میدادی و قلوه میگرفتی دیگه

نه؟؟



بعد با حالت عصبی ادامو درآورد و گفت: شما هیچوقت


مزاحم نیستین..!!


_ تو چرا انقدر پیله کردی به اون بدبخت؟؟


_ اون بدبخته؟ تا وقتی حامی و پشتیبانی مثل تو داره چرا بدبخت باشه...؟؟


_ تفکراتت خرابه؟ ذهنتم منفیه...


_ برات متأسفم..اونقدرام که فکر میکردم دختر سر به زیر و نجیبی نیستی...


حرفشو زد و رفت..!! خیلی بهم برخورد..مگه چیکار کرده


بودم؟ کاش دهنم خرد میشد اون حرف آخریو نمیزدم به


مانی...شانس ندارم که..!! دیگه دوس نداشتم جلوی بردیا


با مانی حرف بزنم حوصله ی عصبانیتشو نداشتم..


حالا عصبانیتش به کنار دوسش داشتمو نمیخواستم فکر بد کنه!!








4روزی میشد که خونه ی خاله پری بودم...دلم برای اتاقم


تنگ شده بود اما دلم نمیومد بنفشه رو تنها بزارم طفلی


خیلی سعی میکرد بهم خوش بگذره و هوامو داشت...منم روم نشد بهش بگم میخوام برم خونَمون!!


ساعت 9 از خوابِ ناز بلند شدم انقدر تو این مدت بنفشه


بهم رسیده بود که حس میکردم مثل بشکه ی 10 تُنی



شدم کسی خونه نبود..شوکه شدم کجا بودن پس؟؟


بنفشه همیشه این موقع خونه بوداااا...


لیوانی چای برای خودم ریختم زنگ زدم گوشیِ بنفشه، جواب نداد...!!


تی وی و روشن کردم، تلفن زنگ خورد گوشی و

برداشتم..


_ الو بفرمایید؟


_ الو نیلوفر...


صدای بردیا بودم..عزیزم چقدر ناز اسممو صدا



میکرد..خودمو دوس داشتم فداش کنم...
_ سلام بردیا..خوبی؟ بقیه کجان؟ کسی خونه نیس، من تنهام..


_ بهار که پیشِ پارساس بنفشه هم رفته خونه ی یکی از دوستاش نهار نمیاد خونه!


شوکه شدم..بنفشه چرا باید منو بزاره و بره؟؟


_ حالام یه نهاره خوشمزه درست کن که من میام خونه؟


لبخندی زدم..به به آقا چه خوش اخلاق شدن!! چشم ....


_ چی دوس داری؟


مثل تازه عروس و دومادا داشتیم حرف میزدیم تو اوج اَبرا بودم که....




_ مهم نیس من چی دوس دارم...فقط تا من میام خودتو مشغول کن....


از رو اَبرا افتادم با مخ رو زمین!!! همیشه کارش بود..آدمو میبرد تا اوج و بعد...سقوط آزاد!!


_ باشه..خدافظ...


گوشی و قطع کردم ضدحال خورده بودم اساسی...!!

صداش با اینکه مهربون بود اما غم و ناراحتی تو صداش


موج میزد دست به کار شدم..باید میفهمید چه دستپختی


دارم..خدا نوشین و خیر بده که چند تا غذای انگشت شمار


یادم داده بود که حالا جلوی بردیا ضایع نشم!!


به سمتِ یخچال رفتم همه چی توش پیدا میشد..!! شده


بودم عینِ خانومای کدبانو!!


شروع کردم..2ساعتی کارم طول کشید بوی قیمه کل


خونه رو برداشته بود..به به چیکار کردم!!


آخرشم لباسامو عوض کردمو روی مبل نشستم منتظرِ


بردیا!! حس خوبی داشتم اما ته دلم عجیب شور میزد...


به سمت تلفن رفتم شماره ی خونه رو گرفتم حمید


گوشی و برداشت...


_ بله؟


_ الو سلام حمید آقا


_ نیلوفر تویی؟سلام خوبی؟


_ مرسی..ببخشید نوشین هس؟


حمید هول شد..نمیدونم چرا به لکنت افتاد...


_ رفته..خرید!!


_ خرید؟؟ الان؟ نزدیکه ظهره؟


_ خب...یه کم خرت و پرت نیاز داشت رفت بخره..بگم اومد بهتون زنگ بزنه؟


_ نه..خودم بعد بهش دوباره زنگ میزنم..مرسی خدافظ


_ باشه..خدانگهدار!


چرا همچین کرد؟؟ انگار با لولو داشت حرف میزد بیچاره


هنگ کرده بود..صدای آیفن پیچید تو گوشم بیخیال حمید


شدم و دکمه ی آیفن و فشار دادم...بردیا وارد شد..چهرش


آشفته و خسته به نظر میرسید...


وقتی دید با تعجب زل زدم بهش گفت: سلام..مرسی منم


خوبم!!


به خودم اومدم لبخند تلخی زدمو گفتم: سلام...چرا انقدر آشفته ای؟


لبخند محوی زد و گفت: من خیلیم خوشگل و جذابم!! کجام آشفتس؟؟


از اینکه شوخم شده بود بزنم به تخته!! قند تو دلم آب


شد!! راست میگفت خیلی جذاب تر میشد وقتی عصبی


بود یا خسته به نظر میرسید!!


رو مبل نشست براش یه لیوان شربت آوردم یه نفس


سرکشید....


_ چه بویی راه انداختی دختر؟؟
_ بعد از چند ماه آشپزی کردم..خدا به دادت برسه یه زنگ


به اورژانس بزن قبلش!


_ بوش که عالیه!!


از این همه مهربونیش شوکه شدم منتظر بودم یه تیکه


بپرونه و منم لج کنم باهاشو یه دعوا راه بیفته..اما...


از این رام بودنش میترسیدم...حتی یکی از حرفاشم تلخ و


نیش دار نبود..نمیدونم چرا از تحولاتش خوشحال نبودم


بردیا چشاشو ریز کرد و گفت: نیلوفر تو امروز چته؟ چرا


هی زل میزنی به من؟؟


_ نمیدونم بردیا، حس خوبی ندارم...زنگ زدم خونمون


حمید گوشی و برداشت گفت نوشین رفته خرید، اون اصل
اً
عادت نداره دم ظهر بره خرید...


_ تو زیادی حساسی...شاید مجبور شده بره...انقدر نگران نباش...


_ شاید حق با توئه!!!


_ ببینم خانوم! نمیخوای به ما نهار بدی؟؟


خانوم؟؟ اوووه چقدر خوشحالم خدااااااا........مثل جن زده


ها از جا پریدم و رفتم آشپزخونه...بردیا برای شستن


دست و صورتش راهیه دستشویی شد منم داشتم رو



سالاد سس میریختم که تلفن زنگ خورد با یه دستم سس


میریختم با اونیکی گوشی و برداشتم...


_ بله؟ الو؟


صدای هق هق گریه میومد...


_ الو؟؟ بفرمایید


صدای بهار بود..


_ الو نیلوفر...


_ بهار تویی؟ چرا گریه میکنی؟


_ نیلوفر بدبخت شدیم...!!


قلبم هری فروریخت...


_ چی شده بهار؟ تو که منو جون به لب کردی که...


_ نیلوفر..بابات...بابات...مُرد.. نیلوفر!


تعادلمو از دست دادم...قلبم یه لحظه ایست کرد..ظرف


سس با شدت افتاد کف پارکتای سالن و با صدای بدی


شکست...بردیا با عجله به سمتم اومد تلفن از دستم افتاد


بردیا با نگرانی نزدیکم شد....


_ نیلوفر خوبی؟ چی شد یهو؟؟ وقتی گوشیه تلفن و


آویزون دید به سمت تلفن رفت...


_ الو..؟ بهار تویی؟ ...مگه نگفتم لال میشید تا خودم یواش


یواش بهش بگم؟....ببند دهنتو! احمق!


دیگه صدایی نشنیدم و کف زمین ولو شدم...فقط صداهای


ضعیف و درهم بردیا تو گوشم بود....

فصل نهم***




چشامو باز کردم خیلی سرگیجه داشتم...جای سوزنِ سرم رو دستم درد میکرد...


اطرافمو نگاه کردم خیلی بیحس بودم...


_ کسی اینجا نیس؟؟
ژینوس و بنفشه رو بالای سرم دیدم......هردوتاشون لباسای


مشکی پوشیده بودن و چشای ژینوسم قرمز شده



بود...رنگِ مشکی...!! آخ چه غم بزرگیه.....بابام؟؟ وای نه .یعنی


دیگه نمیبینمش؟؟ وای........


خواستم بلند شم که بنفشه نذاشت..


_ نه نیلوفر بخواب استراحت کن عزیزم...تو حالت خوب نیس!!


اشکام راه افتاد..


_ توروخدا بنفشه بگو بابام زندس؟؟ بگو همه ی این حرفا دروغه؟


بگو الان خونه نشسته منتظره ته تغاریشه!


ژینوس سمتم اومد شونه هامو مالید و گفت: قربونت برم من!!


الان فقط استراحت کن..!!


گفتم: نه ژینوس...بابام کو؟؟ هان؟ جواب بده لعنتی..چطوری این


اتفاق افتاد؟؟


ژینوس گفت: دیروز آقاجون تصادف کرد...اما...تا..تا رسوندنش


بیمارستان..وای نیلوفر بدبخت شدیم..اون!!


دیگه ادامه نداد های های گریه کرد...من چی؟؟ من باید اینجوری


جای اون اشک میریختم اما...


لال شده بودم...شوکه بودم و نمیدونستم چیکار کنم..باورم


نمیشد!!از این ناراحت بودم که خونه نبودم این چند


روز و حتی نشده بود برای بار آخر ببینمش!!


پرستار سررسید به سمتم اومد...: بهتره استراحت کنی!!


پرستار به بنفشه و ژینوس اشاره کرد که بیرون باشن تا من


استراحت کنم بعدشم یه آرام بخش به سرُمم تزریق


کرد و رفت..کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد.......




_ بهار..بهار میخوام بابامو ببینم..توروخدا.توروخدا....


بهار خم شد و گونه مو بوسید..


_ با خودت داری چیکار میکنی نیلو؟....


بهار اشک میریخت من مدام بیتابی میکردم...بهار از اتاقم بیرون


رفت....نگاهای طوسیه بردیا رو رو خودم حس کردم


بردیا زیر بازومو گرفت و کمک کرد لباسامو بپوشم...به کمک بهار


رو بردیا سوار ماشین بردیا شدم...بدنم نا نداشت


فردا مراسم خاکسپاریه بابام بود..آخ بابام.....


رو به بردیا گفتم: منو ببر خونَمون بردیا...


بردیا خیلی ناراحت بود غم تو چشای طوسیش موج میزد...یه


حلقه ی قرمز دورِ چشاش به چشم میخورد


با لحن بیروحی گفت: نه میای خونه ی ما! نکنه قصد داری


خودکشی کنی؟ هوووم؟


گفتم: نه بردیا، من باید برم تا الانشم دیر کردم..من بابامو ندیدم


قبل مرگش بردیا میفهمی اینو؟؟


بردیا بی حوصله گفت: فردا مراسمه خودم میبرمت


سرِخاک..دیگم اصرار نکن که محاله ببرمت...


بُق کردمو تو صندلیه ماشین فرو رفتم...خودرأی!! همیشه


همینطور بود نظراتشو بهم تحمیل میکرد...لعنت به تو


بردیا!!! بهار داشت تند تند با بردیا حرف میزد اما من اصلاً حواسم


به حرفای اون دو تا نبود...


به خونه ی خاله پری رسیدیم بنفشه با دیدنم بغض کرد و لباشو


فشرد تا اشکاش نریزه پایین..منم که نزده


میرقصیدم خودمو انداختم تو بغلشو.......


بعد از چند دیقه همه روی کاناپه نشستیم..


بردیا رو به بنفشه گفت: نگار اومده تهران؟


بنفشه گفت: نگار تنها اومده..به آقا مهران مرخصی ندادن..تینام


مونده پیشه خونواده ی آقا مهران تو اصفهان..


بهار گفت: خاله پروانه چی؟ خبر داره؟
اسمِ مامانو که شنیدم انگار داغِ دلم تازه شد..دوباره اشکام راه


گرفت و به فین فین افتادم...


بنفشه بوسم کرد و گفت: قربونت برم من..انقدر گریه نکن!!


بنفشه رو به بهار گفت: خاله پروانه قراره برگرده تهران...مامان و دایی میمونن اما خاله برمیگرده..!!


تا صبح بیدار بودم خیلی خسته بودم اما خوابم نمیبرد...فکر بابام!!


...


صبح ساعت 8 همه بیدار شدن..خودمو تو آینه دیدم خیلی چشام


قرمز شده بود عین هیولا شده بودم خودمم یه لحظه از قیافه ی خودم ترسیدم!!


حتی حال نداشتم به خودم برسم..لباسای مشکیمو


پوشیدم..رفتیم سر خاک..!!


مامان طفلی هنوزم شوکه بود...نریمان مردونه گریه میکرد! نیما


سرخاک نشسته بود و بُق کرده بود


بردیا تو لباس مشکی خیلی جذاب شده بود ته ریش خیلی بهش


میومد...منم که...


چه حال بدی داشتم!!نوحه خوان با سوز زیادی میخوند و دلم


کباب بود...دسته گل بزرگی رو خاک بابا بود که روبان


مشکی ای روش زده شده بود..حلوا و میشکا هم بین عموم


پخش میشد...


بهترین کسمو از دست داده بودم..محکمترین تکیه گاه زندگیم...


نیما اعلام کرد که همه برای صرف نهار بیان خونه ی ما..از همه هم تشکر کرد!!


کم کم سر خاک بابا خلوت شد..هستی کنارم اومد بازومو گرفت و


گفت: پاشو عزیزدلم..پاشو بریم تو ماشین!


زار زدم: نه هستی کجا بیام؟ بابام اینجا تنها میمونه! نه هستی من نمیام...


بنفشه نزدیکم شد: قربونت برم میخوای خودتو بکشی؟ پاشو نیلوفر...


هستی بغض کرده بود چشای نازش مغموم بود...


در حال اشک ریختن و ضجه زدن بودم که دستایی قوی و محکم منو از جا کَندَن...سرمو بالا گرفتم..بردیا بود!


صورتش از اشک خیس بود...همیشه پشتم بود..تکیه گاهم بود


هروقت نیاز داشتم به کسیکه پیشم باشه


بریدا حضور داشت..! سرمو به سینه ی ستبر و پهنش


چسبوند..چقدر آروم شده بودم!!


کمرکمو آروم گرفت و کمک کرد تا راه برم یقه ی لباسش از اشکام


خیس بود...از یقه اش گرفتم تا از نیُفتم زمین!


از اینکه کنارم داشتمش به خودم میبالیدم...


آهسته نزدیک گوشم گفت: بسه دیگه نیلوفر! اینجوری پیش بری


توام از پا درمیایا..


نمیخواستم حرفی بزنم..تو خلسه ی سیرینی فرو رفته بودم!!


به کمک بردیا سوار ماشینش شدم بردیا پشت رُل نشست


بنفشه و هستی ام سوار ماشین بریدا شدن..


هستی گفت: میریم مسجد؟


بنفشه گفت: آره دیگه..


هستی گفت: مانی زنگ زد و عذرخواهی کرد که نتونسته سر


خاک بیاد اما گفت حتماً خودشو برای مراسم بعدظهر میرسونه!


سکوت کردم..من با مانی چیکار داشتم..حضورش برام مهم نبود


همینکه بردیا بود کافی بود!!هر چی بقیه اصرار کردن نتونستم


غذا بخورم..حالم خوب نبود بغض مثل یه گردوی سفت تو گلوم گیر


کرده بود بخاطر اینکه مامانو بیشتراز این عذاب ندم نمیتونستم


بغضمو رها کنم و راحت شم...مراسم شروع شد مامان مدام


بیتابی میکرد و ناله و شیون سر میداد..


مانی و آقای پرور نزدیکم شدن.مانی نزدیکم شد کت اسپورت


مشکی رنگی پوشیده بود با جین آبی!


_ سلام نیلوفر خانوم..غم آخرتون باشه..خدا رحمتشون کنه! منو


ببخشید نشد صبح بیام سر خاک پدرتون!


حالا چه اصراری داشت حتماً بگه ک بودنش مهم بوده؟؟ حرفی


نزدم فقط با تکون دادن سرم ازش تشکرکردم


آقای پرورم با متانت خاصی که همیشه تو شخصیتش میدیدم بهم تسلیت گقت...


مراسم تموم شد هستی صورتمو بوسید و گفت: نیلو..توروخدا



خودتو عذاب نده..میخوای پیشت بمونم؟


گفتم: نه عزیزم..برو خونه استراحت کن خیلی زحمت کشیدی..


هستی با بغض نگام کرد...و بدون حرف با مانی و آقای پرور رفتن!


مسجد کم کم خلوت شد..! بردیا نزدیکم شد زیر بازومو گرفت و



گفت: بریم نیلوفر!


حتی دلم نمیخواست حرف بزنم تا آرامش صداش از سرم


بپُره..خیلی مهربون شده بود..خیلی..!!


سوا رماشین بردیا شدم....ماشینش حرکت کرد..دلم گرفته بود با


بغض گفتم:امروز خیلی زحمت کشیدی..مرسی؟


عادی گفت: زحمتی نبود...


_ تو یه بارم بهم تسلیت نگفتی..همه اومدن جلو باهام ابراز


همدردی کردن اما تو...


دلم پُر بود...باید برام توضیح میداد!


بردیا خیلی سرد گفت: تسلیت و که همه میگن حالا یکی نگه..چه فرقی داره!!


حرفاش قانعم نکرد بُق کردم...


_ مانی مسجد اومد نه؟


_ آره..


پوزخندی زد و گفت: چرا سرِ خاک تشریف نیاوردن...


این بردیام وقت گیر آورده بودا......


_ شنیدی که هستی گفت عمل داشته..نشده بیاد!


_ عملش مهمتر از تو بوده!


_ من؟ به من چه ربطی داشته؟ اگرم الان اومد مسجد فقط از


روی لطف بوده نه بیشتر!!


بردیا با لبخند مضحکی که گوشه لبش بود گفت: مطمئنی فقط لطف بوده؟


چنان نگاه خشمگینی بهش کردم که سکوت کرد...دیگه هیچ


حرفی بینمون رد و بدن نشد منو رسوند خونه...


بدون خدافظی و تشکر رفتم سمت خونه! یه لحظه برگشتم



عقب..با تعجب نگام میکرد محلش نذاشتم


باید میفهمید که نباید اذیتم کنه...


وارد خونه شدم..همه جا منو یاد بابا مینداخت..با بغض به قاب


عکس بزرگ بابا که به دیوار پذیرایی نصب شده بود و


روبان مشکی ای به صورت اُریب گوشه ی قاب عکس زده شده


بود زل زدم...چقدر نگاش مهربون بود...لبخندش!


بغضم ترکید و بلند بلند اشک ریختم...

با صدای بلند حرف زدن نوشین چشامو باز کردم روی مبل


خوابم برده بود نوشین عصبی بود چشامو باز کردم


رو به نگار میگفت: یعنی پدرزنش انقدر براش ارزش


نداشت که اون شغله مسخرشو ول کنه و یه سر بیاد


مراسم؟


نگا ربا ناراحتی گفت شنیدی که چی گفتم..بهش مرخصی


ندادن ما تازه اومده بودیم تهران...نشد بیاد


نوشین با خشم گفت: امروز صدهزار نفر ازم سراغشو


گرفتن بعضیام با طعنه میگفتن آقا مهران تشریف ندارن تو



مراسم پدرزنشون؟؟ همه چیز که پول و کار کردن



نیس...خوبه یه کم احترامم سرمون بشه!
نوشین خیلی عصبی بود بغض تو صداش موج میزد طفلک
چقدر زرد و لاغر شده بود..


نوشین روی اینجور مسائل خیلی حساس بود..


نگار با دلخوری گفت:


تو چیزایی که بهت مربوط نیس دخالت نکن...نتونست بیاد


میفهمی؟ حالا اگه نمیفهمی مشکله خودته!


نوشین داد زد: به من مربوطه...پای آبروی بابام وسطه!


دومادش تو مراسمش نبوده و دارم آتیش میگیرم..


نیما با تحکم گفت: بس کن نوشین! این بچه بازیا چیه؟


نگار با ناراحتی و بغض گفت: نه نیما بزار بگه...بگه که منو


شوهرم باعثِ آبروریزیه بابا شدیم..


نوشین با بی محلی گفت: من تورونگفتم نگار! اون دوماد


شیفته ی کار رو گفتم..


نگار گفت: اما اون شوهر منه!! میفهمی؟


نریمان با عصبانیت گفت: تمومش میکنین یا نه؟ حالا خوبه


حال و روزمونو میبینینا...الان وقتِ جنگ و دعواس؟ مهران


نبوده که نبوده..نمیتونه که کارشو ول کنه هلک هلک بیاد


تهران برای یه مراسمه تشریفاتی که!



حمید رو به نوشین گفت: بهتره تو دخالت نکنی نوشین!


مامان که از اون موقع با بغض بقیه رو نگاه میکرد بلند شد


و با ناراحتی به سمت اتاقش رفت..چقدر پیر شده بود؟؟


کمرش خم شده بود!!! اونم فقط در عرض چند ساعت؟؟؟


معلوم بود غم سنگینی رو دوشش حس میکنه...


نیما با خشم رو به نوشین و نگار گفت: به جای اینکه مرهمِ


دردای مامان باشین؟ این بچه بازیا چیه؟


نگار با گریه به اتاقی رفت...نوشین و حمید داشتن با هم


حرف میزدن..


طفلی ژینوس از بیخوابی، چشاش قرمز شده بود رو بهش


گفت: پاشو بریم اتاقم استراحت کنیم


از خدا خواسته قبول کرد به اتاقم رفتیم..ژاله و خونواده


یعمو رفته بودن کیش و از مرگ بابا خبر نداشتن...


چون قلب عمو هم ضعیف بود بهتر دونستن که بهشون


چیزی نگن تا برگردن تهران!




40 روز با سختی و دلتنگی گذشت..خونمون ساکت و



مغموم بود صدایی از کسی درنمیومد انگار بابا همه چیزو


با خودش برده بود..تموم خوشامونو!! مراسم چهلم هم


باشکوه برگزار شد...


به خونه ی خودمون رفتیم بنفشه چند تا بسته ی کادو پیچ


شده روبرومون گذاشت و رو به مامان گفت:


خاله جان..بهتره لباسای عزاتونو در بیارین...خدا رحمت کنه


حسن آقا رو..!


بهار یکی از بسته ها رو بهم داد و گفت: لباس سیاتو درار


نیلوفر!


بغض کردم...به این راحتی؟!!


مامان با گریه گفت: چطوری لباس عزامو دربیارم وقتی دلم


هنوز عزادارشه؟نه بنفشه جان من نمیتونم..ممنون


مامان بلند شد و به اتاق مشترکش با بابا رفت...


بردیا رو به نوشین گفت: حواست بیشتر به خاله باشه!



نگارم که برگشت اصفهان..


با غم تو چشای بردیا زل زدم...نگامون یه لحظه توهم گره


خورد اما زود نگاشو ازم گرفت و بلند شد......


بعد از چند روز رفتم یونی!!


هستی و از دور دیدم..دلم براش یه ذره شده بود نزدیکم


شد با خنده گفت:



به به چه عجب!! تشریف آوردین دانشگاه خودتون!!


لبخند محوی زدم و گفتم: سلام....زبون دراز!
هستی خندید...بازومو گرفت و ساکت شد..


_ چیه ساکت شدی دخترکم؟ چته؟


_ نیلوفر؟


_ هوووم؟


_ نریمان چشه؟ خوبه؟ چرا انقدر ناراحته؟


_ باید درکش کنی هستی..اون وابستگیه زیادی به بابام


داشت..


_ فقط ترسیدم دیگه منو نخواد..


_ خیالت راحت اون دیوانه وار تو رو دوس داره!! منتظر


میمونی هستی؟


_ منتظره چی؟


_ میدونم خیلی صبرکردی اما یه کم دیگه تحمل کن تا



اوضاع خونَمون خوب شه و بعد بیایم خواستگاریت..


هستی حرفی نزد طفلک نزدیکه دو ماه میشد که منتظر


بود مامانم از آمریکا بیاد و بریم خواستگاری..


اما نشده بود...همه چی یهو پیش اومد...


حق با هستی بود نریمان خیلی عصبی و بهونه گیر شده


بود تو خونه کسی سر به سرش نمیذاشت و زیاد


بهش گیر نمیدادیم تا اروم شه..




همه تو سالن فرودگاه منتظر اومدنه خاله پری و دایی


پدرام بودیم پروازشون تأخیر داشت...


یلدا یه دسته گل بزرگ دستش بود و هی سرک میکشید تا


باباشو پیدا کنه! خسته شده بودم روی صندلی


نشستم با بردیا قهر بودم حتی سلامم بهش نداده بودم از


اون روزی که تو مراسم بابا بهم گیر داده بود و عصبیم



کرده بود باهاش حرف نزده بودم...بالاخره خاله و دایی


پدرام و از دور دیدیم با دو تا چمدان بزرگ سررسیدن..


مطمئن بودم که چمدونا یه دونشونم بوی سوغاتی


نمیده..به قول نوشین گردش و عشق و حال که نرفته



بودن..


اما من با نوشین موافق نبودن حالا چی میشد یکی از اون


چمدونا رو سوغاتی پُر میکردن!!


خداروشکر خاله پری حالش خوب شده بود و با عملی که


رو قلبش انجام شده بود سرحال تر به نظر میرسید با


دیدن مامانم دوباره اشکاشون راه گرفت..جای بابا خیلی


خالی بود...همه به خونه یخاله پری رفتیم..یلدا مدام مثل


بچه ها خودشو برای دایی لوس میکرد و دایی پدرامم که


معلوم بود خیلی دلش برای دختر یکی یه دونه و لوسش


تنگ شده با ذوق کودکانه ای به حرفاش گوش میداد و



گاهی هم لبخند ملیحی میزد...


بنفشه و ژینوس برای تدارکات شام رفتن آشپزخونه!! خاله


هم از اوضاعش تو آمریکا و عملش حرف میزد خسته


شده بودم...همیشه از حرفای بقیه زود کلافه میشدم..



روی تراس رفتم..از ته دل نفس عمیقی کشیدم و هوای


خیلی تمیز و پاکِ تهران و داخل ریه هام فرو کردم!! البته


این رویایی بیش نبودااا!!


داشتم به صدای جیک جیکِ گنجیشکا گوش میدادم که


صدای تک سرفه ی بردیا تمرکزمو بهم زد...


گفتم: چرا هر جا میرم..میای دنبالم؟


بردیا بی تفاوت به حرفم، پشت به من کنار نرده های


سفید ایستاد دستاشو تو جیبای جین تنگش فرو کرد و به


جلوش که حیاطشون بود خیره شد..معلوم بود غرقه


فکره!!


حرفمو دوباره تکرار کردم با لحن سردی گفت: حرفات برام


جالب نیس که جوابتم بدم دختر کوچولو!


زورم گرفت..دمای بدنم به بالای نقطه ی جوشِ آب


رسید...اما ساکت موندم ....


بردیا وقتی دید ساکتم گفت: چیه ساکت شدی>؟


اگه حرف میزدم اون حرفارو میزد اگرم یه گوشه مثل بچه


ی آدم ساکت وایمیسادم بازم بهم گیر میداد..


خواستم تلافی کنم صدامو کلفت کردم ژستشو گرفتمو


گفتم: حرفات برام جالب نیس که جوابتم بدم پسر کوچولو!


بردیا پوزخندی زد و گفت: خیلی خب!! فهمیدیم بلدی


تلافی کنی..خیلی شوکه شدم وقتی دیدم حرفی نزدی..


فکر کردم یه نیلوفره دیگه شدی اما الان مطمئن شدم که
خودتی!!


حرفی نزدم..میخواستم یه امروز و باهاش خوب باشم.


_ کی میرین خواستگاریه هستی؟


_ چرا؟ ناراحتی؟


_ باز شروع کردی به چرت و پرت گفتن؟چرا باید ناراحت


شم؟


_ نگرانِ نریمان نباشیا..اگه هستی هم تو رو بخواد


خودشو میکِشه کنار...


بردیا زل زد تو چشام با حرص گفت: عجبــــا! من میگم



هستی و نمیخوام تو میگی دوئل کنین یکیتون بازنده شید؟


تو کله ی پوکت چی پُر شده؟ هوووم؟ گچ؟ کاه؟ سیمان؟


انگشت اشارمو به نشانه ی تهدید جلوی صورتش گرفتم و


گفتم: هی هی هی! بهت اجازه نمیدم بهم توهین کنیا!


_ چرا دوس داری منو به همه برسونی؟ به یلدا؟ هستی؟


_ از آدمای سرد بیزارم...


_ از خودتم؟!


بردیا دستاشو از جیب جینش درآورد و از نرده هایی که


جلوی رویمون بود گرفت و خم شد...نفس عمیقی کشید


خیلی دلم میخواست دستاشو بگیرم یا تکیه بدم به



کمرش!! اما...از من این کارا بعید بود!! ته دلم دوسش

داشتم


خیلی زیاد..اما نمیدونم چرا وقتی همدیگر ور میدیدیم انقدر


مثل خروس جنگی میشدیم!!


داشتم به استایل خوشگل بردیا با اون تی شرت قرمز



رنگش نگاه میکردم که صدای ضعیفش به گوشم رسید..


_ یلدا میدونه دوسش ندارم.



RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 23-08-2015

پُست چهارمـ !

××


نگامو به نیمرخ بردیا دوختم...ترکیبِ صورتش واقعاً زیبا


بود... موهای مشکی و مرتبش دو طرف صورتش ریخته


شده بود تو صورتش! بینی کوچیک و ریزی داشت لباشم


که قلوه ای و صورتی کمرنگ بود!


وقتی سکوت کش دارمو دید گفت: نیلوفر شنیدی چی


گفتم؟



نگامو از صورتش گرفتم و به نقطه ای نامعلوم نگاه کردم و


گفتم: آره شنیدم!


_ خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟


_ چی بگم؟


_ تو میدونی من یلدا رو نمیخوام..نه؟


_ بنفشه بهم گفت...


نفس راحتی کشید و گفت: پس چرا با حرفات و طعنه هات


آزارم میدی؟


_ چون باورم نمیشه..


_ چی باورت نمیشه؟


_ اینکه یلدا رو دوس نداری اما دربرابرِ حرفا و لوس بازیاش


ساکت نشستی...


_ همه میدونن اینا همه بازیشه!! یلدا اهل عشق و


عاشقی نیس! فیلمشه که بره ایتالیا!


_ اتفاقاً توام دنبال عشق و عاشقی نیستی.. پس در و


تخته با هم جورن حسابی!!


آخه بگو دختر مرض داری؟ الان که بریدا ساکت و جدی و


بدون طعنه داره حرفشو میزنه چرا میزنی تو ذوقش!!


_ چی و میخوای ثابت کنی؟ هووم؟ چرا هی طعنه تحویلم


میدی تو؟
بردیا تقریباً داشت داد میزد..تقصیر خودم بود با خشم



رفت...ای بمیری نیلوفر!!


باید ساکت بهش گوش میدادم......خدا لعنت کنه منو!!





از دست خودم کلافه بودم به پذیرایی برگشتم بردیا تو


جمع نبود..نباید میذاشتم از دستم ناراحت بمونه!


کسی حواسش پیش من نبود به اتاقش رفتم در زدم...


صدای محکم و خشنشو شنیدم: کیه؟


_ نیلوفرم؟


_ بهتره بری؟ حوصله ی طعنه شنیدن ندارم اصلاً...


_ من نمیخوام بهت طعنه بزنم..


_ اِ کار دیگه ایَم بلدی مگه؟


_ در رو باز میکنی یا نه؟


بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد...بردیا رفت روی صندلیه


روبروی لب تابش نشست..داخل شدم بازم در محکم


بسته شد!! لعنت بهت!


بردیا با شیطنت نگام کرد و گفت: نمیترسی با من تنهایی؟


در هم که بسته شد...


از نظر من که بردیا اسمش فقط این بود که ایکس


ایگرگه...!! اصلاً غریزه توش تعطیل بود...فکرکنم اشتباهی


یکی بهش یه ایگرگ داده بود وگرنه باید دختر میشد....


اما اگه اینارو بهش میگفتم چون هوا ابری میشد بیخیالش


شدم و مثل دخترای متین آروم گفتم:


تو ترسناک نیستی...


_ اِ خیال میکردم تو ذهنت منو هیولای دو سر تصور


کردی....


کنار بردیا نشستم..


_ چیکار میکنی؟


بردیا همونطور که خیره بود به صفحه ی لب تابش گفت:


کارای شرکت مونده..دارم تمومش میکنم!


_ از کارِت راضی هستی؟


_ مصاحبه میکنی؟ آره راضیَم!


_ دنبال یه شغل خوب میگردم!


بردیا زل زد تو چشام و گفت: چه شغلی؟


_ مهم نیس چه شغلی فقط میخوام از بیکاری خلاص


شم...


_ مگه دانشگاه نمیری؟


_ چرا خب..اما بقیه ی روزام سرم خلوته! حوصلم تو خونه


سر میره!!


_ البته راس میگیا..با رشته ی تو و اون هوش فندقیت


بایدم از حالا دنبال کار بگردی!


_ نمکدون!! چشم میخوریااا


بردیا ریز خندید و به صفحه ی مانیتور دوباره زوم کرد...


_ بردیا؟


_ هوووم؟


_ تو منشی داری؟


_ چطور؟


_ همینطوری!
_ بله دارم..یه دختر ناز و خوشگل و خانوم!!


چشام گرد شد..شاید عاشق منشیش شده و بروز نمیده!


بردیا نگام کرد تا بفهمه چه واکنشی نشون دادم از دیدن



چهرم خندید و گفت:


تو چرا انقدر حساس شدی نیلو؟ نترس یه خانومه 30



سالَس! 2تام بچه داره..


از اینکه ذهنمو خونده بود ناراحت شدم...


اخم کردم و گفتم: خیلی لوسی!!


_ میدونم!


لبخند محوی رو لباش معلوم بود انگار از اینکه بهش



حساسم خوشحال شده بود دلم نمیخواست فکرکنه


خیلی آویزونشم و میخوام خودمو بهش مثل یلدا قالب کنم!


فکری کردمو با شیطنت گفتم: البته میخواستم هستی و



بعنوان منشی بهت معرفی کنم! مطمئنم از بس خوشگله


زود عاشقش میشی!!


مرض داشتم دیگه...چیکار کنم؟ لبخند از لباش محو شد و



خیلی زود جاشو داد به یه اخم گنده وسط ابروهاش!


_ نشنیدی انگار؟ گفتم که منشی دارم!


لبخندی زدم و گفتم: دیگه همه رو راه میدی نه؟


از سؤال بی ربطم شوکه شد و گفت: کجا؟


_ اتاقت دیگه!


منظورمو گرفت و گفت: نه!


_ اِ پس چرا منو راه دادی؟


_ چون تو با همه فرق داری...


چشام شده بود اندازه ی دو تا بشقاب!! ذوق کردم اگه



بازم ادامه میداد از هوش میرفتم و میموندم رو دستش با


ذوق کودکانه ای گفتم: جدی میگی اینو؟


بردیا با بدجنسی نگام کرد و گفت: آره خب، تو از بس لوس


و نازک نارنجی و یه کم فضولی! ترجیح دادم به فضولیات


دامن نزنم و بزارم راحت اینجا رفت و آمد کنی تا بیشتر از
این رو اعصابم راه نری!


یه پوزخندم چاشنیه حرفاش کرد...داشتم آتیش


میگرفتم..پسره ی بیشوووووور!! منو بگو چی فکر میکردم!


خنده و اون ذوق و شوق کلاً از چهرَم پاک شد.. اما بردیا


اصلاً به روی خودش نیاورد که این حرفو زده..


بعد از چند دقیقه لب تابشو بست و رفت بی توجه به من

رو تختخوابش دراز کشید...

حرفِ دیگه ای مونده؟


_ نه!


_ پس به سلامت!


بردیا رو تختش دراز کشید و پتوی مسافرتی زرد رنگی و تا


زیر چونه اش کشید و دستشو به حالت قائم رو


پیشونیش گذاشت...حرصم گرفته بود حق نداشت انقدر


حالمو بگیره..!! بردیا چشاشو بست..حالا راحت


میتونستم نگاش کنم بدون اینکه مسخرم کنه یا اون


پوزخند مسخره گوشه ی لبش باشه!! دستمو زیر چانه ام


گذاشتم و محو تماشاش شدم بردیا که سنگینیه


نگاموحس کرده بود چشاشو باز کرد و وقتی دید زل زدم تو


چشاش با اخم گفت: تو هنوز نرفتی؟ چیه زل زدی به


من؟ شاخ دارم خبر ندارم؟


فوری نگامو ازش گرفتم دستپاچه شده بودم با حالت قهر


از اتاقش بیرون اومد و در رو محکم بستم..


به پایین رفتم همیشه بردیا اینطوری بود وقتی اوج شادی


بودی میزد تو برجکت! من از این کارش بیزار بودم!
یلدا کنارم اومد و گفت: بردیا رو ندیدی؟


_ چرا..رفت بیرون قدم بزنه!


_ وا...کجا؟


_ من چه بدونم...!مگه من وکیل وصیه اونم؟


بی خیال به سمت مبلی رفتم و نشستم روش...آخ حال



کرده بودم حال یلدا رو گرفته بودم اصلاً از دروغی که بهش


گفته بودم ناراحت نبودم..خیلیَم حال کردم! بوی قورمه


سبزی کل خونه رو پُر کرده بود اشتهامو خیلی تحریک


کرده



بود..مجله ای دستم گرفتم صدای بحث خاله پری و دایی


شاخکای تیزمو سیخ کرد...


خاله گفت: خان داداش! بهتر نیس موضوعِ خواستگاریه


بردیا از یلدا رو پیش بکشیم؟ و به پروانه هم بگیم؟


_ نه پری جان! عجله نکن..پروانه الان عزاداره شوهرشه!



درست نیس فعلاً یه مدت این بحث و پیش بکشیم!


_ خان داداش میترسم بردیا طاقت نداره! بچَم خیلی خاطر


یلدا رو میخواد دیگه صبرش تموم شده چهلم حسن آقام


که تموم شده ..دیگه چرا صبر کنیم؟


_ فکر نکن بردیا اونقدرام که تو میگی یلدا رو دوس داشته


باشه و عاشقش باشه ها پری! پری انقدر از کاه، کوه


نساز..هنوز نه به باره نه به داره..!!


از خاله پری لجم گرفته بود آخه مگه یلدا چی داشت که


انقدر برای اینکه عروسش شه عجله داشت؟


یلدا که اونقدرام آشِ دهن سوزی نبود که برای بردیا لقمه


گرفته بودش..دایی پدرام معلوم بود که از این وصلت


راضی نیس و هی داره عقب میندازه تا یکی منصرف شه


اما من ایمان داشتم که خاله پری عمراً ول میکرد


بردیا دیگه طاقت دوری از یلدا رو نداره؟؟ هه..هه چه


مسخره!!


حتی اسم خواستگاریه بردیا از یلدام تنمو میلرزوند وای به


حال اینکه جدی هم میشد..


بنفشه کنارم نشست...


_ نیلو چرا بُق کردی؟ چی شده؟


به زور لبخندی زدم و گفتم: نه خوبم!


_ معلومه که خوبی..نمیگی چی شده؟


_ خاله پری داشت به دایی میگفت که زودتر مراسم


خواستگاری بردیا و اینجور چیزا رو راه بندازن...


بنفشه تو فکر رفت و گفت: پس داره کم کم جدی میشه!


فکر میکردم مامان بیخیالش شده!


_ خاله از دایی پدرام مشتاق تره!


_ از بچگی به یلدا به چشم عروسش نگاه میکرد..


ناراحت شدم حالا چی میشد به من به چشم عروسش


نگاه میکرد؟؟


_ بنفشه، اگه قرار خواستگاری گذاشته شه دیگه بردیام



نمیتونه مخالفت کنه!


بنفشه نگام کرد انقد راین حرفمو با ناراحتی و بغض گفتم


که با تعجب نگام میکرد الان حتماً تو ذهنش میگه


خب تورو سَنَنَ؟ تو چیکاره ای؟ یکی دیگه داره دوماد میشه


تو چرا جوش میزنی؟


اما بنفشه حرفی دراین مورد نزد و گفت: امشب باید با


بردیا جدی حرف بزنم..باید بگم مامان چه خوابی براش


دیده..باید به خودش بیاد! باید بفمه باید با جدیت جواب


منفیشو بده!


آهی کشیدم..در همین لحظه بردیا از پله ها خرامان



خرامان پایین اومد مثل بچه آهو شده بود!!


مشخص بود که اصلاً نخوابیده..یلدا به بردیا خیره شد و با


تعجب گفت: وا..تو خونه بودی؟


بردیا خیلی سرد گفت: مگه قرار بود نباشم؟


یلدا با اخم نگام کرد و گفت: تو که گفتی رفته قدم بزنه؟


عجب سوتی ای داده بودما...داشتم تو ذهنم دنبال جوابی


برای یلدا که داشت مثل آناستازیا خواهر ناتنی سیندرلا


نگام میکرد پیدا میکردم که بردیا گفت: خواستم برم



بیرون..اما دیدم سردرد دارم رفتم یه کم خوابیدم!


از اینکه بردیا به دادم رسیده بود خیلی خوشحال شدم و


یه لبخند قدردانی بهش زدم..به لبخند اعتنایی نکرد و


جایی نشست...یلدا عصبی شده بود معلوم بود باور نکرده


که من راست گفته باشم بیشتر از حمایتِ بردیا داشت


آتیش میگرفت تا آخر شب مثل سگ شده بود و اصلاً حرف


نمیزد آی حالی میکردم من انقدر به بردیا خدمت کردمو


خودمو جلوش لوس کردم که حس کردم الانه که یلدا



آتیش بگیره و گدازه پرت کنه!!


بالاخره موقع رفتن شد...


یلدا با حرص رو به بردیا گفت: فکر نکن خیلی تحفه ای که



آویزونت میشم...


بردیا خیلی سرد گفت: فعلاً که داری آویزون میکنی خودتو



به من...


یلدا گُر گرفت همه از صدای داد و بیدادش ترسیدن و



توجهشون به اون دو تا جلب شد..


_ کور خوندی آقای عاشق پیشه! من صد تا مثل تو رو



محل سگم نمیزارم...انقدر قربون صدقم میرن تا یه بار


فقط یه بار بهشون بگم عزیزم اما مثل سگشون میکنم!!


دایی پدرام گفت: یلدا مؤدب باش!!این چه طرز حرف زده!؟


بردیا گفت: نه دایی جان اجازه بدین حرفاشو بزنه! بزارین


نشون بده که اونقدرام که نشون میده عاشق و شیفته


نیس و همه ی اینا فیلمشه!!


یلدا داد زد: آره حق با توئه! همش فیلم بود همش دروغ


بود تا برم ایتالیا..وگرنه نه تنها ازت خوشم میاد حالمم از


پسرایی که فکر میکنن از دماغ فیل افتادن و هی راه به


راه از دخترا فاصله میگیرن بهم میخوره! تو لایق من نبودی


و نیستی آقای بردیا خان! اینو تو مخت فرو کن که من


نخواستمت.بریم بابا...


یلدا با خشم سوار ماشینه دایی شد داییه بیچاره حرفی


نزد و با شرمندگی سوار ماشینش شد و گازشو گرفت


و رفت... بهار با حرص گفت: دختره ی بیشوور! به درک که


بردیا رو نمیخواد تحفه!!انگار همه خواستگاراش براش


صف کشیدن..داداشه من دستشو رو هر دختری بزاره


جواب منفی نمیشنوه!!


بنفشه گفت: بهتر که خودش تمومش کرد...دایی پدرامم


میدونست همه کارای یلدا بازیشه تا بره ایتالیا!


مامان رو به بردیا با لحن دلسوزانه ای گفت: حتماً قسمت


نبوده! هم برای بردیا دختر زیاده هم برای یلدا پسر زیاده!


بهار گفت: من که دیگه دلم نمیخواد یه بارم اون دختره ی چشم سفید و ببینم!!


نوشین گفت: بهار خودتو عصبی نکن...فکرنکنم روش بشه


دیگه پاشو بزاره اینجا!


بردیا ساکت بود تو فکر رفته بود و حرفی نمیزد ..منم که


داشتم با دُمم گردو میشکستم بالاخره شر یلدام کم شده


بود..آخیش!! از طرفیم دلم برای بردیا میسوخت در مقابل


توهینا و حرفای یلدا کلمه ای حرف نزده بود..!!


همین آرامشش برام عجیب بود اگه من جای یلدا بود..اوه



اوه کلی بارم میکرد.!!


خاله پری در حالیکه اشک تو چشاش جمع شده بود گفت:



دیگه حرفشو نزنین!! تموم شد دیگه..


خاله پری از مامان عذرخواهی کرد و به اتاقش


رفت...نریمان دستی به شانه ی بردیا زد و گفت:


خدا خیلی دوسِت دراه که زود راحت شدیااا...


بردیا لبخند محوی زد.. مامان و نوشین و نریمان سوار


ماشین شدن منم که فضول وایسادم ببینم چه خبره!!


بنفشه گفت: بردیا حرص نخوریا یلدا لیاقتتو نداشت!


بردیا گفت: تا وقتی خودشو عاشق نشون میداد میگفتین


بهترین گزینه برات اونه و اِله و بِله..حالا که حرف دلشو
زد میگین لیاقتمو نداشه؟؟ اگه الان زنم بودم همین حرفارو


میزدین؟


بنفشه حرفی نزد بهارم ناراحت به اتاقش رفت....بردیا نگام


کرد و گفت: شما احیاناً حرفی، نصیحتی، ابرازهمدردی


چیزی ندارین؟


_ خودت هم عاقلی هم بالغ...من چی بگم؟


_ اگه به عمرت یه بار عاقلانه حرف زده باشی همین


حرفته!!


_ ناراحتی؟


_ از چی؟


_ از اینکه یلدا اون حرفا رو زد؟


_ آدم وقتی از یه اسارت رها میشه..به نظرت ناراحت


میشه..


جوابم گرفته بودم..خیلی خوشحال بودم نریمان بوقی زد


یعنی بیا دیگه منتظریم!


بردیا به ماشین اشاره کرد و گفت: نمیخوای تشریف ببری


فضول خانوم؟


با اینکه طعنه زده بود اما انگار ذوق زده بودم که یه


خداحافظیه بلند بالایی ازش کردمو سوار ماشین نریمان
شدم


ماشین حرکت کرد یه لحظه هم چشای طوسیش از نظرم



محو نمیشد..


نوشین گفت: کار یلدا خیلی زشت بود...


نریمان گفت: بهتر بابا! خیاله بردیام راحت کرد بیچاره


ازدستش خواب و خوراک نداشت..


نوشین گفت: وا مگه یلدا رو دوس نداشت؟ پس چرا


همیشه سکوت کرد؟ من فکر میکردم دوسش داره


مامان گفت: بردیا پسر با شعوریه! همیشه دوس داشت


خودشو موافق نشون بده تا یلدا سرخورده نشه




میخواست خود یلدا مخالفتشو اعلام کنه تا همه فکرکنن


اون بوده که بردیا رو نخواسته!


بردیا بازم حسابی خودشو تو دل همه جا کرده بود هر



چقدر بیشتر میشناختمش بیشتر عاشقش میشدم....

فصل دهم***


_ از اولش یه بار دیگه تعریف کن ببینم چی شده؟


_ اَی بابا..هستی من خبر داغ داغ برات آوردم ، حالا تو



میگی از اولشو بگم؟ دو ساعته دارم زر میزنم..!!


_ آخه چی شد که یهو مامانت رضایت داد بیاین



خواستگاریم؟


_ مامان من از اولشم راضی بود فقط خورد به مراسم بابا



و نشد پیشقدم شه!! حالا بده که فرداشب میخوایم



بیایم خواستگاری و تموم شه؟


هستی با ذوق گفت: اتفاقاً خیلیَم ذوق زده شدم..اما آخه


انتظارشو نداشتم..نریمان حرف و پیش کشید؟


بدجنسانه خندیدم و گفت: نریمان گردنشو کج کرد گفت


مامانی میریم برام خواستگاری؟ مامانم گفت خواستگاریه


کی پسرم؟ اونم گفت: دوسش دارم زیاد..دختر نازیه


اسمشم...دنیاس نه گیتیه!! ای بابا هستیه دیگه!


خندیدم هستی با حرص نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:


بیجوووور!!


برای خودمم عجیب بود که به این سرعت قرار بود بریم


خواستگاریه هستی! اما معلوم بود که نریمان حسابی


کلافه شده که دلشو زده بود به دریا و به مامان گفته بود


هستی و میخواد..


به نظر خودمم این تغییر و این شادی تو زندگیمون لازم بود


کم کم داشتم افسردگی میگرفتم..


یه هفته از اون شبی که یلدا نامزدیشو با بردیا به هم زده


بود گذشته بود...!!


هیچ خبری ازش نداشتم..دلم براش تنگ شده بود



اماغرورم اجازه نمیداد ازش خبری بگیرم..


شب خواستگاری سررسید..خونه ی ما کلاً غوغا شده بود


هر کشی دنبال رسیدن به خودشو سر و وضعش


بود از همه ساده تر مامان بود که زودتر از بقیه هم آماده


شده بود نگار خبر نداشت که قراره بریم خواستگاریه


هستی مامان گفته بود اگه همه چی خوب پیش بره یهو


برای بله برون بهش میگن تا بیاد تهران...


نریمان حسابی به خودش رسیده بود خیلی خوشگل شده


بود از 10 فرسخیشم که رد میشدی بوی ادکلن گرم


و شیرینش دماغتو نوازش میکرد با اینکه از ادکلنایی که


بوشون شیرین باشه بدم میومد اما این خوشبو بود و


دوسش داشتم..رسمی لباس پوشیده بود مگه اینکه این


مراسما تیپشو درست کنن..یه کن خاکستری پوشیده


بود کراوات نازک و بلندی هم به همون رنگ روی پیرهن


سفیدش بسته بود 6تیغه کرده بود صورتش از تمیزی نور


بالا میزد...از اینکه این همه به خودش رسیده بود و دختر



کُش شده بد زورم گرفت و گفتم:


به به آقا نریمان چه کرده؟ تو میمیری برای ما هم اینطوری


تیپ بزنی؟ میخوای حسابی هستی و خلع سلاح کنیا


آره؟ با ادکلنم که دوش حسابی گرفتی....اوووو بابا خوش



تیپی...


نرمیان به شوخی گوشمو گرفت و گفت: خواهر کوچیکه



فضولم نوبره ها!! برو خدا رو شکر کن که یه الاغی پیدا


شده و میخواد اون دوست ترشیدتو بگیره...


با شیطنت گفت: ااا...بعد آقا نریمان این حرفا احیاناً به


گوش هستی میرسه ها...اونوقتم میخوام ببینم انقدر


زبون درازی میکنی و بهش میگی ترشیده؟


نرمیان فشاری به گوشم داد که باعث شد یه "آی" بگم..


بعد گفت: برو فسقل...برو تا گوشاتو نچیدم آنتن!!


گوشمو ول کرد براش زبون درازی کردمو و از دستش در


رفتم..لباسای مرتبی پوشیدم و آرایش خیلی ملایمی کردم


دوس نداشتم امشب زشت باشم اما از آرایش زیادم


خوشم نمیومد...


دلم برای هستی تنگ شده بود طفلک از صبح 30 بار زنگ


زده بود که کمکش کنم چی بپوشه..خیلی استرس


داشت میترسید یه جوری به هم بخوره..منم کلی باهاش


حرف میزدم که نگران نباشه و همه چیز حل میشه


حتی سر به سرش میذاشتم و بهش میگفتم این کارا مال


کساییه که پسندیده نشدن تو که قبولی!!


بالاخره بعد 2 ساعت!!! نوشین خانوم حاضر شد بیچاره


حمید چه جوری اینو باید تحمل میکرد بس که ناز و ادا


داشت...همه خیلی مرتب و شیک به خونه ی آقای پرور


رفتیم خاله اینا نبودن قرار بود هر وقت قطعی شد برای



بله برون اونام باهامون بیان..جای خالیه بابا به وضوح حس


میشد چقدر دوس داشت عروسیه نرمیان و منو ببینه..


طفلک بابام!! جلوی بغضمو گرفتم..نریمان دکمه ی آیفن و


فشار داد...

صدای جدی و ملایم مانی که دعوتمون میکرد بریم داخل


بهم انرژی میاد...مانی برخلاف بردیا وقتی حرف میزد


بهم نیرو میداد اما بردیا هر چی انرژی داشتمو ازم


میگرفت و خلع سلاحم میکرد...


به داخل رفتیم مراسم فرمالیته و رسمی بود مثل


همه ی مراسمای تشریفاتیه خواستگاری!!


انقدر بدم میومد از این مراسمایی که باید مثل عصا قورت



داده ها مینشستم و بقیه رو نگاه میکردم ..


اصلاً از حرفای غیرمتعارف و بی مزه ی آلودگیه تهران و



گرونیه میوه و گوشت و مرغ خوشم نمیومد..


چرا نمیرفتن راحت سر اصل مطلب...ای بابا..کاش



نمیومدما..حداقل هستیم نمیاد یه کم باهاش حرف بزنم


حوصلم سر نره اونم مثل تشریفات مسخره باید تا صدا


کردنش قایم میشد...ایشش!!!


خیلی دوس داشتم بدونم بالاخره چی پوشیده تا جمع



مشغول گفتن حرفای کلیشه ای اینکه خوشحالیم ایشالا


قراره با خونواده ی شما وصلت کنیم و از این حرفا بودن


منم به تیپ و قیافه ی مانی زل زدم و همشو زیر ذره بین


بردم موهاشو با ژل و تافت بالا زده بود و عینک خوش


فرمشو به چشاش زده بود چشای یشمی رنگش دل هر


دختری و میبرد اگه بردیا تو قلبم نبود قطعاً عاشق این


پسره خوشگل و ناز آقای پرور میشدم...


اما مشکل اینجا بود بردیای سرد و بیروح حسابی قلبمو


برده بود!!


کت اسپورت طوسی رنگی با پیراهن خاکستری خیلی


بهش میومد رنگ کتش منو یاد چشای بردیا انداخت


آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود!!


بالاخره رضایت دادن و هستی خانوم تشریف آورد...ماه



شده بود! ماه چه عرض کنم کمی بیشتر از ماه!


بی شرف خیلی خوشگل رنگ لباس و آرایش و روسریشو



با رنگ چشاش ست کرده بود....


باورم نمیشد که هستی انقدر ناز باشه..همیشه به



خوشگلیش افتخار میکردم و چون دوست صمیمیم انقدر


خوشگل بود کلی پُز میدادم مخصوصاً به مهتاب تا چشاش


4تا شه..اما امشب خداییش خودمم کُپ کرده بودم


یه سینی شربت پرتقال دستش بود...با متانت و وقاری که


ازش بعید بود و معلوم بود خودشو کشته تا اینطوری


مثل آدم راه بره نزدیکمون شد و سلام آهسته ای کرد..از


هستی اینجور کارا خیلی بعید بود معلومه حسابی داره


آدم میشه ها هستی همیشه ضربدری راه میرفت و



چقدرمن سوژَش میکردم..اما حالا...


مامان از خوشگلیه هستی چشاش 8 تا شده بود لبخندی


زد و گفت: سلام عروسه خوشگلم..


ایییی بدم میومد از این حسرت به دل حرف زدنای مامان!!


هستی گونه هاش سرخ شد


قلبونِ دخترکم بشم که خجالت کشید!! آخیی!

به همه شربت تعارف کرد نزدیکه نریمان که شد دستاش


به وضوح میلرزید عجب فیلمی بودن اینا..


حالا هر کی ندونه فکر میکنه هستی از اون دخترای آفتاب


مهتاب ندیدس..نریمانم که ...الله اکبر!!


نریمان حتی به خودش زحمت نداد سرشو بالا بگیره و



جمال زیبای هستی و ببینه من همش میترسیدم به جای


لیوان شربت کلِ سینی و از هستی بگیره و بگه نه شما


بفرمایید من تعارف میکنم..خسته میشد آخه!!


آخ که چقدر به تصوراتم خندیدم...هستی شربتا رو تعارف


کرد و کنار مانی نشست به من نگاه کرد هرچند


دوس داشتم اذیتش کنم و براش خط و نشون بکشم اما


دیدم به اندازه ی کافی استرس داره دلم نیومد و یه


لبخند آرامش دهنده بهش زدم اونم همینکارو کرد...


نیما بدون مقدمه چینی و رفتن به حاشیه گفت:


والا آقای پرور خدمت رسیدیم همونطور که مستحضرید



هستی خانومو برای نریمان خواستگاری کنیم البته اگه


شما نرمیان و لایق این افتخار بدونین!!


اووووه چه لفظ قلم حرف میزد این نیما..بدم میومد از این


حرفای پِر شاخ و برگ ...یاد زبان فارسیه سال سوم افتادم


که نوشته بود از گفتن حرفای فخر فروشانه برای



صمیمیت بیشتر خودداری کنید....خندم گرفته بود


همه یه جور خاصی بودن هیچکس خود واقعیش نبود..منم


که ساکت یه جا نشسته بودمو نگاشون میکردم


آقای پرور لبخندی زد و گفت: اختیار دارین آقا نیما..نریمان


مثل مانیه خودم...هیچ فرقی برام ندارن


تا ایشالا ببینیم خدا چی میخواد...


نوشین گفت: اگه اجازه بدین چند کلمه ای با هم حرف


بزنن..


دیگه واقعاً نتونستم جلوی خنده مو بگیرم آروم و مخفیانه


خندیدم اینا نیازی به حرف زدن نداشتن چرا فکر میکردن


اینا مثل عروس حرف نزدن و فقط قصه ی خاله خاله



بازیاشونو برای هم تعریف کردن!!


البته خندم از دید نگاهای سرزنش بار نوشین مخفی



نمونده بود چهره ی عصبی و سگشو که دیدم رنگم پرید


خنده مو قورت دادم و خودمو زدم به اون راه!!!


هستی بلند شد نرمیانم که از خدا خواسته مثل فنری که


در رفته باشه از جا پرید..هستی مثل طاووس خرامان


خرامان به سمت اتاقش رفت نرمیان مثل لک لک پشت


سرش راه افتاد و رفتن...
آقای پرور تازه نطقش باز شده بود ...


_ بعد از مرگ همسرم..من تموم حواسم به هستی بود



مانی هم خیلی کمکم کرد هرچند اختلاف سنیه چندانی


با هستی نداره اما نذاشتیم هم اون هم هما هیچ



کدومشون احساس کمبود کنن...امیدوارم این وصلت جور


شه و خوشبخیته دخترمو ببینم...
مامان که تا اون لحظه حرفی نزده بود گفت: بله متوجهم



آقای پرور..خوب میدونم چقدر برای بچه هاتون زحمت



کشیدین امیدوارم نریمان لیاقت دختر مثل دسته گلتونو



داشته باشه!!


ژینوس کنارم نشسته بود بهش گفت: هما کو؟


_ مگه نشنیدی؟ مانی گفت رفته شهرستان خونه ی



مامان بزرگش!


انقدر غرق مسخره کردنه این مراسم و حرکات بقیه بودم


که این حرف مانی و نشنیده بودم...


_ راستی نیلو؟


چشای ژینوس از ذوق برق میزد گفت: هوووم؟


_ هستی خیلی نازه..خوش به حاله نریمان...


لبخندی زدم..پس دل همه رو برده بود!!


نگام با نگاه مانی یکی شده بود تو چشاش یه خوشحالی و


حس خوبی حس میکردم ...براس احترام زیادی قائل


بودم خداییش پسر خیلی آقایی بود...






نریمان دور خودش چرخ میخورد و هی دم به دیقه میگفت:


حاضر نشدین؟ مامان دیر میشه ها...


نمیدونم مامان اینو 7 ماهه دنیا آورده بود دیوونمون کرده


بود



داد زدم: ای بابا تو خیلی عجله داری خب تنهایی برو..بعد



آقای پرورم میگه عجب دوماد با عرضه ای دارم که


بدون خونوادش اومده بله برون!!!


نریمان با حرص ناخنشو جوید و هیچی نگفت..اینجور


موقعها ساکت میشد اما بعدش حسابی تلافی میکرد


منم که دختر سوئ استفاده گری بودم شدید!


بالاخره بعدِ 5 جلسه خواستگاری که بیچاره نرمیان و



ورشکسته کرده بودن از بس گل و شیرینی خریده بود


هستی خانوم اوکی و داده بود و حالام امشب قرار بود



بله برون باشه!! من نمیدونم این هستی که از اولش


جوابش مثبت بود و اون بلا هارو سر اینکه فکر کرده بود



نریمان بهش نامردی کرده درآورده بود چرا دست دست


کرده بود و انقدر دیر جواب بله شو داده بود!! گاهی تو



کارای هستی میموندم...


امشب خونواده یخاله هم با ما میومدن خونه یآقای پرور..از



دوباره دیدنه بردیا یه شور و شوق خاصی داشتم



و حسابی به خودم رسیدم البته آرایشم همونجور ملایم



بود اما لباس خوشگل آبی رنگی پوشیدم...


مامان با دیدنه نریمان براش اسفند دود کرد و کلی قربون


صدقش رفت..


حرصم گرفت و گفتم: ماامن انقدر هندونه زیر بغلش نزارین


حالا فکر میکنه چه تحفه ای شده!! ایشش!!


اشک تو چشای مامان حلقه بست چونه شو محکم به هم


فشار میداد تا بغض نشکنه!! همه میدونستیم که


یاد بابا افتاده و جای خالیشو حس کرده..یه لحظه فضای


خونه یه غم عجیبی فرا گرفت..


صدای آیفن همه رو از اون خلسه ای که فرو رفته بودیم


بیرون آورد..


خاله اینا بودن...همه به خونه ی اقای پرور رفتیم..

بردیا خوشگل شده بود رسمی لباس نپوشیده بود یه



تی شرت بنفش جیغ پوشیده بود و زیادم خوشحال



به نظر نمیرسید دورترین مبل و انتخاب کرده بود و روش


نشسته بود حواسش به اطراف نبود به ظرف شیرینیه


روی میز زل زده بود اما معلوم بود غرقه فکره!!


مانی نزدیکم نشسته بود و باهام حرف میزد منم لبخند


میزدم!! مانی پسر مرموزی نبود راحت میشد فهمید



تو دلش چی میگذره و چقدر مهربونه!!


بالاخره حلقه هایی که آماده شده بود تو انگشت دست



چپ هستی و نریمان رد و بددل شد..


خوشحالی و تو چهره ی دوست داشتنیه هستی به وضوح



میدم..بهار خیلی شیطونی میکرد و مرتب به همه


دستور میداد دست بزنن و خودشم سوت بلند بالایی


کشید!!
ظرف شیرین و برداشتم و نزدیکه بردیا شدم..


_ بفرمایید آقا..دهنتونو شیرین کنین..


بردیا اخم کرد و گفت: دهن ما اینجوری شیرین نمیشه!!


نه خیر شده بود مثل سگ..پاچه میگرفت..


کنارش نشستم و ظرف شیرینی و روی میز گذاشتم



هیچکس حواسش به ما نبود سرگرم تعریفای بامزه و


شوخیای بهار بودن و بلند میخندیدن...


_ بهتره فکر هستی و از سرت بیرون کنی..اون دیگه


شوهر داره!!


بردیا با چشمایی گرد شده از تعجب نگام کرد و گفت:



نیلوفر توروخدا قبل اینکه حرفی و به زبونت بیاری قبلش


یه کم..فقط یه کم بهش فکر کن!! تا حالا شنیدی بگم



هستی و دوس دارم؟


_ دوس داشتن که گفتنی نیس!!



_ ااا تو این چیزا رو میفهمی!!


_ پس چی که میفهمم...بگو کیو دوس داری که تو دفترتم


سر پوشیده ازش گفته بودی...!!


بردیا اخماش بیشتر در هم رفت مطمئن بودم اگه جمع



غریبه نداشت سرم داد میزد اما خداروشکر خونواده ی



پرور بودن و اونم نمیتونست زیاد صداشو ببره بالا...


_ به تو اصلاً مربوط نیس!


_ جهنم!!


از جام بلند شدم و کنار مانی نشستم چشای طوسیش


شد اندازه ی دو تا بشقاب...


دلم خنک شده بود..حالا که نقطه ضعف دستم داده بود


منم باید حالشو میگرفتم سر چیزای بی مزه و لوس



با مانی حرف میزدم و گاهی الکی میخندیدم و هر بارم



نگام تو چشای قرمز و پر از خشم بردیا برخورد میکرد


دایی پدرام و یلدا رفته بودن کیش و تهران نبودن..به


احتمال زیاد یلدا رو برده بود تا یه کم حالش بهتر شه


موقع رفتن شد رو به هستی با خنده گفتم: از فردا برات



خواهر شووور بازی درمیارم تا کَفِت ببُره!!


هستی ریز خندید و گفت: منم یه عروسی بشم تا صد بار


بگی چه غلطی کردم گرفتمش برای نریمان!!


جمع خندید..مامان هستی و بغل کرد و پیشونیشو بوسید


و گفت: به خونواده ی ما خوش اومدی عروسم!


هستی که فوران احساساتش داشت چشم همه رو کور


میکرد گفت: مرسی مامان!! دوستون دارم


منم که داشتم آتیش میگرفتم گفتم: اووی هستی مامانمو


ازم نگیری!!


هستی خندید از بغل مامان بیرون اومد و گفت:


نترس..حسود خانوم!!


بنفشه گفت: کسی جای تو آتیش پاره رو برای خاله


نمیگیره!!


آقای پرور لبخند به لب داشت معلوم بود از خوشحالیه


هستی و حرفای مامان خیلی خوشحاله!!


مانی هم با خوشحالی ونگامون میکرد... مانی دستشو



برای بردیا دراز کرد و گفت:


خوش اومدین! شب خوبی بود...


بردیا پوزخندی زد به دست مانی نگاه کرد و عادی گفت:


خدافظ!!


بردیا رفت..طفلک مانی! دستش تو هوا مونده بود..از کار


بردیا خیلی بدم اومد مانی هم دستشو انداخت



پایین و حرفی نزد اما معلوم بود خیلی ناراحت شده...


خدافظی کردیم و از خونه ی آقای پرور خارج شدیم نزدیک


بردیا شدم...


_ چه مرگته تو؟


_ درست حرف بزن..


_ من درست حرف میزنم..میخوام بدونم دردت چیه؟


همین!!


_ اها فهمیدم از کجا میسوزی؟ نگرانه آقا مانی


هستی..نترس اونقدی عاشق شده که با این سردیای من


ازت دست نکشه...




لجم گرفت داد زدم...: ببین بردیا اصلاً دوس ندارم تو


مراسم عقد نریمان باشی..ازت متنفرم..!!!


با قدمایی سریع ازش دور شدم و سوار ماشینه نریمان


شدم بردیا ماتش برده بود شاید اصلاً فکر نمیکرد که


من روزی بخاطر مانی باهاش اینطوری حرف بزنم..اون حق


نداشت انقدر بد باهام حرف بزنه...


حقش بود..هنوزم حس میکردم هستی و دوس داره!!


شایدم اشتباه میکردم و زیادی حساس شده بودم


اما هر کاری میکردم علتِ این همه نفرت بردیا نسبت به


مانی و نمیفهمیدم....از دست خودم خیلی کلافه بودم...

صدای نریمان عین صدای وزوز مگس تو گوشم بود با لج



بالشمو رو گوشم گرفتم تا بتونم را حت بخوابم..


اما مگه ول میکرد...انقدر بلند بلند حرف زد و سر به سرم



گذاشت که با حرص رو تختم نشستم چپ چپ نگاش


کردم...


_ ها چیه؟ تو چند روز دیگه عروسیته و ساز و دهل گرفتی



دستت، به من چه آخه؟ این روز تعطیلیَم نمیزاری من


یه کم بیشتر بخوابم؟


_ خب حالا..حالا هر کی ندونه دلش برات کباب میشه از


بس انقدر مظلومی!! پاشو که احضار شدی؟


_ کی احضارم کرده؟


_ حضرت والا...


_ درست حرف بزن بینم چه مرگته؟


_ امروز قراره با هستی بریم خرید عقد..!! از اونجاییَم که


هستی دستور داده توام بیای منم بیدارت کردم..


_ هستی خیلی غلط کرده با تو..!! بابا چی میخواین از


جونم! خواهر دومادم کلفت و نوکره هستی که نشدم!


اون از اون آزمایشگاه کوفتی که دو ساعت علافم کردین


اینم از الان..من نمیاما...


_ کم خودتو لوس کن اگه هستی نخواسته بود باهامون


بیای عمراً میذاشتم بیای..غر غرو میرم ماشین و روشن


کنم بشمار 3 اومدیا......


نریمان بدون اینکه بزاره من مخالفت دیگه ای کنم


رفت..لعنت به هر چی عقد و عروسیه!! اه...
با اخلاق سگم تختخوابمو مرتب کردمو رفتم


دستشویی...مشتی آب به صورتم زدم وقتی کسی


اینجوری از خواب بیدارم میکرد مثل سگ میشدم...


به ساعت دیواری نگاه کردم.واااااااای بمیری نریمان


ساعت هنوز 8 هم نشده بود..مطمئن شدم که مامان


نریمان و 6 ماهه به دنیا آورده...با غرغر صبحونه ی کوتاه و


مختصری خوردم اصلاً حوصله نداشتم به خودم برسم


یه مانتو و روسری ساده پوشیدم و از خونه زدم بیرون،



نریمان پشت ماشینش نشسته بود و داشت


با شاخه گلی که دستش بود بازی میکرد سوار ماشین



شدمو در رو محکم بستم نریمان گفت:


اوه اوه نیلوفر سگ شده کسی نزدیکش نشه که پاچه


میگیره...


_ مررررررض...تو با من چیکار داری؟ راتو برووو


نریمان و شاخه گل و رو داشبورد گذاشت و گفت: وای به


حال شوور بدبختت، چطوری میخواد تورو یه روز صبح


زود بیدار کنه..طفلی!!


جوصله نداشتم جوابشو بدم ...با هستی سر یه خیابون قرار داشت هستی طبق معمول

ترگل و ورگل آماده بود و با دیدن ماشین نریمان و اون لبخند لوس و کش دار نریمان

نزدیکمون شد سلام بلندبالایی کرد


صندلیه جلو نشست...نریمان گونه شو با دستش آروم کشید و گفت: سلام خانومیه

خودم..صبحت بخیر عزیزم..


ایشش اصلاً به نریمان این حرفا نمیومد...چندش!


بعدشم شاخه گل و با کلی ادااطوار که کلاً ازش بعید بود



داد به هستی...


هستی برگشت عقب نگام کرد و گفت: نریمان این


خواهرت چشه؟ اوووووی نیلو سگی؟


چه عجب وقت کرد یه حالیَم از رفیقه خاک تو سریش بگیره


اگه نبودم مطمئن بودم الان رفته بودن رو لبای هم!!


خجالتم خوب چیزیه!! چپ چپ به هستی نگاه کردم نریمان گفت:


کلاً با نیلو حرف نزن..سگه حسابی...از من گفتن بود



عزیزم!!


خلاصه به چند تا پاساژ سر زدیم ..ماشالا هزار ماشالا



هستی هم دختری سخت پسند و گیر بود و منم که



نظر میدادم هستی اصلاً گوش نمیداد و هر چی


عشقش میکشید و انتخاب میرکد منم بهم برخورد و دیگه



نظری تو خریداش ندادم البته اون به نظر نریمان اهمیت
نمیداد هر چی خودش دوس داشت میخرید هرچند اولش میگفت بچه ها کدوم رنگش قشنگتره سبزه یا قرمزه؟
مثلاً نریمان میگفت عزیزم قرمزه خیلی بهت میاد ناز میشی توش..!!
هستی هم یه کم قیافه شو عوض میکرد و بعد رک


میگفت : نه سبزه خوبه! اونو دوس دارم...


خلاصه من و نریمان مثل مترسک دنبالش راه میرفتیم البته


نریمان حکم عابر بانکه خانومو داشت و تا میگفت نریمان



من از این خوشم اومده تراول تراول به پاش میریخت...خدا


بده شانس!!


نهار رو تو یه رستوران خوردیم خوردیم که چه عرض کنم


کوفت کردیم من که نفهمیدم چی خوردم از بس که



هستی درمورد خنچه ی عقد و حلقه و اینجور چیزا حرف



زد سرم داشت میپوکید..!!


ساعت 8 شب بود و ما هنوز تو پاساژا در حاله گشتن


بودیم از کت و کول افتاده بودم هر چی فحش ناز و تازه


یاد گرفته بودم همشو نثار روح نریمان و هستی


کردم..سرم بدجور درد میکرد بالاخره ساعت 9 بود که



خانوم اجازه داد بقیه ی خریداشونو به فردا موکول


کنیم.من دیگه به روح خودم خندیدم اگه بیام !!


نریمان هستی و رسوند در خونه شون و با کلی ناز و ادا از


هم خدافظی کردن من موندم و نریمان..




_ وای درد بگیری نریمان پاهام تاول زد بس که دنباله شما


دوتا راه افتادم...پدرمو درآوردین!!


نریمان که لحنش با خنده قاطی شده بود گفت: چقدر تو



غر میزنی نیلوفر!!
_ یه نهار بهمون دادی و مثل خر ازمون بیگاری کشیدی ...


جز جیگر بزنی پسر!!


داشتم کوله بازی درمیاوردم و نریمان ریز میخندید...


_ از خداتم باشه آوردیمت و بهت اجازه دادیم نظر بدی..


_ برو بابا دلت خوشه حالا خوبه دیدی خانومت فقط به نظر


خودش گوش میکردا،، ما مثل مترسک فقط دنبالش


راه میرفتیم هر چی دوس داشت میخرید و هر چی هم


دلش نمیخواست میذاشت کنار! نظر نمیدادم سنگینتربودم


_ اوی اوی به خانوم من توهین نمیکنیاااا بیچاره حالا خوبه


دوست فابِ خودته ها......


_ غلط کرده هستی هیچیه من نیس....


به خونه رسیدیم نوشین نزدیکمون شد....


_ تا الان باز بودین؟


خودمو رو مبل انداختم و گفتم: وای نوشین خدا پدر حمید و


بیامرزه که تورو برده بود پارک و نتونستی با این


دو تا بری خرید...پدرمو در آوردن...


مامان گفت: وای با چه کسیَم رفتی خرید نریمان؟ این ناز



نازی..


گفتم: من ناز نازیم دیگه...بابا به خدا کُشتن منو!! باور کنین


همش 4 قلمم خرید نکردن...


نریمان گفت: مامان این ته تغاریه لوستو یه کم بیشتر



تربیت میکردی خیلی لوس تشریف داره!!


نوشین گفت: نیلوفر، بنفشه زنگ زد کارت داشت یه زنگ بهش بزن..


گفتم: الان که شدید خستم..بزار برم یه دوش بگیرم بهش



میزنگم!


یه دوش آب سرد حسابی خستگیمو برطرف کرد...


شماره ی خونه ی خاله رو گرفتم...


_ الو؟


صدای سرد و خشک بردیا بود..دلم براش یه ذره شده بود



بعد اون دعوای حسابی....اوووووف


_ الو سلام بردیا..نیلوفرم!


صدایی نیومد بعد چند ثانیه صدای بنفشه تو گوشم پیچید


بیشور حتی جواب سلاممو هم نداده بود..


_ الو سلام نیلوفری خوبی عزیزم؟


حتی صدای گرم و صمیمیه بنفشه هم نتوست ناراحتیمو برطرف کنه...


_ مرسی خوبم..تو خوبی؟ خاله چطوره؟


_ همه خوبن..منم خوبم! زنگ زدم خونتون..نوشین گفت با



نریمان رفتی خرید آره؟


_ آره..رفته بودم خریداشونو کنن...


_ تموم شد؟


_ نه بابا..دلت خوشه ها..اون هستی ای که من دیدم


درست تا شب عقدش باید بره از این پاساژ به اون پاساژ


_ مبارکشون باشه! میخواستم ازت بخوام اگه کاری نداری


فردا بیای اینجا..


_ اونجا چرا؟


_ منم یه کم خرید دارم میخوام برای مراسمه عقد نریمان



انجامشون بدم..البته اگه دوس داری بیا..


بنفشه انقدر با لحن مظلومی این خواهشو کرد که



نتونستم هیچ مخالفتی کنم خوبیش این بود که بنفشه


راحت انتخاب میکرد و مثل هستی پدر آدمو در نمیاورد...
_ نه عزیزم این حرفا چیه؟.باشه میام..


_ وای مرسی نیلو...صبح بیایا میخوام یه نهار خوشمزه بدم



بهت بخوری بعدشم عصر میریم خرید..


_ نه دیگه مزاحم نمیشم همون عصر میام..


_ غلط کردی..مزاحم چیه؟ صبح میایا


_ باشه


_ مرسی..به خاله هم سلام برسون خدافظ..


گوشی و قطع کردم...به پذیرایی رفتم داشتم با ریموت


تی وی ور میرفتم که مامان گقت:




چیکارت داشت؟


گفتم: کی؟


نریمان گفت: عمه ی من؟!!! خب بنفشه رو میگه دیگه...


نگامو از صفحه ی تی وی به صورت نریمان دوختم و براش


شکلک در آوردم و رو به مامان گفتم:


میخواست برم خونشون تا با هم بریم خرید...


نوشین گفت: گفتی میری؟


گفتم: آره..


نریمان گفت: ای غریبه نواز...!! جونت در اومد امروز با منو



هستی اومدی بازار اونوقت تا بنفشه زنگ زد قبول


کردی؟


گفتم: اولاً امروز با شما دو تا اومدم از سرتونم زیاد بود در


ثانی بنفشه مثل هستی نیس تا حالا صد بار باهاش


رفتم خرید زود مثل آدم انتخاب میکنه!!


_ بس که لوس تشریف داری...


چشامو مالیدم ساعت 10 بود از سوت و کوری خونه



معلوم بود که نریمان خونه نیس..یادم افتاد با هستی رفته


خرید..حتی اسم خرید با هستی هم تنمو میلرزوند!!!


کسی خونه نبود نوشینم قرار بود بره خونه ی حمید! یه



یادداشت کوچیک برای مامان نوشتمو وسایلمو جمع





کردمو رفتم خونه ی خاله پری!!


خاله پری صورتمو بوسید و بنفشه هم کلی از دیدنم ذوق


کرد بوی قیمه تموم خونه رو گرفته بود الحق که بنفشه


کدبانو شده بود...


گفتم: بهار نیس؟


خاله گفت: خوابه! دیشب تا دیروقت با پارسا بیرون بود...


به ساعت نگاه کردم داشت ساعت میشد 11..بابا ای ول



به بهار ..از من بیشتر میخوابید!!


بنفشه گفت: بهار، جغده شبه!



لبخندی زدم خیلی دوس داشتم بردیا رو ببینم دلم براش



ضعف میرفت..خودمو حتی برای دیدن سردیاشم


مشتاق میدیدم...


بالاخره بهار از خواب ناز بیدار شد و اومد جلو صورتمو



بوسید و گفت: چه عجب از اینورا!


قیافش خیلی بامزه شده بود لباس خواب خرسی پوشیده


بود و موهاشم که فوق العاده لَخت بود درهم


رفته بود رنگ صورتش کامل پریده بود با این حال لبخندی


زدمو گفتم:


من که تازه اینجا بودم...


بهار گفت: چه خبر از هستی؟


_ هیچی سرگرمه خریداشه دیگه!


_ درکش میکنم منو پارسام اگه بدونی چقدر تو پاساژا چرخ


خوردیم تا تموم شد...


_ من بیشتر از هستی خسته شدم اون که کبکش



خروس میخوند داره ازدواج میکنه و با ذوق خرید میکنه اما


من از پا افتادم...وقتی نریمان گفت امروزم باهاشون برم



مو رو بدنم سیخ شد بهار...


خاله پری خندید و گفت: جوونن دیگه! نوبت خودتم میشه


خاله جون!


بنفشه خندید و گفت: اوه اوه میایم میبینم هستی و


شوهرش سر خرید دعواشون شده و راهیه دادگاه شدن!


خندیدم...


بهار بی مقدمه پرسید: تو قصذ ازدواج نداری نیلو؟


_ چطور؟


_ اگه قصدشو داری بگو..یه کیس مناسب برات در نظر


دارم..
بهار چشمکی بهم زد...نکنه منظورش بردیاس؟!! آخ خداا


یعنی به این زودی داره دعاهام مستجاب میشه؟


بنفشه گفت: به بهار گوش نده، حرف زیاد میزنه!


بهار با دلخوری گفت: من حرف زیاد میزنم بیشووور؟ تو



مراسم عقدم..خونواده ی پارسا عاشقت شدن نیلو!


آهااااااان..گفتم ما از این شانسا نداریما...بهار با ذوق و



شوق ادامه داد:


انقدر مامانه پارسا ازت تعریف کردن که خود منم بهت



حسودیم شد...


خاله گفت: فکرنکن پروانه راضی باشه...


بهار گفت: بالاخره نیلو باید ازدواج کنه یا نه؟


بنفشه با اخم گفت: میشه این بحث و تموم کنی؟


بهار گفت: چرا تو ناراحت میشی؟ نگران اینی که منو نیلو


بشیم جاری و سر تو بی کلاه بمونه؟


اسم " جاری" تنمو لرزوند برادر پارسا رو زیاد دیده بودم


پسر بلند قد و لاغری بود..ازش اصلاً خوشم نمیومد



بیشت رشبیه نردبون دزدا بود تا آدم! خیلی جلف لباس


میپوشید...


بهار گفت: بالاخره نیلو جون اگه قصدشو داشتی بهم


بگو..خونواده ی پارسا راضیَن! اگه نظر منم بخوای باید بگم


پوریا پسر خیلی خوبیه..خیلی خوش پوش و امروزیه اصلاً


هم تفکرات عصر قجر رو نداره!!


بنفشه با غرولند گفت: آره از لباسایی که میپوشه کاملاً


معلومه که چقدر برازندس...اون مرد زندگی نیس!


بهار جبهه گرفت و گفت: چرا؟ مگه چشه؟ چرا الکی ایراد



میگیری؟


ای بابا از یکی دیگه خواستگاری شده بود این دو تا داشتن


میزدن تو سر و کله ی هم!!


خاله که حسابی کلافه شده بود گفت: بسه دیگه..! حالا که حرفی پیش نیومده!


گفتم: مرسی بهار جون..اما من اصلاً الان قصد ازدواج


ندارم..


کاش جرئتشو داشتم که بگم یکی و دوس دارم.....


بهار شونه هاشو با بی تفاوتی بالا زد و گفت: هر جور



راحتی عزیزم!


بهار به سمت آشپزخونه رفت بنفشه گفت: مامان...بردیا


نهار میاد؟


شاخکام تیز شد..به اسم بردیا حساس بودم دیگه..چیکار کنم؟


خاله گفت: یه کم کارش طول میکشه..تازه گفت شبم



دیروقت میاد!!


یه دیقه حس کردم مثل وقتیکه یه لاستیک پنچر میشد


شدم!! فسسسس!!


به اتاق بنفشه رفتم تا لباسامو عوض کنم بنفشه هم



باهام اومد...


_ بردیا خبر داشت من میام اینجا؟


_ آره..دیشب که زنگ زدی فهمید...
پس حدسام درست بود فهمیده من دارم میام اینجا از قصد این بهونه ها رو آورده تا منو نبینه..پسره ی بیشوووور
لبه ی تخت بنفشه نشستم بنفشه گفت: چیزی شده نیلو؟
_ چون خبر داشته من اینجام نهار نمیاد نه؟
بنفشه دستشو رو شونم گذاشت و گفت: نه عزیزم..کارای شرکتش یه کم بهم ریخته! اصلاً به تو مربوط نمیشه
مطمئن باش..اونقدرام بیشوور نیس!!
من که بازم قانع نشده بودم احساسم بهم دروغ نمیگفت...
موبایلم زنگ خورد شماره ی هستی بود...
_ هستیه!
_ من میرم یه سر به غذا بزنم تلفنت تموم شد بیا پایین...
بنفشه رفت...


_ الو؟ بله؟


_ بله و بلا...مگه دستم بهت نرسه نامرد..کجای دنیا دیدی


یکی دوست فابریک و زن داداششو ول کنه و بره


مهمونی؟ به توام میگن رفیق؟


_ مررررض...دیروز حسابی ازم بیگاری کشیدی...همون


دیروز که سرت داد نزدم برو خدارو شکر کن..!!


_ چقدر لوس شدی تو!! حسابتو میرسم خواهر


شوووووور! اما یادت باشه برای آرایشگاه باید بیای.
.
_ وقت گرفتی؟ کی؟


_ دوشنبه دیگه!


_ حالا ببینم چی میشه...


_ زحرمار...غلط کردی..باید بیای بهونه هم قبول نمیکنم اگه


نیای منم عقد و بهم میزنم نریمان افسردگی میگیره


میره تو جوب میخوابه معتاد میشه و میفته گردن توهااااااا


_ اوووووووی هستی، از خودت مایه بزارا داداشه من از



سرتم زیاده!


_ خبه..خبه از نریمان دفاع نکن..زبون داره خودش! یادت


نره چی بت گفتما؟


_ باشه دخترکم کار نداری؟


_ نه خدافظ....


گوشی و قطع کردم..از این وصلت خیلی خوشحال بودم



هستی دختر خوبی بود و مطمئن بودم عاشقه نریمانه!


دلم برای بردیا یه ذره شده بود...فیلمی که داشت



فارسی1 میداد و داشتم نگاه میکردم البته انقدر حواسم


پرت بود که اصلاً نمیفهمیدم چی به چیه..حواسم پیشه


بردیابود...








از خاله خدافظی کردیم بنفشه تیپ ساده و دخترونه ای


زده بود منم که خیلی ساده اومده بودم داشتم


بند کفشای ال استارمو میبستم که صدای جیغ بنفش



بنفشه رو شنیدم...


_ وااااای بردیا اومدی؟


یه لحظه حس کردم قلبم اومده تو کفشام!! دختره ی



بیشوور نمیگه من سکته میکنم..


ایستادم بردیا نگامون میکرد آخ قربون اون چشای


طوسیش برم که منو هلاک خودش کرده بود...


سرد گفت: علیک سلام...کجا میرفتین؟


بنفشه گفت: سلام داداشیه خودم..گفته بودم با نیلوفر


قراره بریم بیرون یه کم خرید کنم!


گفتم: تو که پیغام داده بودی شب میای؟


بردیا لبخند تلخی تحویلم داد و گفت: ناراحتی برگردم؟ کارم



زود تموم شد برگشتم...


بنفشه گفت: بردیا ما رو میبری؟


بردیا یکی از ابروهاشو بالا برد و گفت: کجا؟


گفتم: خرید دیگه!


خودمم از ذوق و شوق خودم شوکه شدم...خرید کردن با



بردیام عالمی داشت دیگه!!


بردیا نگام کرد و گفت: به نظرت انقدر خوشحال و سرحالم


که با شما دوتا پاشم بیام خرید؟


گفتم: تو هیچ موقع شاد و سرحال نیستی!!


بردیا چپ چپ نگام کرد بنفشه که لب و لوچش آویزون


شده بود با ناراحتی گفت: باشه خودمون میریم!


حسابی حالمون گرفته شده بود...داشتیم مثل شکست



خورده ها میرفتیم که صدای بردیا اومد..


_ سوار شید میبرمتون!


منو بنفشه جیغی تو هوا کشیدیم و پرت شدیم هوا! از ما


بعید بوداااا


سوار ماشین بردیا نشستیم بنفشه جلو نشست و منم



عقب جا خوش کردم...


بردیا که کاملاً معلوم بود خیلی خسته و پریشونه پشت رل


نشست...همیشه وقتی خسته بود جذاب تر


میشد..قیافش خیلی خوشگل و ناز شده بود...


_ خب کجا بریم؟


گفتم: بریم ونوس...


بنفشه حرفمو تأیید کرد بردیا گفت: نه بابا اونجام جاس


آخه؟ تا وانجا برم واسه پاساژی به درپیتیه اون؟


عمراً... این همه پاساژ نزدیک...


گفتم: نگرانه راهشی!!


بردیا اخم کرد و حرفی نزد و راهشو پیش گرفت به



وسطای راه رسیدیم گفتم:


مطمئنی داری درست میری؟ راهش از اینور نیستااا


بردیا گفت: ونوس نمیریم...


گفتم: پس چرا نظر پرسیدی؟


اخمام تو هم رفت..بردیا از آینه بهم زل زد و گفت:


اخم نکن حالا...یه جا میبرمتون که کف کنین!!


با دلخوری گفتم: من که این دور رو برا پاساژ خوب


نمیشناسم..


بنفشه با ذوق قبول کرد...با حرص داشتم ناخنمو میجویدم


که بردیا گفت:


چیزی ازش مونده؟


با گیجی گفتم: از چی؟


با لحن خاصی گفت: ناخنت!!


پس همه حواسش پیشه منه!! با ناراحتی ناخنمو از تو


دهنم درآوردم به جلوم نگاه کردم..


بالاخره به پاساژی رسیدیم..نماش که فوق العاده



بود..تاحالا یه بارم اینجا رو ندیده بودم...
منو بنفشه حسابی ذوق کرده بودیم اونم مشخص بود تا



حالا همچین جایی نیومده!!


بردیا از ماشین پیاده شد وقتی مارو شوکه دید با خنده گفت:


پیاده نمیشین؟


منو بنفشه با اینکه هنوزم مثل گیجا بودیم از ماشین پیاده


شدیم..


بردیا بادی به غبغبه داد و گفت: چطوره؟


بنفشه با ذوق گفت: بیرونش که عالیه!! من تا حالا انجارو



ندیده بودم!


بردیا لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: گفتم که میبرمتون یه


جایی که کف کنین...


بردیا نگام کرد و گفت: نظر تو چیه؟


با اینکه سعی داشتم خودمو خونسرد نشون بدم گفتم:


من هنوزم نظرم اینه که بریم ونوس!!


بردیا با شیطنت نگام کرد و گفت:آره جون عمت!!


به داخل پاساژ رفتیم...مغازه های شیک و فانتزی ای

بود..خیلی شلوغ بود!

بنفشه به اولین مغازه که رسیدیم یه پیرهن حریر مانند زرد


رنگ چشمشو گرفت زیاد زیبا نبود اما وقتی رفت



پرو ِش کرد..ای بد نبود..بردیام معلوم بود زیاد از پیرهنه



خوشش نیومده اما بدون کوچکترین دخالتی پولشو



حساب کرد به قول خودش زشته با یه مرد میری بیرون



دست تو جیبت کنی!!نریمان اصلاً شبیه بردیا نبود



اگه یه کم به نریمان رو میدادی وقتی باهاش میرفتی خرید


باید پول وسایلی که اونم میخرید و تو حساب کنی..



بنفشه صندل و گل سری هم خرید صندلاش با رنگ


پیرهنش کاملاً ست بود.. نوبت به خرید کردن من شد



آدم زیاد گیری نبودم هر چی خوشم میومد انتخاب


میکردم!!



داشتیم تو مغازه ها میگشتیم که تو ویترین یه مغازه که با


لباسای رنگ گرم تزیینش کرده بود بردیا ایست کرد



گفتم: چرا وایسادی؟




بردیا گفت: نظرت درمورده این بلیز دامنه چیه؟




به چیزی که اشاره کرده وبد نگاه کردک یه بلیز سفید



دکلته بود با یه دامن کوتاه لی!! به نظر من که عالی بود



رو بلیزه عکس دو تا قلب بود..تو تن مانکن که خیلی جذاب



بود بردیا وقتی لبخند رضایت آمیزمو دید فهمید



خوشم اومده و بدون فکر وارد مغازه شد منو بنفشه و



دنبالش راه افتادیم..



بلیز و دامن و گرفتم و دستم رفتم تو اتاق پرو، تا امتحانش


کنم..یه لحظه خودمو تو آینه قدیِ اتاق پرو، دیدم..



فیت بدنم بود..خیلی خوشگل تر از مانکن بهم میومد!!


دامنش تا یه کم بالای زانوم بود! بلیزشم خیلی بهم تنگ


بود و درست تموم برجستگیامو نشون میداد..


بنفشه رو صداکردم از دیدنم تو اون لباس چشاش 4 تا شد



بعد یه لبخند پهنی رو صورتش معلوم شد و گفت: عالیه



نیلو!!خودت پسندیدی؟



گفتم: خودم که خیلی خوشم اومد..بردیا رو صدا کن اونم



نظر بده!



نمیدونم با چه فکری این حرفو زدم! بنفشه از بردیا



خواست بیاد منو ببینه..از لای در اتاق چهره ی اخموی بردیا



رو دیدم با لحنی جدی گفت: نمیخواد..اگه خوشش اومده و



مشکلی نداره بگو دَرِش بیاره!



ماتم برد..پسره ی بی احساس! اگه هر کی جز اون بود و



من اینو ازش میخواستم مثل جت میومد تو اتاق!



البته چه بهتر که نیومد..دوس نداشتم منو با ابن وضع ببینه



و مستقیم تو چشام زل بزنه..اونوقت معلوم نبود



که بتونم خودمو کنترل کنم یا نه!!



لباسا رو درآوردم بردیا پولشو حساب کرده بود و بیرون از



مغازه منتظر وایساده بود فروشنده لباسارو تو پلاستیکی



که آرم مغازش روش حک شده بود گذاشت و بهم داد از



مغازه خارج شدم...



رو به بردیا گفتم: تو چرا حساب کردی؟ من پول آورده



بودم...



بردیا چپ چپ نگام کرد و بعد سرد گفت: مهم نیس..بریم



بقیه ی خریداتو بکن!



انتظار داشتم خیلی جدی لااقل بگه بهم مبارک باشه! اما



هیچی نگفت منم به تلافیه کارش، ازش بابت حساب



کردنه پول لباسام تشکر نکردم..اون پررو و مغرور بود منم


از اون بدتر..!!



انگار بردیا هم انتظار تشکر رو ازم نداشت چون نه اخمی


کرد نه تیکه پروند..بچم آشنا بود با اخلاقام!



منو بنفشه خریدامون تموم شد و داشتیم تو ویترین مغازه


ها بقیه ی لباسا رو تحلیل میکردیم و حتی تو ذهنمون



مجسم میکردیم که این پیرهنه که پشت ویترینه به کی



بیشتر میاد..گاهیم مسخره بازی درمیاوردیم و میخندیدیم



بردیا حسابی کلافه بود... بیچاره رو خسته و خراب آورده



بودیم خرید..ول کنم نبودیم!!



داشتیم به سمت در خروجی پاساژ میرفتیم که جلوی یه



مغازه ایست کردم..یه پیرهن پسرونه ی اسپورت



نظرمو خیلی جلب کرد..خیلی خوگشل بود تو تن مانکنه


که شاهکار بود یه لحظه اندام بردیا رو تصور کردم اندامش



از مانکنه پُر تر و خوشگل تر بود و مطمئن بودم بهش


بیشتر از این مانکنه میاد...



بنفشه وقتی دید ایست کردم گفت: کجا موندی نیلوفر؟ بیا


دیگه..



گفتم: بنفشه بیا یه لحظه!




بنفشه کنارم ایستاد.._ چیه؟



_ اینو ببین؟ نظرت چیه؟




بنفشه هم خیلی خوشش اومده بود لبخندی زد و گفت:


خیلی خوشگله..اما برای کی؟



_ بردیا...!




بنفشه یه لحظه خیره نگام کرد شاید تو نگاش یه چیزایی



بود اما من توجهی نکردم لبخندش بیشتر شد و بردیا



رو صدا زد بردیا کنارمون وایساد...




لباس طرح خاصی نداشت ساده بود اما نمیدونم چرا انقدر


ازش خوشم اومد..رنگشم خیلی خاص بود یه رنگی



بین آجری و خردلی بود...یه جیب کوچولو سمت چپ سینه


ش خورده بود که معلوم بود جنبه ی مد داره! چون



یه دکمه خورده بود رو جیبش و جیبه باز نمیشد..




_ چی شده؟



بنفشه گفت: نیلوفر، این پیرهن رو دیده برای تو..پروش



میکنی؟



بردیا نگام کرد سرمو پایین انداخت و گفتم: فکر کنم خیلی


بهت میاد!


وقتی سرمو بالا بردم اخماش بیشتر رفته بود تو هم! آخه



بگو مجبوری اینطوری اخم کنی حس کردم جای اون،



ابروهام درد گرفته از بس اون اخم کرد..!!




خیلی سرد گفت: من لباس نیاز ندارم..بریم دیر شد!




بدون حرف دیگه ای از در خروجیه پاساژ خارج شد..خیلی


حالم گرفته شده بود..حتی حاضر نشده اون لباسو



پرو کنه!! چی میشد حالا به خودش زحمت میداد پروش


میکرد؟ یعنی خوشش نیومده بوده؟ یا خواسته لج منو



در بیاره؟...سوار ماشینه بردیا شدیم..بنفشه مدام حرف



میزد و میگفت که از قیمتا و مدلای لباساش خیلی



خوشش اومده و به نظرش جای خوبی بوده بردیا لبخندی



زد و گفت:



میدونستم خوشتون میاد...



نگاهی از او آینه به صورت عبوس و ناراحتم انداخت
خواست چیزی بگه که منصرف شد و ترمز دستی و کشید



و ماشین راه افتاد...




نمیدونم چرا نمیتونستم مثل گذشته از بردیا متنفر



شم..فقط حرصم میگرفت وگرنه ازش متنفر نبودم و


دوسش داشتم...



بودن در کنار بردیا بهم خیلی آرامش میداد...فکرم پیشه



اون پیرهنه بود!! خیلی دلمو برده بود!!



خیلی خوشگل و با کلاس بود..اگه روم میشد و از بردیا


نمیترسیدم اونو براش میخریدم و بعد بعنوان هدیه



بهش میدادم..اما مطمئن نبودم جلوی بنفشه چه واکنشی



نشون بده و از اینکه خرد شم بیزار بودم!!



به خونه رسیدیم..بنفشه زودتر از من از ماشین پیاده شد و


با ذوق درحالیکه پاکت لباساش دستش بود



گفت: من میرم لباسمو نشون مامان بدم...



از ذوقش خندم گرفته بود..اما چون ناراحت بودم حتی یه



لبخندم نزدم..خواستم برم که بردیا گفت:



وایسا ماشینو پارک کنم با هم میریم!!




اعتراضی نکردم گوشه ی حیاط وایسادم تا بردیا ماشینو


ببره تو پارکینگ و بیاد...



نزدیکم شد دسته ی پلاستیکه لباسمو گرفت و گفت: من



میبرمش!



حرفی نزدم انگار میخواست یه جوری از دلم دربیاره!!



پلاستیک لباسام دستش بود..



هم قدم با هم به داخل خونه رفتیم..بنفشه وسایلی رو که



خریده بود و پهن کرده بود رو زمین و خاله پری



به وسایلش نگاه میکرد بنفشه هی از پاساژه و سلیقه ی


بردیا تعریف میکرد ..



بنفشه وقتی منو دید گفت: نیلو..لباستو نشونه مامان بده..



به بردیا زل زدم حال خودش نبود حتی نمیدونست چرا



خیره نگاش میکنم..گاگول بود دیگه!!



با تعجب نگام کرد خواست بپرسه چرا اینجوری نگاش



میکنم که پلاستیکو ازش گرفتم و به خاله پری دادم



_ اینه خاله جون!!




بردیا تازه علت نگاهامو فهمیده بود سکوت کرد...




خاله با ذوق نگاه کرد خیلی خوشش اومده بود بنفشه


گفت: سلیقه ی بردیاس!



وا رفتم...کجا سلیقه ی بردیا بود؟ اون فقط...اه..




بردیا که ماتش برده بود سریع گفت: سلیقه ی خودشه!



من فقط بهش پیشنهاد دادم..خودش پسندید



فهمیدم اونم از حرف بنفشه خوشش نیومده!!



خاله گفت: نیلوفر بپوشش ببینم تو تنت چه جوریه؟



وا رفتم انقدر خسته بودم که نا نداشتم مانتومو دربیارم



وای به حال اینکه اینارو هم بپوشم..

بنفشه فوری گفت: وای مامان هممون خسته ایم..ایشالا

عقد هستی میبینین دیگه!

خاله مخالفتی نکرد تو دلم کلی قربون صدقه ی بنفشه


رفتم چون نجاتم داده بود!!


خاله رو به بردیا گفت: بردیا تو کی با اینا رفتی؟


بردیا که خودشو از خستگی داشت تو مبل فرو میبرد


گفت: ساعت 4 بود...


بنفشه گفت: الهی بمیرم برا داداشم..حسابی خسته



شده ها...


بردیا حرفی نزد..اه اه..این بنفشه هم خیلی لوسش کرده


بود!!


بردیا گفت: بهار کو؟


خاله گفت: با پارسا رفته لباس بخره..


بردیا گفت: اون دو تا رو بفرس برن سر خونه و زندگیشون


دیگه!! منو دق دادن با این کاراشون...


خاله گفت: از چی ناراحتی مادر؟ اونا محرمن..دل دارن


جوونن ..بزار قسمت خودت شه میبینم چطور



صبح تا شب خونه ی دختره علافی و باید با بیل و کلنگ


آوردت خونه!


خاله خندید منم لبخندی زدم اما بردیا خیلی سرد گفت: من


اینجوری نمیشم...


خاله بیخیاله حرف بردیا شد و رو به من گفت:


نیلوفر، هستی وقت آرایشگاه گرفته؟


گفتم: آره..دوشنبه وقت گرفته! منم مجبور کرده باهاش



برم.


بنفشه در حالیکه داشت صندلاشو داخل جعبه ش جا



میداد گفت:



به به..خوش به حال تو..عروس که دوسته فابریکته!



دومادم که آقا داداشته!


لبخندی زدم خاله پری با بغضی که تو صداش معلوم بود


گفت:


ایشالا دومادیه بردیا رو ببینم که منتظرم!!


بردیا حرفی نزد...منم به صورت خسته ی بردیا زل


زدم.هیچ نشونه ای از ذوقی که پسرا این جور موقع ها


تو صورتشون معلوم بود، دیده نمیشد!!


بهارم سررسید لبسشو نشونمون داد خیلی عَجق وَجق


بود..خاله پری با اینکه از مدل و طرح پیرهنش خوشش


نیومده بود اما هیچ حرفی نزد بنفشه خیلی خوشش



اومده بود و مرتب میگفت خیلی نازه..بهارم با غرور میگفت


سلیقه ی پارساس..من نمیدونم این پیرهنه کجاش



خوشگل بود که با غرورم بگه که سلیقه ی نامزدشه!!


خیلی باز و برهنه بود اگه لباس نمیپوشید سنگین تر



بود..رنگش سرخابی بود یه تل کاموایی به همون رنگم


خریده بود تا با پیرهنش ست کنه!! من مونده بودم پارسا


چطوری راضی شده بود بهار تو مراسمی که قطعاً


مختلطم بود این پیراهنو بپوشه!! به چیزی که خریده بودم


افتخار میکردم!!


بعد اینکه بهار پیرهنشو درآورد گفت: بردیا چیزی نخرید؟



فکرکنم گفت لباس لازم داره!!


بنفشه گفت: هر چی بهش گفتیم، گفت داره!


بهار گفت: اصلاً مگه برای مراسم عقد نریمان میاد؟


تنم یخ کرد..مگه قرار بود نیاد؟ نکنه حرف اون شبمو به دل


بگیره و نیاد..!!


بنفشه گفت: مگه قراره نیاد؟


بهار گفت: نمیدونم، دیشب داشت برای دوشنبه قرار



میذاشت بره شهرستان!!


بنفشه با لحن قاطعی گفت: نه بابا اشتباه میکنی..


اونقدرام بیخیال نیس! میدونه دوشنبه مراسم عقده


نریمانه!!
بهار شونه ها شو با بی قیدی تکون داد...ذهنم مشغول


شد هنوزم آثاره ناراحتی و تو چهره ی بردیا میدیدم مطمئن


بودم بخاطر گستاخیه اون شب بله برونه نریمان، منو



نبخشیده!!




فصل یازدهم***
_ وای خدا..چقدر بوق میزنی نریمان؟ اومدم دیگه..!!


داشتم با بندای کتونیم ور میرفتم طبق عادتم بنداشو به



مچ پام بستمو سوار ماشین نریمان شدم...


نریمان و با سرعت ماشینو راه انداخت و رو به هستی که


جلو نشسته بود گفت: کی بیام دنبالتون؟


هستی که داشت با شالش ور میرفت تا درستش کنه



گفت: ساعت 4 دیگه...


گفتم: عاقد قراره کی بیاد؟


نریمان گفت: تقریباً ساعت 5 میاد.. تا کارتون تموم شد


زنگ بزنید من خودمو برسونما باشه؟


هستی گفت: باشه..ماشینو کی میبری گل فروشی؟



راستی نریمان دسته گلمو یادت نره؟


نریمان گفت: نه عزیزم یادم نمیره!!



گفتم: وای امروز میمیرم از خستگی!!


هستی گفت: اووووی نیلو اگه میخوای از حالا شروع کنی



به غرغر برو خونه ها...


هستی حسابی سگ شده بود!! اعتراضی نکردم مثل



موش تو دستای عروسمون بودم دیگه!!


به آرایشگاه رسیدیم نریمان گونه ی هستی و بوسید و



گفت: مواظب خودت باش عشقم!!


ایییی!! مراعات منم نمیکنن...قدیما یه ذره خجالت



سرشون میشداااااا


هستی ریز خندید و گفت: باشه عزیزم...


چپ چپ نریمان و نگاه کردم بلند خندید و گفت: اوه اوه



حواس این منکراتی نبودماااا....


هستی خندید منم با حرص بازوی هستی و کشیدم و از تو


بغل نریمان درش آوردم اگه همینجوری میموند


قطعاً کاری و که قرار بود شب عروسی انجام شه الان


انجام میشد...!!!


به آرایشگاه رفتیم..سالن بزرگ و مجهزی داشتم خیلی


تمیز و شیک بود البته پولی و که قرار بود بگیره


از آرایشگاهه شیک تر بود!!!


یه زن با موهای بلوند و قد بلند که معلوم بود مدیر اونجا



اونه نزدیک هستی شد اون قرار بود هستی و آرایش


کنه..منو هم یکی از دستیارای اون زنه قرار بود میکاپ



کنه!!


آرایش من خیلی زود تموم شد آخه زیاد غلیظ آرایش نکردم


خیلی ساده و دخترونه موهامو فر کرد و یه دسته


از موهای فر شدمو روی سینم ریخت و یه گل سر پِر نگین


و خوشگل به صورت کج رو موهای بلند و پرپشتم


زد.. از سلیقه ی دستیاره خیلی خوشم اومده بود با لذت


خودمو تو آینه برانداز کردم امروز از نهار خوردنم


باید دست میکشیدم..آرایشگر به هستی تذکر داده بود که



یه امروز و باید نهار نخوره..نمیدونستم عروس شدن



انقدر سختی داره و حتی باید غذام نخوری!! ایشش چه


تشریفاتی!!


چند ساعتی گذشت خیلی خسته شده بودم کم کم


خمیازه هم میکشیدم هر باز مثل شیرجنگل، خمیازه


میکشیدم متوجه چشم غره های هستی از تو آینه


میشدم!! منم دهنمو میبستم!!


بالاخره هستی و کارش تموم شد..واااااااااای به عمرم



عروسی به زیباییه هستی ندیده بودم من که اگه جای


نریمان بودم همین امشب کا رو تموم میکردم!! ایستادگی



در برابر این همه زیبایی خیره کننده ی هستی خیلی


دل میخواست!! هر چند معلومم نبود تا حالا نریمان صبر



کرده باشه!!


موهاشو آرایشگر عسلی رنگ کرده بود و با یه تاج شیک
به شکل خورشید موهاشو بالا جمع کرده بود!!


ابروهاش شبیه دو نخ باریک شده بود که خیلی به


چشاشم این مدل ابرو میومد..رو چشماش خیلی کار کرده


بود چندین خط به رنگای مختلف بالا و پایین چشمش



کشیده بود مژه مصنوعی براش زده بود و رژ خیلی



خوشرنگی رو لباش زده بود که باعث شده بود




لباش قلوه ای تر نشون داده شه!!




لباسش شیری رنگ بود دکلته بود و وقتی خم میشد همه


ی سینه هاش معلوم میشد!!


تا نصفه جنس دامنش ساتن بود پایینشم تور بود...یه



پاپیون گنده پشت به کمر لباسش وصل بود که یه نگین


بزرگم وسط پاپیون برق میزد..هیچ توری به موهاش وصل


نبود من خودم عاشق تور لباس عروس بودم اما


یادمه وقتی باهاشون رفتم خرید هستی دنبال لباسی بود


که اصلاً تور نداشته باشه..


هستی خودشو تو آینه ورانداز کرد خیلی خوشش اومده



بود چون لبخند از لبش جدا نمیشد..


یه شنل ساده از جنس لباسش با کمک من رو شونه



هاش انداخته شد دسنکشای شیری رنگ و ساتنشو


به دستش کرد به نریمان خبر داده بودم که بیاد..بعد چند



دیقه نرمیانم سرسید وقتی هستی و دید ماتش برد


فیلمبردارم باهاش اومده بود فیلمبردار چند تا مدل خیلی


زشت و زننده بهش پیشنهاد داد..نریمان که از خدا



خواسته مو به مو همشو اجرا کرد این وسط من بودم که


از خجالت رنگ به رنگ میشدم وگرنه هستی هم


با کمال رضایت حرفای فیلمبردار رو اجرا میکرد تازه نریمانم


کلی مدل زشت تر پیشنهاد میداد و من بیشتر آب



میشدم فیلمبردارم خوشش میومد و به نریمان میگفت


دوماد از ما واردتره ها!!
حرفمو پس میگیرم..امشب قطعاً کار هستی تموم بود!!



این نریمان خیلی بیشووور شده بود!!


خلاصه بعد کلی ناز و ادا سوار ماشین گل زده ی نریمان


شدیم...


هستی داشت موهاشو که ریخته بود تو صورتش درست



میکرد نریمان با خنده گفت:


هستی خیلی ناز نازی شدی...اگه این مزاحم نبود درسته



قورتت میدادم!!


هستی ریز خندید گفت: اصلاً خجالت نکشیا من که


نفهمیدم منظورت منم!!


نریمان خندید و گفت: اووووی حالا سگ نشو!! من خیلی


وقت دارم با هستی تنها شم..


این نریمان اصولاً با شرم و حیا غریبه بود..به تالار رسیدیم


همه با دیدنه هستی و نریمان سوت و دست زدن


سالن داشت منفجر مشید صدای ظبطم که کرکننده



بود..فیلمبردار عین کنه چسبیده بود به هستی و



نریمان..عصبیم کرده بود!! از عروس دوماد جداش



شدم..آرایشم خیلی زننده نبود که همه بهم زل بزنن اما


لباسم شاهکار بود و همون اولش خیلی تعریف شنیدم!!


هستی و نریمان آروم آروم راه میرفتن و به مهمونا


خوشامد میگفتن..بالاخره سر جایگاه مخصوصشون که به


شکل صدف بزرگی بود نشستن!! سفره عقدشون


جلوشون انداخته شده بود یه ساتن خوشگلم به رنگ


صورتی کمرنگی لا به لای سفره عقدشون به چشم



میخورد...!!


یه جا نشستم و تازه وقت کردم مهمونا رو زیر ذره بین


بگیرم..


بهار همون لباس جلفشو پوشیده بود یه آرایش خیلی


غلیظ که به زحمت میشد فهمید این بهاره کرده بود!!


بنفشه خیلی ساده آرایش کرده بود موهاشو ساده دور



گردنش ریخته بود..


نگارم که چند روزی میشد از اصفهان اومده بود کت و



دامنی مشکی-قرمز پوشیده بود هما و تینا مشغول بازی و


شیطنت تو سالن بود.. عاقدم سررسید مامان مجذوبه



زیباییه خیره کننده ی عروس کوچیکش بود!


ژینوسم کنار نیما وایساده بود ...اشک تو چشای مامان



حلقه زده بود معلوم بود که یاد بابا افتاده...


عاقد سررسید یه پیرمرد بود که به زور راه میرفت کلی دعا


خوندم که اول خطبه رو بخونه بعد اگه میخواد


دار فانی و وداع بگه...به چه فلاکتی خودشو به یه صندلی


رسوند..نریمانم چشم بازار رو کور کرده بود با این


عاقد پیدا کردنش!! سالن ساکت شد فقط صدای خنده و



شیطنتای تینا و هما میومد که اونم با تذکر نگار،قطع


شد..عاقد که هر کلمه ای و 5دیقه طول میکشد به زبون



بیاره بعد از 20 دیقه خطبه ی عقد و کامل خوند..


هستی استرس داشت و قرآن تو دستاش میلرزید نریمانم


مدام عرق رو گردن و پیشونیشو پاک میکرد..


منو بنفشه و ژاله هم داشتیم قند میساییدیم!


بالاخره هستی "بله" رو گفت و مارو راحت کرد خداروشکر


عاقدم زنده موند !! حالا مراسم امضا زدن شروع


شد..پر من یکی که دراومد هستی هم حسابی کلافه



شده بود!!


آخه زندگیه مشترکی که هر دو همو دوس دارن انقدر


برای شروعش امضا و مدرک نمیخواست که...


امضاها هم تموم شد و عاقد رفت!! حلقه ها رد و بدل شد


عسلم تو دهن هم گذاشتن!!


اییی بدم میومد از این رسم و رسوما...بعدم سیل کادوها


بود که رو سر عروس و دوماد سرازیر شد!!


تازه متوجه نبودنه بردیا شده بودم قلبم یه لحظه ایست



کرد فکر میکردم چون سالن شلوغه یه گوشه نشسته


و داره جمع و نگاه میکنه اما وقتی نیومد به نریمان تبریک


بگه تنم یخ کرد نزدیک بنفشه شدم..


بنفشه حواسش بهم نبود محو فضولی بود میخواست سر


در بیاره اون نیم ست و کی برای هستی آورده.


_ بنفشه؟


_ هوووم؟


_ بردیا کو؟ نیومده؟

بنفشه نگاش رو اون نیم ست ثابت مونده بود حواسش به


من نبود..


_ اووی بنفشه با تواما..


_ آها با منی؟ با دوستاش رفته شهرستان..کار داشتن


_ چه کاری؟


_ مجبوری رفت..صبح زنگ زد از نریمانم عذرخواهی کرد..


_ معلوم نیس کی بیاد؟


_ تا 4روزی اونجاس..


دیگه حرفی نزدم بنفشه هم که به نتیجه نرسیده بود به


سمت هستی رفت تا از زیر زبونش بکشه اون


نیم ست و کی بهش هدیه داده!! فضول بود دیگه!!


حالم حسابی گرفته شد...دایی پدرام و تو جمع دیدم اما


یلدا نبود..معلوم بود بخاطر اینکه فکر میکرده بردیا تو



مراسم هست نیومده!!


وسط سالن همه میرقصیدن چشم چشمو نمیدید..جای

سوزن انداختنم نبود..همه بلند شده بودن و الکی و


مسخره میرقصیدن خیلیاشونم حسابی مست کرده بودن



و با هر ریتم آهنگ یه تکون مسخره ای به خودشون


میدادن...


دلم گرفت..تقصیر من بود که بردیا نیومده بود ..من با


گستاخی بهش گفته بودم نیاد بهتره!!اااااااه


صدایی و شنیدم..


_ چرا نمیرین برقصین؟


یه لحظه فکر کردم بردیاس برگشتم عقب..اه مانی


بود..خیلی جذاب شده بود تی شرت تنگی به رنگ سفید


پوشیده بود و یه کت اسپورت خاکستری با یه جین ذغالی


هم پوشیده بود چشاش جذاب تر به نظر میرسید!!


لبخندی زدم و گفتم: سلام آقامانی...اصلاً حوصله ی رقص



و ندارم!


مانی لبخند جذابی زد و سلاممو جواب داد و کنارم



نشست..


_ چرا حوصله ندارین؟ مراسن عقد برادرتونه...


_ بله..متأسفانه یه کم سردرد دارم..


_ براتون قرص بیارم؟


_ نه خوب میشم مرسی...


مانی پسری نبود که آدم از حرف زدن باهاش خسته



نشه...خوش صحبت نبود و منو کلافه میکرد اما جذابیت


صورتش به حدی بود که آدم نمیتونست اخماشو تو هم


کنه و باهاش حرف بزنه!!


_ بردیا خان و تو جمع ندیدم...


_ نیومده؟


_ چرا؟


_ یه کاری براش پیش اومده بود رفته شهرستان..


_ حیف شد..دوس داشتم ایشونم باشن!


لبخند تلخی زدم تو دلم گفتم اما بردیا اصلاً دوس نداره تورو



ببینه و به خونِت تشنَس!


اصلاً فکر نمیکردم نبودنه بردیا انقدر حالمو بگیره..هر چند


اگرم بود یا منو مسخره میکرد یا یه گوشه ساکت


مینشست.اما حداقل بود..!! این برام مهم بود...


" نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست.."


پس بردیا کینه ی شتری داشت و منو نبخشیده...باید یه


جوری از دلش در میاوردم..نه اصلاً به من چه که از دلش


دربیارم اون حال منو گرفته بود و امشبو برام کوفت کرده



بود..پسره ی ناز نازی!!


اون شب هستی و نریمان تا دیروقت پیش هم بودن...فکر



کنم یه خبراییم شد!! هرچند مطمئن بودم داداشم بی


جَنبس!!


اصلاً بهم خوش نگذشته بود...لعنت به بردیا!!

چشامو باز کردم خیلی بدنم کوفته بود حس میکردم باز


خوابم میاد...چشمم به پنجره ی اتاقم افتاد..


عجب برفی میومد معلوم بود دیشب تا صبح حسابی برف



باریده...تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم که یهو..


چشمم به ساعت قورباغه ای شکل اتاقم افتاد..مثل فنر از


جا پریدم...وااااااااااای خدا دیرم شد!!


تند تند رو تختیمو که پیچ خورده بود به پامو از لابلای پام باز


کردم و مثل جت از پله ها پایین اومد مامان تو آشپزخونه


بود رفتم دستشویی، تند تند با سرعت نور صورتمو


شستم و مسواک زدم...


از بس عجله داشتم داشتم از دستشویی در میومدم که



بازوم محکم خورد به گلدان کنار سالن و هزار تیکه شد


ااااه دختره ی دست و پا چلفتی!!


مامان از صدای فجیع گلدان شکسته شده بدو بدو به



سمتم اومد...


_ چی شده نیلوفر؟ چرا زدی اینو شکوندی؟


وااااای حتماً باید کلی بازخواست میشدم که چرا گلدونی


که یادگاریه مادر مادر بزرگه مامان مامانمه رو شکوندم!!


گفتم: دیرم شده مامانی! خواب موندم


مامان اخماشو درهم کرد و گفت: من فکر میکردم امروز


کلاس نداری! شبا زود بگیر بخواب تا صبح خسارت نزنی!


مامانم بود دیگه کلاً بلد نبود برای دخترش دل بسوزونه ..از


من بیشتر وسایل اجدادی شو دوس داشت


حالا باید یه نقشه میریختم که اون ست پلو خوریه


نازنینشو که شده هووی منو نابود کنم!!


سرسری یه صبحونه ی نصفه نیمه خوردم و بدو بدو رفتم



تو اتاقم و لباسامو پوشیدم حتی وقت نداشتم یه آرایشی


کنم! خیلی دیرم شده بود مقنعه مو کج و کوله پوشیدم و



از خونه زدم بیرون..بند کتونیامو هنوز نبسته بودم..


چشمم به برفی که کف خیابونا رو گرفته بود



افتاد...اوووووه چی اومده از دیشب!!


عجب بد شانسی ای حالا چطوری برم یونی؟؟!!


به زور رو برفای سفید که معلوم بود اصلاً کسی از کوچه


رد نشده که قدماش رو برفا بمون، راه رفتم..


خیلی سردم بود از بس عجله کرده بودم فقط یه ژاکت



خیلی نازک تنم کرده بودم مامانم چون حواسش به من


نبود نفهمیده بود چی پوشیدم...صف تاکسی خلوت خلوت


بود..انگار امروز همه به خودشون تعطیلی داده بودن


بدنم یخ کرده بود هوا شدید سرد بود و برف خیلی ریزی


میبارید!! دستامو "ها" کردم تا یه کم گرم شه اما



بخار دهنمم یخ بود!! گونه هام از سرما قرمز شده بود..!!



بدو بدو راه میرفتم تا خودمو به اتوبوسی که در حال


حرکت بود برسونم اگه به اتوبوس نمیرسیدم قطعاً باید



قید کلاسای امروز و میزدم...


همینطور که داشتم میدوییدم یه دفعه یه تیکه سنگ بزرگ


جلوی پام سبز شد انقدر سرعتم بالا بود که نتونستم


ترمز کنم و با کله افتادم رو برفا.....آخ آخ چه فلاکتی بود!!


اتوبوسم که رفت...یه لحظه به بیچارگی و بدبختیم فحش



دادم و اشکام راه افتاد پام شدید درد میکرد...


هیچ کسم نبود که به دادم برسه..خیلی درد میکشیدم کم


کم چشام سیاه شد و هیچی نفهمیدم!




صداهایی در هم و برهم و ضعیف میشنیدم..احساس نم


دستمالی که رو پیشونیم بود باعث شد حس خوبی بهم
دست بده و از داغی نجات پیدا کنم..پلکامو به زور باز کردم


انگار یه وزنه ی 150 کیلویی بهشون وصل بود!


نوشین و دیدم با لبخند مهربونی که فقط نصیب حمید


میکرد نگام کرد و گفت:


نیلو خوبی؟


با سر علامت مثبت دادم..هرچند از درد پام داشت جونم در


میومد..


متوجه سنگینی دستم شدم..یه نگاه به دستم انداختم



دستم تو گچ بود..!!


نریمان و مامان سررسیدن..نریمان گفت:


شانس آوردی رسوندنت بیمارستان وگرنه از سرما



میمردی...


مامان گفت: کاش نمیذاشتم بری..آخه دختره ی کم عقل،



با یه ژاکت نازک تو زمستون میان بیرون؟


اصلاً حوصله ی نصیحتای وقت و بی وقت مامان و



نداشتم..


نوشین گفت:خدارو شکر که اتفاق جدی ای نیفتاده،


دستشم تا چند روز دیگه خوب میشه!!


بغض راه گلومو بسته بود حالا من تا چند روز چطوری این


گچ لعنتی رو تحمل کنم؟؟


پام ضربه دیده بود و تا چند روز دیگه خوب میشد...هستی


یهو مثل بهمن رو سرم خراب شد!!


_ اوووووووی وایسا عقب...مثلاً دستم شکسته ها...


هستی که ناراحتی تو چهرش بیداد میکرد با لحن دلخوری


گفت:


لیاقت نداری! تقصیر منه که نگرانت شدم!!


لبخندی زدم و گفت: خب حالا لووس نکن خودتو..میبینی



که خوبم!!


_ چرا مواظب نیستی آخه؟


_ مواظب چی؟ برف که دیدی چقدر میومد ماشینم از



شانس گهم نبود یه سنگ نبودم از کجا پیداش شد


ومنم افتادم زمین!!


هستی در حالیکه مثل دختر بچه ها بغض کرده بود گفت:



درد داری؟


از این همه نگرانیش هم به خودم بالیدم هم خندم گرفته بود..
_ آره بابا خوبم..فقط یه کم پام درد میکنه!


نریمان گفت: دکتر گفت پات نیازی به گچ نداره و فقط



ضربه دیده..خوب میشه..


گفتم: حالا چطوری این گچ کوفتی و تحمل کنم؟!!


ناراحت بودم هستی گونه مو بوسی.آخ یاد شووووووور


افتادم هستی که یه رفیقه فابریکه اینقدر نگرانم بود


فکرکن دیگه شوره چیکارا میکنه!!


نریمان رو به مامان گفت: خاله اینا رفتن مشهد..


نوشین گفت: ااا، واسه چی؟


نریمان گفت: همینطوری فکر کنم نذر خاله بوده! همه


رفتن فقط بردیا مونده!


اسم بردیا تنمو لرزوند..چقدر دلم براش تنگ شده بود!!یه


ماهی میشد ندیده بودمش و دلم براش پَر میزد


بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و به خونه اومدم..با چه


فلاکتی و زحمتی راه میرفتم تموم بدنم کوفته


بود...لعنت به من که این بلا رو سر خودم آوردم!!



با کمک هستی به سختی به اتاقم که طبقه ی دوم بود رفتم..هستی منو رو تختم خوابوند و یه پتو روم انداخت


از بی عرضگی و ناتوانیم خیلی لجم گرفته بود..انقدر تب


داشتم و خوابم میومد که کم کم چشام بسته شد...


وقتی چشامو باز کردم هستی و بالای سرم دیدم ..فکر


کنم اشتباه شده بوده و هستی باید مامانم میشد
معمولاً اینجور موقع ها مامان آدم بالای سرشه و با



مهربونی نگاه میکنه اما هستی بالای سرم بود!!


لبخندی زد و گفت: خوب خوابیدی نیلوفری؟ بهتری؟


من که یه لحظه به موقعیت و نسبت هستی شک



کردم...بازم ای ول به دوست فابِ خودم!


_ مرسی..خوبم! چند ساعت خوابیدم؟


هستی به ساعت رو دیوار اتاقم نگاه کرد و گفت:


دو ساعتی میشه!!


اووه دو ساعت..!! داشتم تو ذهنم تجزیه تحلیل میکردم که


چرا انقدر خوابیدم که هستی گفت:


بردیا اومده دیدنت..!!


یکه خوردم...یه لحظه به گوشام شک کردم..


_ کی اومده دیدنم؟


_ بردیا دیگه! زنگ زد حال مامنتو بپرسه که فهمید تو چه


بلایی سرت اومده این شد که اومد دیدنت..


دلم خیلی برای بردیا تنگ شده بود اما باید تلافیه اون



روزشو که مراسم نریمان نیومد و حالمو گرفت و سرش


درمیاوردم با اخم گفتم: من نمیخوام ببینمش!


_ وا..چرا؟


_ میبینی که چقدر مریضم..الانم میخوام دوباره بخوابم..تب



دارم..نمیتونمم از پله ها بیام پایین!


_ انقدر بهونه تراشی نکن! من خودم میبرمت پایین!


_ من نمیام! دیگم اصرار نکن!


هستی چشاشو ریز کرد و مثل اونایی که میخوان دست



کسی و رو کنن گفت:


میخوای تلافیه چی و سر اون بیچاره دراری؟


خوشم اومد که ذهنمو خوند...لبخندی زدم و گفت: فضولی


موقوف!!


_ ببین نیلو..هر مشکلی باهاش داری بزار کنار! اون بیچاره



منتظرتوئه که ببینتت..


_ من نمیام!


مثل بچه های غد و یه دنده شده بودم هستی با یه نگاه



سرزنش بار از اتاقم رفت..


بغض کرده بودم مامانم اومد و با کلی تهدید و خط و نشون


کشیدن ازم خواست برم پایین و بردیا رو ببینم اما


من که تازه سر لج افتاده بودم نرفتم! مامانم با کلی اخم و


بد و بیراه در اتاقمو بست و رفت..


بعد نیم ساعت صدای خدافظی کردنای بردیا رو شنیدم که


از در خارج میشد..


دلم براش له له میزد...اما صورتشو از بین اون درختای


لعنتیه بزرگ حیاط نمیدیدم! یه نقشه ای هم باید برای


قطع این درختای مزاحم بکشم!!


در بسته شد و بردیا رفت..امید منم نا امید شد!! با زحمت



به پذیرایی رفتم نوشین نگام کرد و گفت:


بردیا رفت حالت خوب شد؟؟


دوس داشتم خرخره ی مبارکشو با دندونام تیکه پاره کنم دختره ی فضول!


_ تب داشتم..الانم خوبم!


یه نگاه بهم انداخت یعنی شدید پررویی!!


مامان در حالیکه داشت لیوانای دست نخورده ی چای و



بشقابای خالی از میوه رو از روی میز جمع میکرد با اخم



گفت: دلم خوشه دختر بزرگ کردم! یه ذره شعور و ادب تو



ذاتش نیس!! اون بچه، بخاطر توئه نمک نشناس


شرکت و تعطیل کرده بود..اما تو..!!
حرفشو ادامه نداد و با دلخوری به آشپزخونه رفت


..هستی و نریمان گرم تعریف بودن و حواسشون به ما



نبود...
نگام به پلاستیک کمپوت و آبمیوه ای که رو مبل بود



افتاد...آخی برام کمپوت آورده بود!!


یواشکی پلاستیک و برداشتم و به اتاقم رفتم مثل دیوونه



ها یه قولوپ آبمیوه میخوردم و یه بشکه اشک


میریختم به خودم و غرورمو کینه ام لعنت فرستادم...وقتی


تمومشون کردم آشغالاشو تو سطل آشغال انداختم



و رو تختم ولو شدم!



RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 27-08-2015

پُست پنجمـ !
××


گچ دستمو باز کرده بودم و احساس سبکیه زیادی



میکردم..درد پامم خوب شده بود و حسابی قبراق شده بود



فقط یه کم دستم درد میکرد..


رو مبل نشسته بودم که صدای غرغرای مامان به گوشم


رسید.


_ نیلوفر پاشو بیا سالاد درست کن..انقدر به اون تلویزیون


زل نزن! حالا خوبه از برنامه هاشم هیچی نمیفهمی!


پس حواسش به من بود..راس میگفت فقط به صفحه ی



ال ای دی خیره بودم حواسم پیش شاهکار چند هفته


قبلم بود...به سمت یخچال رفتم و خیار و گوجه فرنگی از


تو سبد درآوردم و مشغول شستن شدم!


_ مامان؟


_ چیه؟


_ چرا بردیا رو دعوت نمیکنید واسه نهار؟


_ چی شده دلت هوای بردیا رو کرده؟


_ نه بابا دلم هواشو نکرده..دیدم تنهاس تو خونه! دلم



براش سوخت..خاله اینام که لنگر انداختن مشهد!


_ نه که خیلی چشم دیدنشو داری! هنوز افتضاح اون



روزت از یادم نرفته!


_ اا خب مامان حالم بد بود نشد بیام..


_ تو که راست میگی..


_ حالا زنگ بزنم بگم بیاد؟


_ ببین چی میگم نیلوفر..به خدا قسم اگه بیاد و بی محلش


کنی دیگه اسمتن نمیارم!


منم که از خداخواسته لبخند پهنی زدمو گفت: چشم



چشم قول میدم!!


_ برو بهش زنگ بزن بیاد تا منم برنج و صاف کنم!


با شوق زیاد شیر آب و بستمو به سمت تلفن خونه پریدم!


از علاقه ی زیاد مامان به بردیا خبر داشتم...


شماره موبایل بردیا رو گرفتم نفسام شدید و کش دار شده


بود!!نمیدونستم باهاش چطوری حرف بزنم...


اما در همین لحظه صدای زنی که میگفت" شماره ی



مشترک موردنظر خاموش میباشد" کاخ آرزوهامو خراب کرد
دوس داشتم برم تو گوشی و اون منشیه تلفن و خفه



کنم..با ناامیدی گوشی و سرجاش گذاشتم و گفت:


مامان؟


_ چی شده باز؟


_ گوشیش خاموشه..


_ خب زنگ بزن به شرکتش!


_ شمارشو دارین؟
_ تو دفترچه تلفنه دیگه!


_ آها باشه!


_ نیلوفر یه کاری میخوای بکنیا حالا هی مامان مامان کن!


حرفی نزدم چند روزی بود مامان زود عصبی میشد منم



واسه اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم سکوت میکردم!


بالاخره شماره ی شرکت بردیا رو یافتم! با دستانی لرزان


شماره رو گرفتم نفسم تو سینه حبس شده بود


هر بوقی که میخورد قلب من هری فرو میریخت!!


بالاخره صدای دختر جوونی به گوشم رسید...


_ بله بفرمایید؟


_ الو میخواستم با آقای مهرسا صحبت کنم..


_ شما؟


_ شما وصل کنین من کارشون دارم..


_نمیشه که خاونم محترم! اول خودتونو معرفی کنین..


از سه پیچ بودنه دختره زورم گرفته بود مگخ بردیا نگفته


بود منشیش یه زنه 30 سالس! به این صدای پُر ناز و ادا




خیلی میخورد 22...شایدم دروغ گفته!! از دست منشیه


فضول لجم گرفته بود صدامو بردم بالا..


_ خاونم محترم بهتون میگم وصل کنین..نمیفهمین؟


دختر که معلوم بود بهش برخورده جبهه گیری کرد و گفت:



هر وقت گفتین کی هستین وصل میکنم!



صدای بوق آزاد تو گوشم پیچید...قطع کرده بود! دختره ی


پررو...


عصبانی شدم و دوباره شماره رو گرفتم..صدای لوس


دختره تو گوشم پیچید


_ یادتون اومد کی هستین؟


_ ببین جوجه ماشینی! من نامزر رئیستم جرئت داری باز



سر به سرم بزار تا بهش بگم سه سوته اخراجت کنه!


خیلی عصبی بودم و از خشم زیاد نفس نفس میزدم..


دختر بیچاره که حسابی جا خورده بود با تته پته گفت: وای


خانوم مهرسا!! من معذرت میخوام چرا زودتر خودتونو


معرفی نکردین؟ الان وصل میکنم..گوشی دستتون باشه!


آی حال کردم..از اینکه دختره به التماس کردن افتاده بود



احساس خنکی کردم!!


بعد از چند ثانیه صدای مردونه و پُر جذبه ی بردیا تو گوشم



پیچید..


_ بله؟!


آب دهنمو قورت دادم و گفتم: سلام بردیا! نیلوفرم...


انگار اصلاً توقع نداشت من پشت خط باشم ..


_ اا تویی؟ سلام..منشیه دیوانه گفت نامزدتون پشت



خطه! یه لحظه فکرکردم شاید واقعاً نامزد دارم و بیخبرم!


صداش بوی طعنه میداد اما خودمو زدم اون راه و با کمال



پرروریی گفتم:


حتماً فکر کرده نامزدتم..ااااااه عمراً


صداش سرد و جدی شد و گفت: خب کارتو بگو ..میشنوم!


_ خاله پری اینا نیومدن؟


_ میتونستی زنگ بزنی به موبایل بنفشه و آمار لحظه به


لحظه رو ازش بگیری!


خوب فهمیده بودم که چقدر بدش میاد وقتی بهش زنگ


میزنی حال یکی دیگه رو بپرسی!!مرض داشتم دیگه..
وقتی سکوت طولانیمو دید گفت: خب دیگه کاری نداری؟


به خاله سلام برسون..


خواست قطع کنه که سریع گفتم: مامان گفت زنگ بزنم



بهت که نهار بیای اینجا..


_ اونجا کجاس؟


_ وا...خونه ی ما دیگه..


پوزخندی زد و گفت: از طرف من از خاله تشکر کن..


_ میای؟


_ گفتم میام؟


_ خب مامان دعوتت کرده!



_ نه حسابی کار دارم نمیتونم بیام...


وا رفتم..نباید میذاشتم امروزم از دست بدم..


_ نمیشه یه امروز بیخیاله اون شرکت کوفتیت شی؟!


_ نه..واسه کی اونوقت؟!!


_ واسه من!


از اینکه بدون فکر این حرفو زده بودم خودمو لعنت کردم



اگه الان میگفت تو کی هستی که بخاطرت شرکتمو



تعطیل کنم...؟


آتیش میگرفتم!! بردیا سکوت کرده بود بخاطر اینکه گند


کاریمو جبران کنم گفتم:


بردیا؟


_ جان؟!


اوهووو جان؟!! کم مونده بود ولو شم تو خونه..اصلاً تاحالا



سابقه نداشت بردای بهم بگه جان..تو خوابم فکرشو


نمیکردم..گر گرفتم!!


بردیا با کلافگی گقت: نیلوفر نمیخوای حرف بزنی؟


_ آها..چرا..چرا...ما نهار منتظرتیم! خدافظ


دیگه بهش اجازه ی مخالفت کردنم ندادم و فوری گوشیو


قطع کردم تو فکر تجزیه تحلیل افکار پریشانم بودم


که مامان گفت: چی گفت؟


دستمو رو قلبم گذاشتم هر لحظه امکان داشت از سینم



بزنه بیرون!!


مامان دوباره حرفش رو تکرار کرد به خودم مسلط شدم و


گفتم: میاد دیگه!


_ بیا این سالادتو درست کن..میترسم آخرش همه بیان و



این سالاد تموم نشده باشه!!


_ اومدم!


خیلی ذوق و شوق داشتم با حوصله و عشق سالاد



درست کردم فکر کنم در طول زندگیم بهترین سالاد عمرمو


درست کردم!! بعد از تموم شدن سالاد، به اتاقم رفتم


دوس داشتم به خودم حسابی برسم..


لباس تنگ و چسبنده ای به رنگ زرد با شلوارک سفید


رنگی که پایینش بند میخورد و پوشیدم..


یه آرایش خیلی ملایم کردمو موهامو بالای سرم جمع



کردم!!


وقتی آرایش و پیرایشم تموم شد رفتم پذیرایی..هستی و



نریمان رو مبل نشسته بودن...


_ اا.سلام دخترکم..تو کجا بودی؟


نریمان گفت: دیدم دلت براش تنگ شده رفتم آوردمش


اینجا..!


برای نریمان شکلک در آوردم و گفتم: من دلم تنگ شده بود



یا تو؟؟


هستی گفت: فکر کنم دل خودش بیشتر تنگ شده بود!!
خندیدم...


نوشین سرسید..خواب بود و تازه بیدار شده بود ماشالا



مثل خرس میخوابید و فقط روزایی که با حمید میخواست


بره بیرون سحر خیز میشد...


مامان گفت: الان بردیام میاد..


نوشین گفت: بردیا؟


گفتم: قراره نهار بیاد اینجا...


نریمان گفت: خاله اینا نیومدن؟


مامان گفت: صبح به پری زنگ زدم گفت تا 2،3 روز دیگه


میان...


هستی سه تونیک خردلی با روسریه قهوه ای پوشیده بود


خیلی ناز شده بود روز به روزم خوشگل تر میشد!!


هستی کنارم نشست دستی رو شونم زد و گفت:



چطوری تو رفیقه بی وفا؟


_ مرررررض!! من بی وفام یا تو که چسبیدی به نریمان و


یادت رفته یه زمانی یه نیلوفری دوستت بوده؟


_ درد بگیری نیلو..حالا خوبه روزی چند بار حالتو از نریمان


میگیرما!!


_ راستی هستی دیگه نمیای یونی؟


_ نه بابا..تا همونجاشم زیادی ادامه دادم..تو که خوب


میدونی اهل خرخونی نیستم!


_ خری دیگه! باور کن نریمان همچین آش دهن سوزیم


نیس که بخاطرش قید درس و یونی و زدی!


هستی نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: انقدر سر به


سرم نزار پررو!!


در همین لحظه زنگ گوشخراش و یکنواخت آیفن به


گوشم رسید مثل فنر از جا پریدم: بردیاس!


نریمان که از حرکت سریع و غیر معمولم تعجب کرده بود


گفت:


زیرت میخ بود؟؟چته تو؟ بردیاس روح که نیس!


بیخیاله جواب دادن به نریمان شدم و به سمت آیفن رفتم



دکمه رو زدم و در باز شد..


مامان گفت: بردیاس؟


_ آره دیگه!


قلبم تند تند میزد اگه نگاهای چپ چپ نوشین روم نبود


قطعاً برای دیدنش پرواز میکشیدم اما خب جلوی خودمو


گرفتم و مثل دخترای خوب رو مبل نشستم.. بالاخره بردیا سررسید...
خیلی دلم براش تنگ شده بود خیلی خوشگل شده بود یه


پیرهن توسی همرنگ چشاش پوشیده بود


با یه جین یخی!!


با دیدنش یه بیت شعرم به ذهنم اومد...


" چشمان تو با فریاد خاموشش راه ها را در نگاهم تار میسازد.."


نگام تو چشای وحشی و نازش ثابت موند...به صورت



مردانه و جذابش زل زده بودم..


بعد از سلام و احوالپرسی بردیا رو مبلی درست روبروم



نشست..نگام همونجور ثابت رو چشاش بود..


نوشین رو به بردیا گفت: خاله نگفت کی میان؟



بردیا گفت: 2،3 روز دیگه میان!


حالا اگه من ازش این سؤال و میپرسیدم کلی بعدش باید


کنایه میشنیدم!


صدای نریمان اومد: نیلوفر جون...چشات خیلی درد



گرفتنااااا


تازه متوجه طعنه و کنایه ی نریمان شدم..وا رفتم!! نگامو


فوری از بردیا گرفتم و به گلای فرش خیره شدم..
هستی با گیجی گفت: واا نریمان منظورت چیه؟


نریمان با شیطنت نگام کرد و گفت: اونیکه باید بگیره


، گرفت!


متوجه پوزخند بردیا هم شدم..نریمان بیشعووور باید


حالشو میگرفتم!!


از خجالتی اینکه لو رفته بودم حتی سرمو بالا نگرفتم!!


موقع نهار شد همه مشغول چیدن میز و آوردن نهار بودن...


منو بردیا تنها بودیم بردیا نگاهی به دست تقریباً کبودم



انداخت و گفت: دستت چطوره؟


نتونستن بفهمم تو حنش نگرانی بیشتره یا کنایه!


_ خوبه..یعنی بهتره!


بردیا نگاه پر از تهدیدشو بهم انداخت و گفت:


فکر نکن کار اون روزت یادم رفته!! برام خیلی گرون تموم



شد! تموم غرورم افتاد زیر پاهات و توام حسابی


حال کردی نه؟ حسابی به خودت بالیدی نه؟


_ نه..نه..اصلاً..اینطوری نیس! من خواب بودم..نفهمیدم تو


اومدی دیدنم!


بردیا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:


اونقدرام اسکول نیستم خانوم! از خجالتای خاله پروانه و


رفت و آمد هستی و خاله به اتاقت همه چیزو فهمیدم!


دوس داشتم همون لحظه، زمین باز شه و منو کامل



ببلعه!! صدای هستی افکارمو از هم گسیخت..


_ آقا بردیا بفرمایید نهار...


بردیا به هستی لبخندی زد از جا بلند شد آهسته رو به من


گفت:


تموم کارات تو ذهنم میمونه! خیالت تخت...


بعدشم رفت سر میز نشست و با نریمان شوخی کرد...


به خودم لعنت فرستادم اگه اون روز اون کار بچگونه رو



نکرده بودم الان بردیا ازم ناراحت نبود...!!


ناخنمو طبق عادت همیشگیم از عصبانیت زیاد جوییدم!


هستی گفت: نیلو، بیا نهار دیگه!


بردیا با پوزخند گفت: فکر نکنم دیگه گشنش باشه! ناخنشو


تا نصفه قورت داد!


از اینکه همه کارامو زیر نظر داشت لجم گرفته بود با



کلافگی گفتم:


من اشتها ندارم..نمیخورم!


دروغ میگفتم دلم داشت از گشنگی قار رو قور میکرد اما


به قدری ازدست خودم عصبی بودم و تحمل نگاهای


سرد و یخیه بردیا رو نداشتم که قید نهار رو زدم!!


به سمت اتاقم رفتم و در رو با حرص کوبیدم...


رو تختم نشستم و داشتم خودمو لعنت میکردم که صدای



تق تق در اتاقم حواسمو پرت کرد..


_ کیه؟


_ منم...


_ منم کیه؟


_ منم..منم دیگه!


تازه فهمیدم صدای بردیاس! از رو تختم پریدم..خودمو مرتب


کردمو گفتم: بیا تو...


بردیا با یه سینی وارد اتاقم شد...
_ پررو، من و با این سینی جلوی در سرپا نگاه داشتی ازم



بازجویی میکنی؟


اخم کردمو گفتم: چرا اومدی اینجا؟


بیخیال رو فرش نشست و سینی و روبروش گذاشت و


گفت:


دیدم خیلی گشنمه گفتم صورت بُق کرده و اون اخمای همیشه در هم تورو ببینم و اشتهام کور شه!
اخه میدونی که بدم میاد چاق شم!!


ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست.از اینکه تو اتاقم بود ته دل غنج میرفت...


به محتویات تو سینی زل زدم..دو تا بشقاب پُر غذا..دو تا لیوان نوشابه و خوروش و همه چی!!


بی توجه به من ظرف بشقابشو جلوش گذاشت و شروع کرد به خوردن...بوی قیمه بدجوری گشنگیمو تحریک
کرده بود..


_ برا منم آوردی؟
نگام کرد شیطنت تو چشاش موج میزد...
_ نه خیر! شما که گفتین میل ندارین که! من خودم اشتهام دو برابر شده ...




_ اما من گشنمه!
بردیا لبخندی زد و با لحنی که عاشقش بودم گفت: بیا



پایین ناز نازی!!با هم بخوریم..


از خدا خواسته فوری روی فرش دست باف اتاقم، روبروی


بردیا نشستم و مشغول خوردن شدم!!


حین خوردن گفتم: چرا اومدی بالا؟


_ بالا کجاس؟


_ منظورم اتاقه منه!


_ ا؟ اینجا اتاقه توئه؟


کلافم کرده بود میخواست حرصمو دربیاره به در و دیواره



اتاقم زل زد و گفت: ای بدک نیس!!


با پوزخند گفتم: حداقلش مثل اتاق تو، درش اتوماتیک وار



قفل نمیشه!


بردیا خندید...


_ آره خب! آخه تو خونواده ی شما فضول پیدا نمیشه!


طعنشو نشنیده گرفتم و گفت: کسی نگفت چرا میای



اینجا؟


_ کجا؟


_ اتاقم دیگه!


_ مگه اینجا اتاقه توئه!


خیلی دلم میخواست جفت پا برم تو شکمش!! داشت منو


میپیچوند!! بیشووووووور


بردیا که حرص و از تو چشام خونده بود خندید و یه قولوپ


نوشابه خورد و گفت:


خب حالا..اخمو نشو! هیچی بابا ، به خاله گفتم میخوام


اتاق نیلوفر رو ببینم اونم فوری دو تا بشقاب غذا برام


کشید و گفت میری اینارم ببر جلوش بخور تا زورش بگیره و


دلش بسوزه!!


بردیا بلند خندید..ته دلم از خنده ها شوخی کردنش داشتم


کیف میکردم اما از اینکه داشت دستم مینداخت


لجم گرفت...


_ خیلی بانمکیااا...


_ عین واقعیت بود! البته با یه کم تحریف!!


بردیا چشمک نازی بهم زد..منو که ول میکردی الان لبام


رولباش بود!!
_ بردیا؟


_ هووم؟


_ منشیه خیلی بی ادب و گستاخی داری...


_ خیلیم دختر مؤدب و خوبیه!


از اینکه جلوم داشت ازش تعریف میکرد بدم اومد...با لحن


کنایه داری گفتم:


یادمه گفتی منشیت یه زنه 30 سالس؟ با دو تا بچه!!


_ اون استعفاء داد رفت...


_ واسه چی؟


_ مشکل داشت میخواست بره شهرستان!


_ این دختره چند سالشه؟


_ 23،24..فکر کنم!


آتیش گرفتم...ناخواسته صدام رفت بالا..


_ چرا استخدامش کردی؟


بردیا که حسابی شوکه شده بود گفت: باید استخدامش


نمیکردم؟


_ نه..!


_ چرا؟


_ چون لووسه! بی ادبه!


_ خیلیم دختر مؤدبیه! احترام منم خیلی نگه میداره!


من داشتم مثل آتشفشانه در حال فعالیت قل قل میکردم



و بردیا خونسد داشت غذا میخورد..


_ چرا بهش گفتی نامزدمی؟


قلبم به تاپ تاپ افتاد...


_ خواستم آدمش کنم..


_ اینطوری؟


_ چرا ؟ آهااا ترسیدی دختره از دستت بپره؟ آخی نترس



نمیپره! اون پررویی که من صداشو شنیدم تو رو



صاحب میشه!!



بردیا با خشم نگام کرد و گفت: باز تو بیجا حرف زدی؟


_ از اینکه گفتم نامزدتم ناراحتی؟


بردیا به چشام زل زد نگاش مهربون تر شده بود...طاقت



اون چشای نافذ و خوشگلشو نداشتم!!


حس کردم خون به مغزم نمیرسید..تصمیمو گرفتم باید


میدونست چقد رعاشقش شدم باید میفهمید


میمیرم براش! باید میفهمید بدون اون روزام سخت



میگذره!!


دهنمو باز کردم تا حرف بزنم..که...


نریمان مثل اجل معلق اومد تو!! اااااااه....


بردیا نگاشو ازم گرفت و به غذاش خیره شد و مشغول


خوردن شد..


_ غذاتونو خوردین؟


چشم غره ای به نریمان کردم و گفتم: این اتاق در نداره؟؟


باید در زدن یادت بدم؟
نریمان که خوب فهمیده بود چقدر ناراحتم ..گفت: خب حالا



عنق نشو..!!


بردیا گفت: من که همه غذامو خوردم! بشقاب نیلوفر



نصفس!


نریمان با خنده گفت: تا اونجایی که من یادمه نیلوفر گفت


میل نداره!!


با پررویی گفتم: نه خیر من گفتم زیاد میل ندارم! دیدم بردیا


اومده زحمت کشیده یه کمی خوردم!


بردیا که حس میکرد غرورش داره له میشه فرو جبهه



گیری کرد و گفت:


نه من برا خودم آورده بودم..ناراحتم نمیشدم!!


از حرفش ناراحت شدم چی میشد یه دیقه لال مونی میگرفت!!!

نریمان خندید و گفت: مگه اینکه تو از پس زبون این خواهر


ما بربیای!!


برای نریمان شکلکی درآوردم...بردیا هیچ واکنشی نشون


نداد این بیشتر آزارم میداد..


نریمان گفت: بردیا، کی میری شرکت؟


بردیا گفت:4...این حدودا! چطور؟


نریمان گفت: راستش ماشینم خراب شده بردمش


تعمیرگاه، میخواستم سر راهت منو هم برسونی!


بردیاگفت: حتماً..اگه هستی خانومم میخوای ببری


..ماشینو بدم بهت!؟


نریمان گفت: نه هستی میمونه اینجا...مرسی پسر!


بردیا از جا بلند شد و گفت: من رفتم پایین، نریمان میای؟


نریمانم به تبعیت از بردیا از جا بلند شد و هر دو از اتاقم


رفتن..بهترین نهاری بود که خورده بودم



اصلاً فکر نمیکردم حضوره بردیا انقدر بهم آرامش


بده..همیشه فکر میکرد یه دیقه هم نمیشه تحملش کرد!!


طاقت دوریشو نداشتم سینی و برداشتم و به سمت


آشپزخونه رفتم..


هستی به بشقابای خالی و نیمه خالیه تو سینی زل زد و



با خنده گفت:


بمیرم برات...چرا چیزی نمیخوری نیلو؟ تلف میشیا یه کم


به خودت برس!!


حقا که زن نریمان بود..هر دوشون بهم میومدن و عادت


داشتن تو کارام دخالت کنن!!


با بیحوصلگی گفتم: دیدم گشنمه خوردم!! تو که مشکلی


نداری؟ داری؟


هستی که از جوابم دلخور و شوکه شده بود لبخند از رو


لبش رفت و گفت: نه عزیزم نوش جونت!


خواستم سر به سرت بزارم..


مامان گفت: نیلوفر، چند تا چای بریز بیا..


هستی گفت: مامان پروانه من میریزم!


دلم یه لحظه برای هستی سوخت..من چرا انقدر باهاش



بد حرف میزدم؟!!


یه لحظه از کارام خجالت کشیدم بی هوا لپای سفید و



تپلشو بوس کردم و از آشپزخونه خارج شدم..!!


مامان گفت: بردیا جان، شب منتظرتیما خاله..


بردیا نگاهی قدرشناسانه به مامان کرد و گفت: نه خاله


جان، زحمت بسه! مرسی..!


مامان با دلخوری گفت: چرا تعارف میکنی خاله جان؟ خونه



ی غریبه که نمیای..نریمانم هس.. اگه نیای


ناراحت میشم..حتماً بیا...باشه؟


بردیا که تاحالا رو حرف مامانم حرف نزده بود اینبارم ساکت



شد..


تودلم کلی قربون صدقه ی این مهربونیا و حس خاله بودنه


مامان رفتم...داشتم بال درمیاوردم!!


نوشین گفت: از یلدا و دایی چه خبر؟
اخمای بردیا درهم رفت..این نوشین هنوزم وقتی بردیا رو



میدید یاد دایی پدرام و اون دختر لوسش میفتاد!


مامان گفت: خان داداش که مرد فهمیده و پخته ایه! اما



یلدا جوونه و نادوون!


نریمان گفت: اون یلدام دیگه شورشو درآورده ، هر دفعه


به یه بهونه ای مهمونیای فامیلی نمیاد تا مثلاً



چی بشه؟ بگه برام مهم نیستین؟ تا کی میخواد قایم



شه؟


هستی با سینی ای چای وارد پذیرایی شد بردیا مشخص


بود از بحثی که درمورد یلدا بوده زیاد راضی نیس


چون اخماش هنوز تو صورتش بود..


مامان گفت: یلدام فراموش میکنه! یه کمی



دلخوره..بالاخره کنار میاد!!


نوشین در حالیکه داشت لیوان چای و از توسینی ای که



هستی براش گرفته بود برمیداشت گفت:


وااا مامان! به جای اینکه بردیا و خاله پری ناراحت باشن که


اون شب سنگ رو یخشون کرد، اون ناراحته؟


نوشینم دیگه داشت کاسه ی داغ تر از آش میشد..من



نمیدونم چرا تا ماها دورهم جمع میشدیم بحث یلدا و اون


نامزد بودن الکیش با بردیا میومد وسط!!


احساس کردم بردیا خیلی از حرف نوشین ناراحت شده


بخاطر اینکه ادامش ندن گفتم:


تموم شد و رفت!! شماها دارین نبش قبر میکنین؟ همه


چی یه مدت دیگه عادی میشه!


بردیا بالاخره به حرف دراومد: خوبیه زندگی اینه! زمان همه


چیزو حل میکنه..من با دایی یا یلدا هیچ مشکلی


ندارم این یلداس که انگار حضوره من عذابش میده!


ای جوووووونم عاشق این طور حرف زدنش بودم!!


مامان که احساساتش قلمبه شده بود فوری گفت: من


همیشه رو اسم تو قسم میخوردم عزیز خاله!


یلدا هنوز نمیدونه چه جواهری و از دست داده...ایشالا یه



زن خوب مثل خودت گیرت بیاد!


یه لحظه فکر کردم منم به اندازه ی بردیا خوبم که گیرش


بیفتم؟؟


تو دلم قند آب شد..مامان خیلی بردیا و دوس داشت و



مطمئن بودم اگه بفهمه دختر ته تغاریش عاشق این


خواهر زاده ی مغرور و ساکتش شده قطعاً بال درمیاورد!!


تو فکر عروس شدن خودم و دوماد شدن بردیا بودن که



بردیا از جا بلند شد و گفت:



خب خاله جان من دیگه رفع زحمت میکنم..حسابی


زحمتتون دادم! بایت نهارم مرسی! عالی بود


مامان لبخند پهنی زد و گفت: نوش جونت پسرم..شب زود


بیا!


بردیا لبخندی زد نریمانم کتشو پوشید و از در خارج



شدن..یه لحظه حس کردم چقدر نبودنش برام سخته!


هستی گفت: مامان منم دیگه برم..


مامان گفت: وااا..کجا؟ بمون شب شامتو میخوری بعد


نریمان میبرتت!


هستی از خداخواسته قبول کرد..بیشتر از اینکه دلش


بخواد خونشون باشه دوس داشت بیاد اینجا و با نریمان


و کنار نریمان باشه...یه لحظه به جایگاه و موقعیتش



حسودیم شد!! خوش به حالش!


رویم مبل لم دادم هستی کنارم نشست..نوشین رفت


سراغ تلفن تا با حمید حرف بزنه.مامانم مشغول


جمع کردنه لیوانای چای بود..


_ خسته ای؟


_ آره هستی خیلی!!



_ بمیرم برا داداشم! 2روزه صبح تا شب بیمارستانه!


_ واسه چی؟
_ شیفت شبم وایمیسه..کاراش ریخته به هم! یکی از


همکاراش خانومش بچه به دنیا آورده واسه همین


مانی جای اونم وایمیسه..یعنی میرسه خونه مثل جنازه



میفته رو تختش!


_ آخییی! دکتریم سخته ها...


_ حالا خداروشکر از فردا کاراش یه کم سبک تر میشه!


_ چرا ازدواج نمیکنه؟


هستی لبخندی زد و گفت: به قول خودش، وقت واسه


ازدواج همیشه هست!


_ خب شاید دیگه هیچوقت اونی که تو رویاهاشه پیدا



نکنه!


_ تو خودت چی؟ تونمیخوای ازدواج کنی؟


از سوال بیجاش تعجب کردم..چه ربطی داشت؟؟


_ واااا..تو که شرایط منو میدونی!! فعلاً هیچ پسری دلمو



نلرزونده!


ته دلم اسم بردیا رو صدا میزد..اما دوس نداشتم هستی


چیزی بدونه!


_ خب لابد، فعلاً هیچ دختری هم دل مانی و نلرزونده دیگه!


این هستی هم که امروز پیله کرده بود رو مانی! لبخند



کمرنگی زدم..


_ نیلو؟


_ هووم؟


_ تازگیا حسابی با بردیا جور شدیااا! شیطون خبراییه؟


یخ کردم..نکنه انقدر تابلو بودم که هستی هم فهمیده؟؟



نباید جا میزدم!!


_ نه بابا ..جو نده الکی..چه خبری؟ دیگه حال کل کل کردنو


باهاش ندارم!



_ مطمئنی حسی بهش نداری؟


چپ چپ نگاش کردم و گفتم: چرا این سوالو میپرسی؟


_ همینجوری!


بخاطر اینکه کامل نا امیدش کنم گفتم: مطمئن باش من به


بردیا هیچ حسی ندارم!


بردیا لبخندی زد و گفت: چه بهتر!!


منظورشو نفهمیدم..خواستم سوالی بپرسم که نوشین با



لج سررسید و رو مبل نشست..


خیلی عصبانی بود مامانم متوجه ناراحتی و عصبانیتش


شد...


نوشین گفت: مامان حمید زنگ زد..


مامان گفت: خب؟!


نوشین گفت: هیچی دیگه..اصرار داشت با شما درمورد


تاریخ عروسی حرف بزنم!


_ پس اونم از این بلاتکلیفی خسته شده آره؟


_ هم من خسته شدم..هم حمید!!


_ خونوادش چی میگن؟


_ اونا که از خداشونه حمید منو ببره خونه ش تا از شر



رفت و آمدای ما راحت شن!!


مامان اخم کرد و گفت: یه کم دلتو پاک کن نوشین!! تو چه



پدر کشتگی ای با اونا داری؟


نوشین گفت: من با اونا پدرکشتگی دارم؟؟ چرا من باید



دلمو پاک کنم؟ اونا زبونشونو کوتاه کنن


_ مشکل تو با خونواده ی حمید چیه؟


_ مشکل من فقط حمیراس! خواهر فضول و آب زیرکاه



حمید! اونه که مامان حمیدم خط میده! وگرنه مامان حمید


عاشق من بود مدام میگفت توام مثل دختر منی و با



حمیرا فرقی نداری..اما نمیدونم در گوشش چی زِرزر


کرد که باهام اصلاً خوب نیس و باهام بد حرف میزنه!


_ نوشین جان..اونا خونواده ی شوهرتن! حمیرام که تنها



خواهره حمیده و صد در صد مامان حمید هوای اونو داره!


سعی نکن با گستاخی اونو از چشم حمید و مامانش



بندازی...


_ نه اینطوری نمیشه! باید حساب اون خواهر زبون



درازشو برسم..تا بفهمه نیابید با دم شیر بازی کنه!! چرا


فکر میکنن من برای حمید کمم؟


فکر کرده گیره حمید بهتر از من میاد..


با خنده گفتم: قطعاً همینطوره!! طفلی حمیدآقا حیف شد!


مامان چشم غره ای بهم کرد یعنی دهن مبارک و



ببند...نوشینم با خشم گفت:


واسه منم شانسای بهتری پیدا میشد..یادت رفته بعد



خواستگاریه حمید، کی اومد خواستگاریم؟ امین و میگم


اون خواستگار سمجه! یادته چقدر خاطرمو میخواست



متخصص پوست بود خونوادشم که دیدی پدرش چقدر


محترم و باکمالات بود مادرم که الحمدلله نداشت و از هفت


دولت راحت بودم!! نمیدونم چرا خر شدم و اونو


رد کردمو هزار جور بهونه آوردم و به حمید جواب مثبت



دادم!!


مامان با دلخوری گفت: الان دیگه وقت این حرفا نیس..تو


عقد کرده ی حمیدی! الان زشته بگی پشیمونی



و هزار جور خواستگار بهتر از حمید داشتی! خداییش حمید


پسر آقا و محترمیه و توروهم خیلی دوس داره!


گفتم: به نظر منم اخلاق حمید آقا خیلی خوبه!


نوشین پوزخندی زد و گفت: آره خیلی خوبه! فقط یه کم



مامانی تشریف داره!


مامان گفت: خب این طبیعیه! حمید پدر نداشته از بچگی



بدون پدر بزرگ شده و زیر پر و بال مامانش بزرگ شده


بایدم مامانشو بخواد و بهش وابسته شه!!


نوشین با حرص گفت: نه اونقدی که مامانشو به زنش


ترجیح بده!


مامان گفت: مگه حرفی پیش اومده؟؟


نوشین که انگار تازه زخم دلش سر باز کرده بود با بغض


گفت:


بهش میگم بریم بیرون، میگه نه کار دارم میخوام مامانو



ببرم دکتر..میگم باشه ببرش دکتر بعد که اومدی میریم


میگه نه دیگه مامان خواسته پیشش بمونم تا حالش خوب


شه!!این درسته؟


گفتم: خب یه امروز و قرضش بده به مامانش!


نوشین گفت: نه خیرم بحث این حرفا نیس! اون مامانه


مارمولکش اصلاً دوس نداره حمید با من جایی بره!


حتی از یه نفر شنیدم که برای حمید دنباله دختر میگرده!!


واسه همینم میگم باید زودتر مراسم عروسیو


راه بندازیم..مامان توروخدا یه کاری کنین من دیگه



اعصابشو ندارم!!


نوشین بلند شد و به سمت اتاقش رفت...


هستی که تا اون موقع ساکت بود و داشت گوش میداد


گفت:


الهی بمیرم! مامان بهتر نیس مراسمشونو جلو بندازین؟


گفتم: از نظر من که باید صبر کنیم..شاید بعد ازدواجم



حمید تغییری نکرد و نوشینو بیشتر ذله کرد!


مامان با اخم گفت: نوشین زیادی بزرگش کرده..قضیه



اونقدرام گنده نیس..یه زنگ میزنم به مامانه حمید


تا فردا شب بیان اینجا و یه تاریخ برای عروسیشون تعیین


کنیم..همه مشکلات حمید و نوشین واسه این


بود که مدت نامزدیشون زیاد بود...


گفتم: از اولشم با این مدت نامزدی مخالف بودم..بدم میاد


دوران عقد زیاد باشه!


رو کردم به هستی و گفتم: اووووی هستی تو و نریمان


باید زود ازدواج کنینا...!
هستی سرشو پایین انداخت و با شرم مخصوص خودش


گفت: من که از خدامه!


مامان لبخندی زد و گفت: حالا هستی و نریمان وقت دارن!


اول باید به فکر نوشین باشم!


مامان رو کرد به سمت هستی و گفت: شب به پدرتو آقا


مانی هم بگو بیان اینجا!


تنم لرزید..اگه مانی میومد بردیا بازم همون بردیای سرد و



خشک میشد اصلاً از پیشنهاد مامانم خوشم نیومد


اما هستی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم قبول کرد و


به پدرش خبر داد..


انگار منتظر چنین حرفی از طرف مامان بود!!


مامان گفت: نیلو، شام فسنجون خوبه بزاریم؟


فوری گفتم : نه نه...بردیا دوس نداره!


مامان چشماشو ریز کرد و گفت: چه عجب! نگفتی اتفاقاً



بهترین غذاس..بخاطر اینکه حال بردیا رو بگیری!


گفتم: دیگه پسر خالمه دیگه..چیکارش کنم!!


تازگیا همه زوم کرده بودن رو من و حساسیتام رو بردیا!!


مامان گفت: من میرم استراحت کنم! نوشینم بزار یه کم



بخوابه ...شمام استراحت کنین!!


مامان رفت..


گفتم: مانی میتونه شام بیاد؟


هستی با شیطنت خاصی گفت: اگه بفهمه اینجا دعوته، با

سر میاد!!

نمیدونم چرا تازگیا چرا انقدر با منظور و تکون دادن سر و



حرکات عجیب غریب حرف میزد..برامم زیاد مهم نبود


واسه همین ازش سؤالی نکردم...اصلاً دوس نداشتم



برخورد اون شبه بله رونه هستی تکرار شه!! از کنایه ای





بردیا و آرامشه نسبیه مانی تو جواب دادن میترسیدم ....


شب شد..آقای پرور و مانی هم اومدن..اما هما چون



شهرستان بود تو جمع حضور نداشت البته حضورشم زیاد


مهم نبود یه بچه ی 12 ساله چه لزومی داشت که حتماً تو



این مهمونی باشه!؟!


مانی تیپ آراسته و مرتب همیشگیشو داشت اگر چه آثار


خستگی و کم خوابی تو چشای یشمی رنگش موج


میزد اما همون لبخند ناز و جذابش رو لباش بود و حتی


لحظه ای هم از رو لباش محو نمیشد...


من یه تونیک بنفش رنگ با شال حریر صورتی رنگی



پوشیده بودم خیلی ملایم آرایش کردم!


آقای پرور و مامان مشغول حرف زدن بودن..نوشین که


خیلی عنق بود گوشه ای تنها و ساکت نشسته بود!!


منم ترجیح میدادم تا اطلاع ثانوی سر به سر نوشین نزارم!!
هستی رو به من گفت: نیلو، دیر نکردن؟


_ کیا؟


_ نریمان و بردیا دیگه؟


_ آها..نه بابا! تازه سر شبه! میان


مانی لبخندی زد و گفت: خواهر کوچیکه! معلومه حسابی


دلت پیشه نریمانه ها!!


هستی با ناز دخترونه ای گفت: اون از من عاشق تره!!


با خنده گفتم: اونکه صد در صد!!


بعد از یه ساعت، صدای آیفن اومد...انگار بهترین صدای


زندگیمو شنیدم لبخند پهنی رو لبام نشست..


دلم براش تنگ شده بود..بودن در کنار مانی برام خسته


کننده بود!! اما تا بردیا میومد هر چی خوشحالی



بود تو دلم انبار میشد...
هستی زودتر از من برای باز کردن در اقدام کرد..هرچند


کلی تو دلم بهش فحش و بد و بیراه گفتم...


رو به مانی گفتم: از هستی شنیدم سرتون خیلی شلوغه


و کاراتون زیاد شده؟


مانی لبخند زد و گفت: آره 2،3روزه خیلی سرم شلوغه و



وقت نمیکنم زیاد برم خونه!


_ از چهرتون کاملاً معلومه که چقدر خسته این..!!


مانی چشاشو گرد کرد و با یه لحن عجیب و خاص گفت: اِ؟


کاش از تو صورتم خیلی چیزا رو میخوندین!!


گیج و منگ نگاش کردم تا حرفشو کامل کنه یا توضیح



بیشتری بده اما...هیچی نگفت خواستم سؤال بپرسم


که با ورود بردیا و نریمان به پذیرایی حرفم تو دهنم



موند...!!


بردیا اول از همه به مانی نگاه کرد و اخماش درهم رفت..وقتی به نردیکیه فاصله ی نشستن ما نگاه کرد


حس کردم اگه کسی نبود قطعاً دو تا فحش خوشگل بارم


میکرد...


همه رو مبل نشستیم آقای پرور رو به بردیا گفت: خیلی



خوشبختم آقا بردیا که دوباره زیارتتون میکنم!


بردیا لبخندی زد و آهسته و خشک تشکر کرد...


نریمان کتشو درآورد و گفت: پدرجان.خیلی خوشحال شدم


امشب اینجا دیدمتون!


آقای پرور که از حرف نریمان حسابی خوشحال شده بود


گفت: همینکه لبخند و رو لبای دخترم آوردی یه دنیا


ارزش داره! براون آرزو دارم تا آخر عمرتون کنار هم،



عاشق هم بمونین!


نوشین که از دیدنه این همه شعور و فهم آقای پرور جا



خورده بود گفت: واقعاً هستی جان، پدر فهمیده ای داره


آقای پرور تشکر کرد..چه نوشابه ای باز میکردن اینا برای


هم!!!


جمع دوتا دوتا شد و هرکسی با بغل دستیش تعریف



میکرد..


مانی رو به من گفت: شما که قصد ندارین، مثل هستیه


کم عقل، قید درس و بزنین؟


به بردیا ناخواسته نگاه کردم نریمان داشت باهاش حرف
میزد اما تموم هوش و حواسش پیش حرفای منو مانی


بود..بیچاره گردنش درد گرفت از بس به ما نگاه کرد و



سرشو کج کرد...


لبخند کمرنگی زدم و گفتم: نه من مصمم تر از هستی



برای درس خوندنم! هستی تا حالاشم با زور من میخوند


همیشه تق و لق میومد یونی! من همیشه جدی تر از


هستی درس میخوندم!


_ خیلی خوبه! من که نتونستم حریفِ هستی شم!!


هستی با غرولند گفت: اِ اِ داداشی باز شروع کردی؟ من



که گفتم نمیخوام ادامه بدم!


مانی با خنده گفت: اوه اوه..باشه بابا تسلیم!


نوشین با صدایی رسا گفت: آقای پرور، شما دوس ندارین


هستی و نریمان زودتر برن پی زندگیشون؟


همه از سؤال ناگهانی و یه دفعه ای نوشین جا



خوردیم..خوب میدونستم این حرفش بخاطره دعواش با

حمید بوده و میخواسته داغ دلشو تازه کنه!!


آقای پرور لبخند ملیحی زد و گفت: ما که از خدامونه



نوشین خانوم! کی از زودتر سر و سامون گرفتنه دخترش


بدش میاد؟ اما خب باید شرایطش جور شه...


مامان که از دست نوشین داشت جلز ولز میکرد با



دستپاچگی گفت:


حق با آقای پروره! این نوشین یه کم عجوله!! وگرنه حالا


برای هستی و نریمان وقت هس!


گفتم: چرا نوشین واسه خودش عجول نیس؟؟


اوه اوه تا این حرف از دهنم دراومد 2تا چشم با کلی


سرزنش و تهدید و خشم بهم زل زد..


مامان و نوشین داشتن با چشاشون منو له میکردن..لعنت


فرستادم به دهن مبارکم که بی موقع باز شد!!
لبمو گاز گرفتم و بخاطر اینکه گند کاریمو یه جوری حل کنم


گفتم:


البته خوبیه رابطه ی نوشین و حمیدآقا اینه که حسابی از


هم شناخت پیدا کردن و میتونن اگه اخلاقای طرفشونو


دوس ندارن به هم بزنن!!


اخمای نوشین بیشتر در هم رفت..مثل اینکه راضیش



نکرده بودم خواستم دوباره حرفی بزنم تا این اخمای مثل


شمشیره نوشین وا شه که نگام با نگاه مامان تلاقی


کرد...یعنی اگه یه حرف دیگه بزنی آخر شب حسابتو


میرسم بخاطر همین کلاً خفه شدم!!


مانی یه طور خاصی نگام میکرد..حس میکردم نگاهاش


فرق کرده و با منظور خاصی نگام میکنه..


وقتی بهم نگاه میکرد یه لبخند مهربونم گوشه ی لبش


معلوم بود..حتی وقتی سرگرمِ جمع کردن بشقابای


میوه از روی عسلی بودم هم سنگینی نگاهاشو رو خودم



حس میکردم و کمی معذبم میکرد...


همین نگاهاش دلمو میلرزوند من انتظار این محبتا و



نگاهای مهربون و از طرف بردیا داشتم نه مانی!


من تشنه ی این نگاها و مهربونیا از طرف بردیا بودم نه


مانی!! شاید اگه بردیا تو زندگیم نبود عاشق مانی


میشدم چون هم جذاب بود هم همه ی شرایطش عالی


بود! اما بردیا هیچ جایی تو قلبم برای مانی نذاشته بود


هر وقت نگاهای پُر رمز و راز مانی و لبخندای مرموزشو


میدیدم ناخودآگاه نگاهام روی چهره ی عبوس و



قرمز شده ی بردیا ثابت میموند...کاملاً مشخص بود که


اصلاً از حضور مانی راضی نیست و یه ثانیه هم اخماش


از هم وا نمیشد...منم به بهانه های مختلف خودمو تو



آشپزخونه مشغول میکردم تا از نگاهای با منظوره مانی و


اخمای در هم رفته ی بردیا نجات پیدا کنم...!!

مشغول تزیین ژله با میوه های خرد شده بودم که هستی


کنارم ایستاد...


_ کجایی تو بابا نیلو؟ 2ساعته چپیدی تو آشپزخونه ها...


_ میبینی که کار دارم!


_ کمک نمیخوای؟


_ نه...تو برو پیش شوهر جونت که فرار نکنه یه وقت!


هستی لپمو کشید و گفت: باشه حسود خانوووم!! اما


وجود تو امشب ضروری تر از منه!


چشامو ریز کردم و تو چشای ناز هستی زل زدم و گفتم:


اووووی دخترکم! حرفات بو داره ها!!


هستی لبخندی زد و با شیطنت نگام کرد و گفت: کاش



اجازه داشتم بگم!!


قبل اینکه بخوام سؤال دیگه ای بپرسم از آشپزخونه


رفت...هستی همیشه دختر مرموزی بود چیزی و که


نمیخواست بگه جونتم بالا میومد تا خودش نمیخواست


نمیگفت...!


دیگه هیچ کاری تو آشپزخونه نمونده بود..با ناراحتی وارد


پذیرایی شدم! کنار هستی و دور از مانی نشستم..


نریمان رو به مانی گفت: خب مانی جان، از کارات بگو؟


کارت سخته نه؟ من تو دبیرستان یه معلم شیمی


داشتم که همیشه میگفت اگه میخواین پزشک شین حتماً


باید پشتکار داشته باشین چون راه پزشک شدن خیلی


سخته و هرکسی نمیتونه سختیاشو تحمل کنه مگه


کسی که عاشق پزشکی باشه..!


مانی لبخندی زد و گفت: کاملاً درسته..پزشکی شغل


سختیه اما خب برای منی که عاشق شغلم هستم



لذت بخش ترین شغله دنیاس! باید شیفته ی پزشکی


باشی تا سختیاشم تحمل کنی..! من با همه سختیا


و شرایطش کنار اومدم البته اینم بگم خیلی پیش اومده که


از سختی و خستگیه زیاد 100بار خودمو لعنت کردم


که چرا اومدم تو این رشته! ریسک زیادی داره..اما خب یه


مدت که میگذره میبینم عشقم بیشتر از خستگیمه!


بردیا با پوزخند گفت: حالا به چی رسیدین؟ منظورم اینه


که اون همه سختی کشیدین الان ارزششو داشته؟


تنم لرزید..این بردیا تازه کینه اش قل زده بود..!! خدا امشبو



بخیر کنه!
مانی با همون آرامشی که فقط مخصوص خودش بود و



بردیا رو با این ارامشش بیشتر از حرفای کنایه دار


آتیش میزد گفت: من از جایگاهی که الان توش


هستم..خیلی راضیم! و از نظر خودم تموم سختیایی که



تحمل کردم ارزش این رضایت و داشته! من با شغلم



آرامش دارم..و به نظرم اوج خوشبختیه که یه آدم از



شغلش


راضی باشه و وقتی سر کارشه لذت ببره از همه چیز



کارش!! الان من با آدمایی سر و کار دارم که به منو


تخصصم نیاز دارن امیدشون اول به خداس و بعدشم به


من و تخصصم! این برام یه غروره خاصی میاره


البته اینم بگم من اهل غرور نیستم..کلاً با غرور غریبم..آقا



بردیا این حسه خیلی قشنگیه شما شرایط منو


درک نمیکنید اما من یه لبخند مریضمو به صد تا پول و رفاه


و پول نمیدم..اون لبخندشون برام با ارزش تر از هر چیزیه


بردیا با همون پوزخند مسخرش که حرص من یکی و در



میاورد گفت: البته همه ی این حرفا شعاره!! پولی که



تو پزشکی هست بیشتر از حس انسان دوستی و



لبخندای مریضا به دل آدم میشینه!!


لجم گرفت خیلی رک و راحت مانی و هدف قرار گرفته بود


و بسته بودش به رگبار!!


مانی گفت: شاید از نظر شما شعار باشه اما من صادقانه


جوابتونو دادم..من اونقدرام آدم بی جنبه و بی ظرفیتی


نیستم که تا چشمم به پول این شغل بخوره یادم بره چی


بودم و از چی به اینجا رسیدم!!


این ارامش و صادقانه جواب دادنه مانی منو مسحور



خودش کرده بود..در مقابل طعنه ها و حرفای ناخوشایند


بردیا با کمال آرامش و لبخند نازش جواب میداد بردیا که از



عصبی کردنه مانی دست کشیده بود و شکست


خورده بود دیگه حرفی نزد و ساکت به گلای فرش نگاه



کرد..داشت حرفای مانی و تحلیل میکرد..


اون شب کلاً بردیا یه نگاه مهربون و خالی از طعنه و



سرزنشم بهم نکرد..اصلاً باهام حرف نزد حتی سر میز


شام


هم با اینکه نوشابه میخواست و پارچ نوشابه نزدیک من


بود حاضر شده بود خودش بلند شه و تقریباً میز و دور



بزنه تا اینکه به من بگه براش نوشابه بریزم..غرور این پسر


حسابی منو کفری کرده بود..تا این حد دیگه!!


آخر شب شد و مانی و آقای پرور و هستی از جا بلند


شدن مانی نزدیکم ایستاد و گفت:


شب خیلی خوبی بود نیلوفر خانوم! امیدوارم بازم سعادت


داشته باشم که ببینمتون..شب خوش!


در برابر این همه مهر و محبت مانی خشکم زده بود وفقط



تونستم آهسته بگم"شب بخیر"!


زبونم دیگه کاراییشو از دست داده بود! اونا رفتن...بردیا



هم کت اسپورتشو پوشید و گفت:


خاله جون، منم دیگه رفع زحمت میکنم! دیروقته، صبح زود



باید بلند شم!


مامان با لخند گفت: به سلامت خاله جان! خوب بخوابی!


مامان پیشونیه بردیا رو آروم ونرم بوسید...


بردیا لبخندی زد و از مامان تشکر کرد...من برای بدرقه ش



به کوچه رفتم!! نریمان خدافظی کرد و زودتر به اتاقش


رفت منو بردیا تنها بودیم هوا خنک بود و موهامو از زیر


شال به حرکت درمیاورد...


بردیا قبل از اینکه سوار مزدا3 خوشگلش بشه گفت:



امشب خیلی شیرین زبون شده بودیااا!!


اخمام ناخواسته رفت تو هم! کنایه شو خوب گرفتم...


_ چرا اخمات واسه منه و خوش و بش و هر هر و کرکرات



مال آقا مانیه؟؟!!


تنم یخ کرد..تموم حواسش پیش من و اون جوک مانی و



خنده های من بود..کاش دهنمو میبستم و اونطوری


نمیخندیدم!!


لجم گرفت و با حرص گفتم: من با آدما مثل خودشون رفتار


میکنم....


بردیا که از حاضرجوابیم کفری شده بود دندوناشو محکم به


هم فشار داد و گفت:


زبون دراز!! نیلوفر دیدتو عوض کن!
یکی از ابروهامو بالا زدم و گفتم: منظور؟


_ مانی اونی نیس که تو ذهنته!


_ تو ذهن من چیه؟


_ خودت بهتر میدونی!


دوس داشتم وادارش کنم حرف دلشو بزنه...


_ از چی ناراحتی؟؟


در ماشینشو باز کرد و با لحنی خشک گفت: از چیزی که


تو راحتی!!


مثل گیجا نگاش کردم اما فرصت هیچ حرفی و بهم نداد و



پاشو گذاشت رو پدال گاز و رفت...


مات و مبهوت به گم شدن ماشینش تو کوچه خیره


شدم..!! چرا درست مثل آدم حرفشو نمیزد؟؟


انقدر سخت بود براش؟؟..

فصل دوازدهم**




از در یونی خارج شدم..خیلی خسته بودم اصلاً حوصله


نداشتم تو صف تاکسی وایسم..صفش از صف نونواییم


شلوغ تر بود..هوا سرد بود و من تو پلیورم تقریباً گم شده



بودم..!!


آروم آروم داشتم خودمو به سمت صف طویل تاکسی



میرسوندم که بوق ممتد ماشینی اعصابمو خورد کرد


برگشتم عقب تا سرش داد بزنم که چهره ی دل نشین



مانی و دیدم..دهنمو زود بستم...


_ سلام نیلوفر خانوم...


دهنمو تکون دادم و گفتم: اا؟ شمایین؟ سلام آقا مانی..


_ ببخشید بی موقع مزاجمتون شدم..


اه..خب یه بار بگو بیا سوارت کنم دیگه..مردم تو این سرما!


انقدر لفظ قلم حرف میزنه تا بیفتم از سرما بیهوش شم


دلش خنک شه ها..!!


_ نه خواهش میکنم...


_ تشریف میبرید خونه؟


پــــَ ن پــــَ تشریف میبرم لونه!!


_ بله..با اجازتون...


_ سوارشید میرسونمتون..


قند تو دلم آب شد..از شر صف طویله تاکسی راحت شده


بودم اما خب از اون دخترایی نبودم که زود قبول کنم..


با ترس و تردید گفتم: نه ممنون..مزاحم شما نمیشم.!!


این جمله رو با نوعی مظلومیت پسر خر کن، گفتم تا منو



سوار کنه و پشیمون نشه!


چشاش میخندید و با متانت خاصی گفت: نه اختیار


دارین..سوار شید!!


دیگه اصراری نکردم و مثل جت ، جلو نشستم...


بوی عطر خنکش فضای کل ماشینو پُر کرده بود..حس


خوبی بهم دست داده بود...


آهنگ خیلی ملایمی از مازیار فلاحی در حال پخش بود..!!


یه کم از اطرافم فاصله گرفتم و مشکوک شدم...مانی چرا


اومده بود یونی؟ هستی که دیگه کلاً یونی نمیاد..؟


راهشم با بیمارستانش اصلاً هر جور حساب کنی یکی


نیس!!


داشتم به این چیزا فکر میکردم و کاراگاه بازیم گل کرده بود


که صدای مهربون مانی منو از افکارم جداکرد..
_ خب، امروز دانشگاه چطور بود؟


خواستم بگم" خوب بود، سلام رسوند" اما پررو میشد اگه


باهاش شوخی میکردم خیلی جدی گفتم:


ای بد نبود!


_ جای هستی، خالی نیس؟


_ اونکه بدجوووور! بیشوووووووور فکر نمیکردم انقدر دلم


براش تنگ شه!! راستی هستی چطوره؟


مانی لبخندی زد و گفت: زن داداش شماس، از من



سراغشو میپرسین؟


لوووووس! شوخیاشم مثل خودش پاستوریزه و بی نمک


بود!!


_ هستی هم خوبه! به سلامتی هفته ی دیگه عروسیه


نوشین خانومه؟


_ بله..البته فعلاً قطعی نشده..


_ به سلامتی..


_ مرسی!


از حرفا و تعارفاش داشت خونم جوش میومد..ااااه خب



حرف نزن و راحت!!


حس میکردم میخواد چیزی بگه و این پا و اون پا میکنه یه


لحظه میخواست بگه و لبشو با زبونش خیس میکرد


تا بگه..اما زود زبونشو گاز میگرفت و بیخیالش



میشد..حسابی زیر نظرش گرفته بودم!


_ آقا مانی؟


بیچاره انگار اسم عزرائیل و جلوش آورده بودم چنان تکانی



خورد که حس کردم الان میمیره و خونش میفته گردنم!


_ بله؟


_ چیزی میخواین بگین؟


بیچاره از هوش و ذکاوتم کفش بریده بود..


_ چطور؟


_ آخه حس کردم حرفی و میخواین بزنین و روتون نمیشه


بگید!


مانی لبخندی زد و گفت: حق با شماس..میخواستم یه


مطلبی و به عرضتون برسونم!


_ بفرمایید..گوش میدم!


خیلی مِن مِن کرد آخرشم منو رسوند و گفت که عجله



داره و یه روز دیگه باهام حرف میزنه!


از این لوس بازیا خوشم نمیومد خب میمردی بگی چه


مرگته!! اوووووه بی ادب شدما!!


هر چند مانی چند روزی بود مشکوک میزد اما برام مهم


نبود..


به خونه رفتم مامان مشغول شستن سبزی تو سینک



ظرفشویی بود..


_ سلااااااااام مامانی..


مامان برگشت عقب و نگام کرد لبخندی زد و گفت:



سلام..خوبی؟ خسته نباشی..


کوله پشتی آدیداسمو شوت کردم رو مبل و گفتم:



مرسی.خوبمفقط خیلی خستم..نوشین کو؟


مامان همونطور که پشتش بهم بود و داشت با سبزی ها



ور میرفت گفت:


میخواستی کجا باشه؟ از صبح چپیده تو اتاقش و بیرون


نیومده! نهارم نخورده!


_ واسه چی؟


_ واسه اون شب ناراحته! میگه حمیرا بهم توهین کرده و



حقشو نداشته!


حقم داشت بیچاره خواهرم! خاطرات اون شب کذایی که


خونواده ی حمید خونمون بودن تو ذهنم مرور شد..


حمیرا دختری گندمی با موهای مشکی بود..حدوداً 26


سالش بود ازدواج کرده بود..
اون شب من تازه فهمیدم که خواهر بیچارم چی میکشه از


دست این قوم مغول و بیچاره اصلاً اغراق نکرده..


اون شب حمیرا اون روی واقعیشو نشون همه داد



اخماش در هم بود...اصلاً نوشین و آدم حساب نمیکرد.


وقتی حرفای کلیشه ای تموم شد و حرف ازدواج نوشین و


حمید پیش کشیده شد با لحن زننده و قبیحی


گفت: حالا چه عجله ایه؟ داداشم باید بیشتر فکر کنه شاید


زد و یه کم خون به مغزش رسید و نرفت تو این


چاله ای که براش کَندن!!


بیچاره مامان حمید سرخ شد و کلی حرف زد تا حرف زشت


دختر لووسشو جبران کنه..اما خب نوشین شده


بود یه گوله ی آتیش، کارد میزدی خونش در نمیومد..خیلی


عصبی بود صورتش از فرط خشم قرمز شده بود


اگه مامان ازش قول نگرفته بود که ساکت باشه قطعاً



گیسای حمیرا رو میکشد و داغونش میکرد..!!


تا آخر شب، حمیرا هر چی کنایه و طعنه دلش خواست



راحت زد و نوشینه بیچاره خود خوری کرد و با نگاهش



برای حمید بدبخت خط و نشون میکشید..یه لحظه دلم به



حال حمید پرپر شد..بیچاره انقدر از حرفای خواهرش


عصبی بود که سرشو انداخته بود پایین و کم مونده بود با


سر بره تو زمین!


برعکس حمیرا، شوهرش خیلی مرد آروم و ساکتی


بود..حتی به حمیرا علنی تذکر میداد که بس کنه!


اما کو گوش شنوا..! خلاصه اون شب قرار گذاشته شد


که هفته ی دیگه عروسیشون برگزار شه..


هرچند کل مهمونی رو حمیرا به عزا و سوگواری تبدیل


کرده بود..به محض رفتنشون نوشین به اتاقش


رفت و در رو محکم کوبید...بیچاره حق داشت! نریمان که


خیلی ناراحت بود و مدام به زمین و زمان فحش میداد



مامانم که ناراحتی از تو چشاش موج میزد..اون شب



زحمت شستن ظرفا به گردن منه بیچاره افتاد کمرم درد


گرفت


از بس ظرفا زیاد بود آخراش دیگه چشمام سیاهی میرفت..


از فکر اون شب بیرون اومدم و به سمت اتاق نوشین



رفتم..با اینکه همیشه با هم میجنگیدیم اما دلم براش


میسوخت.هر چی بود خواهرم بود!


صدای بلند بلند حرف زدن نوشین با کسی به گوشم



رسید..انگار داشت با تلفن حرف میزد..


_ نه خیرم..داری بهونه میاری..داری کارای زشته اون


خواهر بی چشم و روتو توجیه میکنی..چرا جلوش


واینسادی؟


مگه خیر سرم شوهرم نیستی؟؟ چرا ازم دفاع



نکردی...اگه الان که نامزدیم جلوشو نگیری که بعدها


فاتحم خوندس...


ببین حمید، من حرفمو زدم...یا زبونشو قیچی میکنه یا من


و تو هیچ نسبتی با هم نداریم...آره حرف آخرمه!!


صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار و شکسته شدنش به


گوشم رسید..در زدم و وارد شدم..


نوشین لبه ی تختش نشسته بود و سرشو بین دستاش


حبس کرده بود گوشیه بیچارش محتویاتش کلاً ریخته


بود بیرون..!! پس گوشیشو کوبونده بوده به دیوار!! کادوی


حمید بود..یه گلکسی مامان!! همیشه برای به دست



آوردنش کلی نقشه میکشیدم حتی گاهیم نقشه های


گانگستری میکشیدم تا صاحبش شم! حالا وقتی


رویاها و آرزوهامو نقش زمین میدیدم افسوس میخوردم!


نوشین نگام کرد از اینکه ساکت بودم با لحن کلافه ای



گفت: کاری داشتی؟


نگامو از گلکسی ناز و خورد شده گرفتم و به نوشین زل


زدم..رد اشکاش رو صورت سفیدش معلوم بود!


_ خوبی؟


نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: خیلی!!



میبینی که..! با دُمم دارم گردو میشکنم!


از سوال بی ربطم لجم گرفت..نزدیکش نستم و گونه شو



آروم نوازش کردم و گفتم:


چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟


_ حالا خوبه دیدی اون شب، حمیرا چه حرفایی زدا!!


_ تو میخوای با حمیرا عروسی کنی یا حمید؟
_ برای من،خونواده ی حمید خیلی مهمن! اون باید حد و


حدود خودشو بشناسه! اون شبم جوابشو ندادم چون


به مامان قول داده بودم بهشون توهینی نکن وگرنه خوب


میدونستم زبونشو قیچی کنم!



_ ایشالا عروسی میکنین و همه این مشکلات حل میشه!


نوشین نفسشو پُر صدا بیرون داد و گفت: من مطمئنم،


ازدواجم کنیم باز نوکِ اون حمیرا تو زندگیمونه!


نوشین بغض کرد و گفت: دارم خفه میشم نیلوفر! خسته


شدم از بس بخاطر اون خواهر بیشعورش سر حمید


داد و هوار راه انداختم و از خودم روندمش!


_ بیچاره آقا حمید!! یه طرف قضیه زنشه و طرف دیگه


خواهر و مادرش! اون این وسط خیلی عذاب میکشه!


نوشین نگام کرد، اشک تو چشاش حلقه زده بود با بغض


گفت:


من زجر نمیکشم؟ به خدا خستم..بُریدم نیلوفر! هر وقت


میرم خونه ی حمید، حمیرا کلی طعنه بارم میکنه!




گریه کرد مامان گفت:


چته تو نوشین؟ 3روزه خودتو حبس کردی تو اتاقت که چی


بشه؟ معجزه بشه؟


نوشین با هق هق گفت: من حمید و نمیخوام مامان...اگه


بخواد بازم عین ماست بشینه و طعنه های خواهرشو


نگاه کنه..نمیخوامش..دوسش ندارم!


مامان سر نوشین و به سینش چسبوند تا آروم شه..منم


دیگه موندنمو جایز ندونستم و از اتاق نوشین خارج شدم ..



RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 28-08-2015

 یـه هفتـه گذشتـ..نوشیـن تـو ایـن یـه هفتـه از اتـاقش بـیـرون
نیـومـده بـود..تـاریـخ مـراسـم عروسـیـم کـه هی عقب مـیـفتـاد
خیـلی نگران حال نوشیـن بـودمـ..
روی مـبـل لم دادم مـامـان بـعد 20 دقیـقه حرف زدن بـا تـلفن،
گوشی و قطع کـرد چهرش ناراحت بـه نظر مـیـرسـیـد
_ بـا کـی حرف مـیـزدیـن؟
_ بـا مـامـانِ حمـیـد!
_ خبـ، چی شد؟
_ ناراحت بـود.. مـیـگفت از رفتـارای خودشو دختـرش

شرمـندسـ! امـا حمـیـرا عوض نشده صدای غر غراش از پشت تـلفن مـیـومـد..مـدام حمـیـرا مـیـگفت کـه زنی کـه اهل قهر
کـردنه زن زندگی نیـس و از ایـن اراجیـف!!
_ چه پررو! حالا آخرش؟
_ نمـیـدونمـ..فعلاً کـه هیـچیـ..بـهتـره بـازم فکـراشونو بـکـنن...
_ یـعنی اگه نشه...طلاق!!
_ زبـونتـو گاز بـگیـر دختـر..خدا نکـنه!

سـکـوت کـردم و رفتـم تـو فکـر..مـامـان گفتـ:
راسـتـی نیـلوفر! دایـی پدرام و خاله پری قراره شام بـیـان

ایـنجا..
_ شامـ؟!
_ آره دیـگه..
_ بـاز شمـا مـهمـون دعوت کـردیـن؟
_ وا..غریـبـه کـه نیـسـتـن!
_ خسـتـه شدم از بـس مـهمـون دعوت کـردیـن..
_ خبـه حالا...پاشو خجالت بـکـش..حالا هر کـی ندونه فکـر
مـیـکـنه چقدرم کـار مـیـکـنی تـو خونه!
اصلاً اعصاب غرغرای مـامـان و نداشتـم بـه اتـاقم پناه

بـردمـ..دلم نمـیـخواسـت بـردیـا رو بـبـیـنم هنوز بـابـت اون شبـ،
از دسـتـش عصبـی بـودمـ..هسـتـی زودتـر از بـقیـه ی مـهمـونا

اومـد خونمـون!
دیـگه دلم بـراش تـنگ نمـیـشد از بـس مـیـومـد خونمـون!!
هسـتـی یـه بـلیـز آسـتـیـن سـه ربـع قرمـز رنگ پوشیـده بـود..رنگ

قرمـز بـه صورت سـفیـدش خیـلی مـیـومـد..
تـو آشپزخونه داشتـم سـالاد درسـت مـیـکـردم کـه هسـتـیـ
نزدیـکـم شد..
_ نیـلو؟
_ ها؟
_ تـو چرا ازدواج نمـیـکـنیـ؟ بـاور کـن انقدر ازدواج خوبـه..از
تـنهایـیـم در مـیـایـ!
_ ای بـابـا..چه خبـره همـه دوس دارن مـنو شووور بـدن؟ دیـوار
کـوتـاه تـر از مـن نبـود؟؟
_ مـن بـرای خودت مـیـگم خره! بـَده زود سـر و سـامـون

مـیـگیـریـ؟
_ کـو شوووووووووور؟
_ تـو اوکـی و بـده اون بـا مـن..یـه کـیـس خوب و اوکـازیـون بـراتـ

سـراغ دارمـ..
چشامـو ریـز کـردم تـو صورت هسـتـی نگاه کـردم و گفتـ:
اووووووی مـارمـولک طرف کـی هس حالا؟
هسـتـی ریـز خندیـد و گفتـ: غریـبـه نیـس عزیـزمـ...
بـا حرص گفتـمـ: بـاز تـو پلیـس بـازیـت گل کـرد؟؟ بـه خدا نگیـ
مـوهاتـو دونه دونه مـیـکـَنَمـا..!!
_ بـاشه بـابـا، سـگ نشو...امـا لطفاً فکـر بـد نکـن..اون همـیـشه
پاک نگات مـیـکـرده!
_ خب حالا..مـعرفی کـن ایـن آقای عاشق پیـشه رو...
چشامـو بـه دهن هسـتـی دوختـمـ..هسـتـی بـدون مـقدمـه

چیـنی گفتـ: مـانیـ!
بـدنم یـخ کـرد...یـه لحظه حس کـردم اشتـبـاه شنیـدم پلکـامـو
چند بـار بـه هم زدمـ..امـا درسـت شنیـده بـودمـ!! مـانیـ؟!!
بـه زور بـا صدایـی ضعیـف گفتـمـ: کـیـ؟؟!!
هسـتـی کـه حسـابـی دسـت و پاشو گم کـرده بـود لیـوانی آبـ
بـه دسـت داد و گفتـ:
چت شد روانیـ؟ ایـنو بـخور..هرکـی ندونه فکـر مـیـکـنه چه خبـر
دردناکـی بـهش دادمـ...
بـه زور یـه قولوپ آب خوردمـ..
_ نیـلوفر خوبـیـ؟
روی صندلی ای نشسـتـم و گفتـمـ: راس گفتـی یـا سـر کـارمـ
گذاشتـیـ؟
_ تـوروخدا عثل ایـن ناقص و بـبـیـنا! مـن بـا ایـن مـوضوع شوخیـ
مـیـکـنمـ؟ مـانی از قبـل از نامـزدی مـنو نریـمـان تـو رو دوسـ
داشتـه...امـا بـچم خجالت مـیـکـشیـده بـروز بـده!!
_ وااااای هسـتـی اصلاً بـاورم نمـیـشه!!
_ نریـمـانم خبـر داره..
_ تـو بـهش گفتـیـ؟
_ آره..قراره اون بـه مـامـان پروانه بـگه...
حالم خیـلی بـد بـود اصلاً خوشحال نبـودمـ..مـن بـه مـانی هیـچ

حسـی نداشتـمـ..فکـر مـیـکـردم بـردیـا خواسـتـگارم بـاشه نه
مـانیـ!! مـثل همـیـشه تـیـرم بـه سـنگ خورده بـود...مـانی هیـچ مـشکـلی نداشت کـه بـشه ردش کـرد!!
مـن بـا چه بـهونه ای دسـت بـه سـرش کـنمـ؟ مـثل دختـر لوسـا

بـگم مـیـخوام درسـمـو ادامـه بـدم یـا قصد ازدواج ندارمـ؟!
روحم پیـش بـردیـا بـود..لعنتـی چرا خواسـتـگاریـم نمـیـکـرد؟ اصلاً
مـنو دوسـت داشتـ؟ بـا تـکـان های هسـتـی از فکـر بـیـرون اومـدمـ..
_ اوووووووووووی نیـلو کـجایـیـ؟
_ ایـنجام بـابـا..
_ نظرت درمـورد مـانی چیـه؟

_ مـن بـایـد فکـر کـنمـ..دوس ندارم فعلاً کـسـی چیـزی بـدونه بـاشه؟
_ حتـی مـامـان پروانه؟
_ حتـی مـامـان..خواهش مـیـکـنم بـزار فکـر کـنم و خودم بـهش بـگمـ!
_ امـا نریـمـان نظرش ایـنه کـه بـایـد مـامـان بـدونه!
وقتـی نگاهای التـمـاسـگرانه مـو دیـد گفتـ: بـاشه..هرجور راحتـیـ!
هسـتـی رفتـ...از نظر مـن، مـنو مـانی هیـچ وجه اشتـراکـیـ
نداشتـیـمـ..اون پسـر آرومـی بـود خیـلی مـحتـرم بـود و

لیـاقتـش بـیـشتـر از مـن بـود..مـن اصلاً از زندگیـه تـکـراری و

عادی و سـاکـت خوشم نمـیـومـد..
مـطمـئن بـودم زندگی بـا مـانی بـرام زود از تـازگیـ

درمـیـاد..مـانی جذا بـود خوشگل و تـکـیـه گاه مـحکـمـی بـود امـا
مـرد رویـاهای مـن نبـود..هدف مـن نبـود..هدف مـن بـردیـا
بـود...حرفای مـانی بـرای مـن هیـچ جذابـیـتـی نداشتـ
کـاش عاشقم نمـیـشد.ااه...
مـیـدونسـتـم جوابـم بـه مـانی مـنفیـه..امـا امـشب بـایـد جوابـ
بـردیـا رو هرجور بـود از زیـر زبـونش درمـیـاوردمـ..بـایـد
مـیـفهمـیـدم چه حسـی بـه مـن داره...
بـه پذیـرایـی رفتـمـ.مـهمـونا اومـده بـودن یـلدا نبـود...
مـامـان گفتـ: یـلدا کـجاس خان داداش؟
دایـی خجالت کـشیـد و گفتـ: یـلدا نامـزد کـرده..
دهن همـه بـاز مـوند...
خاله پری بـا دلخوری گفتـ: انقدر غریـبـه شدیـم خان
داداش؟
دایـی بـا شرمـندگی گفتـ: نه پری جان! بـاور کـن یـه دفعه ایـ
اتـفاق افتـاد..یـلدا بـا پسـره تـو دبـی آشنا شد..
مـنم تـایـیـدش کـردم یـه خطبـه بـیـنشون خونده شد..همـیـن!
ایـشالا بـرای مـراسـمـش از خجالتـتـون در مـیـامـ!
بـنفشه گفتـ: چه سـوت و کـور!
بـهار بـا طعنه گفتـ: خلایـق، هر چه لایـق!
خاله پری چشم غره ای بـه بـهار کـرد و رو بـه دایـی گفتـ:
ایـشالا خوشبـخت شن..پسـره چی کـاره هسـتـ؟
دایـی کـه مـعلوم بـود از حرف بـهار رنجیـده بـا ناراحتـی گفتـ:

کـارمـنده بـانکـه! 3سـال از یـلدا بـزرگتـره..پسـر خوبـیـه
گفتـمـ: قراره بـعد عروسـی بـرن خارج؟
دایـی پدرام سـرشو بـه نشونه ی تـایـیـد تـکـون داد..همـه از
وابـسـتـگیـه زیـاد دایـی بـه یـلدا بـاخبـر بـودن..
طفلک دایـیـ!! غم و تـو چشاش مـیـخوندمـ..
بـهار گفتـ: خاله جون..نوشیـن نیـسـ؟
مـامـان گفتـ: راسـتـش نوشیـن یـه کـم سـردرد داشتـ..قرص
خورد و گرفت خوابـیـد..ازتـون عذرخواهی کـرد
بـنفشه گفتـ: ایـشالا خوب مـیـشه...
نگام بـه بـردیـا افتـاد..سـاکـت و مـغمـوم یـه گوشه نشسـتـه بـود

و نگاشو بـه لیـوان چای روی مـیـز دوختـه بـود!
تـا آخر شبـ، مـن هر کـاری کـردم بـردیـا نه حرفی زد نه حتـیـ
پوزخند و کـنایـه ای تـحویـلم داد...هیـچیـ! دلم خیـلی گرفتـ...حتـی دیـگه حاضر نبـود بـهم طعنه بـزنه!!

اون شب مـطمـئن شدم کـه بـردیـا دوسـم نداره..اگه دوسـمـ
داشت اون شب اونطوری بـُق نمـیـکـرد رو مـبـل....   یـه هفتـه گذشتـ..کـم کـم حال و هوای عیـد تـو کـل خونه و کـوچه و خیـابـون پیـچیـده بـود اواخر اسـفند بـود و چند روزی تـا سـال جدیـد بـاقی نمـونده بـود..خریـدای مـنم شروع شده بـود..حاضر شدم

تـا بـرم خریـد..نوشیـن خونه نبـود هسـتـی هم بـا نریـمـان بـیـرون بـود مـجبـور بـودم خودم تـنهایـی بـرمـ.. بـه پذیـرایـی رفتـم مـامـان رو مـبـل نشسـتـه بـود و داشت تـی وی مـیـدیـد.. _ مـامـان؟ _ چیـه؟ _ پول لبـاسـمـو کـجا گذاشتـیـن؟ _ رو کـمـده! بـه

سـمـت کـمـد رفتـم قد بـلندی کـردم و پول و بـرداشتـم از دیـدن تـراولا لبـخند پهنی رو لبـام نشسـتـ... _ نیـلوفر، نری جنسـای بـنجول بـخریـا! بـرو جنس خوب بـخر..پول زیـاد بـرات گذاشتـم کـنار.تـا یـه چیـز بـه درد بـخور بـخریـ! خوب مـعنیـه چیـز بـه درد

بـخور و مـیـفهمـیـدمـ...یـعنی کـوتـاه، تـنگ، رنگای جیـغ..نبـاشه! مـنم مـثل دختـرای خوب و حرف گوش کـن، بـخاطر ایـنکـه مـامـان بـهم گیـر نده چشم بـلند بـالایـی گفتـمـ... داشتـم زیـیـپ کـیـف پولمـو مـیـبـسـتـم کـه مـامـان گفتـ: مـانی پسـر خیـلی خوبـیـه!

آرزوی هر دختـریـه... شوکـه شدمـ..چه ربـطی داشتـ؟؟ایـیـیـیـی هسـتـی دهن لق!! آخرش نتـونسـت جلوی اون زبـونشو بـگیـره ها.. _ کـی بـه شمـا گفتـ: _ نریـمـان! لجم گرفت بـا عصبـانیـت گفتـمـ: پسـره ی فضول! مـامـان چشم غره ای بـهم کـرد و

گفتـ: مـگه قرار بـود ندونم کـی اومـده خواسـتـگاری دختـرمـ!! _ قرار بـود خودم بـهتـون بـگمـ... _ حالا کـه مـن فهمـیـدمـ..بـه نظر مـن مـانی بـرای تـو بـهتـریـن گزیـنه سـ!! _ فعلاً نمـیـخوام درمـوردش حرف بـزنمـ! _ امـا مـن مـیـخوام یـه شب شام

دعوتـشون کـنم ایـنجا! کـفری شده بـودمـ..مـن مـیـخواسـتـم یـه جوری جواب مـنفی مـو بـه هسـتـی بـگم امـا بـا ایـن کـارای مـامـان...!! _ مـامـان بـاز شمـا پیـله کـردیـن؟ مـن نمـیـخوام حرفی زده شه..دلخوشی ایـ..امـیـدیـ..چیـزیـ! _ تـو بـی عقلیـ..نادونیـ..بـچه ایـ! صلاح خودتـو نمـیـدونی چیـه! مـانی هیـچ عیـب و ایـرادی نداره.. بـا حرص ، مـثل جت از خونه خارج شدم بـا خشم کـتـونیـامـو پام کـردم و از در خونه زدم بـیـرون.. مـیـدونسـتـم ایـن حرفا پیـش مـیـاد..مـامـان همـیـشه دوس داشت

یـه پسـری مـثل مـانی بـشه دامـادش..کـسـیـکـه بـتـونه پزشو بـه فامـیـل بـده..بـتـونه بـا افتـخار سـرشو بـالا بـگیـره و بـگه دامـاد مـن پزشکـه! گاهی کـارای مـامـان بـدجور اعصابـمـو خرد مـیـکـرد..از نریـمـان حرصم گرفتـه بـود کـه نتـونسـتـه بـود طاقت

بـیـاره و همـه چیـز و بـه مـامـان گفتـه بـود حالا مـن بـا چه دلیـلیـ، مـانی و رد کـنمـ؟؟ حالام کـه مـامـانم طرفدارش بـود؟!! چند سـاعتـی تـو خیـابـونا قدم زدمـ..از چند تـا مـغازه یـه چیـزایـی خریـده بـودمـ..امـا هیـچ ذوقی بـه خرج ندادم تـا مـیـدیـدم یـه

مـانتـویـی فیـت بـدنمـه انتـخابـش مـیـکـردم و مـیـخریـدمـش حوصله ی وسـواس و ذوق بـه خرج دادن و نداشتـم اعصابـم خیـلی مـشوش بـود..خیـابـونا خیـلی شلوغ بـود..کـنارای خیـابـون تـنگ های مـاهی های قرمـز و سـبـزه های خوشگلی کـه بـا روبـانای

رنگی تـزیـیـن شده بـودن خبـر از سـال جدیـد مـیـداد... سـالی کـه مـعلوم نبـود بـرای مـن چطوری بـاشه..خیـلی اسـتـرس داشتـمـ..دوس نداشتـم حتـی اسـم مـانی و بـشنوم تـو افکـارم غرق بـودم و پاکـتـای خریـدام دسـتـم بـود کـه مـاشیـنی جلوی پام تـرمـز

کـرد.. سـرمـو بـرگردوندمـ...بـا کـمـال نابـاوریـ، بـردیـا رو پشت فرمـون دیـدمـ..هر چی غم و غصه و ناراحتـی داشتـم کـلاً رفع شد شیـشه رو پایـیـن کـشیـد و نگام کـرد..پسـره ی مـغرور، مـنتـظر بـود اول مـن سـلام بـدمـ..بـگو آخه یـه سـلام دادن انقدر جون کـَندَن مـیـخواد...!! مـنم پررو تـر و مـغرور تـر از خودش خیـلی خونسـرد فقط نگاش کـردمـ..وقتـی دیـد قصد ندارم سـلام بـدم جدی شد.. اخمـاش در هم رفت و گفتـ: سـوار شو..مـیـرسـونمـتـ.. انقدر خسـتـه بـودم کـه حوصله ی تـعارف کـردنم نداشتـمـ..در عقب و بـاز کـردم و راحت جا خوش کـردمـ.. اگر چه چشای بـردیـا از فرط تـعجبـ، حسـابـی گرد شده بـود..امـا مـرض داشتـم دیـگه! ایـنم تـلافیـه مـغرور بـازیـش! _ تـو ایـن شلوغیـ، بـازار چیـکـار مـیـکـنیـ؟ _ یـه خرده خریـد داشتـمـ! _ چرا

خریـداتـو مـیـزاری روزای آخر؟ _ وقت نکـرده بـودم بـیـام بـازار..!! سـاکـت مـوند...گفتـمـ: خاله پری چطوره؟ بـنفشه؟ بـهار؟ اخمـاش بـیـشتـر در هم رفتـ..از تـو آیـنه خوب مـیـدیـدمـش..خوب مـیـدونسـتـم چقدر بـدش مـیـاد حال دیـگران و از اون بـپرسـم

دلم خنک شده بـود..حس خوبـی داشتـمـ..گاهی حس مـیـکـردم واقعاً روانی شدم و جنون دارمـ.. دیـدم بـچم خیـلی ناراحتـه و دپرسـه! واسـه همـیـن تـصمـیـم گرفتـم زیـاد عذابـش ندمـ.. _ خودت چرا اومـدی بـازار؟ خریـد داشتـیـ؟ انگار از عوض شدن بـحث،

خوشحال شد..نفس راحتـی کـشیـد و گفتـ: از کـتـاب فروشیـ، چند تـا کـتـاب خریـدمـ..بـیـن راه تـو رو دیـدم ..ایـن شد! _ واسـه عیـد..مـسـافرت نمـیـریـن؟ _ نه، گمـون نمـیـکـنمـ.. _ شرکـت و تـعطیـل کـردیـ؟ _ آره از دیـروز تـعطیـله! دیـگه هیـچ حرفی

بـیـنمـون رد و بـدل نشد..وقتـی کـنارم بـود خیـلی آرامـش داشتـمـ..بـا ایـنکـه همـش تـلخی بـود!! صدای ظبـط مـاشیـن فقط ایـن وسـط سـکـوت عذاب آوره مـاشیـن و مـیـشکـسـتـ... خودت خواسـتـی کـه مـن مـجبـور بـاشمـ.. بـرم جایـی کـه از تـو دور

بـاشمـ.. تـو پای مـنو از قلبـت بـُریـدیـ.. خودت خواسـتـی کـه مـن ایـنجور بـاشمـ.. خودت خواسـتـی کـه احسـاسـم بـشه سـرد.. خودت خواسـتـیـ، نمـیـشه کـاریـم کـرد.. مـیـدیـدم دارم از چشمـات مـیـفتـمـ.. مـدارا کـردمـو چیـزی نگفتـمـ... بـرام بـودن تـو،

بـازی نبـود و.. بـه ایـن بـازیـ، دلم راضی نبـود و.. از اول، آخرش رو مـیـدونسـتـمـ.. تـو تـونسـتـی ولی مـن نتـونسـتـمـ... بـرات بـودنه مـن ، کـافی نبـود و .. حقیـقتـ، ایـن کـه مـیـبـافی نبـود و... دارم دق مـیـکـنمـ، از درد دوریـ.. مـیـخوام مـثل تـو شمـ

، امـا چه جوریـ!!؟ صدای احسـان خواجه امـیـریـ. تـو فضا پخش بـود...انگار واقعاً سـرنوشت مـن بـود..!! غم تـو دلم انبـار شد بـردیـام حسـابـی غرق آهنگ بـود..حتـی پلک هم نمـیـزد..رسـیـدیـم بـه داروخونه، یـه دغعه یـه چیـزی یـادم افتـاد گفتـمـ: ایـنجا

نگه دار.. بـردیـا نگام کـرد و گفتـ: چیـزی مـیـخوایـ؟ _ آره پروفن مـیـخوام بـرای نوشیـن..!! _ بـاشه! بـردیـا مـاشیـن و روبـروی داروخونه پارک کـرد.. در مـاشیـن و بـاز کـردم کـه دیـدم بـردیـام کـمـربـند مـاشیـن و بـاز کـرد تـا بـاهام بـیـاد..عاشق ایـن

غیـرتـش بـودمـ! لبـخند رو لبـام نشسـتـ.. هم دوش بـا بـردیـا بـه سـمـت داروخونه راه افتـادمـ..تـو داروخونه رو صندلی های انتـظار نشسـتـم بـردیـا ایـسـتـاده بـود و بـا کـفشش رو سـرامـیـکـای سـفیـد و بـراق کـف داروخونه ضرب گرفتـه بـود... پسـری

نزدیـک بـردیـا شد.. _ آقا بـردیـا، شمـایـیـن؟ بـردیـا نگاشو بـه چهره ی پسـر دوختـ..اخمـاش در هم رفت بـدون ایـنکـه جواب پسـره رو بـده نزدیـکـم شد و گفتـ: نیـلوفر، بـهتـره بـریـم یـه جا دیـگه! مـثل فنر، از جا پریـدم و بـردیـا از داروخونه خارج شد..مـنم


دنبـالش و پسـرم دنبـال هردومـون!! پسـر خودشو بـه بـردیـا رسـوند جلوش وایـسـاد و گفتـ: نریـد..نریـد خواهش مـیـکـنمـ... بـردیـا رو بـه مـن گفتـ: تـو بـرو تـو مـاشیـن! از لحن آمـرانه و خشکـش لجم گرفتـ...بـه روی خودم نیـاوردم و همـونجا

وایـسـادمـ.. پسـر گفتـ: بـه خدا مـزاحم نیـسـتـمـ..مـیـدونیـن چقدر دنبـالتـون گشتـمـ! کـل تـهرون و گشتـمـ! خیـلی عذاب کـشیـدم بـردیـا کـه مـعلوم بـود خیـلی عصبـیـه، داد زد.. _ چه عذابـی آقای مـحتـرمـ!؟ تـو چرا بـایـد عذاب بـکـشی مـرد حسـابـیـ!! تـو کـه

دل شکـوندی و رفتـیـ..از چی سـوختـیـ؟ پسـر بـا آرامـشی کـه مـنو یـاد مـانی مـیـنداخت گفتـ: زود قضاوت نکـیـن آقا بـردیـا! حرفای مـنم بـشنویـن..فکـر مـیـکـنیـد مـن دوس داشتـم ایـنجوری بـزارم و بـرمـ؟ بـاور کـنیـن بـرای مـن سـخت تـر بـود..! قضیـه

داشت کـم کـم بـرام جالب مـیـشد..ایـن پسـره کـی بـود؟ بـردیـا چرا انقدر از دیـدنش عصبـی شده بـود؟! داشتـم تـو ذهنم حرفای پسـره رو تـحلیـل مـیـکـردم کـه صدای عصبـی و لحن خشک بـردیـا مـنو بـه خودم آورد.. _ نیـلوفر نشنیـدی چی گفتـمـ؟ سـوار

مـاشیـن شو... از ایـنکـه جلوی اون یـارو، سـرم داد مـیـکـشیـد حس کـردم بـه غرورم بـرخورده.. _ چرا بـایـد سـوار شمـ؟ بـردیـا کـلافه گفتـ: بـا مـن کـل کـل نکـن!! پسـر گفتـ: مـیـشه بـریـم یـه جای خلوتـ! بـایـد حرفامـو بـشنویـن! بـردیـا نگاهی از خشم

بـه مـن انداخت و سـوار مـاشیـنش شد پسـر بـا پرروی جلوی مـاشیـن نشسـت و مـنم عقب جاخوش کـردمـ..ایـنو خوب فهمـیـده بـودم کـه بـردیـا تـو عصبـانیـت خیـلی خیـلی جذاب تـر مـیـشد..بـا ایـنکـه بـه همـون اندازه هم تـرسـناک مـیـشد امـا مـن دوس داشتـم تـو ایـن مـوقعیـتـا فقط نگاش کـنمـ... بـردیـا بـا بـیـحوصلگش مـاشیـن و روند و گفتـ: مـگه نگفتـی حرف داریـ؟ حرفتـو بـزن... پسـر گفتـ: مـن نامـرد نیـسـتـمـ..بـه خدا اون تـصویـری کـه ازم تـو ذهنتـون سـاختـیـن درسـت نیـسـ..!همـش سـوئ

تـفاهمـه! _ خب مـگه ادعا نمـیـکـنی کـه نامـردی کـردیـ..پس بـگو چرا رفتـیـ؟ حق خواهر مـن ایـن بـود؟ مـنظور بـردیـا از خواهرش کـی بـود؟ بـهار؟ بـنفشه؟ گوشامـو تـیـز کـردمـ.. _ بـه خدا مـنم بـنفشه رو خیـلی دوس داشتـم و هنوزم دارمـ..اصلاً

بـخاطر بـنفشه بـود کـه بـرگشتـم ایـران! وگرنه مـن ایـنجا کـاری نداشتـمـ..تـمـوم زندگیـه مـن لندن بـود! بـرگشتـم تـا بـنفشه رو بـبـیـنمـ! _ حرف بـزن فرزامـ! بـگو چرا بـا خواهرم و احسـاسـاتـش بـازی کـردی لعنتـیـ؟ اون خیـلی زجر کـشیـد..خیـلی غصه

خورد مـن شاهد همـه ی عذاب کـشیـدنش بـودمـ..ذره ذره آب شدنشو خودم دیـدمـ! پس ایـن پسـره همـون فرزام نقاش عاشق بـود!! وای کـه اگه بـنفشه مـیـفهمـیـد بـالارخه بـرگشتـه بـال درمـیـاورد بـرق چشای بـنفشه وقتـی داشت از فرزام حرف مـیـزد تـو ذهنم

مـجسـم شد... بـردیـا پاشو رو تـرمـز گذاشتـ...مـاشیـن بـا صدای بـلندی ایـسـت کـرد..بـردیـا از مـاشیـن پیـاده شد و بـه کـاپوت تـکـیـه داد فرزامـم فوری از مـاشیـن پیـاده شد و کـنار بـردیـا ایـسـتـاد شیـشه رو پایـیـن کـشیـدم تـا صداشونو بـشنومـ.. دوس


نداشتـم پیـاده شم و بـازم مـورد شمـاتـت بـردیـا و اون نگاهای پُر از خشمـش قرار بـگیـرمـ.. _ مـجبـور بـودم بـی خبـر بـرمـ! پدرم ورشکـسـت شده بـود..چند مـیـلیـارد بـدهی بـالا آورده بـود...چیـزی نمـونده بـود کـه طلبـکـاراش بـندازنش زندان..از مـن

خواسـت بـرم لندن، پیـش عمـومـ! مـیـخواسـت ارث و مـیـراث پدریـشو از عمـوم بـگیـرم خودش نمـیـتـونسـت بـره..مـمـنوع الخروج شده بـود! بـرام سـخت بـود از ایـران بـرم حداقلش بـخاطر بـنفشه کـه کـل زندگیـم شده بـود..امـا هیـچ چاره ای نبـود..چشم امـیـد بـابـام بـه مـن بـود! واسـه همـیـن بـی خبـر رفتـمـ.. یـه بـسـتـه و نامـه دادم بـنفشه..امـا هیـچ خبـری از رفتـنم ندادم بـهش..! _ چرا حقیـقت و بـه بـنفشه نگفتـیـ؟ _ ازش خجالت کـشیـدمـ..روم نشد بـهش بـگم بـنفشه مـنتـظرم بـمـون..مـعلوم نبـود کـی

بـرگردم ایـران..ازش شرم داشتـم کـه بـخوام بـه پام بـشیـنه..بـنفشه مـوقعیـتـای زیـاد و خوبـی بـرای ازدواج داشتـ..دوس نداشتـم زندگیـشو پای مـن حروم کـنه! بـه خدا بـرای مـن سـخت تـر بـود..بـهم خیـلی سـخت گذشتـ..بـالاخره بـعد چند مـاه بـرگشتـم ایـران

عمـوم بـا بـدبـختـی سـهم بـابـامـو بـهش بـرگردوند...بـالارخه حسـابـای بـابـا صاف شد و افتـادم دنبـال بـنفشه! پیـداش نکـردمـ..خطش خامـوش بـود دانشگام کـه دیـگه نمـیـومـد و درسـشو تـمـوم کـرده بـود مـتـأسـفانه هیـچ آدرسـی ازش نداشتـمـ..پدرم خونه رو بـخاطر بـدهیـاش فروختـه بـود یـه جای جمـع و جور تـر زندگی مـیـکـردیـمـ..ایـن بـود کـه نفهمـیـدم چه بـلایـی سـرم اومـد..تـا ایـنکـه امـشب دیـدمـتـون..بـاور نمـیـکـنیـد حس کـردم دنیـا رو بـهم دادن.. بـردیـا دسـتـاشو تـو جیـب جیـن خوشرنگش فرو کـرد

و گفتـ: هنوزم دوسـش داریـ؟ _ بـیـشتـر از همـیـشه..! آقا بـردیـا؟ _ هووومـ؟ فرزام بـا صدایـی لرزان گفتـ: ازدواج کـه نکـرده..؟! بـردیـا نگاهی بـه صورت فرزام انداخت پوزخندی زد و گفتـ: نه خیـالت راحتـ..نمـیـدونم چیـکـارش کـردی کـه بـعد از تـو

حتـی مـذاشت کـسـی بـیـاد خواسـنگاریـش! فرزام نفس راحتـی کـشیـد..عشق بـه بـنفشه رو راحت مـیـشد از حرکـات و نگاش خوند..یـه لحظه بـه بـنفشه حسـودیـم شد..خوش بـه حالش..اگه بـردیـا نصف کـارای ایـن فرزام و مـیـکـرد هم مـن خودمـو فداش

مـیـکـردمـ.. _ یـه قرار مـیـزارمـ..مـیـبـیـنیـش..خودت تـصمـیـمـاتـو بـرای آیـنده بـهش بـگو.. _ واای مـرسـی آقا بـردیـا خیـلی مـردیـ! بـردیـا سـرد گفتـ: سـوار شو بـریـمـ... بـردیـا سـوار شد فرزام هم بـا خوشحالی سـوار شد.. مـاشیـن راه افتـاد فرزام

انگار تـازه مـنو دیـده بـود ..رو بـه بـردیـا گفتـ: خانومـ، همـسـرتـون هسـتـن؟ سـرخ شدمـ..تـه دلم غنج رفتـ...کـاش بـودمـ! بـردیـا خیـلی سـرد گفتـ: نه..دختـر خالمـه! " دختـر خاله"؟! چقدر از ایـن نسـبـت فامـیـلی مـتـنفر بـودمـ...دوس نداشتـم بـردیـا مـنو

فقط دختـر خالش بـدونه! بـالاخره بـردیـا جایـی نگه داشت و فرزام پیـاده شد و رفتـ.. بـردیـا نگاه مـشکـوکـی بـهم انداخت و گفتـ: چرا چیـزی نپرسـیـدیـ؟ تـو دختـر فضولی هسـتـیـ؟ _ فضول تـویـیـ! بـرام مـهم نبـود.. _ مـن اگه تـو رو نشناسـم کـه دیـگه

هیـچیـ! بـا بـی قیـدی شونه هامـو بـالا زدم و گفتـمـ: بـنفشه همـه چیـز و بـهم گفتـه بـود.. _ آآآآ ایـنو بـگو پسـ! داشتـم کـم کـم شاخ درمـیـاوردم کـه سـاکـت و بـدون کـنجکـاوی نشسـتـی و صداتـم درنمـیـاد! _ مـیـخوای بـه بـنفشه بـگیـ؟ _ نگمـ؟! _ نه

خبـ..بـایـد بـدونه! حق داره بـدونه فرزام بـرگشتـه! امـا...بـه نظرت راسـت مـیـگه؟ بـردیـا مـاشیـن و راه انداخت و گفتـ: خیـلی صادقانه حرف مـیـزد..مـن هم جنسـامـو خوب مـیـشناسـمـ! _ واااااای بـنفشه چیـکـار مـیـکـنه اگه بـفهمـه! _ چیـکـار مـیـکـنه؟ _

مـن چه بـدونمـ! فقط مـیـدونم بـال درمـیـاره.. _ سـکـتـه نکـنه، شانس آوردیـمـ! _ مـن درکـش مـیـکـنمـ! بـردیـا نگاه مـشکـوکـی بـهم انداخت و گفتـ: مـنظورت چیـه؟ نکـنه تـجربـه داریـ! لبـمـو گاز گرفتـمـ.. _ نه..همـیـنجوری گفتـمـ... _ آها.. _ بـردیـا؟

_ هوومـ؟ _ نظرت درمـورد مـن چیـه؟ بـردیـا بـا تـعجب از آیـنه نگام کـرد و گفتـ: چتـه تـو امـشبـ؟ چرا انقدر مـشکـوک مـیـزنیـ؟ _ وااا! فقط یـه سـؤال سـاده پرسـیـدمـ.. _ سـؤالات بـو داره دختـر کـوچولو..! _ اولاً کـوچولو تـویـیـ! دومـاً جوابـمـو

بـده... _ سـؤالت جواب نداره آخه! تـوام مـثل بـقیـه! نظر خاصی ندارمـ..! حس کـردم دنیـا دور سـرم مـیـچرخه..!احسـاس خفگی کـردمـ..بـغض مـثل یـه گردوی سـفت تـو گلوم اذیـتـم مـیـکـرد.. بـردیـا بـی تـوجه بـه حرفی کـه زده بـود گفتـ: مـیـری خونه

یـا بـبـرمـت خونه ی خودمـون؟ بـغضمـو قورت دادم و بـا صدایـی کـه از تـه چاه مـیـومـد گفتـ: نه مـیـرم خونه! _ هر جور راحتـیـ! دیـگه مـطمـئن شده بـودم کـه بـایـد قیـد بـردیـا رو تـا آخر عمـرم بـزنمـ..مـن بـراش مـثل بـقیـه بـودمـ!! چقدر جمـله ی

دردناکـیـ! از رک بـودنش خیـلی لجم گرفتـه بـود.. _ چرا سـاکـتـیـ؟ انگار زخم دلم سـر بـاز کـرده بـود.. _ چیـه مـیـخوای حرف بـزنم تـا بـاز بـا حرفات عذابـم بـدیـ؟ سـرگرمـمـیـه بـهتـری نداریـ؟ بـردیـا ناراحت بـا صدایـی آهسـتـه گفتـ: مـن از تـه قلبـم

نمـیـخوام اذیـتـت کـنم نیـلوفر..چرا نمـیـفهمـی ایـنو!! بـه گوشام شک کـردمـ..تـو چشاش از تـو آیـنه نگاه کـردم بـه جلوش نگاه مـیـکـرد..بـی خیـال حرفش شدمـ.. بـا مـن نبـوده حتـمـاً ..اون اصلاً بـه مـن تـوجهی نمـیـکـنه..بـه دسـت بـردیـا کـه رو دنده بـود

نگاه کـردمـ..دسـتـای مـردونه و کـشیـده ای داشتـ..خیـلی دوس داشتـم دسـتـاشو بـرای یـه بـارم شده بـگیـرمـ..! اگه غرورم اجازه مـیـداد هرچی تـودلم بـود بـهش مـیـگفت تـا تـیـر خلاص و بـزنمـ..امـا...!! بـه خونه رسـیـدیـم بـردیـا نگه داشتـ..بـی حرف

پیـاده شدمـ..از دسـتـش بـه اندازه ی کـافی دلخور بـود!! دوس نداشتـم از دسـتـم ناراحت بـاشه آروم گفتـمـ: آروم رانندگی گفتـ.. بـا تـعجب زل زد بـهمـ..امـا قبـل از ایـنکـه حرکـتـی کـنه مـن وارد حیـاط شدم و در رو بـسـتـمـ... بـه پذیـرایـی رفتـمـ..حالم

خیـلی گرفتـه بـود..بـا دیـدن نیـمـا و ژیـنوس ، فهمـیـدم کـه مـامـان مـجلس راضی کـنون مـنو راه انداختـه... سـلام دادم و خواسـتـم از ایـن جمـع خسـتـه کـننده دور شم کـه نریـمـان گفتـ: بـشیـن کـارت داریـمـ! بـا بـیـحوصلگی گفتـمـ: وااای نه تـورو خدا!

مـن خیـلی خسـتـمـ..بـزاریـن فردا! اخمـای مـامـان در هم رفت و گفتـ: یـه دیـقه بـشیـن...نتـرس وقت خوابـت دیـر نمـیـشه! اصلاً حال و حوصله ی کـل کـل کـردن بـا مـامـان و نداشتـم بـدون اعتـراض رو مـبـلی نشسـتـمـ.. _ خب بـفرمـایـیـن..گوش مـیـدمـ!

نیـمـا گفتـ: همـه ی مـا، از خواسـتـگاری مـانی از تـو خبـر داریـمـ! پوزخندی زدم و گفتـمـ: خب ایـنکـه تـعجب نداره..بـا وجود نرمـیـان کـسـی بـی خبـر نمـیـمـونه! نریـمـان گفتـ: تـیـکـه نپرون فسـقل! اگه مـیـذاشتـم بـه امـیـد شمـا، کـه سـال دیـگه بـه مـامـان

مـیـگفتـیـن! نیـمـا گفتـ: بـزار حرفمـو بـزنم نیـلوفر..آخرش نظرتـو بـگو.. حرفای مـحکـم و لحن قاطعش مـنو یـاد فیـلم پدر سـالار مـیـنداختـ..هر چند بـابـای مـن اگه زنده هم بـود بـا ایـن لحن حرف نمـیـزد...سـکـوت کـردم تـا نیـمـا حرفاشو بـزنه... _ از

نظر مـا،مـانی تـأیـیـد شده..پسـر خوب و خونواده داریـه! چند تـا امـتـیـاز ویـژه داره..اول ایـنکـه مـوقعیـت شغلی و جایـگاه اجتـمـاعیـه خیـلی خوبـی داره..دوم ایـنکـه خونوادش شناختـه شدس و بـه حد کـافی ازش شناخت داریـمـ. حالام تـو نظرتـو درمـوردش

بـگو.. نیـمـا درسـت شبـیـه رئیـس یـه کـارخونه ی بـزرگ حرف مـیـزد و بـا لحن آمـرانه اش لجمـو درمـیـاورد.. ژیـنوس بـا لبـخند گفتـ: وااای نیـلوفر وقتـی شنیـدم مـانی ازت خواسـتـگاری کـرده خیـلی خوشحال شدمـ! نوشیـن گفتـ: بـه نظر مـنم پسـر

خوبـیـه! فقط یـه کـم زیـادی آقاسـ! مـامـان اخم کـرد و رو بـه نوشیـن گفتـ: الکـی رو پسـر مـردم عیـب نزار..زیـادی آقاس یـعنی چیـ؟ بـبـیـن ایـنارو؟! سـر مـانی کـم مـونده گل و گیـس همـو بـکـشن..خب بـابـا مـال مـا..خوشبـخت شیـد..بـه مـن چه؟ نیـمـا

گفتـ: مـانی از اولشم روی پای خودش وایـسـاده و مـرد زندگیـه! نریـمـان گفتـ: از نظر مـنم کـه خیـلی خوشبـخت مـیـشی اگه زنش شیـ! هرچند لیـاقتـشو نداریـ! چپ چپ کـردمـ..نیـمـا گفتـ: بـس کـن نریـمـان! حالا نظر تـو چیـه نیـلوفر؟ گفتـمـ: مـن اصلاً بـه

مـانی فکـر نکـردمـ..هیـچ حسـی هم بـهش ندارمـ.. مـامـان گفتـ: از ایـن بـه بـعد بـایـد فکـر کـنیـ! حس هم الان کـه بـه وجود نمـیـاد..بـزار بـیـان خواسـتـگاریـ! از اسـم خواسـتـگاری قلبـم ایـسـتـاد...وااااای نه؟ اگه مـیـمـودن خواسـتـگاریـ، دیـگه نمـیـتـونسـتـم

جواب رد بـدمـ! نیـمـا گفتـ: نیـلوفر تـو دیـگه بـچه نیـسـتـیـ! بـایـد بـه ازدواج فکـر کـنیـ...از نظر مـن کـمـتـر کـسـی مـانی و رد مـیـکـنه.. تـوام اگه ایـرادی یـا مـشکـلی تـو مـانی مـیـبـیـنی بـگو..خوب فکـراتـو بـکـن! تـا خواسـتـگاریـه رسـمـی زیـاد وقت

نداریـ! قلبـم اومـد تـو دهنمـ..: خواسـتـگاری رسـمـیـ؟؟!! نوشیـن گفتـ: نکـنه خیـال داری مـانی از طرف هسـتـی حرف دلشو بـه تـو بـزنه و همـونجوریـم جواب و از تـو بـگیـره؟ بـعد از تـعطیـلات عیـد ، از مـامـان اجازه گرفتـن کـه بـیـان خواسـتـگاریـ!

گفتـمـ: مـامـان! شمـا چی گفتـیـن؟ مـامـان گفتـ: چی مـیـخواسـتـی بـگمـ..؟ کـی بـهتـر از مـانیـ؟ عرق سـردی رو پیـشونیـم نشسـتـ..مـثل ایـنکـه داشت شوخی شوخی جدی مـیـشد!! از جا بـلند شدم و بـدون هیـچ حرفی بـه اتـاقم رفتـمـ..بـغضی کـه از سـرشب

تـو گلوم گیـر کـرده بـود تـرکـیـد.. آروم گریـه کـردمـ...از دسـت نیـمـا کـلافه بـودم هر حرفی مـیـزد بـدون چون و چرا ازجانب مـامـان قبـول مـیـشد.. از ایـنکـه چون پزشک بـود و آرزوی هر دختـری بـود و بـایـد قبـولش مـیـکـردم لجم مـیـگرفتـ...اونا بـه

چی اهمـیـت مـیـدادن؟ پول؟ مـوقعیـت اجتـمـاعیـ؟ خونه؟ مـاشیـن؟ مـگه مـن کـمـبـودی داشتـمـ؟ مـن اصلاً بـه مـانی حسـی مـثل دوسـت داشتـن نداشتـمـ...قلبـم فقط بـرای بـردیـا مـیـتـپیـد.. شایـد اگه مـیـفهمـیـد مـردی کـه قلبـمـو تـسـخیـر کـرده بـردیـاسـ،

خوشحال تـرم مـیـشد امـا حیـف کـه...!! امـا بـردیـا گفتـه بـود کـه مـنو مـثل بـقیـه دوس داره!! لعنتـیـ!   صدای زنگ گوشیـم مـنو از افکـارم جدا کـرد..شمـاره ی بـنفشه افتـاده بـود رو ال سـی دی گوشیـمـ.. _ سـلام بـــــَه عاشق بـه مـراد رسـیـده...! _

سـلامـ..دختـر خاله ی بـدجنسـ!! صدای بـنفشه خیـلی شاد و پُر انرژی بـود..مـنم جای اون بـودم انقدر بـا دُمـم گردو مـیـشکـسـتـمـ... _ احوال شمـا خانومـ؟ _ تـو کـه مـیـدونی مـن چه حالی دارمـ..دیـگه چرا مـیـپرسـیـ؟ _ آره مـیـدونم کـه از خوشحالی رو

پات بـند نیـسـتـیـ... _ واااای نیـلو، خیـلی خیـلی خوشحالمـ...از وقتـی بـردیـا مـوضوع رو گفت دارم از خوشحالی مـیـمـیـرمـ...تـو فرزام و دیـدیـ؟ _ آره..پسـر خوب و عاشقی بـه نظر مـیـرسـیـد..خوشبـخت شیـد عزیـز دلمـ...!! _ مـرسـی

عزیـزمـ.قسـمـت خودت شه.. _ کـی قراره فرزام و بـبـیـنیـ؟ _ فردا بـعدظهر بـا هم قرار داریـمـ...نیـلو؟ _ جوونمـ؟ _ فردا مـیـای ایـنجا؟ _ نه بـابـا کـجا بـیـامـ؟ _ لوس نشو بـیـا دیـگه..مـن وقتـی از سـر قرار بـا فرزام مـیـام ..بـایـد خونه بـاشیـا.. _

اِِ..ایـن تـهدیـد بـود؟! _ نه بـابـا..کـی جرئت داره شمـارو تـهدیـد کـنه..خواهش مـیـکـنم بـیـا.. _ کـه مـیـدونم آخرشم حرف خودتـو مـیـزنی اوکـی مـیـامـ.. _ مـرسـیـ..راسـتـی نیـلو از مـامـان شنیـدم مـانی ازت خواسـتـگاری کـرده!! قلبـم بـه تـپش افتـاد پس

مـامـان لطف کـرده بـود و اخبـار و از طریـق تـلفن بـه خواهرش گزارش داده بـود.. _ کـی بـه تـو گفتـ؟ _ خاله پری عصر زنگ زد بـه مـامـان همـه چیـز و گفت تـازه گفت بـعد از تـعطیـلات عیـد مـیـان خواسـتـگاریـ.. _ همـه مـیـدونن؟ _ همـه یـعنی

کـیـا؟ روم نشد بـگم همـه بـرای مـن یـعنی بـردیـا..واسـه همـیـن مـجبـور شدم بـگمـ.. _ خب همـه دیـگه..بـهار؟ بـردیـا؟ _ بـردیـا مـوقع شام فهمـیـد ..بـهارم کـه وقتـی خاله زنگ زد ایـنجا تـو هال بـود و شنیـد.. _ چی گفتـ؟ _ کـیـ؟ _ بـردیـا دیـگه..!! _

تـمـوم مـدتـی کـه مـامـان داشت بـا ذوق و شوق مـوضوع خواسـتـگاری مـانی از تـو و خوشحالیـه خاله رو تـعریـف مـیـکـرد بـردیـا سـاکـت نشسـتـه بـود و چشاشو بـه یـه جا دوختـه بـود..نیـلو جوابـت چیـه؟ _ بـهش فکـر نکـردمـ..بـنفشه تـو ناراحتـیـ؟ حس

کـردم وقتـی پرسـیـد جوابـت چیـه لحنش غمـگیـن بـود..!! _ نه نیـلوفر..ناراحت نیـسـتـمـ..فقط نبـایـد گول شغل و مـوقعیـتـشو بـخوریـ..! _ خوب فکـرامـو مـیـکـنمـ! _ اونطوری کـه مـامـان مـیـگفتـ، خاله خیـلی مـوافق ایـن ازدواجه نه؟ _ آره خیـلی

زیـاد..خب مـانی پسـر خونواده دار و خیـلی خوبـیـه!..بـنفشه؟ _ جوونمـ؟ _ دقیـق بـگو بـردیـا چه واکـنشی نشون داد وقتـی فهمـیـد مـانی اومـده خواسـتـگاریـمـ؟ حس کـردم حرفم بـنفشه رو خیـلی شوکـه کـرده بـود چون چند ثانیـه سـاکـت مـوند از حرفم

پشیـمـون شدم خواسـتـم حرفمـو عوض کـنم کـه صدای بـنفشه اومـد: سـر مـیـز شام بـودیـم کـه مـامـان گفت بـرای نیـلوفر خواسـتـگار اومـده..بـهار دسـت زد و گفت خودش مـیـدونه خواسـتـگار کـیـه؟ بـعدشم بـا صدای بـلند گفت مـانیـ!! مـن کـه حسـابـی شوکـه

شده بـودم مـانی اصلاً بـروز نمـیـداد کـه تـو رو مـیـخواد مـامـانم کـه مـیـشناسـی هی گفت کـه مـانی پسـر خوبـیـه و پزشکـم هسـت و از ایـن حرفا! بـردیـا فقط بـا غذاش بـازی مـیـکـرد و حرفی نمـیـزد فقط قبـل ایـنکـه بـره اتـاقش آهسـتـه گفت از اولشم

مـیـدونسـتـه گلوی مـانی پیـش تـو گیـر کـرده و بـه زودی اقدام مـیـکـنه..همـیـن!! یـخ کـردمـ..یـعنی بـایـد الان از حرفای بـنفشه خوشحال بـاشم یـا ناراحتـ؟ چرا بـردیـا ایـنطوری رفتـار مـیـکـرد؟ چرا نمـیـشد راحت فهمـیـد تـو قلبـش چیـی مـیـگذره؟ چرا راحت

حرفشو نمـیـزد..؟!! حس کـردم نیـاز روحی شدیـدی دارم کـه بـردیـا رو بـبـیـنم بـایـد مـیـدیـدمـش تـا دیـگه مـانی و حرفای دیـگران از ذهنم بـپَره! بـایـد بـردیـا رو مـیـدیـدم و عشقمـو قوی تـر مـیـکـردم تـا چهره ی مـهربـون و عاشق مـانی و حرفای مـامـان

مـنو تـو دو راهی قرار نده.. _ نیـلو..گوشی دسـتـتـه؟ تـازه یـادم افتـاد بـنفشه پشت خطه!! _ الو..آره آره..دسـتـمـه! _ شنیـدی چی گفتـمـ؟ _ چی گفتـیـ؟ _ وا..گفتـم عصر مـنتـظرتـم دیـگه..! _ آها..بـاشه عزیـزم ..مـیـامـ..بـه خاله سـلام بـرسـون..خدافظ

_ مـنتـظرتـمـ..خدافظ! از سـردی ها و حرفای دو پهلو و حرکـات ضد و نقیـض بـردیـا لجم گرفتـه بـود..! دوس داشتـم حالا کـه فهمـیـده مـانی اومـده جلو و احتـمـال ایـنکـه جواب مـن مـثبـت بـاشه زیـاده، اقدام کـنه..! بـردیـا نیـاز بـه یـه تـلنگر داشت و

مـانی تـلنگر خیـلی خوبـی بـراش بـود! اگه مـنو دوس داشت قطعاً بـایـد اقدام کـیـرد و خودشو بـرای خواسـتـگاری آمـاده مـیـکـرد.. البـتـه اگه دوسـم داشتـه بـاشه!! قلبـش بـا زبـونش جور نبـود..بـا زبـونش مـنو همـیـشه از خودش مـیـرنجوند ... **

بـعدظهر بـه خونه ی خاله رفتـمـ..بـنفشه یـه ریـز از فرزام و مـلاقاتـش حرف مـیـزد مـدام مـیـگفت عاشقشه و بـه زودی قراره بـرای خواسـتـگاری رسـمـی اقدام کـنه! مـن غرق در افکـار ریـز و درشت خودم بـودم و بـخاطر ایـنکـه بـنفشه فکـر کـنه دارم بـا

دل و جان بـه حرفاش گوش مـیـدمـ، هر از گاهی سـرمـو تـکـون مـیـدادم و لبـخند مـحوی مـیـزدمـ..اصلاً از اون حیـا و شرمـی کـه قبـلاً در بـنفشه سـراغ داشتـم هیـچی دیـده نمـیـشد..بـا آب و تـاب فقط از فرزام مـیـگفتـ... بـه بـنفشه حسـودیـم مـیـشد، خوش بـه حالش کـه فرزام انقدر دوسـش داره و بـا ایـنکـه چند مـاه ایـران نبـود هم بـه یـاد بـنفشه بـود...خاله پری هم در سـکـوت فقط بـه حرفای بـنفشه گوش مـیـداد از قضیـه خبـر داشتـ... بـهار سـررسـیـد بـا پارسـا سـیـنمـا بـود.. _ بـه بـه..سـلام بـر دختـرخاله ی تـازه عروسـ!! از حرفش بـدم اومـد..مـن اصلاً بـه مـانی بـه چشم شوهر و دامـاد آیـندم نگاه نمـیـکـردم سـرمـو پایـیـن انداختـمـ.. خاله پری کـه سـر پایـیـن انداختـنمـو مـبـنی بـر شرم وحیـای دختـرونه کـه کـلاً بـا مـن غریـبـه بـود ،گذاشتـه بـود گفتـ: بـهار،

انقدر سـر بـه سـر نیـلوفر نزار..! بـهار لبـخندی زد و پریـد بـغلمـ..کـلی بـوسـم کـرد و گفتـ: واااای نیـلو، اگه بـدونی چقدر خوشحالم کـه مـیـخوای زنِ مـانی شیـ..ایـشالا خوشبـخت شی عزیـیـیـیـیـیـیـیـزمـ..!! بـنفشه اخم کـرد و گفتـ: چی بـرای خودت بـلغور مـیـکـنیـ؟ پیـش پیـش داری نیـلوفر و مـانی و بـه هم مـیـرسـونیـ؟ مـگه تـو مـیـدونی جواب نیـلوفر چیـه؟!! بـهار درحالیـکـه سـرشو مـیـخاروند کـه جزو عادات همـیـشگیـش بـود گفتـ: وااا..یـعنی جوابـش بـه مـانیـ، مـنفیـه؟؟!! مـگه عقل تـو سـرش نیـسـ؟! خاله

گفتـ: بـهار! مـگه تـو قراره زنِ مـانی شیـ؟ بـزار خودش تـصمـیـم بـگیـره..! بـهار گفتـ: نه مـامـانیـ..ایـن نیـلوفر رو بـایـد آدم کـرد..فکـر کـرده بـازم یـکـی عیـن مـانی بـراش پیـدا مـیـشه؟!! بـهار رو کـرد بـه مـن و خیـلی جدی گفتـ: نکـنه بـپَرونیـشا..شانس فقط یـه بـار در خونه ی آدمـو مـیـزنه..حواسـت بـاشه نیـلوفر کـه پشیـمـون نشیـ..ازدواج بـا مـانی یـعنی اوج خوشبـختـیـ.هم اخلاقش خوبـه هم شغلش..! چرا ردش مـیـکـنیـ؟ بـنفشه در حالیـکـه داشت بـی حوصله بـا ناخناش ور مـیـرفت رو بـه بـهار گفتـ:

بـهار خانومـ! شرایـط تـو بـرای شوهر آیـنده بـا شرایـط نیـلوفر فرق داره..!! بـهار گفتـ: چرا حرف الکـی مـیـزنی بـنفشه؟ مـانی چیـش کـمـه؟ ایـن کـه مـثل، بـرادر پارسـی بـه قول تـو جلف و مـرد زندگی کـه نیـسـ..هیـچ ایـرادی نداره...داره؟؟ از ایـنکـه

هر جا مـیـنشسـتـم حرف از مـانی و خواسـتـگاریـش بـود کـم کـم داشتـم عصبـی مـیـشدمـ..چرا مـن انقدر بـدشانس بـودمـ؟!! بـابـا آخه یـکـی نیـس بـگه، مـن قراره جواب بـدم شمـا دو تـا چرا مـیـزنیـن تـو سـر و کـله ی همـ!!؟ بـنفشه کـه سـکـوت کـش دارمـو دیـد رو بـه بـهار گفتـ: بـهتـره تـمـومـش کـنیـ..نیـلوفر خودش خوب و بـدشو مـیـدونه، تـو نشو کـاسـه ی داغ تـر از آش..!! خوشبـختـانه بـحث عوض شد و بـایـد کـلی بـه جون بـنفشه دعا مـیـکـردم کـه از ایـن بـحثای تـکـراری نجاتـم داده بـود!! دیـگه بـه حرفا و کـل کـل کـردنای بـنفشه و بـهار تـوجهی نکـردمـ..تـمـوم حواسـم پیـش بـردیـا بـود..دوس داشتـم زودتـر بـیـاد و بـبـیـنم چه واکـنشی نشون مـیـده..بـرای دیـدنش له له مـیـزدمـ..!! ** شب شد..پارسـا اومـده بـود و بـا بـهار تـو اتـاق بـهار بـودن..خاله رفتـه بـود دوش بـگیـره، بـنفشه هم داشت سـالاد درسـت مـیـکـرد مـنم نشسـتـه بـود رو مـبـل و داشتـم مـجله ی مـزخرفی کـه فقط عکـسـای بـازیـگراش جالب بـود و نگاه مـیـکـردمـ.. تـلفن زنگ خورد..صدای بـنفشه از آشپزخونه اومـد.. _ نیـلو جون..تـلفن

و جواب مـیـدیـ؟ مـجله رو ، روی مـیـز عسـلی کـنارم گذاشتـم و گفتـمـ: بـاشه..!! بـه سـمـت تـلفن رفتـمـ.. _ الو؟ بـفرمـایـیـد؟ _سـلامـ.. واااای خدا! بـردیـا بـود ..صداش خسـلس خسـتـه و ناراحت بـود..کـم مـونده بـود قلبـم بـیـاد تـو دهنمـ.. _ سـلام

بـردیـا..خوبـیـ؟ صدای بـردیـا مـیـلرزیـد بـا لحنی آروم و غمـگیـن گفتـ: تـو از مـن بـهتـریـ..نه؟ مـنظورشو نمـیـفهمـیـدم امـا مـطمـئن بـودم کـه ایـن حرفش یـعنی آغاز یـه جر و بـحث تـپل!! بـخاطر ایـنکـه بـحث و بـه سـمـت آرامـش سـوق بـدم گفتـمـ..: مـن

کـه خوبـمـ! _ مـیـدونم خوبـیـ!! _ زنگ زدی همـیـنو بـگیـ؟ _ نه..بـه مـامـان بـگو، شام مـنتـظرم نمـونن! _ نمـیـایـ؟!! _ نه..کـار دارمـ..شایـد فردا صبـح بـیـامـ..اونم اگه کـارم طول نکـشه! _ مـیـشه امـشب و بـیـایـ؟ زبـونمـو گاز گرفتـمـ..نبـایـد

مـیـفهمـیـد مـنتـظرشمـ..بـردیـا انگار نفهمـیـد چی گفتـم چون خیـلی سـرد خدافظی کـوتـاهی کـرد و صدای بـوق آزاد زده شد..حتـی نذاشتـه بـود ازش خدافظی کـنمـ..یـعنی حرف آخرمـو نشنیـد؟؟ شایـدم از قصد
خودشو بـه نشنیـدن زد..امـیـدم بـه کـل از بـیـن رفتـ..نقشه هام همـشون نقش بـر آب شد.. چی فکـر مـیـکـردم و چی شد.!! اگه امـشب مـیـومـد و یـه لبـخند یـا حتـی پوزخند بـهم مـیـزدم جواب مـنفیـمـو همـون امـشب بـه مـانی مـیـدادمـ..امـا..بـردیـا بـازم تـو

بـدتـریـن شرایـط نبـود..نبـود و تـنهام گذاشتـ..بـه حال خودم رهام کـرد. مـن ایـن رها کـردنا رو دوس نداشتـمـ..هوای خونه داشت خفم مـیـکـرد..حالم خیـلی بـد بـود.. رفتـم تـو حیـاط، کـنار بـیـد مـجنونی کـه خبـری از سـبـزیـش نبـود و تـوده ی سـفیـد بـرف

روی شاخه هاشو گرفتـه بـود،نشسـتـم ..بـه سـیـاهی شب زل زدمـ..هاله ای تـوسـی رنگ تـو آسـمـون بـه چشم مـیـخورد.. ناخودآگاه چشمـای تـوسـی و جذاب بـردیـا تـو آسـمـون خیـالم نقش بـسـتـ.. " عاشقمـ..!عاشق سـتـاره ی صبـح... عاشق ابـرهای

سـرگردان.. عاشق روزهای بـارانیـ.. عاشق هر چه نام تـوسـت بـر آن!!" قطره اشکـی بـی اختـیـار از چشام سـُر خورد و بـه روی گونه م چکـیـد..دلم بـرای خودم مـیـسـوختـ.. بـرای عشقی کـه بـه کـسـی داشتـم کـه سـردتـر از یـخ بـود!! زانوهامـو بـغل

کـردمـو بـه مـاه خیـره شدمـ..تـنم از سـرمـا مـیـلرزیـد امـا قدرت بـلند شدن و راه رفتـن و نداشتـمـ..سـخت تـریـن شبـم بـود..خسـتـه و درمـانده بـودمـ.. بـایـد فردا صبـح، زودتـر از ایـنکـه بـردای بـیـاد خونه ی خاله، از ایـنجا بـرمـ..مـیـدونسـتـم کـه بـردیـا دوس نداره مـنو بـبـیـنه.. بـایـد مـیـرفتـمـ..مـن...جایـی تـو قلبـش نداشتـمـ..!!   فصل سـیـزدهمـ***


قرآن و بـاز کـردمـ.. آرامـش و تـو تـک تـک کـلمـات قرآن حس مـیـکـردمـ...چند آیـه ای خواندمـ..نوشیـن، کـنار حمـیـد سـر سـفره نشسـتـه بـود و بـه هم لبـخند عاشقونه تـحویـل مـیـدادن..رابـطشون خیـلی خوب شده بـود و نوشیـنم دیـگه بـه اتـفاقات تـلخی

کـه افتـاده بـود فکـر نمـیـکـرد.همـیـنشم جای شکـر داشتـ! نریـمـان و هسـتـی هم گوشه ی دیـگه ی سـفره رو گرفتـه بـودن و دل مـیـدادن و قلوه مـیـگرفتـن..ایـن وسـط مـن بـودم کـه بـی یـار بـودمـ!! بـهتـر! مـامـان بـا چشمـای پُر از اشکـش بـه قاب عکـس

بـابـا کـه کـنار تـنگ مـاهی قرار داشت زل زده بـود و زیـر لب داشت بـا قاب عکـس حرف مـیـزد..حقم داشتـ..اولیـن سـالی بـود کـه بـابـا رو سـر سـفره ی هفت سـیـن نداشتـیـمـ.. نبـودش بـه شدت حس مـیـشد..ژیـنوس مـشغول بـسـتـن روبـان قرمـز رنگی

دور سـبـزه بـود.. نیـمـا هم تـو افکـارش غرق بـود..فقط صدای پچ پچ های کـبـوتـرای عاشقمـون آرامـش و سـکـوت و بـهم مـیـزد.. بـالاخره آهنگ مـعروف سـال جدیـد، از تـی وی پخش شد و مـجری شبـکـه 3، فرارسـیـدن سـال جدیـد و تـبـریـک گفتـ..

همـه مـشغول روبـوسـی شدیـمـ..جای بـابـا رو الان بـیـشتـر از هر لحظه ای حس مـیـکـردمـ..بـابـا اولیـن کـسـی بـود کـه از لای قرآن اولیـن عیـدی رو بـه همـمـون مـیـداد و حالا بـه جای بـابـا، مـامـانم کـه خیـلی شکـسـتـه شده بـود بـهمـون عیـدی داد گونه

های همـه خیـس از اشک بـود..حتـی هسـتـی و حمـیـد کـه غریـبـه بـودن!! نریـمـان بـخاطر ایـنکـه حال و هوا عوض شه، تـا کـمـر خم شد رو سـفره و انگشتـشو تـو ظرف سـمـنو فرو کـرد و بـا لذت تـو دهنش گذاشتـ..هسـتـی خندیـد و گفتـ: اِ نریـمـان..!!

تـزیـیـن سـفره رو بـه هم زدیـ..شکـمـو!! بـلند خندیـدمـ..همـه از صدای خنده م انرژی گرفتـن و اشکـاشونو پاک کـردن..صدای زنگ تـلفن اومـد.. نیـمـا بـه سـمـت تـلفن رفتـ..مـنم مـشغول دعا کـردن شدمـ..چشامـو بـسـتـم و از تـه دل خواسـتـم از خدا کـه

امـسـال، سـال خوبـی بـرام بـاشه..! بـعد از چند ثانیـه نیـمـا بـرگشتـ.. مـامـان گفتـ: کـی بـود؟ نیـمـا گفتـ: آقای پرور بـودن..دارن تـشریـف مـیـارن کـه عیـد و حضوری تـبـریـک بـگن.. لبـخند رو لبـام مـاسـیـد..ای بـابـا! ول کـن نبـودن ایـنا... نریـمـان گفتـ

: آخ جووون! پدر زن جان تـشریـف مـیـارن..خیـلی دوس داشتـم مـوقع تـحویـل سـال، کـنار مـنو هسـتـی بـاشن! از ایـن همـه پاچه خواری و زبـون بـازی لجم گرفتـه بـود..بـا حرص از جا بـلند شدمـ.. ژیـنوس گفتـ: کـجا مـیـری نیـلوفر؟ گفتـمـ: کـیـخوام

بـرم حمـومـ! نیـمـا گفتـ: الان؟! مـیـخواسـتـم از اون جمـله های پـــَ نَ پـــَ بـارش کـنم کـه مـتـوجه شدم بـا نیـمـا نمـیـشه شوخی کـرد!! ابـداً.. مـثل دختـرای خوب و مـؤدب گفتـمـ: الان مـگه چشه؟ اخمـای مـامـان در هم رفت و بـا خشم گفتـ: آقای پرور

مـیـخوان تـشریـف بـیـارن عیـد دیـدنیـ! زشتـه نبـاشیـ... گفتـمـ: چرا زشتـه؟ بـرای دیـدن مـن کـه نمـیـان..اگه الان رنم مـیـمـونه بـرا شبـ..مـنم کـه شبـا اصلاً حال حمـوم گرفتـن و ندارمـ... مـامـان بـا لحنی قاطع گفتـ: وقت واسـه حمـوم رفتـن زیـاده... بـا

دلخوری گفتـمـ: مـن کـه مـیـرم حمـومـ...حالا هر چی دوس داریـن بـگیـن! بـه اتـاقم رفتـمـ..صدای غرغرای مـامـان و مـیـشنیـدمـ. مـنم بـا کـمـال پررویـی حوله مـو بـرداشتـم و دویـیـدم تـو حمـومـ! اگه از حالا جلوی مـامـان وایـنمـیـسـادم بـه زور شوهرم

مـیـداد...مـنم کـه حرف گوش کـن!!! قصد داشتـم انقدر طول بـدم تـا مـجبـور نبـاشم مـانی و بـبـیـنمـ..اوووووف..چقدر از حمـوم مـوندن بـیـزار بـودمـ.. همـیـشه دوش گرفتـنم یـه ربـع بـیـشتـر طول نمـیـکـشیـد..اعصاب مـصاب نگاهای بـا مـنظور مـانی و


بـیـرون اومـدمـ..مـوهام خیـس بـود و تـی شرت زرد رنگی کـه پوشیـده بـودم از نم بـدن و مـوهام خیـس بـود.. مـامـان عیـن خون آشام بـا خشم نگام مـیـکـرد خودمـو بـه بـیـخیـالی زدم و گفتـمـ: چیـه؟ چرا ایـنجوری نگام مـیـکـنیـن؟ _ تـا الان کـه مـن

یـادمـه، دوش گرفتـنت بـیـشتـر از یـه ربـع نبـود..! چی شد امـروز کـه فهمـیـدی آقای پرور و مـانیـ، قراره بـیـان ایـنجا..دو سـاعت طول دادیـ؟ از ایـن گیـر دادنای مـامـان خیـلی کـلافه بـودمـ..خواسـتـم شوخی کـنم و از دلش دربـیـارم کـه مـامـان اونقدر

اخمـاش وحشتـناک و لحنش عصبـی بـود کـه مـنصرف شدم و رامـو کـج کـردمـو بـه اتـاقم رفتـمـ... ** 7روزی از عیـد گذشتـه بـود بـرام خیـلی خسـتـه کـننده بـود..حوصلم حسـابـی سـر رفتـه بـود! بـردیـا رو اصلاً ندیـده بـودم حتـی وقتـی خونواده ی خاله،

بـرای تـبـریـک عیـد اومـدن خونمـون، جناب بـردیـا خان لطف کـردن و تـشریـف نیـاوردن! اون روز انقدر حرص خوردم کـه حس کـردم الان از خشم مـنفجر مـیـشمـ..بـردیـا جلوی هر بـرخورد احتـمـالی و مـیـگرفتـ.. هر چقدر بـیـشتـر ازم دوری مـیـکـرد

بـیـشتـر بـاورم مـیـشد کـه دوسـم نداره!! خونه ی آقای پرور دعوت بـودیـمـ..هر چقدر خواسـتـم یـه بـهونه بـیـارم و نیـام امـا نشد..مـامـان تـهدیـدم کـرده بـود کـه اگه نیـامـ، دیـگه حق ندارم بـاهاش حرف بـزنم ! مـامـان هر وقت ایـن تـهدیـد و مـیـکـرد بـه ایـن

مـعنی بـود کـه اگه خلاف حرفش عمـل کـنم مـجازات سـختـی در انتـظارمـه! بـا بـی مـیـلی آمـاده شدم یـه بـلیـز شلوار قرمـز پوشیـدمـ..اصلا آرایـش نکـردم ایـشش، خیـلی از مـانی خوشم مـیـومـد حالا بـراش سـرخاب سـفیـدابـم کـنمـ!! بـه خونه ی آقای پرور

رفتـیـمـ..نگار ایـنا 4روزی تـهران بـودن و بـعد بـرگشتـن اصفهان! همـا یـه پیـراهن سـبـز بـا گلای زرد پوشیـده بـود و خیـلی سـاکـت و کـم حرف کـنار بـابـاش نشسـتـه بـود..هسـتـی یـه سـارافون زرد و مـشکـی پوشیـده بـود و مـدام ازمـون پذیـرایـی

مـیـکـرد..ایـن یـکـی هم پاچه خوار طایـفه ی شوهر بـود اسـاسـیـ!! اصلاً از اومـدنم راضی نبـودمـ..مـانی کـنارم نشسـت همـه گرم تـعریـف بـودن و کـسـی حواسـش بـه مـانی و ایـنکـه نزدیـکـم نشسـتـه بـود، نبـود! وگرنه بـایـد کـلی نگاه سـنگیـن و تـحمـل

مـیـکـردمـ... _ خوشحالم کـه تـشریـف آوردیـن! آهسـتـه تـشکـر کـردمـ.. _ از چیـزی ناراحتـیـن نیـلوفر خانومـ؟ کـاش زبـون داشتـم و مـیـگفتـم بـرو اونور..ایـشش!! _ نه خوبـمـ! _ روز اول عیـد، کـه اومـدیـم خونتـون بـرای تـبـریـکـ، خیـلی ناراحت شدم

وقتـی فهمـیـدم نیـسـتـیـن! بـا خودم گفتـم کـاش فرداش خدمـت مـیـرسـیـدیـم تـا شمـام حضور داشتـه بـاشیـن..! لفظ قلم حرف زدنت تـو حلقمـ!! همـیـشه حس مـیـکـردم جلوی مـانیـ، شدی بـی ادبـمـ! _ شرمـنده، مـن اطلاع نداشم کـه قراره تـشریـف بـیـاریـن! از

دروغی کـه گفتـه بـودم اصلاً خجالت نکـشیـدم تـازه چنان قیـافه ای گرفتـم کـه خودمـم داشت بـاورم مـیـشد کـه مـجبـور بـودم بـرم حمـومـ!! امـا حس کـردم مـانی از حقیـقت خبـر داره چون لبـخند تـلخی رو لبـاش بـود!! _ نیـلوفر خانومـ؟! _ بـله؟ _ مـیـشه

ازتـون بـخوامـ..یـه چند دقیـقه ای بـا مـن بـیـایـن تـو حیـاط؟ _ واسـه چیـ؟ _ حس مـیـکـنم بـایـد یـه حرفایـی و بـهتـون بـگمـ.. خواسـتـم مـخالفت کـنم کـه مـانی اجازه ی ایـن کـار رو بـهم نداد از جا بـلند شد و بـا لبـخند نگام کـرد..دیـدم اگه بـگم نمـیـام بـچم

خیـلی ضایـع مـیـشه..ایـن بـود کـه مـثل جوجه اردکـی کـه دنبـال مـامـانش مـیـره، دنبـال مـانی راه افتـادم و بـه حیـاط رفتـیـمـ..مـانیـ، چراغ حیـاط و روسـن کـرد..بـاغچه ی خوشگل و سـرسـبـزی گوشه ی حیـاطشون بـود.. مـانی جلوتـر از مـن ایـسـتـاد و

گفتـ: ایـن بـوتـه گل سـرخ و مـنکـاشتـمـ..چند روز دیـگه گلاش درمـیـان! بـه بـوتـه ای کـه مـانی اشاره کـرده بـود نگاه کـردمـ..از مـقدمـه چیـنی خوشم نمـیـومـد... روی پله ای نشسـتـمـ.مـانی هم بـه درختـی تـنومـند و بـزرگ تـکـیـه داد دسـت بـه سـیـنه

ایـسـتـاد و زیـر لب گفت " وقتـی تـو بـا مـنیـ، گویـی وجود مـن.. شِکـر آخریـن نگاه تـو را نوش مـیـکـند.. چشم تـو! آن شراب شیـرازیـسـتـ.. کـه هر چه مـرد را مـدهوش مـیـکـند.." عاشق ایـن بـیـت شعر حمـیـد مـصدق بـودمـ..مـخصوصاً تـیـکـه ی

آخرش..." هر چه مـرد را مـدهوش مـیـکـند!" داشتـم تـو ذهنم شعری کـه مـانی زمـزمـه کـرده بـودش و تـحلیـل مـیـکـردم کـه مـانی شروع کـرد بـه حرف زدن: تـا بـه خودم اومـده بـودم اسـیـر دو تـا چشم قهوه ای و وحشی شده بـودمـ...وقتـی بـهم نگاه

مـیـکـردی تـمـوم تـار و پورمـو مـیـسـوزوندیـ..شایـد بـاورت نشه نیـلوفر...ولیـ..مـن واقعاً عاشقت شدمـ..ازم دلگیـر نشو کـه بـه اسـم و بـدون پسـوند و پیـشوند صدات مـیـکـنمـ..همـیـشه آرزوم بـود ایـنجوریـ، راححت صدات کـنمـ...خیـلی سـخت بـود بـرام

کـه حرف دلمـو بـه هسـتـی بـگمـ..خودم خوب مـیـدونسـتـم کـه بـهتـریـن راه ایـنه کـه خودم بـهت بـگم کـه عاشقتـم امـا ایـن کـار از مـن کـه همـیـشه تـو عاشقی خجالتـی بـودم بـعیـد بـود..هسـتـی وقتـی شنیـد خیـلی خوشحال شد و تـشویـقم کـرد کـه پات بـمـونم

و بـرای رسـیـدن بـهت تـلاشمـو بـکـنمـ..هر وقت مـیـدیـدمـت عشقم بـهت بـیـشتـر مـیـشد..نمـیـدونم از کـی عاشقت شدمـ..نمـیـدونم از کـی بـود کـه حس کـردم بـا دیـدنت یـه حس خوب بـهم دسـت مـیـده و هی قلبـم تـالاپ تـولوپ مـیـکـنه! نیـلوفر!! تـنها آرزوی

قلبـیـه مـن بـودن بـا تـوئه..کـنار تـو!! مـیـدونم کـه بـایـد بـهت فرصت بـدم تـا خوب فکـر کـنی امـا..دوس دارم تـصمـیـم بـگیـری کـه قلبـت مـیـگه..مـن مـیـخوام بـقیـه ی عمـرمـو بـا تـو بـگذرونمـ..مـیـخوام اگه اجازه بـدی فردا شبـ، بـیـام خونتـون بـرای

خواسـتـگاریـه رسـمـیـ..از اون روزی کـه از طریـق هسـتـی مـوضوع و مـطرح کـردم 20روزی مـیـگذره! طاقتـشو دیـگه ندارمـ..همـیـنشم خیـلی صبـر کـردمـ! تـمـوم بـدنم گر گرفتـ..مـن تـشنه ی شنیـدن ایـن حرفا از زبـون بـردیـا بـودم نه مـانیـ!! ایـن

حرفای صادقانه ی مـانیـ، اگر چه بـرام تـازگی داشت و مـانی اولیـن بـار بـود بـه ایـن صراحت بـه مـن ابـراز علاقه مـیـکـرد امـا..نمـیـدونم چرا حال و هوامـو عوض نکـرد.. _ اگه جوابـم مـنفی بـاشه چیـ؟؟ مـسـتـقیـم بـه چشمـام خیـره شد..اصلاً طاقت ایـن

نگاهای خیـره و مـثل گوله آتـیـششو نداشتـمـ.. _ هر جوابـی بـدی بـدون چون و چرا قبـول مـیـکـنمـ..قول مـیـدم اگه جوابـت مـنفی بـاشه دیـگه هیـچوقت جلوی راهت قرار نگیـرمـ..دیـگم هیـچوقت مـزاحمـت نمـیـشمـ..!! ایـن همـه عشق و علاقه از طرف

مـانی ، بـرام سـنگیـن بـود..مـانی داشت قلبـمـو مـیـکـشوند تـو یـه دوراهیـ..! تـو یـه دو راهی کـه مـعلوم بـود بـرنده کـیـه و بـازنده کـیـه؟...یـه دو راهی کـه مـن ایـمـان داشتـم بـردیـا تـسـخیـر کـنندس و مـانی فقط یـه نوار حاشیـه تـو ذهن تـاریـکـمـه!! _

نیـلوفر..! کـاش از دلم بـاخبـر بـودیـ...کـاش مـیـدونسـتـی تـو ایـن مـدتـی کـه ندیـدمـت چی کـشیـدم و چقدر بـرام سـخت بـود..!! نه..نه..مـن نبـایـد ایـن حرفا رو از زبـون مـانی مـیـشنیـدمـ..نمـیـخواسـتـم عشقم بـه بـردیـا کـمـرنگ شه..نه.. بـخاطر ایـنکـه

مـانی ادامـه نده بـه سـختـی از رو پله بـلند شدم خواسـتـم بـه سـمـت هال بـرگردم کـه مـانی سـد راهم شد _ امـشبـ، بـه بـابـا مـیـگم کـه از مـامـانت اجازه بـگیـره بـرای فرداشبـ..!مـخالف کـه نیـسـتـیـ؟ هووومـ؟ وقتـی ایـنطوری خیـره بـا اون چشای یـشمـی

رنگش بـهم زل مـیـزد واقعاً لال مـیـشدمـ..سـرمـو پایـیـن انداختـمـ.. مـانی کـه از سـکـوتـمـ، علامـت رضا رو گرفتـه بـود بـا خوشحالی گفتـ: امـیـدوارم لایـقت بـاشمـ..نیـلوفر! مـانی بـشگن زنان بـه هال رفتـ..از پسـری بـه آقایـی و مـتـیـنی اون ایـن کـارا

بـعیـد بـود!! کـاش هیـچوقت سـکـوتـ، علامـت را نبـود!! اصلاً کـجای دنیـا نوشتـه بـود کـه سـکـوت یـعنی رضا؟!! آه عمـیـقی کـشیـدمـ..بـغض راه گلومـو بـسـتـ.. تـا کـی مـیـتـونسـتـم تـو حسـرت یـه نگاه مـهربـون و حرفای عاشقونه از سـمـت بـردیـا

بـمـونمـ؟!! بـردیـا کـه مـنو دوس نداشتـم پس چه بـهتـر کـه زن کـسـی مـیـشدم کـه انقدر عاشقونه دوسـم داره..! از تـقدیـرم ناراضی بـودمـ..وقتـی وارد هال شدم همـه نگاها بـه سـمـت مـن بـود.. مـعلوم بـود کـه مـوضوع خواسـتـگاری فردا شب مـطرح

شده..مـامـان بـا مـهربـونی نگام مـیـکـرد مـعلوم بـود از خواسـتـگاریـه مـانی راضیـه!! بـه خونه بـرگشتـیـمـ.. مـامـان گفتـ: وقتـی آقای پرور گفت فردا شب رسـمـاً مـیـان خواسـتـگاریـ، نزدیـک بـود از خوشحالی گریـه کـنمـ.. مـیـگفت مـانی صبـرش تـمـوم

شده و دیـگه طاقت دوری از نیـلوفر رو نداره!! پوزخندی زدم انگار مـامـان و داشتـن مـیـبـردن کـه انقدر مـثل تـازه عروسـا ذوق زده شده بـود... بـا اخم گفتـمـ: مـگه رو دسـتـتـون مـوندم کـه انقدر بـا ذوق و شوق حرف مـیـزنیـن؟ اگه مـیـخوایـن یـه نون

خور از تـو خونواده کـم شه، خب رک بـگیـن..ایـن کـارا چیـه؟! نریـمـان گفتـ: ایـن چرت و پرتـا چیـه مـیـگیـ؟ تـو چرا ایـنجوری شدی نیـلوفر؟ مـشکـلت چیـه؟ مـانی و دوس نداری خب بـگو گفتـمـ: حرفای مـامـان عصبـانیـم کـرده...یـه جوری مـیـگه

نزدیـک بـود از خوشحالی گریـه کـنم هر کـی ندونه فکـر مـیـکـنه بـوی تـرشیـدم کـل تـهران و گرفتـه بـوده!! مـامـان گفتـ: واا...مـن از ایـن خوشحالم کـه... نذاشتـم حرفشو تـمـوم کـنه بـا خشم از جام بـلند شدم و بـه اتـاقم رفتـم و در رو مـحکـم

کـوبـیـدمـ!!                                            ** صبـح بـا صدای غرغرای مـامـان چشامـو بـاز کـردمـ..خسـتـه بـودم و خوابـم مـیـومـد.. _ پاشو دختـر..انقدر نخوابـ! پاشو ناسـلامـتـی داری عروس مـیـشیـ..بـایـد یـه کـم سـحرخیـز شیـ! دلم

مـیـخواد آقای پرور از تـنها عروسـش بـه خوبـی یـاد کـنه و پیـش همـه بـگه بـهتـریـن عروس و دارمـ! هنوز تـو شوک حرفای مـامـان بـودمـ..چه پیـش پیـش مـنو عروس خونواده ی پرور مـیـدونسـتـ!! مـامـان مـشغول جمـع کـردن وسـایـلم از کـف اتـاقم بـود

بـا کـلافگی مـوهای آشفتـه و بـهم ریـختـمـو کـشیـدم و گفتـمـ: بـاز شمـا شروع کـردیـن مـامـان؟ کـی گفتـه جوابـم بـه مـانیـ، مـثبـتـه؟ چرا داریـن پیـش پیـش مـنو بـا مـانی زن و شوهر اعلام مـیـکـنیـن؟ فکـر مـیـکـردم بـه زور شوهر دادن دختـرا دورش سـر

اومـده!! _ بـاز صبـح شد و تـو از دنده ی چپ، بـلند شدیـ؟ پاشو تـختـتـو مـرتـب کـن و بـرو دوش بـگیـر.. _ اصلاً حوصله ی دوش گرفتـن و ندارمـ.. مـامـان بـا اخم نگام کـرد و گفتـ: کـم بـاهام لج کـن دختـر! مـیـگم پاشو! تـختـمـو مـرتـب نکـرده

دمـپایـی رو فرشیـمـو پام کـردم و بـه سـمـت آشپزخونه رفتـمـ.. ژیـنوس مـشغول پختـن نهار بـود! سـلامـی بـهش دادم ژیـنوس جوابـمـو بـا لبـخند داد و گفتـ: بـه بـه سـاعت خوابـ، عروس خانومـ؟ انقدر ایـن کـلمـه ی چندش آور رو از زبـون مـامـان شنیـده

بـودم کـه حس کـردم بـهش آلرژی دارمـ!! _ تـورو خدا ژیـنوسـ! تـو دیـگه شروع نکـن! _ بـاشه..بـابـا شوخی کـردمـ! حرفی نزدم بـه زور یـه چای تـلخ از تـو گلوم پایـیـن فرسـتـادمـ..بـه پذیـرایـی رفتـم جلوی تـی وی نشسـتـمـ.. بـی حوصله و کـلافه داشتـم

بـا ریـمـوت تـی وی ور مـیـرفتـم و هی از ایـن کـانال بـه اون کـانال مـیـزدم کـه صدای نریـمـان اومـد: بـاور کـن کـانالا فقط همـیـناسـ..!! فرجی در کـار نیـسـ! سـرمـو بـرگردوندمـ..هسـتـی و نریـمـان خندان نگام مـیـکـردن..بـه ایـن تـیـجه رسـیـده بـودم کـه

ایـن نرمـیـان از وقتـی ازدواج کـرده چقدر بـا نمـک شده!! ایـشش پس از اثرات مـثبـت ازدواج خوشرویـی هم حرف اول و مـیـزد!! نرمـیـان وقتـی اخمـامـو دیـد گفتـ: چقدر تـو خوش اخلاقی دختـر! یـادم بـاشه قبـل عروسـیـتـ، یـه گپ دوسـتـانه بـا مـانی

داشتـه بـاشم و اونو از عواقب حمـاقتـش آگاه کـنمـ..شایـد دعاشو بـه جونم کـرد! از حرص دندونامـو مـحکـم بـه هم فشار دادم امـا جوابـشو ندادم حوصله ی کـل کـل کـردن و نداشتـمـ.. هسـتـی گفتـ:ا نریـمـان..اذیـتـش نکـن! مـانی از خداشم بـاشه! نریـمـان

گفتـ: یـه کـم طرف داداشتـو بـگیـری بـد نیـسـتـا! بـیـچاره داره مـیـفتـه تـو چاه! صدای مـامـان اومـد: انقدر بـا نیـلوفر کـل کـل نکـن نریـمـان! حالا خوبـه مـیـبـیـنی سـگ شده ها! نرمـیـان بـلند خندیـد و گفتـ: اوووه..نیـلوفر سـگ مـیـشود..عجب فیـلمـی بـشه!

بـه نریـمـان چپ چپ نگاه کـردمـ..هسـتـی رو. بـه مـامـان گفتـ: مـامـان، نگارجون ایـنا نمـیـان تـهران؟ مـامـان گفتـ: نه عزیـزمـ..اونا تـازه تـهران بـودن و بـه مـهران مـرخصی نمـیـدن..امـا بـه نگار گفتـم کـه قراره شب بـرا نیـلوفر خواسـتـگار بـیـاد، نگار

وقتـی فهمـیـد آقا مـانی قراره بـیـاد بـه اندازه ی مـن خوشحال شد! امـا ایـشالا بـرا مـراسـم عقد مـیـان حرصم گرفتـه بـود..مـگه مـن جوابـمـو داده بـودم کـه ایـنا بـه مـراسـم عقد فکـر مـیـکـردن؟! یـه لحظه شک کـردم کـه نکـنه جوابـمـو دادم و خودم

بـیـخبـرمـ!! والاااا هسـتـی روی کـاناپه نشسـت و گفتـ: مـامـان، طفلی داداشم از صبـح داره یـه ریـز مـخ مـنو مـیـخوره کـه چی بـپوشه و چطوری رفتـار کـنه تـا گند نزنه! دل تـو دلش نیـسـ! مـامـان لبـخندی زد و گفتـ: آقا مـانی از نظر مـا قبـول شدسـ..!

هوای پذیـرایـی داشت خفم مـیـکـرد..چه تـعارفیـم تـیـکـه پاره مـیـکـردن!!ااااه! از رو مـبـل بـلند شدم نریـمـان گفتـ: داری مـیـری لالا؟ بـزار قبـل ازدواجت مـعلوم شه کـه اهل شوهرداری هسـتـی یـا نه!! نرمـیـان بـلند خندیـد..آآآآخ نریـمـان! کـاش حوصلشو

داشتـم و بـا تـریـلی از روت ده دوازده بـار رد مـیـشدمـ...پسـره ی بـامـزه! نمـکـ....!! بـه اتـاقم رفتـمـ..از خوشمـزگیـای نریـمـان بـیـشتـر لجم مـیـگرفتـ..صدای گوشیـم اومـد..بـنفشه بـود! _ الو بـنفشه..سـلامـ.. _ سـلام بـی مـعرفتـ..مـن ازت خبـر نگیـرم

خبـری ازت نیـس نه؟ _ بـبـخشیـد..بـه خدا سـرم شلوغه! _ آره خب راس مـیـگیـ! امـشب قراره مـانی بـیـاد خواسـتـگاریـتـ! _ کـنایـه مـیـزنیـ؟ _ نه عزیـزمـ..کـنایـه چیـه؟ فقط دلم از ایـن مـیـسـوزه کـه خاله بـیـشتـر از تـو مـانی و پسـندیـده و کـلی تـدارک

چیـده! _ خب چرا دلت مـیـسـوزه؟ _ نمـیـدونمـ..بـیـخیـال! _ از فرزام چه خبـر؟ _ ایـشالا هفتـه ی دیـگه مـراسـم عقد و عروسـی بـا هم بـرگزار مـیـشه! بـعدشم مـیـریـم کـیـش، مـاه عسـل! _ بـه سـلامـتـیـ..خوشبـخت شیـن! _ مـرسـیـ! _ از بـردیـا چه

خبـر؟ بـازم سـکـوت کـش دار بـنفشه نشون مـیـداد کـه از سـوالم جا خورده!! _ صبـح زنگ زد..بـا مـامـان حرف زد..! _ نمـیـاد تـهران؟ _ الان کـه نه..شهرسـتـانه و کـار داره! _ کـی مـیـاد؟ _ چرا مـیـپرسـیـ؟ تـو کـه داری بـه سـلامـتـی عروس آقای

پرور مـیـشیـ!! نمـیـدونم ایـن بـنفشه چه مـرگش شده بـود..!! 20 تـا کـلمـه مـیـگفت 19تـاش طعنه بـود! خیـلی زود ازش خدافظی کـردمـ..تـو ایـن اوضاع همـیـن اخلاق بـنفشه رو کـم داشتـمـ!! لبـاسـامـو پوشیـدم و بـه پذیـرایـی رفتـم داشتـم بـند کـوله

پشتـیـمـو درسـت مـیـکـردم کـه مـامـان گفتـ: کـجا شال و کـلاه کـردیـ؟ _ مـیـرم یـه کـم قدم بـزنمـ..! _ نیـلوفر گوشاتـو وا کـن بـبـیـن چی مـیـگمـ..اگه بـخوای امـشب و بـپیـچونی بـاهات جدی بـرخورد مـیـکـنمـا! از ایـن حسـاسـیـتـا و ایـنکـه بـه فکـر

خواسـتـگاری مـسـخره ی امـشبـه لجم گرفت و بـدون حرف بـه کـوچه رفتـمـ! بـی هدف خیـابـونا رو قدم مـیـزدمـ..ذهنم خیـلی مـشغول بـود! کـلافه و سـردرگم بـودمـ... مـن عاشق بـردیـا بـودمـ..بـردیـایـی کـه مـعلوم نبـود کـی مـیـخواسـت بـیـاد جلو و بـهم

بـگه مـنو مـیـخواد! اصلاً مـنو مـیـخواسـتـ؟ بـردیـا مـغرورتـریـن آدمـی بـود کـه تـا بـه حال بـه عمـرم دیـده بـودمـ..هیـچ حرفی یـا کـاریـم نکـرده بـود کـه دلمـو خوش کـنم کـه مـنو دوس داره! مـن بـایـد چیـکـار مـیـکـردمـ؟ تـا آخر عمـرم مـنتـظر بـردیـا

مـیـمـوندم یـا بـا مـانی کـه انقدر دوسـم داره و صادقانه مـنو مـیـخواد ازدواج مـیـکـردمـ!! سـاعت ها قدم زدمـ..حتـی احسـاس خسـتـگی و گرسـنگی و تـشنگی هم بـه سـراغم نیـومـده بـود..یـه کـم کـه آروم شدم بـه سـاعت مـچیـم نگاه کـردمـ...اوه اوه!!

سـاعت از 5 هم گذشتـه بـود! بـرگشتـم خونه! نگاهای غضبـناک مـامـان حاکـی از ایـن بـود کـه دیـرکـردم و بـاعث شدم بـازم از دسـتـم کـفری شه! ای بـابـا، مـنم کـه حسـابـی رو نرو مـامـان بـودم کـه...تـا مـامـان خواسـت شروع کـنه بـه غرغر کـردن،

دسـتـمـو تـو هوا تـکـون دادم و گفتـمـ: مـیـدونمـ..مـیـدونمـ...همـه رو مـیـدونمـ، مـقصرمـ..دیـر کـردمـ..بـی فکـرمـ! الانم مـیـرم آمـاده شم تـا بـیـشتـر از ایـن عصبـیـتـون نکـنمـ! مـنتـظر نشدم تـا مـامـان حرف بـزنه، سـریـع بـه اتـاقم رفتـمـ..خودمـو سـپرده

بـودم بـه تـقدیـر! هر چه بـادا بـاد... کـاری از دسـتـم بـرنمـیـومـد اگه فقط یـه درصد احتـمـال مـیـدادم کـه بـردیـا دوسـم داره، تـا ابـد مـنتـظرش مـیـمـوندمـ..امـا..!! بـا بـی مـیـلی مـقابـل آیـنه ی مـیـز آرایـشم وایـسـادمـ.. چقدر لاغر شده بـودمـ..زیـر چشام گو

د رفتـه بـود و یـه هاله ی کـبـودی دور تـا دور چشای قهوه ای رنگمـو گرفتـه بـود! مـوهای پریـشون و لختـمـو، بـا گل سـری مـرتـب بـالای سـرم جمـع کـردمـ... از تـو کـمـد بـهم ریـختـه و آشفتـم کـه همـیـشه ی خدا همـیـنطور بـهم ریـختـه بـود و فقط

مـامـان مـیـتـونسـت اونجارو مـرتـب کـنه، یـه سـارافون لی کـه سـوغات کـانادا بـود و در آوردمـ..ایـن سـارافون هدیـه ی بـهار بـود..وقتـی بـا خاله رفتـه بـودن چند روزی کـانادا، بـرام سـوغات آورده بـود! یـه جیـن کـاغذی هم داشتـم کـه بـه رگ ایـن

سـارافون خیـلی مـیـومـد.. بـایـد مـیـگشتـم پیـداش مـیـکـردمـ..بـا ایـن وضع اتـاقمـ، حتـمـاً خیـلی علاف مـیـشدمـ..! اووووف.. بـالاخره بـا کـمـال تـعجب جیـن کـاغذیـمـو، زیـر تـختـم پیـدا کـردمـ..روفرشی انگشتـیـمـو پام کـردمـ.. اصلاً حوصله ی مـیـکـاپ

نداشتـمـ..امـا خب صورتـم مـثل بـیـمـارای صرع شده بـود..رژ صورتـی رنگی بـه لبـام مـالیـدم مـوهامـو یـه وری از زیـر شال حریـرم بـیـرون ریـختـمـ..دنبـاله ی مـوهامـم از پشت شال کـامـل بـیـرون بـود.. خلاصه شال نمـیـپوشیـدم سـنگیـن تـر بـودمـ!!

رژگونه ی کـمـرنگی هم بـه گونه هام مـالیـدمـ... ریـمـل مـارک دارم روی مـیـز آرایـشم بـدجور بـهم چشمـک مـیـزد..نتـونسـتـم مـقابـل نفشم بـایـسـتـم و خلاصه مـژه های بـلند و حالت دارمـو بـا یـه کـم ریـمـل، خیـلی خوشگل آرایـش کـردمـ..! حالا شانس

آوردم حس مـیـکـاپ نداشتـمـا..!!! کـارم تـمـوم شد..خودمـو تـو آیـنه بـرانداز کـردم از قیـافم راضی بـودم لبـخندی زدمـ..امـا چهره ی بـردیـا تـو ذهنم مـجسـم شد و لبـخند رو لبـام خشک شد..!! بـه پذیـرایـی رفتـمـ..اوه اووه..کـودتـا شده بـود...همـه مـشغول

تـمـیـز کـردن خونه بـودن! انگار رئیـس جمـهور امـریـکـا مـیـخواسـت تـشریـف بـیـاره بـرای بـسـتـن قرارداد!! پذیـرایـی حسـابـی بـرق مـیـزد..لجم گرفتـه بـود آخه چه لزومـی داشت کـه بـرای یـه خواسـتـگاریـه رسـمـی و جدی ایـنطوری بـه سـر و وضع

خونه بـرسـن!! مـگه مـانی بـا بـقیـه ی خواسـتـگارایـی کـه داشتـم چه فرقی داشت ؟ تـا اونجایـی کـه مـن یـادم مـیـاد بـرای خواسـتـگارای قبـلیـم مـامـان بـه زور یـه دسـتـمـال رو مـیـز عسـلی مـیـکـشیـد..امـا حالا.. نفس پِر صدایـی کـشیـدمـ...مـامـان مـرتـب

جلوم سـبـز شد..لبـاسـاش شدیـد شیـک و بـاکـلاس بـود.. بـعد از مـرگ بـابـا، اولیـن بـار بـود کـه مـیـدیـدم انقدر بـه خودش رسـیـده! مـامـان چپ چپ نگام کـرد و گفتـ: ایـن چیـه پوشیـدیـ؟ ایـن سـارافون و کـه هزار بـار پوشیـدی از بـس شسـتـمـش رنگ و

روش رفتـه! اون شالتـم عوض کـن..شال زیـتـونیـه بـیـشتـر بـهت مـیـاد! لجم گرفت از ایـنکـه هنوز شب نشده امـر و نهی هاش شروع شده بـود عصبـی بـودمـ.. بـا کـمـال پررویـی رو مـبـل لم دادم و بـه حرفای مـامـان اعتـنا نکـردمـ.. خوشبـختـانه چون

اون شب مـامـان خوشحال بـود دیـگه بـهم گیـر نداد و فقط سـرشو تـکـون داد و رفتـ.. یـه دیـس بـزرگ پُر از مـیـوه های رنگارنگ رو مـیـز بـزرگ تـه پذیـرایـی بـود! بـالاخره دوران بـرزخ تـمـوم شد و صدای آیـفن اومـد...  


RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 28-08-2015

 
نوشین رو به من گفت: نیلو برو تو آشپزخونه..تا صدات نکردیم نیای داخل پذیراییا!

سرمو تکون دادم و به آشپزخونه رفتم..حالم بهم میخورد از این رسم و رسومات مزخرف و قدیمی!!

چه دلیلی داشت منی که مانی و بارها دیده بودم حالا مثل دخترای سر به زیر و با شرم و حیا، قایم شم تو

آشپزخونه تا با اجازه ی ریش سفیدای مجلس!!! بیام داخل پذیرایی و چای تعارف کنم؟؟ ایشش مضحک بود!

از پنجره ی کوچیک آشپزخونه به حیاط نگاه کردم! مامان و نیما برای استقبال مهمونا به حیاط رفتن..

صدای سلام و احوالپرسیا بلند شد..از لابه لای درختای مزاحم، هیکل مردانه ی مانی و تشخیص دادم..

چون تاریک بود زیاد رنگ کت و شلوارشو نمیشد بفهمم..اما خب دسته گلی که دستش بود گلای قرمزش
حسابی تو سیاهی شب بهم چشمک میزد..چی میشد امشب، به جای مانی، بردیا میومد خواستگاریم!
از این فکرم، پوزخندی زدم و رو صندلی نشستم تا احضار شم!!
داشتم تو آشپزخونه دق میکردم..استرس عجیبی داشتم..صدای خنده های بلند نریمانم به استرسم اضافه
میکرد..صدای نیما اومد: نیلوفر جان..نمیخوای برامون چای بیاری؟
برای اولین بار از نیما متنفر شدم..اااه..بابا به من چه آخه؟ من با این استرسم کجا بیام؟ هر کی چای دلش
میخواد خب بیاد برا خودش بریزه دیگه!!
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم..استکانای کمر باریکی و که مامان مرتب تو سینی خوشگل نقره ای رنگ

چیده بود و یکی یکی پُر کردم و سینی و دستم گرفتم...
بازدم عمیق خیلی حالمو بهتر کرد..با قدمایی سست و لرزان به سمت پذیرایی رفتم..
ستون فقراتم خیس از عرق بود..یه لرزش خفیفی تو دستام بود که باعث میشد یه کم استکانا بلرزن..

نمیخواستم آبروریزی کنم..به خودم مسلط شدم صدای آقای پرور اومد: به به..عروس گلمم اومد..!
ای بابا..چرا انقدر این کلمه تکرار میشد؟؟!! اخمام در هم رفت..نگاها رو من بود همه منتظر بودن یه حرفی
بزنم اما من خیلی سرد و هول هولکی سلام دادم..و مثل جت چای و به همه تعارف کردم و نزدیک نوشین
نشستم..
کم کم حرفای شروع شد و منم جرئت پیدا کردم که تیپ و ظاهر مانی و زیر ذره بین ببرم!
چشمای یشمی رنگش پشت عینک طبی مستطیل شکلش پنهون بود.. موهاشو خیلی خوشگل با ژل و
واکس مو بالا زده بود..یه پیرهن مشکی تنگ و یه کت اسپورت سفید..! اوووف..غوغا کرده بود..
دسته گلی روبروش رو میز بود..پر از گلای رز و لیلیوم بود! بند ساعت مچی خوشگل مردونش، خیلی جلوه
داشت..معلوم بود مارک داره و گرون قیمته! این ساعت گرون نخره من بخرم؟؟!! والا!
نیما حرف میزد و آقای پرورم با دل و جان گوش میداد اما معلوم بود مانی خسته شده چون با استکان چایش
بازی میکرد ..از حرفای بی مزه و لوس و کلیشه ای نیما خسته شده بودم. دلم میخواست از جمع فرار کنم!
چشمم به استکان چای دست نخورده ی مانی افتاد...بهترین راه همین بود! از جا بلند شدم و نزدیک مانی شدم
_ اِ..آقا مانی! چاییتون سرد شد که..میرم عوضش میکنم براتون!
بدون اینکه بزارم مانی حرفی بزنه..استکانشو برداشتم و در مقابل چشمای تحسین برانگیز مامان و نگاهای
متعجب هستی و نریمان، به آشپزخونه رفتم..حالا بقیه فکرمیکردن چقدر هوای مانی و دارم که هنوز 5دیقه
نگذشته به فکر سرد شدنه چاییشم!! به فکرایی که میکردن پوزخندی زدم..
رو صندلی نشستم و غرق فکر بودم که صدای دوباره ی نیما اومد: نیلوفر کجا موندی؟
لجم گرفته بود.اه چه گیری داده بود به من؟!!
سریع استکان چای مانی و عوض کردم و با آرامشی که از خودم بعید میدونستم وارد پذیرایی شدم...
استکان چای و جلوی مانی روی میز عسلی گذاشتم...مانی لبخند از رو لباش محو نمیشد تو دلش حتماً کلی
کیف کرده که دختره چقدر عاشقمه که به فکر سرد شدن چاییمه!! یه پوزخند به افکار خیالیش زدم..
نیما گفت: خب جناب پرور...نوبتی هم باشه نوبت این دو تا جوونه! که مشخصه دل تو دلشون نیس!
آقای پرور سینشو صاف کرد و با متانت خاصی گفت: چرا که نه! نیما جان همونطور که خودتونم در جریان هستین،
مانی مدت ها بود که به نیلوفر جان علاقه داشت و یه دفعه ای شد که ابراز کرد و من خیلی از این تصمیمش
خوشحال شدم..واقعاً وصلت دوباره با خانواده ی فهیمی چون شما، افتخار دیگه ایست برای ما!
مامان که از تعریف کردنای آقای پرور کم کم داشت بال در میاورد گفت: نه جناب این چه حرفیه؟ باور کنین،آرزوی
قلبی ماست که نیلوفر عروس خانواده ای به خوبی و بینظیری شما بشه!
از این همه تعارف تیکه پاره کردن، خسته شده بودم..
آقای پرور گفت: همونطور که یه دخترمو به شما دادم و صد در صد راضیم..حالام جسارت کردیم و اومدیم
خواستگاری برای تک پسرم..که چشم راست منه! نمیخوام الکی از مانی تعریف کنم..نه.! ظاهر و باطن مانی
همینه..نه بیشتر نه کمتر..! از وقتی که کم کم پشت لبش سبز شد رو پای خودش وایساد و کاملاً مستقل شد
درسشو ادامه داد و سختیای زیادی هم کشید و آخرشم که خداروشکر پزشک شد و به پاداش زحمتاش رسید
مانی اصلاً پسر پیچیده و پُر رمز و رازی نیست..اهل خونواده و زن و زندگی هم هست..
با خودم گفتم" خوبه حالا نخواستین ازش تعریف کنین!!"
آقای پرور نگاهی به مامان انداخت و گفت: اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن گوشه ای حرف بزنن، ما هم
درمورد بقیه ی چیزا صحبت کنیم!
مامان لبخندی زد و همین لبخندش یعنی اوکی موافقم!! از جا بلند شدم پاهام چسبیده بود به زمین! اصلاً
نمیتونستم قدم بردارم..مانی هم که مثل چوب خشک سرپا ایستاده بود و منتظر بود تا من جلو برم و اونم دنبالم
بیاد..نریمان که متوجه تردید و استرسم شده بود گفت:
این خواهر ما یه کم خجالتیه! برو نیلو جون..ما حواسمون هست..مثل شیر بالا سرتیم!
جمع از خوشمزگی نریمان غرق خنده شد..لجم گرفته بود..دستامو محکم مشت کردم و با حرص به سمت راه پله
رفتم..مانی هم آروم و بی سر و صدا مثل جوجه اردک، دنبالم میومد..نمیدونستم کجا برم..
دوس نداشتم بریم اتاق من! اما خب میترسیدم اتاق نوشین کثیف باشه و آبروم بره..با بی میلی در اتاقمو باز کردم
و ایستادم به مانی تعارف کردم مانی لبخندی زد و تشکر کرد و داخل اتاقم شد...
بعد از کند و کاو اتاقم ، لبه ی تختم نشست..ایشش اصلاً دوس نداشتم اونجا بشینه! برای دومین بار بود که حضور
یه مرد غریبه رو تو اتاقم حس میکردم البته با این تفاوت که دفعه ی اول بردیا بود و دوس نداشتم دقیقه ها بگذرن و
حالا مانی بود و خیلی دلم میخواست زودتر حرفاشو بزنه و بره بیرون! همونجوری که وایساده بودم در اتاقمو باز
گذاشتم و روی صندلی نشستم..حس کردم مانی از این کارم خیلی ناراحت شده چون اخماش در هم رفت و
نگاهاشو به موکت طرح کاج کف اتاقم دوخت...اون که کلاً دپرس شده بود و لام تا کام حرف نمیزد منم که حرفی
نداشتم بزنم! خلاصه نفسمو پرصدا بیرون فرستادم و با کلافگی گفتم: نمیخواین حرفی بزنین؟!
مانی نگاه مغموم و ناراحتشو بهم دوخت...ته دلم آتیش گرفت نمیدونم چرا انقدر از ناراحتیش میرنجیدم!!
نمیدونستم چی بگم تا بشه همون مانی قبل!!!
مانی سکوت و شکست و گفت: چرا با من اینکارو میکنی نیلوفر؟!
برخلاف همیشه از راحت حرف زدنش اصلاً دلگیر نشدم..از این حرفش دلم گرفت..چقدر دختر سنگدلی شده بودم!
وقتی دید نمیخوام حرفی بزنم نفسشو پِر صدا بیرون فرستاد و در حالیکه به یه جای دیگه نگاه میکرد گفت:
من حرفامو کم و بیش بهت زدم..اما خب کاملش میکنم تا جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمونه! نمیخوام از
خودم بی جهت تعریف و تمجید کنم..اما من آدم پای بندی هستم به زن و زندگی..دنبال یه زنگیم که آرام و بدون
دعوا باشه..من تو زندگیم فقط دنبال یه چیز بودم..فقط و فقط آرامش! اگه همین برام محیا باشه دیگه بقیش مهم
نیس.ازت انتظار چندانی ندارم فقط میخوام دوسم داشته باشی..فقط همین! هیچ چی مثل پس زدن برام دردناک
نیس..با اینکه عاشق کارمم اما هیچ وقت کارمو به زندگیم ترجیح ندادم از این آدمام نیستم که شعار میدن من با
کارم ازدواج کردم!! نه اصلاً اینجور آدمی نیستم..حالا نوبت توئه که حرف بزنی؟ من تاحالا هر چی بوده گفتم!!
وقتی حرفاش تموم شد به چشمام مستقیم نگاه کرد احساس گرمای شدید میکردم..!!
به سختی لب باز کردم: من..راستش از خواستگاری شما خیلی هول کردم! انتظارشو نداشتم همه چیز به این
سرعت انجام شه..واسه همین یه کم افکارم به هم ریختس و نمیتونم فعلاض تصمیم جدی ای بگیرم..یه کم وقت
میخوام..باید افکارمو مرتب کنم و بعد به شما و پبشنهادتون فکر کنم..من نیاز دارم فکر کنم..
_ چقدر؟!
_ چی چقدر؟
_ چقدر میخواین فکر کنین؟!
_ دقیق نمیدونم..اما خب خودتونو بزارین جای من..الکی که نیس! بحث یه عمر زندگیه..
_ تا هر وقت دوس داری فکر کن..من منتظر میمونم حتی اگه این انتظار سالها طول بکشه!!
دلم براش سوخت..بیچاره حالا فکر کرده بود چه لعبتی و چه آش دهن سوزیم که حاضر بود سالها صبر کنه!!
خودمم جوابمو میدونستم فقط دوس داشتم یه کم معطلش کنم به امید اینکه بردیا اقدام کنه! از طرفیم اصلاً
جرئت نداشتم بهش جواب منفی مو مستقیم بدم..کی حریف مامان و نیما میشد؟!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: نمیخوام اذیتتون کنم..شنبه جوابمو میدم!
از اینکه یه روز و مشخص کرده بود مانی خوشحال شد و دیگه هیچ آثاری از اون دلخوری تو صورتش هویدا نبود..!
_ باشه..من مخالفتی ندارم..من شنبه بی صبرانه منتظر جوابت هستم...
سکوت کردم..مانی هم حرفی نزد..!!
                                                        **
3روز از خواستگاری رسمی مانی گذشته بود..خودمو به آب و آتیش زده بودم تا از بردیا خبر بگیرم..وقت زیادی
نداشتم..باید تا چند روز دیگه جوابمو به مانی میدادم...از بنفشه شنیده بودم که بردیا برگشته تهران!
همینکه شنیدم برگشته خیلی ذوق مرگ شدم...شب جمعه مامان خاله اینارو شام دعوت کرد خونمون!
روزها مثل برق و باد گذشت و به تنها کسی که فکر نکرده بودم مانی بود!! وقتی قرار بود به زودی بردیا رو ببینم
چه دلیل داشت به مانی و پیشنهاد مسخرش فکر کنم!! خیلی ذوق و شوق برای دیدن بردیا داشتم..دلم برای
دیدنش له له میزد..شب جمعه سر رسید..از صبحش دلشوره ی عجیبی داشتم..با اینکه لبخند رو لبام بود اما
نمیدونم چرا خوشحال نبودم..انگار اتفاق بدی قرار بود بیفته!! دلم مثل سیر و سرکه میجوشید..!!
بالاخره بعد از کلی جلوی آینه رفتن و کمد و زیر و رو کردن، یه تونیک قرمز با جین مشکی انتخاب کردم!
یه شال حریر قرمز رنگم رو سرم انداختم..به ظرف شیک ادکلن جدیدو گرون قیمتم نگاه کردم..یه دوش جانانه
با ادکلنم گرفتم..بوی خیلی خوبی داشت و بهم آرامش و عشق القا میکرد...
به پذیرایی رفتم نرمیان چپ چپ نگام کرد و گفت: چه عجـــب! ما دیدیم این نیلو تیپ بزنه..!!
دلم از دست نریمان حسابی پُر بود چند وقتی بود شدید خوشمزه شده بود..
_ دیدن تیپ زدنای من، چشم بصیرت میخواد خان داداش!
هستی ریز خندید و گفت: نیلوفر از اولشم خوش تیپ بود..!
نریمان سرشو کج کرد و رو به هستی گفت: ما چیکار کنیم که شما لطف کنی و طرف شوهرتو بگیری؟! هووم؟
هستی با کلی ناز و ادا به نریمان چشمکی زد..از عشق بازی اونا عصبی شدم شاید بهشون حسودیم میشد!!
بالاخره اومدن..یلدا و دایی پدرام هم حضور داشته بودن..نامزد یلدا نبود! یلدا که حسابی خودگیر شده بود کنار
دایی نشسته بود و با گوشیش ور میرفت البته از اینکه خفه خون گرفته بود کلی خوشحال شدم! قیافش خیلی
عوض شده بود موهای بلوند خیلی به صورت کشیده و سفیدش میومد خیلی شبیه بالیوودیا شده بود!
تو صورت بردیا زوم کردم..خیلی کلافه و خسته به نظر میرسید..انگار به زور مجبورش کرده بودن امشب بیاد اینجا!
چشمای خوشگل و توسیش اسیر یه هاله ی قرمز رنگ شده بود! قلبم داشت از تو سینم درمیومد..
دلم براش قد یه نخود شده بود!!
بهار با صدای بلندی و لحن شادی گفت: آقایون..خانومها..فقط 4روز تا ازدواج رسمی بنفشه باقیست!! بشتابید!
مامان گفت: بنفشه جون مبارکت باشه خاله جان! ایشالا صد سال کنار هم خوش و خرم زندگی کنین!
بنفشه سرشو پایین انداخت و آهسته از مامان تشکر کرد..!
پارسا گفت: فرزام واقعاً پسر خوبیه! باجناق خوبیم هس!
نریمان گفت: نه خیر پارسا جان! از قدیم گفتن..ژیان ماشین نمیشه باجناقم فامیل نمیشه!
بنفشه گفت: اِ نریمان این حرفای خاله زنکی چیه؟ فرزام خیلیم پسر ماهیه!
بهار خندید و گفت: والا شرم و حیا هم خوب چیزیه ها! بنفشه میخوای یه کم بهت بدم؟!
نوشین گفت: ایشالا عروسیه منو حمیدم هفته ی بعد برگزار میشه!
نریمان سوت بلند بالایی کشید و با خنده گفت: به افتخار دختر ترشیده های فامیل!!
این حرفش باعث شد بنفشه و نوشین جیغ بنفش کشداری بکشن!!
نریمان ادامه داد:عجب سالیه امسال! هنوز نیومده هر چی دختر ترشیده تو فامیل داشتیم و درو کرده و داره
میفرسته خونه ی بخت! یه خبر مهم!! نیلوفرم به جمع متأهلین بی درد پیوست!! اونم از افتادن تو سرکه و کوزه
نجات پیدا کرد...!!
بهار سوتی کشید و گفت: ای وووووول!! نیلو بالاخره اوکی و دادی؟
اصلاً انتظار چنین حرفی و از نریمان نداشتم البته بدمم نیومد میخواستم تیر خلاص زده شه و امشب معلوم شه
بردیا منو میخواد یا نه!
گفتم: نه..من هنوز جوابی ندادم!این نریمان عادتشه که پیش پیش همه رو به هم برسونه!
خاله پری گفت: هر چی قسمت باشه!
نوشین گفت: بهار تو چی؟ عروسیتون کی قراره برگزار شه؟
بهار گفت: والا فعلاً که تو و بنفشه زرنگ بازی درآوردین و دارین زودتر صاحب لباس عروس میشین! من که فعلاً
مثل هستی هستم حالا حالاها درخدمتتون!
مامان گفت: ایشالا عروسیه هستی و نریمان میمونه واسه تابستون! ماشالا همه دارن با هم ازدواج میکنن آدم
باید آمادگیشو داشته باشه تا مراسم آبرومندانه برگزار شه..
خاله پری گفت: آره والا..ماشالا همه دختر پسرامون دارن به امید خدا سر و سامون میگیرن!
فقط من و بردیا بودیم که تو بحثا شرکت نمیکردیم و تو عالم خودمون سیر میکردیم! دوس داشتم با بردیا یه جوری
حرف بزنم به همین بهانه کنار بنفشه نشستم..بنفشه بین منو بردیا نشسته بود...
رو به بنفشه گفت: خب بنفشه تعریف کنم ببینم چیکارا کردین؟خریداتونو انجام دادین؟
بنفشه از اینکه خودمو مایل به شنیدن حرفاش نشون داده بودم کلی ذوق کرد و با لحنی خوشحال برام حرف زد..
اصلاً حواسم به حرفاش نبود از گوشه ی شال بنفشه به صورت بردیا نگام میکردم..سرش پایین بود و تو افکارش
غرق بود..حرفای بنفشه تموم شد ماشالا اگه میذاشتیش تا فردا یه ریز حرف میزد از فرصت استفاده کردم و رو
به بردیا گفتم: چه خبر از بردیای گمشده؟ نیستی؟ تو آسمونا باید دنبالت بگردیم..
بردیا سرشو بالا آورد و به چشام زل زد..نگاهاش تموم وجودمو میسوزوند..اصلاً طاقت این نگاهاشو نداشتم دستمو
مشت کردم تا به خودم مسلط شم..بنفشه حواسش به ما نبود و داشت با نوشین درمورد گرانی لباس عروس
حرف میزد..نوشین که از فاصله ی زیاد بنفشه از خودش ناراحت بود بالاخره رودروایسی و کنار گذاشت و از بنفشه
خواست کنارش بشینه تا راحت تر با هم حرف بزنن بنفشه هم با لبخند پذیرفت و رفت..حالا دیگه منو بردیا تنها
بودیم و میتونستیم راحت تر حرف بزنیم!
_ بردیا؟!
_ بله؟
_ کجایی؟ شنیدی چی گفتم؟
نگاشو ازم گرفت و با آستین کت چرمی قهوه ای رنگش بازی کرد و گفت: سرم شلوغه!
_ حتی، برا عیدم نبودی!
_ فکر میکردم حضورم واسه کسی چندان اهمیتی نداره!
لحنش پُر از ناراحتی و حسرت بود! دوس داشتم فریاد بزنم که بودنت برام مهمه و اگه نباشی دلم میگیره!
اما مثل همیشه حرفمو خوردم و گفتم: بالاخره تو پسر خالمی و نبودنت ناراحت کنندس!
از حرفم پشیمون شدم..بردیا دوباره همون پوزخند معروفشو تحویلم داد این یعنی اینکه خر خودتی!!
لعنت بهت نیلوفر!! با این حرف زدنت..جونت در میره اگه راستشو بگی؟!
من چرا بگم و غرورمو خرد کنم؟ اون چرا نمیگه؟!!
_ جوابتو به مانی ندادی؟!
قلبم کم مونده بود بیاد تو دهنم! این بردیا بود که با بغض درمورد مانی و جواب من حرف میزد؟!
وای داشتم از خوشحالی از هوش میرفتم..جرقه ی خوبی زده بود تا بفهمم حسش درموردم چیه!!
_ نه هنوز!
_ کی قراره بهش جواب بدی؟
_ فردا شب!
_ اووه! پس زیاد وقت نداری!
سکوت کردم..
_ واسه هر کسی سال خوبی نباشه، قطعاً واسه تو خیلی خوب شروع شده!
_ بخاطر مانی میگی؟!
_ آره دیگه!
_ مانی، مرد رویاهای من نیس!
_ قرار نیس تو با مرد رویاهات ازدواج کنی! همینکه انقدر نکات خوب و مثبت داره کافیه!
_ بردیا..من..راستش...!!
_ ببین نیلوفر! نمیدونم نظرت درمورد مانی چیه و قراره فردا شب بهش چی جواب بدی..!اما از مامان و بقیه شنیدم
که همچین بی میلم نیستی..البته حقم داری مانی خیلی ویژگیهای مثبتی داره..همنیکه جرئتشو نشون داده و
اومده جلو خودش خیلیه! مانی پسر خوبیه! خیلیم دوست داره من مطمئنم باهاش خوشبختی!
_ چرا انقدر قاطعانه درمورد خوشبخت شدنم حرف میزنی!
_ چون یقین دارم کنارش به آرامشی که دنبالشی میرسی!
نمیدونستم باید چیکار کنم..منظور بردیا چی بود؟ داشت منو پس میزد؟؟ باید امشب میفهمیدم چشه!!
_ تو قصد ازدواج نداری؟ یعنی منظورم اینه به ازدواج فکر نمیکنی؟!
بردیا با تعجب زل زد تو چشام..یه چیزی تو چشاش بود که برام تازگی داشت!
_ خیلی وقته قیدشو زدم!
_ چرا؟
_ من به درد ازدواج نمیخورم..با هیچ کس! قدرت هیچی و ندارم..حتی ابراز علاقه!!
جدی زل زد تو چشام و گفت: خودتو حروم من نکن نیلوفر! فقط عمرتو هدر میدی وگرنه به هیچی نمیرسی...
به هیچی!! من نه حالا و نه هیچوقت دیگه نمیخوام شوهر کسی باشم..حتی تو!!
نفسم بند اومد..عرق سردی رو پیشونیم نشست باور حرفایی که برای اولین بار رک از زبونش میشنیدم برام
مثل زهر تلخ بود!! خیلیم تلخ بود...فکر کردم اشتباه شنیدم خواستم سوالی بپرسم که بردیا فرصت هر سوالی
و ازم گرفت و بلند شد و رفت...!!
بردیا میدونست دوسش دارم..صدای خرد شدن شخصیت و غرورمو شنیدم!! از اینکه اینجوری و به این حقارت
فهمیده بودم که تو زندگیه بردیا هیچ جایی ندارم خرد شدم...تموم احساسم ..تموم غرورم پودر شد!!
صدای سرد بردیا هنوزم تو گوشم بود" خودتو حروم من نکن نیلوفر... من نه حالا و نه هیچوقت دیگه نمیخوام شوهر
کسی باشم..حتی تو!!"
چقدر دیر فهمیدم که بردیا دوسم نداره..کاش هیچوقت عاشق این آدم مغرور و از خودراضی نمیشدم..
کاش هیچوقت امشب نمیومد..کاش...!! بغض سختی گلومو گرفته بود..حالت تهوعم ول کنم نبود..!!
به سمت دستشویی رفتم شیر آب و تا آخر باز کردم تا صدای هق هق گریه هام بیرون نره!
از ته دل گریه کردم..بخاطر اون همه روزایی که عاشق چنین آدم مغروری بودم..بخاطر شرمم از دلم..!
چند مشت آب سرد به صورتم زدم..خوشبختانه صورتم سرخ نمیشد و هیچ اثری از گریه کردنم نبود..به جمع
برگشتم بردیا رو تو جمع ندیدم...برامم مهم نبود!! دوس نداشتم دوباره ببینمش و زیر نگاهاش دوباره خرد شم!
بردیا هم تا آخر شب یا رو تراس سیگار میکشید یا پیش نریمان نشسته بود..
وقتی برای بدرقه ی مهمونا تا دم در حیاط رفتم..یه حرف که تو دلم سنگینی میکرد و اگه نمیگفتم از غصه
دق میکردم و به بردیا گفتم..کسی حواسش به ما نبود هر چی خشم و بغض و حسرت تو دلم بود و تو
صدام جمع کردم و گفتم: ازت حالم بهم میخوره! از غرور مسخرت..از این همه حس از خود مچکریت! من با
مانی ازدواج میکنم تا بهت ثابت کنم چقدر ازت بدم میاد!!
بعد دوان دوان به سمت اتاقم رفتم..آتیش گرفته بودم..درونم داشت از حسرت میسوخت..فکر میکردم اگه این
حرفو به بردیا بزنم آروم میشم اما بیشتر داغون شدم..خیلی شب بدی بود دوس نداشتم فردا زنده باشم...
تازه فهمیده بودم چقدر زندگیم بدون بردیا پوچ و بی هدفه!!
 
 
آخ که چقدر سخته..حس کنم اینجایی
اما نبینم جز، یه عالمه تنهایی!
آخ که چقدر تلخه..رها شدن بی تو!
بسوزی و هیچکس، نبینه تنهاییتو!
خدا واسم بسه! بگو تموم میشه!
فقط تو میدونی..که تو دلم آتیشه!
بزار تا اشکامو، چشای بیدارم..
بگه چرا هرشب..سر رو شونت میزارم!
اینجا، دیگه دارم میپوسم..
تنها، نگو نداری دوسم!
دنیا، دیگه واسم تاریکه..
گرمات به گونه هام نزدیکه!
خدا بگو با من، همیشه میمونی!
جدا نمیشیم ما، دیگه به این آسونی!
زندگی دور از تو، اونیکه میخوام نیس..
هیشکی تو این دنیا، شبیه رویاهام نیس..!
از آدما خستم، از همه چی سیرم!
بی تو همین روزا،از غصه ها میمیرم..
سختیه دردامو فقط تو میفهمی!
که منو هر لحظه میکُشه با بیرحمی!!
اینجا، دیگه دارم میپوسم..
تنها، نگو نداری دوسم!
دنیا، دیگه واسم تاریکه..
گرمات به گونه هام نزدیکه!.....
 
فصل چهاردهم**


لابلای درختا پُر از ریسه های خوشگل و رنگارنگ بود..از هر چی عروسی بود متنفر شده بودم!!
صدای آهنگ، کر کننده بود! بغض تلخ و سختی تو گلوم بود و داشت خفم میکرد! روی صندلی ، دور از همه
نشستم..حوصله ی کسی و نداشتم..بوی اسفند همه جا رو پُر کرده بود..نریمان کت و شلوار خوش دوختی به تن
کرده بود داشت مسخره بازی درمیاورد و هماهنگ با آهنگ میرقصید..
هستی هم عاشقونه براش دست میزد و براش بوس پرت میکرد..ایشش!! همه خوشحال بودن جز من!!!
صدای خنده های بی غل و غش، پارسا و حمید بیشتر منو ناراحت میکرد..از هر چی شادی تو دنیا بود هم متنفر
بودم! چشام ناخودآگاه بین جمعیت هراسان میچرخید..منتظر یه نفر بود! میدونستم کی!! اما..
حتی جرئت نداشتم اسمشو به زبون بیارم!! اول مراسم، کنار نریمان دیده بودمش اما..دیگه هر چی گشتم،نبود!
به خودم مهیب زدم که دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم و...برام تموم شدست!! چقدر تلخ بود!!
چقدر گذشت تا تونستم قبول کنم؟!! فقط خوب یادمه که عروسیه بنفشه هم یه ماهی بخاطر مسائل خونوادگی
عقب افتاده بود و من تو این یه ماه....وااااای چی کشیدم!!
دوباره یاد اون شنبه ی لعنتی افتادم...وقتی به مانی گفتم جوابم مثبته..سر از پا نمیشناخت..
مثل پسر بچه ها شادی میکرد..نمیدونستم کارم درسته یا نه!! اما قولی بود که به خودم داده بودم!!
بردیا مال من نبود..خودشم علناً گفته بود منو نمیخواد..من نباید میذاشتم این وسط بلایی به سر غرورم بیاد
باید جلوی خرد شدنشو میگرفتم...
دنباله ی نیم متری لباس عروس بنفشه روی سنگ ریزه های کف باغ کشیده میشد..
نزدیک هستی وایسادم..
_ نیلو کجا بودی؟
_ همین اطراف بودم..
هستی دستشو دور بازوم گره زد و گفت: بابا جایی نرو دیگه..میخوای منو بدبخت کنی؟! مانی نامزد خوشگلشو
سپرده به من، تا یه وقت حسودا نزدنش!
لبخند کمرنگی زدم نریمان که حرفامونو شنیده بود گفت: کاش مانی شیفت نبود یه کم با هم سربه سر این
نیلوفر بدعنق میذاشتیم و میخندیدیما..!!
گفتم: امشب اصلاً حوصله ی خوشمزگیاتو ندارم آقا داداش!
نریمان پوزخندی زد..بنفشه و فرزام نزدیکمون شدن..بنفشه خودشو تو بغلم انداخت..
_ ماه شدی بنفشه جونم..خوشبخت شی عزیزم..
_ واااای مرسی نیلو جونم..ایشالا قسمت خودت بشه!
فرزام پسر خیلی خوب و آقایی بود خاله حق داشت تا این حد به فرزام بنازه و قربون صدقش بره!!
ساعت از 11 شب هم گذشته بود..باغ کم کم خلوت شد..
صدای زنگ گوشیم اومد..اسم مانی رو ال سی دی گوشیم نمایان بود..
هستی با شیطنت نگاهی به ال سی دی گوشیم انداخت و گفت: اوه..اوه آقای عاشق! طاقتش تموم شده ها..
جواب دادم..
_ الو..مانی؟
_ به سلام..خانومی خودم چطوره؟
_ سلام..مرسی خوبم! بیمارستانی؟
_آره..همین الان کارم تموم شد..یکی از بچه ها جای من موند..خیلی خستم! همه رفتن؟
_ آره دیگه..ما هم داریم میریم خونه..
_ وایسا میام دنبالت..
_ واسه چی؟ با نریمان میرم دیگه!
_ یعنی من حق ندارم بیام دنبال نامزدم؟؟ بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده! از صبح ندیدمت
_ اوکی..منتظرتم..
_ میبینمت..فعلا!
گوشیمو قطع کردم..میدونستم که مانی هر کاری بخواد انجام بده رو انجام میده! واسه همین مخالفتی نکردم..
مامان سررسید و گفت: بچه ها برین آمادا شین..کم کم بریم خونه!
گفتم: مانی قراره بیاد دنبالم..من منتظرش میمونم!
مامان گفت: کی میاد؟
گفتم: تو راهه! میاد...
لباسامو پوشیدم و منتظر مانی شدم..صدای بوق ماشینی اومد هستی با خوشحالی گفت: مانیه!
ناخودآگاه چشمم دنبال بردیا گشت..گوشه ای تاریک نشسته بود..برق چشاشو از تو تاریکی به خوبی میدیدم..
نمیدونم چرا حس کردم ناراحته! مانی از ماشینش پیاده شد خیلی جذاب و خوشتیپ شده بود..
دوس داشتم تاوان غرور و دلی رو که بردیا شکوند و از بردیا بگیرم...
به سمت مانی رفتم و با صدای بلندی گفتم: سلام عزیزم..خسته نباشی!
مانی اگر چه چشاش از تعجب اندازه ی دو تا بشقاب شده بود، اما لبخندی زد و گفت: سلام..مرسی خانومی!
از روزی که حلقه انداخته بود دستم تا حالا، یه بارم با این لحن باهاش حرف نزده بودم! اما دوس داشتم حرص بردیا
رو دربیارم..دوس داشتم بفهمه که بدون اونم خوشبختم و از مانی و زندگیم راضیم! دوس داشتم فکر کنه که غرورم
سر جاشه و هیچوقت دوسش نداشتم..!! مانی با بقیه هم سلام و احوالپرسی کرد و شونه هامو محکم گرفت و
به خودش چسبوند با اینکه از این کاراش خوشم نمیومد اما چون قصد داشتم بردیا رو آتیش بزنم سکوت کردم و
زورکی یه لبخند گوشه ی لبم جا دادم...بردیا برای سلام و احوالپرسی با مانی، جلو نیومد..تو تاریکی گوشه ی باغ
نشسته بود و دود سیگارشو من تو هوا میدیدم..
هستی گفت: بریم دیگه..دیرشد..منم خیلی خوابم میاد..
بنفشه رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم و سوار ماشین مانی شدم..مانی با خوشحالی از همه خدافظی کرد و
پشت رل نشست..بعد از چند دقیقه ماشین حرکت کرد و چهره ی بردیا به طور کامل پنهان شد...
_ نیلوفر؟
_ بله؟
_ بردیا نبود؟ ندیدمش!
سعی کردم خونسرد جواب بدم: چرا بود..اما منم زیاد ندیدمش..تو باغ بود! داشت کمک میکرد صندلیهارو جمع کنن!
_ اگه موافق باشی..آخر این هفته یه عقد کوچولو بگیریم و رسماً مال هم شیم...
_ به این زودی؟
_ چه فرقی میکنه؟ بالاخره که باید عقد کنیم..دوس دارم قبل از عروسیه نوشین ما عقد کرده باشم! یه عقد
مختصر و ساده..تو محضر باشه؟ نمیخوام زیاد بریز بپاش باشه..ایشالا برا عروسی غوغا میکنیم!
به نظر من که زود بود..من حتی به انتخاب مانی هم مردد بودم!
_ نیلوفر، نمیخوای چیزی بگی؟
چی باید میگفتم؟ اگه موافقت میکردم که حرف دلم نبود و اگرم که مخالفت میکردم حوصله ی اخمای مانی
و مامان و نداشتم..آروم گفتم: هر طور دوس داری!
انگار حرفم خوشحالش کرد چون لبخندی زد و گفت: بابا دلش واست تنگ شده! هی میگه مانی عروسمو بیار
دلمون براش یه ذره شده! منم بهش گفتم باباجون شما چه توقعایی دارینا..خود من با هزار جور بهونه و زبون بازی
میبرمش بیرون!
مانی خندید..گفتم: ایشالا میام..وقت زیاده!
_ فردا به بابا میگم با مامانت درمورد عقد صحبت کنه!
حرفی نزدم مانی زل زد تو چشامو گفت: خسته ای؟
_ آره خیلی!
_ ازچشات معلومه! الان تند میرم تا زود برسیم..
_ اِ نمیخوام برم اون دنیاها!
مانی خندید..
**
خودمو تو آینه ی قدی اتاقم نگاه کردم..با اینکه لباسم خیلی ساده بود اما اندامو خیلی خوب جلوه میداد..
یه پیراهن بلند و سفید رنگ با آستین سه ربع! شال سفیدی هم رو سرم بود..آرایش ملیح و دخترونه ای هم کرده
بودم..خودم موافق مراسم عقد ساده بودم..حوصله ی بریز بپاش و اصلاً نداشتم..
یه هفته ای از عروسیه بنفشه گذشته بود..شال حریر سفید رنگو رو موهام انداختم و به سمت پله ها رفتم..
بردیا نیومده بود..بهونه تراشی کرده بود..بهتر که نبود..شاید اگه میدیدمش نمیتونستم سر سفره عقد راحت
"بله" رو بگم و اونوقت خیلی بد میشد..!تینا نزدیکم شد: خاله نیلوفر، عروس شدی؟
خم شدم و لپای تپلشو آروم کشیدم و گفتم: آره دیگه! بهم نمیاد؟
تینا در حالیکه داشت با دنباله ی پیراهنم بازی میکرد گفت: پس چرا تاج نداری؟ تازه لباس عروسم نپوشیدی!
از این همه شیطنت و باهوشیه تینا ذوق کردم..لپشو بوسیدم و گفتم: خب عسل خاله! منم یه جور عروسم دیگه!
نریمان گفت: چه عجب، این عروس خاونم یه لبخند تحویلمون داد!!
گفتم: بَده نخواستم..داداشم حسرت به دل بمونه؟
نریمان که از جوابم لجش گرفته بود زیر لب گفت: زبون دراز!
حقش بود..خیلی داشت خوشمزگی میکرد باید جلوشو میگرفتم..
نریمان به ساعتش نگاه کرد و گفت: پس دوماد کو؟ نکنه فهمیده چه کلاه گشادی سرش رفته و زده به چاک؟!!
چپ چپ به نریمان نگاه کردم..هستی گفت: تو راهه! داره میاد..
مامان گفت: نریمان! انقدر نیلوفر رو اذیت نکن..دخترم مگه چشه؟ دختر به این ماهی و خوشگلی!
بعد از چند دقیقه، مانی هم اومد..خیلی خیلی خوشگل شده بود..تو کت سفید رنگ شبیه شاهزاده ی سوار بر
اسب سفید شده بود!!از اینکه نیم ساعت دیر کرده بود از دستش ناراحت بودم...
سوار ماشینش شدم..بقیه هم سوار ماشیناشون شدن تا بریم محضر..!
مانی پاشو رو پدال گاز گذاشت و به من نگاه کرد و گفت: خب! خانومیه ما چطوره؟؟!خیلی خوشگل شدیا!
سرمو به حالت قهر، به سمت پنجره برگردوندم...
_ خانومی، قهر کردی؟!
_ یه ساعته همه رو علاف خودت کردی که چی بشه؟ کجا بودی؟
_ به خدا بیمارستان بودم..با هزار تا مکافات تونستم بیام..
_ تو روز عقدتم نمیخوای بیخیال اون بیمارستانت شی؟!یعنی کارت مهمتر از منه؟
_ نه قربونت برم..من کی همچین حرفی زدم؟ببخشید..نیلوفر باور کن نمیخواستم امروز و حداقل دلخورت کنم!
قهر نکن دیگه..بابا ناسلامتی امروز بهترین روزمونه ها...نیلوفری!
دلم براش سوخت دوس نداشتم امروز و به تلخی یاد کنه..لبخندی زدم..
_ آ..باریکلا عروس خانوم خوشگل!!
به محضر رسیدیم..مانی در ماشین و برام باز کرد و من با آرامش پیاده شدم..دسته گلی رو که مانی خریده بود
و تو دستم گرفتم..وارد محضر شدیم..یه سفره عقد خوشگل و با حریر خوشرنگی انداخته شده بود..
همه چیش کامل بود..آینه شمعدانی نقره ای رنگ روبروی جایگاه عروس دوماد چیده شده بود..
من و مانی سر جای مخصوصمون نشستیم..بهار و هستی پارچه ای گلدوزی شده بالای سرمون گرفتن و بنفشه
هم دو تا کله قند که به شکل عروس و دوماد بود و بالای سرمون مشغول ساییدن شد..
آقای پرور، حلقه های ستمون و داخل صدفی که مخصوص حلقه ها بود گذاشت..
قرآن و به دستم گرفتم و بازش کردم..خیلی استرس داشتم..امروز دیگه رسماً و شرعاً مال مانی میشدم..
دیگه بردیا تموم میشد..!! بغض راه گلومو بست..چقدر تلخ بود..!!
تا عاشق با آرامشی که حرصمو درمیاورد خطبه رو خوند من هزار بار مردم و زنده شدم..
بالاخره بعد از سه بار، "بله" رو گفتم..همه دست زدن..بعد از اینکه مانی هم "بله" رو گفت..حلقه ها رد و بدل شد
و همه اومدن جلو و صورتمو بوسیدن و بهم تبریک گفتن..بعد هم که مراسم خسته کننده ی امضا زدن..!!
بعد از امضا زدن، مانی سرویس زیبا و ظریفی و بهم هدیه داد ...آقای پرورم یه نیم ست طلا سفید بهم داد..
هدیه ها خیلی زیاد بود..مراسم کم کم تموم شد تینا نزدیک من و مانی شد..
_ عمو مانی؟
مانی دستای کوچولو و سفید تینا رو گرفت و گفت: جون عمو؟!
_ به من عسل میدی؟!
خندیدم و گفتم: مگه تو عروس خانوم شدی فسقل؟!
تینا خودشو لوس کرد و گفت: آله دیگه..منم علوسم دیگه..نیگا..لباسمم سفیده!
مانی گونه ی تینارو بوسید و گفت: بیا بهت بدم..عزیزم!
مانی ظرف عسل و به تینا داد..تینا خوشحال شد و لپ مانی و بوسید و رفت...
همه از محضر بیرون اومدیم..
آقای پرور در حالیکه داشت در ماشینشو باز میکرد گفت:مانی جان، تو برو با نیلوفر یه گشتی بزن..شب بیاین خونه
بقیه هم امشب شام مهمون من!
نریمان گفت: به به..این شام خوردن داره ها!
مامان گفت؟: نه زحمت نمیدیم بهتون! بیاین خونه یما..یه چیزی درست میکنم دور هم میخوریم!
هستی گفت: مامان جونم..چه فرقی داره؟ خونه ی شما یا خونه ی ما!
نریمان دستی به شونه ی مانی زد و گفت: مانی جان.خواهرمو به تو سپردما پسر! نزنی اول روزی، ناقصش
کنیا..همینجوریشم بهت قالبش کردیم و مخش کلاً تعطیله!
دسته گلمو کوبیدم تو سر نریمان و با حرص گفتم: صد دفعه گفتم با من شوخی نکن!
بهار گفت: ای بابا نریمان! امروز و دیگه به نیلوفر تخفیف بده و اذیتش نکن..ناسلامتی امروز بهترین روزشه ها!
بهترین روزمه!!؟! پس چرا خوشحال نبودم؟!
مانی گوش نریمان و به شوخی کشید و گفت: بار آخرت باشه سر به سر خانوم من میزاریا! حواست باشه که
از الان به بعد،نیلوفر زن منه!..
نریمان با لودگی داد زد: آی ول کن گوشمو!
وقتی گوششو از دست مانی رها نجات داد رو به هستی گفت:
دیدی هستی خانوم؟ گفته بودم که آقا داداشت، زی زی تشریف دارن تو باور نکردی! خب حالا حضار گرامی،
خودتون با چشمتون دیدین که این مانی چقدر زن ذلیل تشریف داره و تاحالا بروز نداده بود!
مانی گفت: به این میگن تفاهم!
نریمان گفت: این هنوز اولاشه مانی جان! منو هستی هم این روزای عاشقونه رو تجربه کردیم! منم زیاد از این
حرفای بی سر و ته نثار خواهرت میکردم که الان اعتراف میکنم که چیز خوردم!!
هستی گفت: آقا نرمیان حواست به حرفایی که میزنی باشه ها..!
همه خندیدن..آقای پرور گفت: بسه دیگه بچه ها..سوار شین بریم..مانی جان آروم رانندگی کنیا..برای برگشتنم
عجله نکنین..!
من و مانی از بقیه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..دسته گلمو به بنفشه دادم..تو محضر بهش قول داده
بودم تا دسته گلمو بدم بهش تا خشکش کنه..عاشق اینکارا بود!
صدای مانی و شنیدم..
_ این پسرخاله ی گرامیت چرا تو جمع نیس؟!
_ خاله میگفت کاراش تو شرکت زیاده و نتونسته بیاد..عذرخواهی هم کرد!
_ انقدر کاراش زیاده که نمیتونه یه محضر ساده بیاد؟ البته اومدنش زیاد مهم نیستا..برای من فقط تو مهمی!
لبخند تلخی زدم..برای من کی مهم بود؟؟ مانی؟ یا...هنوزم..بردیا!!!
_ این هفته سرم خیلی شلوغه!
_ واسه چی؟
_ وااا..عروسیه نوشینه دیگه..!
_ آها..نگار خانوم اینا تا کی تهرانن؟
_ بعد عروسیه نوشین میرن!
_ نیلوفر؟
_ بله؟
_ الان چه حسی داری؟
به حلقه ی دست چپم نگاه کردم لبخندی ناخودآگاه زدم و گفتم: یه حس خوب!
مانی حلقه شو بوسید و گفت: من که دارم یواش یواش بال درمیارم!
_ پس چرا من بالاتو نمیبینم؟!
مانی لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: به زودی میبینی! عجله نکن..
سرخ شدم..خوب منظورشو فهمیده بودم...!
به پارک جنگلی ای که نزدیک راهمون بود رفتیم...خیلی هوا خنک و خوب بود..
من و مانی لبه ی حوضی بزرگ نشستیم..مرغابی های پرسفید روی آب شنا میکردن و خوش بودن..
مانی سنگ ریزه هایی تو حوض مینداخت و حلقه هایی هم مرکز ایجاد میشد..!یاد فیزیک سال دوم میفتادم!!
اااه..از فیزیک متنفر بودم..!
از اینکه مانی پیشم بود ته دلم قرص بود!! هر چی بود مرد زندگیم و تنها تکیه گاهم بود!
صدای اس ام اس گوشیم اومد..به ال سی دی گوشیم نگاه کردم...یه پیام از هستی بود
"اوووی نیلو، شیطونی نکنیا..ما حوصله نداریم عروسیتونو جلو بندازیما! اون داداشه من زود گول میخوره ها"
یه اسمایل خنده هم آخرش گذاشته بود..
خندیدم مانی داشت زیر لب آهنگ میخوند:آی دختر صحرا..نیلوفر..وای نیلوفر..آی نیلوفر..
_ مانی؟
_ جونم؟
_ ببین هستی چی اس داده!
اس ام اس و به مانی نشون دادم...خندید و گفت:
این هستی از اولشم مارمولک بود! دختره ی آب زیر کاه..معلوم نیس خودش با نریمان چه ها کردن!
داشتم میخندیدم که متوجه سکوت و اخمای درهم رفته ی مانی شدم...
_ چرا یهو ساکت شدی؟
به نقطه ای نامعلوم خیره شد و با حسرت گفت:
هستی نمیدونه این دختر صحرا! حتی به زور نگام میکنه!
اصلاً دوس نداشتم امروز مانی و ناراحت ببینم...
_ اِ مانی..تو چرا اینجوری شدی؟ تو دیگه شوهر منی! نکنه پشیمون شدی!
_ نه بحث پشیمونی نیس..یه عمرم بگذره من از انتخابم پشیمون نمیشم اما..تو حتی رغبت نمیکنی دستمو
بگیری؟ازم دوری میکنی..من خر نیستم نیلوفرر!
_ مشکل تو اینه؟؟!واسه این اخماتو ریختی تو هم؟
_ ببین نیلوفر..مشکل من دست گرفتن تو نیس! من یادمه وقتی هستی و نریمان با هم عقد کردن هستی میلش
به نریمان خیلی زیاد شد و حتی سر عقدم لباشو بوسید..نمیگم عقده ی بوس و دارم یا تو رو واسه ارضای
خواسته های غریزیم میخوام..نه اما...خب منم آدمم و غریزه دارم..توهم داری..نمیدونم چرا میخوای به من
بفهمونی که نسبت بهم احساسی نداری و غریزه ای هم در کار نیس..ببین نیلوفر شاید کارم درست نیس که تو
رو با هستی مقایسه میکنم..اما دوس ندارم بهم بی تفاوت باشی!
حق با مانی بود..تا حالا فقط یه بار مانی دستمو گرفته بود..هیچی بین ما نبود..من خودمو سهم مانی نمیدونستم
واسه همین ازش دوری میکردم..شاید هنوزم امیدوار بودم به برگشتن بردیا!! چه خیال خامی!!
بخاطر اینکه ازم دلخور نباشه بازوشو گرفتم و گفتم: تو اشتباه میکنی؟ میدونم بی تقصیر نبودم..ببخشید!
مانی آروم شده بود لبخندی زد گفتم: آآآ ببین لبخند چقدر خوبه!!
مانی گونه مو آروم کشید و گفت: این زبونم نداشتی که دیگه هیچی!
خم شدم و دستمو تو آب حوض فرو کردم و یه مشت آب پرت کردم تو صورتش!
مانی که شوکه شده بود زل زده بود به صورتش که خیس شده بود..
منم تند دوییدم مانی هم دنبالم اومد و با خنده تهدیدم میکرد: شانس بیار نگیرمت!
از ترس اینکه مانی منو بگیره تند تند میدوویدم نفس نفس میزدم..یه دفعه دنباله ی پیراهنم گیر کرد به پام و
محکم افتادم تو یه گودال پُر از گِل!! اااااااه..لعنتی! لباسای سفیدم کثیف کثیف شده بود...
کم مونده بود گریم بگیره...اااه
مانی که تازه بهم رسیده بود وقتی منو تو اون وضعیت دید نتونست جلوی خودشو بگیره و بلند زد زیر خنده!
دستشو از شکمش گرفت و از خنده ریسه میرفت..لجم گرفت به جای اینکه کمک کنه بلند شم!!!
با حرص نگاش کردم وقتی نگاهای تیز و خشنمو دید خنده شو قطع کرد اومد جلو و دستشو دراز کرد تا کمکم
کنه بلند شم..محلش نذاشتم و خودمو از تو گودال بلند شدم..خیلی مسخره شده بودم..به سمت ماشین رفتم
خودمو توآینه ی ماشین دیدم..اوووه..از این بدتر نمیشد!!
صورتم خیلی گِلی و بد شده بود با دستمال صورتمو پاک کردم اما لباسام خیلی ناجور شده بود..
سوار ماشین شدم مانی کنارم نشست..بیچاره ساکت فقط نگام میکرد..
یه لحظه وقتی صورت بق کردشو دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده!!
مانی هم وقتی دید از دستش ناراحت نیستم اونم خندید...
_ وای نیلوفر اگه بدونی چقدر بامزه شده بودی!!
_ اون لحظه دوس داشتم دندوناتو تو گلوت خرد کنم!
_ عجب روز بود امروز..بریم خونه؟
_ نکنه انتظار داری با این ریخت و قیافه بیام باهات بام تهران!
مانی خندید و گفت: نه راس میگی..اوکی میریم خونه! عروس گِلی!
_ اااا..مانی اذیتم نکن! کی نریمان و تحمل میکنه؟ اون همش منتظره اینه ازم آتو بگیره!
_ من پشتتم..خیالت راحت!
به خونه ی آقای پرور رسیدیم..هوا تاریک شده بود..مانی ماشین و پارک کرد و دکمه ی آیفن و فشار داد..
صدای پُر انرژی هستی میومد: به به...باد آمد و بوی عنبر آورد..عروس و دوماد 5ساعته چطورن؟ بفرمایین تو
مانی براش از پشت آیفن تصویری شکلکی درآورد و گفت: باز کن با مزه!!
در باز شد...خودمو برای مسخره کردنای نریمان آماده کردم..
من و مانی وارد پذیرایی شدیم و به همه سلام دادیم..همه خیره خیره با تعجب نگامون میکردن...
داشت خندم میگرفت...
نریمان گفت: تشریف برده بودین گِل بازی؟ والا تا اون جایی که حافظه ی من یاری میکنه، ما خواهرمونو
ترگل و ورگل تحویل شما داده بودیم..اصلاً ببینم نیلوفر واقعاً خودتی؟!!
هستی گفت: چیکار کردی با خودت نیلوفر؟ لباست اولش چه رنگ بود؟ سفید یا قهوه ای؟
مانی خندید و گفت: دیدیم لباس سفید یه کم خز شده این بود که با نیلوفر تصمیم گرفتیم خاص باشیم!
بهار با خنده گفت: به به!! حسابی هم خاص شدین..آقا مانی شما چرا تغییری نکردین!
با خنده گفتم: مانی همینجوریشم خاص هست!
نریمان گفت: نگاشون کن توروخدا! از رو هم نمیرن! مانی جان هستی که به خانومت اس داد و از عواقب
کارتون آگاهتون کرد که...!
مانی چشمکی برای نریمان زد و گفت: نشد دیگه!
میدونستم منظورشون چیه! سرخ شدم و حرفی نزدم!
مامان گفت: نیلوفر..برو لباستو عوض کن!برات لباس آوردم!
بنفشه گفت: عجب! عروس و دوماد شیطونی! یاد بچگی افتادین؟
مانی خندید و گفت: نه بابا بچگی کدومه! نیلوفر خانوم از هول حلیم افتاد تو دیگ!! جلو پاشو از خوشحالیه اینکه
داره زن من میشه ندید و افتاد تو گودال گِل!!
جمع خندید...نریمان گفت: عروسی که با لباسای گِلی بیاد خونه ی پدرشوهر آخرش معلومه دیگه!!خدا رحم کنه
به سمت اتاق مانی رفتم..لباسی رو که مامان برام آورده بود و پوشیدم و یه آرایش ساده هم کردم..
خواستم از اتاق خارج شم که مانی سرسید با عشق نگام کرد و گفت: حالا شدی خوشگل خودم!
جلو اومد و لبای داغ و پر حرارتشو رو گونه م گذاشت...اگر چه از خجالتی داشتم میمردم اما خب خوشم اومد!
نگام کرد و با خنده گفت: قربون این خانوم کوچولوی خجالتیم برم من!!
صبر کردم تا مانی لباسشو عوض کنه..مثل دختر بچه ها پشتمو بهش کردم و مانی تی شرت سرمه ای رنگشو
پوشید و بازومو گرفت و گفت: من آمادم بریم!
لبخندی زدم هر دو به پذیرایی رفتیم..
نریمان با خنده گفت: آآآآ حالا شدی نیلوفر خودمون!!
گفتم: دیدی مانی؟ نگفتم نریمان ازم آتو میگیره!
مانی انگشت اشارشو به نشانه ی تهدید روبروی نریمان گرفت و گفت: آی نریمان.خانوممو اذیت نکنیا!!
نریمان با لودگی دستاشو بالا برد و گفت: من تسلیمم! چشمممم!
شب خوبی بود..اون شب با مسخره بازیای نریمان به خوبی گذشت...
آخر شب شد همه بلند شدیم تا بریم خونه ی خودمون..همه مشغول خدافظی بودن..
مانی کنارم ایستاد..عاشقونه نگام کرد و گفت: از فردا مال خودمی و به هیچکس نمیدمت!
بدنم داغ شد...مانی همیشه منو لبریز از عشق میکرد..!!
دستامو گرفت..دستاش سرد بود عادت همیشگیش بود همیشه دستاش سرد بود!! با انگشتام بازی کرد و گفت:
خوب بخوابی عروسکم!
لبخند پهنی زدم و گفتم: مرسی..تو هم خوب بخوابی!
مانی خم شد و پیشونیمو بوسید..اگر چه کسی حواسش به ما نبود اما خیلی خجالت کشیدم...
سوار ماشین نریمان شدیم و به خونه رفتیم...
نریمان گفت: نیلو آبرو برامون نذاشتی..پس فردا برات حرف درمیارن که دختره ترشیده بوده و از هولش افتاده
تو گِل!
نگار خندید و گفت: ای بابا..نریمان تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟ طوری نشده که...جو گیر شده خب!
گفتم: نگار تو دیگه چرا؟ جو گیر چیه؟ این نریمان عادتشه از کاه، کوه بسازه!!
تینا نزدیکم شد و گفت: خاله نیلوفر امشب پیشتون بخوابم؟
لپشو بوسیدم و گفتم: آره خاله!
نگار گفت: خاله رو اذیت نکنی!
تینا گفت؟: قول میدم!
دست تینا رو گرفتم و با هم به اتاقم رفتیم..تینا آروم کنارم خوابید..منم شب خوابمو خاموش کردم و بدون هیچ
فکری خوابیدم....
**
حمیرا آرایش غلیظ و زننده ای کرده بود و گوشه ی سالن نشسته بود..اصلاً کسی و محل نمیذاشت و همینش
جای شادی داشت..حداقلش امشب نوشین از شر حرفای نیش دار خواهر شوهر راحت بود!!
بالاخره شوهر یلدا رو هم قسمت شد و زیارت کردیم..
پسری فوق العاده لاغر و قد بلند با پوستی سفید و چشمایی آبی! نوبر بود! بیشتر شبیه نربون دزدا بود تا شوهر!
از سلیقه ی یلدا تعجب کرده بودم...یلدا خیلی به خودش رسیده بود پیراهنی به رنگ سبزکاهویی پوشیده بود
پیراهنش خیلی تنگ و باز بود..هر چند جای تعجب نداشت!!
منم که یه بلو و دامن لی پوشیده بودم و موهامم ساده رو شونه هام ریخته بودم!
بالاخره بعد از مدت ها انتظار، بردیا رو گوشه ی سالن تنها یافتم!!! فکر شیطانی ای تو سرم جولون میداد!!
یه سینی دستم گرفتم و دو تا لیوان شربت تو سینی گذاشتم و به سمت بردیا حرکت کردم..
سرش پایین بود با پوزخند گفتم: به به پسر خاله! البته انقدر گمنام شدی که اسمتم یادم رفته!
بردیا سرشو بالا گرفت..طبق عادت همیشگیش دستاشو تو جیب شلوارش جا داده بود..ته ریش خیلی به قیافه ی
مردونه و جذابش میومد یه تی شرت چسب مشکی پوشیده بود..غم و خستگی و راحت تو چشاش میخوندم..
خیلی سرد و بی احساس گفت: سلام دختر خاله!
کلمه ی "دختر خاله" رو یه جور خاصی ادا کرد که من حس کردم خواسته پسر خاله گفتن منو تلافی کنه!!
سینی شربت و جلوش گرفتم و گفتم: بفرمایین شربت!
بردیا به سینی زل زد سینی و رو میزی دورتر از بردیا گذاشتم و گفتم:
منو باید ببخشی..یادم نبود که تو از دست من شراب بهشتی هم نوش جان نمیکنی!!
بردیا زل زد تو چشام..از چشماش خشم میبارید!!
صدای مانی اومد: به به ببنی کی اینجاس!! سلام آقا بردیای گل!چه عجب ما شمارو دیدیم!
مانی جلو اومد و با بردیا صمیمانه دست داد..بردیا لبخندی زد و گفت: سلام..
_ شما کجا بودین؟ خیلی وقته تو جمع فامیل زیارتتون نکرده بودم؟ مراسم عقد من و نیلوفرم که تشریف نیاوردین
بردیا با لبخندی تصنعی گفت: خیلی دوس داشتم بیام اما متاسفانه نشد!!
حتی جونش درمیومد یه تبریک خشک و خالی بگه!! از دروغایی که بردیا میبافت داشت حالم بهم میخورد!
بازوی مانی و گرفتم و بهش لبخند زدم..چشای بردیا اندازه ی دوتا بشقاب شد!! حقش بود!
اخمای بردیا درهم رفت..مانی گفت: بزارین ازتون قول بگیرم که برای مراسم عروسی حتماً تشریف بیارین!
_ قول نمیدم..اما سعی میکنم بیام!
رو به مانی گفتم: به حرفای بردیا نمیشه زیاد اعتماد کرد!! اصولاً غیر قابل پیش بینیه!
بردیا غمزده نگام کرد..نمیدونم چه مرگم شده بود! اما دوس داشتم تاوان دل شکستمو بردیا بده!!
باید غرور خرد شدمو یه جوری ترمیم میکردم..!!
صدای هستی اومد: مانی..یه دیقه بیا!
مانی عذرخواهی کرد و رفت...به بردیا نگاه کردم سرش پایین بود و داشت فکر میکرد..
خواستم برم که صدای ضعیف و ناراحتشو شنیدم..
_ از ناراحت کردنم، چی گیرت میاد؟!
برگشتم و زل زدم تو چشاشو گفتم: همون چیزی که گیر تو اومد...!!
_ از چی حرف میزنی نیلوفر؟ مشکلت با من چیه؟!هان؟ ناراحتیمو نمیبینی؟
_ از کدوم ناراحتی حرف میزنی؟
بردیا که حس کرد داره خودشو لو میده، سریع گفت/: هیچی..راستی دست شوهرتو محکم تر بگیر...دنیاس
دیگه شاید دزدینش ازت!!
جوابشو ندادم و ازش دور شدم..دوس نداشتم حرف و عوض کنه باید حرف میزدم..من نیاز داشتم حرفاشو بشنوم..
باید میگفت که تو اون دل لعنتیش چی میگذره!!
آروم آروم نزدیک هستی و مانی شدم متوجه حضورم نبودن..صداشونو میشنیدم
_مانی بالاخره که چی؟ تا کی میخوای ازش پنهون کنی؟ بالاخره که باید بدونه..چند روزه خودتو عذاب میدی!
آخرش که چی؟ نیلوفر حق داره زودتر همه چیز و بفهمه!
_ هستی میدونم مخالفت میکنه..میدونم! از برخوردش میترسم!
_ بالاخره که باید بهش بگی!
_ هستی تو اینکارو کن..هر چی باشه رفیق فابریکشی!
_ نه مانی..تو بگی بهتره!! نیلوفر دختر عاقلیه..درکت میکنه..مطمئن باش!
خودمو به کاری مشغول کردم تا نفهمن حرفاشونو شنیدم..نمیدونستم موضوع چیه؟ از چی حرف میزدن!!
زیاد کنجکاوی نکردم..هر چی باشه بالاخره مانی بهم میگه!!
نوشین تو لباس عروسی خییلی ناز شده بود..هرچند همیشه منو نوشین میزدیم سر و کله هم ، اما هر چی بود
خواهرم بود و جای خالیش تو خونه خیلی احساس میشد..حمید پسرخوبی بود و مطمئن بودم که خواهرمو
خوشبخت میکنه البته اگه حمیرا میذاشت!!! منم که کلاً قید درس و دانشگاه و زده بودم حالا میفهمیدم هستی
بیچاره چه میکشیده و چرا بعد عقدش کلاً رو علم و دانش خط کشید!
2هفته از ازدواج نوشین میگذشت..یه روز صبح با صدای اعصاب خرد کن آیفن از خوب پریدم!
بدنم کوفته بود و بدجور خوابم میومد از رو تختم بلند نشدم میدونستم مامان در رو باز میکنه!....
 
باصدای احوالپرسی مانی و مامان، فهمیدم که مانی پشت در بوده!! دیگه خواب از سرم پریده بود رو تختم
نشستم و داشتم پتو مو مرتب میکردم که در اتاقم زده شد مطمئن بودم که مانیه!!
_ بفرمائید...
در باز شد..مانی با چهره ای خندان و سر و وضعی مرتب داخل شد!
_ سلام خانومی! بیدارت کردم؟
_ سلام..نه بیدار بودم!
لبه ی تختم نشست و دستامو گرفت و مجبورم کرد که کنارش بشینم...
زل زد تو چشمامو گفت: پاشو خوابالوی من!! پاشو حاضر شو میخوایم بریم مسافرت!
چشمام گرد شد..
_ کجا؟
_ شمال..
_ الان؟!!
مانی با شیطنت نگام کرد و گفت: نه..یه نیم ساعت دیگه!
_ مانی اذیتم نکن..چطور شد یهویی؟!
_ همچین یهویی هم نبود..به مامانت خبر داده بودم میخوام یه چند روزی ببرمت شمال!
_ اِ..پس همه خبر داشتن به جز من آره؟
دستامو از تو دستاش جدا کردم و اخم کردم..
_ اخمو نشو کوشولوی من! میخواستم سورپرایزت کنم!بلند شو وسایل ضروریتو جمع کن!
_ من اصلاً حوصله ی سفر رو ندارم..
_ یعنی چی این حرفت؟! ساز مخالف نزن لطفاً!! زود آماده شو که دیر میشه!
_ نه..من جایی نمیام!
مانی ناراحت شد با دلخوری گفت:
من بخاطر تو یه 2،3روزی مرخصی گرفتم تا ببرمت شمال! حالا میگی نمیای؟ اوکی..نیا...مهم نیس!
مانی از جا بلند شد به سرعت از اتاقم خارج شد و در رو محکم کوبید...لباسامو عوض کردم و به هال رفتم..
مانی رو مبل نشسته بود و عصبی بود نگاش کردم اما روشو ازم برگردوند..
صدای مامان اومد: نیلوفر بیا صبحونه!
از صداش معلوم بود عصبیه و باید خودمو برای یه دعوای حسابی آماده کنم!
مامان لیوان چای و جلوم رو میز غذاخوری گذاشت و صداشو آروم کرد و گفت:
بچه که نیستی! چقدر نصیحت بشنوی آخه!
_ باز چی شده؟
_ چی میخواستی بشه؟ اون شوهر بیچارت از یه هفته قبل، تدارکات این سفر رو چیده بود! میخواسته توی بی
ذوق و غافلگیر کنه! با کلی ذوق و شوق مرخصی گرفت تا بیاد تو رو ببره شمال..نیلوفر خیلی قدر نشناسی!
_ اِ چی شد وقتی نوشین میخواست بمونه تهران پیش حمید، بهش گفتین ما آبرو داریم و فلان و بهمان، اما تا
مانی گفته که میخواد منو چند روزی ببره شمال، دو دستی دارین منو تقدیمش میکنین؟!!
_ انقدر زبون دراز و حاظر جواب نباش..مانی و همه میشناسن با خونوادشم کاملاً آشناییم! من از بابت مانی
خیالم راحته! بعد اینکه صبحونتو خوردی میری حاضر میشی!
از لحن آمرانه ی مامان خیلی حرصم گرفته بود در حالیکه داشتم با لقمه ی کره،مربام بازی میکردم گفتم:
شما نمیتونین منو به کاری اجبار کنین!!
_ گوشاتو وا کن نیلوفر! حتی اگه شده با زور و اجبار بفرستمت..مطمئن باش میفرستمت!
_ یعنی من کشک؟!! هیچ اختیاری ندارم؟
_ چون بچه ای، نه نداری!
مانی سرسید انگار متوجه حرفای ما شده بود با ناراحتی رو به مامان گفت:
مامان با من کاری ندارین؟
_ کجا مانی جان؟ صبر کن الان نیلوفرم باهات میاد..
مانی پوزخندی زد و گفت: نه..ایشون خونه رو به من ترجیح میدن..خدافظ!
مانی از آشپزخونه خارج شد..مامان گفت: برو دنبالش!! زووود!
حوصله ی اخم و تَخمای مامان و نداشتم..به سمت حیاط رفتم مانی داشت بند کفشاشو میبست..
_ مانی! صبر کن حاضر شم!
_ لازم نکرده تو بیای!
مانی با عصبانیت رفت و در رو محکم بست..اه! لعنتی!
مامان سرسید..
_ برو لباساتو جمع کن و برو خونه ی آقای پرور...اون مرخصی گرفته و سرکار نمیره!
_ مامان گیر دادینا! اون الان عصبیه..افتاده رو دنده ی لج! مطمئنم نمیره شمال!
_ حرف گوش کن دختر! یه کم نازشو بکشی راضی میشه..این چیزا رو باید بهت آموزش بدم!
به ناچار یه ساک دستی کوچیکی برداشتم و وسایل موردنیازمو جمع کردم!
از اینکه مامان انقدر هوای مانی و نداشت لجم گرفته بود! از مامان خدافظی کردم و با دلخوری سوار ماشینی شدم
و به سمت خونه ی آقای پرور رسیدم..گاهی حس میکردم چقدر جای مامان و تنگ کردم که میترسه بمونم رو
دستش!!!
به خونه ی آقای پرور رسیدم..بعد از چند دقیه هستی در رو برام باز کرد..داخل شدم..
هستی با دیدنم گفت: سلام...نیلوفر تویی؟ خوبی؟
_سلام..آره خوبم! مانی کو؟
_ رفت تو اتاقش..خیلی عصبی بود..چیزی شده؟ قرار بود بیاد دنبالت برین شمال!
جواب هستی و ندادم و به سمت اتاق مانی رفتم..
در زدم بعد از چند دقیقه صدای خسته و ناراحت مانی بهم اجازه ی ورود داد..!!
در رو باز کردم ساک دستیمو گوشه ی اتاقش گذاشتم..مانی رو تختش دراز کشیده بود و دستاشو به حالت قائم
رو پیشونیش گذاشته بود و به سقف نگاه میکرد...
_ مانی..!!
انتظار منو نداشت چون وقتی صدامو شنید از رو تختش بلند شد و با تعجب نگام کرد..
اخماش در هم رفت و گفت: چرا اومدی اینجا؟ برو بیرون میخوام استراحت کنم..!
اصلاً طاقت سردی و بی محلیاشو نداشتم..
بغض کردم با ناراحتی گفتم: چرا با من اینطوری میکنی؟!
مانی که متوجه بغض و ناراحتیم شده بود و خوب میدونستم که چقدر به اشکای من حساسه!
_ تو چرا بغض کردی؟
_ طاقت سرد بودنتو ندارم..
_ من سردم؟!! من که جونمم برات میدم؟ صبح خیلی حالمو گرفتی..باید تنبیه میشدی!
اشکام راه گرفته بود..مانی نزدیکم شد و با مهربونی اشکامو با انگشتش پاک کرد..
_ حالام گریه نکن..! پاشو بریم شمال!
مانی گونه مو آروم و نرم بوسید..خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم از دلش بیرون اومده بود!! به این نتیجه
رسیدم که باید یه دوره کلاس آموزشی پیش مامان برم!! از هستی خدافظی کردیم و سوار ماشین مانی شدم..
مانی وسایلمو صندوق عقب گذاشت و سوار شد..ماشین به سمت جاده چالوس، حرکت کرد!!
_ مانی چطور شد یهو هوس شمال کردی؟!
_ همینطوری! دلم میخواست یه چند روزی باهات تنها باشم..البته یه حرفاییم هس که باید بدونی!
یاد شب عروسیه نوشین و حرفای مشکوکانه ی مانی و هستی افتادم..!!داشتم به اون حرفاشون فکر میکردم که
صدای مانی باعث شد کلاً همه چیز از یادم بره!
_ نیلوفر؟!
_ بله؟
_ تو چرا از تنها موندن با من میترسی؟!
من اصلاً از مانی نمیترسیدم..به نظر من مانی عشقش بیشتر از شهوتش بود و جایی برای ترسناک بودن نداشت!
_ چرا باید بترسم؟!
_ حس میکنم از تنها بودن با من فرار میکنی؟!
کاش میفهمید دلیل فرار کردنام ترس نیست!!
_ نه..اصلاً اینطور نیس..من نمیترسم!
مانی لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: اِ..پس اگه بلایی سرت بیارم که مخصوص شب عروسیه باهام راه میای و
پایه ای دیگه؟ آره؟!
خجالت کشیدم..دختر خجالتی ای نبودم..اما خب با مانی زیاد راحت نبودم!
_ حتماً اونقدی قابل اعتماد هستی که مامان با اطمینان ازت حرف میزد و راحت گذاشت با هم تنها باشیم دیگه!
_ خب پس با این حرفات یعنی موافقی!؟
_ نه..من...
_ نه دیگه..مشکل تو فهمیدن مامانته! که اونم حله! نمیزاریم کسی بفهمه!
میدونستم داره شوخی میکنه..اما از طرفیم میترسیدم که نکنه حرفاش راسته!!
_ مانی اذیتم نکن..خوب میدونم که فقط داری شوخی میکنی؟>
_ از کجا انقدر مطمئنی؟!
_ خب..خب..تا حدودی ازت شناخت دارم دیگه!
مانی دستامو گرفت..تنم یخ کرد نمیدونم چرا تا بدنمو لمس میکرد یه جوری میشدم! مور مور میشدم..
با دست راستش دست منو گرفته بود و با دست چپش، فرمون و گرفته بود..دستمو رو دنده گذاشته بود و دستشو
رو دست من و دنده رو عوض میکرد..حس خوبی بود..تلخ نبود!! اتفاقاً شیرینم بود..!!
سرمو به صندلی تکیه دادم و یه کم شیشه ی سمت خودمو رو پایین کشیدم...نسیم خنکی موهامو تکون میداد
و حس خوبی و بهم القا میکرد..چشامو بستم و چند ساعتی خوابم برد..
با صدای برخورد قطرات بارون با شیشه ، بیدار شدم..خیابون خیس بود..مانی متوجه بیدار شدنم شد
لبخندی زد و گفت: چه عجب..!! میدونی چقدر خوابیدی؟ دیگه داریم میرسیم!
_ عجب بارونیه!!
_ آره دیگه..شانس ما فصلشه که بباره!
_ من عاشق بارونم!
_ آی دختر صحرا! خوب خوابیدی؟!
از اینکه اون آهنگ و دوس داشت و منو با این اسم خطاب میکرد..خوشم میومد..!
_ من گشنمه!
_ بزار برسیم..یه نهار مشتی با دستپخت مانی خان پرور، تحویلت میدم که حال کنی!
_ قراره بریم هتل؟
_ نه بابا..آدم بیاد شمال و بره هتل؟! ویلای یکی از رفیقام خالی بود این شد که ازش کلید گرفتم تا با همسرم بریم
اونجا! خودشو خانومش چند روز پیش تو ویلاشون بودن!
بالاخره به رشت رسیدیم..!! وارد ویلایی که مال دوست مانی بود شدیم.ویلای تقریباً بزرگی بود ..
بوته های تمشک سرتاسر باغ و گرفته بود..درختای نارنج..پرتقال!! باران قطع شده بود اما هنوزم جاده ها خیس
بود و بوی خاک کل ویلا رو گرفته بود! وارد سالن شدیم..خیلی تکمیل و شیک بود..
مبلمان قرمز رنگی به صورت ال چیده شده بود! ماهواره و ویترین ویسکی تو دیدم بود!!
مانی روی مبل لم داد و گفت: وای خستم..حسابی! هیچی مثل رانندگی منو خسته نمیکنه!
_ برات آب بیارم؟
_ مرسی..
به سمت آشپزخونه رفتم..وسایل شیکی داشت..معلوم بود رفیق مانی از اون مایه داراس!!
در یخچال ساید بای سایدشو باز کردم..پُر بود از خوراکی و نوشابه و دلسترهای رنگارنگ!!
_ مانی؟
_ بله؟
_ دوستت خبر داشته ما میایم اینجا؟
_ چطور؟
_ آخه یخچال پره!
_ گفتم که خودشو خانومش چند روزی شمال بودن..تازه اینجا یه باغبون داره که وظیفه داره یخچال و همیشه پُر
کنه تا وقتی کسی میاد نَمونه بی غذا!
_ چه ذوست لارجی!!
یه قوطی دلستر برای مانی آوردم مانی داشت شیشه ی عینکشو پاک میکرد..
_ مانی؟
_ هوووم؟
_ نهار چیکار کنیم؟
_ هر چی تو یخچال هس و بیار بخوریم..برای شام میرم بازار، ماهی میخرم
_ باشه!
_ تا تو نهار رو ردیف کنی من میرم یه دوش میگیرم و میام!
مانی به سمت حموم رفت..منم لباسامو عوض کردم روم نمیشد زیاد لباسای برهنه پیش مانی بپوشم..
تو مهمونیا و جمع های فامیلی روم میشدا اما پیش مانی...!!!
بلیز بنفش رنگ آستین سه ربع با یه شلوارک سفید کشی، بهترین انتخاب بود!!
موهامم بالا بستم و به سمت آشپزخونه رفتم..میز نهار رو چیدم..کالباس و برش زدم و با گوجه و خیارشور مرتب رو
میز چیدم..داشتم دلستر رو میز میچیدم که مانی سررسید..
نیم تنه ی بالاش برهنه بود..یه شلوارک توسی پوشیده بود حوله ی سبز رنگشم رو موهاش بود..
بند چرمی و مشکی رنگ گردنبندش که روی پلاکش به صورت لاتین و شکسته اول اسم من حک شده بود به
خوبی نمایان بود..بدن سفید و خوش استیلش شدید بهم چشمک میزد...از دیدن مانی به اون وضع سرخ شدم و
سرمو پایین انداختم! جرئت نداشتم به چشای خوشرنگش زل بزنم..
مانی روبروم نشست و گفت: واسه شام میرم خرید..باید یه شام تپل بهت بدم!!
سرم همچنان پایین بود..آروم داشتم با غذام بازی میکردم..
_ نیلوفری؟!
_ بله؟
_ چرا غذا نمیخوری؟
_ نه میخورم!
به زور لقمه ای تو دهنم جا دادم..خیلی معذب بودم زیر نگاهای مانی و اون بدن برهنش..!! اصلاً راحت نبودم..
_ نگام کن ببینم!
بدنم یخ کرد..قلبم تند تند میزد..باید به اعصابم مسلط میشدم سرمو بالا بردم و به چشماش زل زدم..
چشماش بدون عینک بیشتر جذابیتش معلوم بود..!
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت/: فکر کردم باید چادر سرم کنم!!
از حرفش خندم گرفت...
_ باید یاد بگیری که من حالا دیگه شوهرتم و با هر پسری که تو زندگیت بوده متفاوتم! از خجالت کشیدنت
سر در نمیارم! من که الان بی خطرم!! البته فعلاً...
لبخند رو لبای مانی بود..از بحث پیش اومده اصلاً راضی نبودم..
من سکوت کردم و مانی هم دیگه بحث و ادامه نداد...بعد از اینکه غذاش تموم شد بلند شد و از آشپزخونه خارج
شد..دوس داشتم خودمو تو آشپزخونه سرگرم کنم و به هال نرم! اما وقتی کارام مجبور شد ..مجبور بودم برم!
مانی همونطور بدون لباس با موهای خیس رو مبل دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود..از تو یکی از اتاق خوابا
یه پتو آوردم و کشیدم روش..وقتی خواب بودم مثل بچه ها معصوم و ناز میشد..نمیدونم چرا یه حسی منو به
سمتش میکشوند..کنار مبل رو زمین نشستم و سرمو رو سینه ی عریانش که تا چند دقیقه پیش، از شدت
خجالت حتی نتونستم نگاش کنم، گذاشتم!! حس خوبی بود..خیلی خوب!!
نمیدونستم چرا با اینکه عاشقش نبودم،اما به سمتش کشیده میشدم!!
تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم که صدای مزاحم گوشیه مانی به گوشم رسید..سرمو از روی سینش برداشتم
داشتم دنبال گوشیش میگشتم که صدای مانی اومد: تو جیب کتمه!
به سمت کت مانی، که روی مبل کناری افتاده بود رفتم و گوشیشو پیدا کردم و گوشی و به مانی دادم..
آقای پرور بود..مانی چند دقیقه ای با باباش حرف زد و بعد گوشی و قطع کرد..
مانی گوشی و لبه ی میز عسلی گذاشت و گفت: بابا بود..حالتو پرسید! نیلوفر نخوابیدی؟1
_ نه..
_ بیا بخواب کنارم..!!من که نفهمیدم چطوری خوابم برد..خیلی خسته بودم!
اصلاً دوس نداشتم پیش مانی بخوابم..!!
_ بیا دیگه چرا وایسادی؟!
 
خشکم زده بود..پام به زمین چسبیده بود..مانی وقتی مردد بودنمو دید با ناراحتی پتو رو روی خودش کشید و
چشاشو بست.. با اینکه فهمیدم ناراحت شده اما از اینکه پیشنهادشو تکرار نکرده بود خوشحال شدم..
از سالن خارج شدم و به سمت دریا رفتم...لباسمو عوض کردم و یه تاب سبز رنگ پوشیدم..
کم کم خورشید داشت غروب میکردو صحنه ی زیبایی بود..نور طلایی و کمرنگ خورشید رو آبی دریا، واقعاً زیبا
بود..صدای موج های دریا خیلی آرامش بخش بود..نیم ساعتی به دریا زل زده بودم که متوجه شدم کسی پشت
سرم نشسته عقب برگشتم مانی بود! کی اومده بود؟! مانی از کمرم گرفت..منم سرمو به سینش چسبوندم
بلیز پوشیده بود و دیگه خیلی معذب نبودم..
_ میخوام برم خرید..باهام میای؟
_ نه مانی..منتظر میمونم تا تو بری و بیای!
_ باشه..
_مانی؟
مانی سرشو رو سرم گذاشت وآروم رو موهام بوسه زد و گفت: جونم؟!
دهنش نزدیک گوشم بود و نفسای داغ و پر حرارتش به لاله ی گوشم میخورد!!
_ بهم نمیگی چه حرف مهمی داشتی و قرار بود بهم بگی؟!
_ الان نه نیلوفر..وقتش برسه بهت میگم..عجله نکن!
مانی منو از خودش جدا کرد و رو شن ها دراز کشید دستاشو قلاب کرد و زیر سرش گذاشت..
_ شبا اینجا خیلی ترسناک میشه نه؟!
مانی نگام کرد و گفت: تو کنار منم از تاریکی میترسی؟!!!
_ نه..کنار تو از هیچی نمیترسم!!
حرف دلم بود..مانی تکیه گاه خیلی محکم و خوبی برام بود..مانی هم خوشحال شد..
**
حوصلم سر رفته بود..2ساعتی میشد مانی رفته بود خرید و هنوز نیومده بود..! گوشیم زنگ خورد ..
به سمت گوشیم رفتم هستی بود..
_ سلام دخترکم..
_ سلام بر زن داداش نامرد!! تو نباید یه زنگ به من بزنی؟!
_ باز شروع کردی به غر غر کردن؟ یه نفس بکش بعد هی غر بزن! بخوای خواهر شوور بازی دربیاری ،خوهر شووور
بازی برات درمیارما..پس خوب حواستو جمع کن..
هستی خندید و گفت: اوه اوه..یادم رفته بود خواهر شوورمم هستی! خب تعریف کن ببینم مانی خوبه؟ کجاس؟
_ مانی هم خوبه..رفته خرید!
_ خرید؟
_ آره رفته برای شام یه چیزایی بخره..حوصلم سر رفته..
_ واسه چی؟ کم کم باید به تنهایی عادت کنی..
_ منظورت چیه؟
_ مگه مانی باهات حرف نزده؟
_ درمورد چی؟>
_ بزار خودش بهت میگه..
_ ببینم موضوع چیه؟ چرا کسی بهم نمیگه؟
_ نگران نباش بهت میگه..گذاشته سر یه فرصت مناسب!
_ حرف تلخیه؟ موضوع بدیه؟
_ نه والا..اگه نریمان یه همچین حرفی به من میزد از خوشحالی غش میکردم..اما خب مانی نگران اینه که تو
مخالف باشی و موافقت نکنی!
_ چرا؟
_ اونجاشو نمیدونم...
_ من دلشوره دارم..نمیدونم چمه..
_ چیزی نیس..بد به دلت راه نده..چرا باهاش نرفتی؟
_ اصلاً حوصلشو نداشتم..نمیدونم چرا مانی الان و برای سفر انتخاب کرد؟
_ تو چرا اینجوری شدی نیلوفر؟ خیلی افسرده شدی..حس میکنم دیگه دختر پُر شر و شور گذشته نیستی!
_ نمیدونم چرا اینجوری شدم..!!
_ ناراحت نشیا اما مانی هم اینجوری اذیت میشه..کار مانی خیلی حساس و سخته دوس داره وقتی به تو میرسه
تو بهش دلگرمی بدی و از عشق لبریزش کنی! وقتی تو اینطوری سرد برخورد میکنی اونم میشکنه!!
_ اما من تموم تلاشمو میکنم تا اون احساس ناراحتی نکنه..سعی میکنم طوری رفتار کنم که مانی میخواد!
_ نیلوفر من نمیگم تو داری کوتاه میکنی یا اونو درک نمیکنی..فقط میگم از این دلمردگی خودتو رها کن..
مانی تو رو خیلی دوس داره..من داداشمو میشناسم حاضره جونشم بده بهت اما فقط تو بخندی و خوشحال
باشی..با مانی دوست باش..اون همدم خیلی خوبیه!!
_ باشه..من سعی خودمو میکنم..
_ آی قربون این خواره شووور و زن داداش نازم برم!!
_ از دست زبون تو!!
_ راستی نیلو، عصر داشتیم با نریمان سر بچه ی تو و مانی حرف میزدیم..
_ بچه؟!!!
_ آره دیگه..نریمان میگفت خداکنه بچتون به تو نره تو زشتی!
_ مگه دستم به نریمان نرسه..خیلی زبون دراز شده!
_ آخییییی...نیلوفر خیلی دوس دارم عمه شم! اووووی دست به کار شو یه بچه ی ناز و تپل برای داداشم بیار!
_ ایییییی..توروخدا هستی، مثل این پیرزنای حسرت به دل حرف نزن..بزار حداقل یه ماهی از عقدمون بگذره،بعد
برای بدبخت کردنومن نقشه بکش..!!
_ راس بگو نیلو..نکنه الان حامله باش و داری منو مسخره ی خودت میکنی؟!
_ باز چرت گفتی؟!! من مثل تو نیستم...
_ اووووووووی...مگه من چمه؟!
_ مانی میگه به نریمان هیچ اعتباری نیس!
_ مگه دستم به مانی نرسه..نریمان من از برگ گلم پاک تره!
_ خب پس با این تعریفایی که تو داری از نریمان میکنی دیگه مطمئن شدم که یه کارایی کردین!
_ ااااااااایییییی بیشوووووووور...به خدا هیچ کاری نکردیم! حسابتو میرسم بزار بیای تهران!
_ دست تو به من نمیرسه!!
_ میبینی! به مانی سلام برسون..مواظب خودتون باشین خدافظ..
_ حتماً مرسی زنگ زدی..خدافظ عزیزم..!!
ماهواره رو روشن کردم..داشتم فیلم خارجی میدیدم..غرق فیلم بودم و صحنه ش خیلی هیجانی و ترسناک بود
که یهو در با شدت زیادی باز شد ...قلبم داشت میومد تو دهنم...جیغ بلندی کشیدم..
مانی چسبید به دیوار! بیچاره ترسیده بود..رنگ صورتش پرید..بسته های میوه و خرت و پرتا از دستش افتاد و پخش
زمین شد...
_ نیلوفر تو چرا جیغ میزنی؟!
دستم رو قلبم بود..:آخ قلبم!
مانی به سمت تی وی رفت و ماهواره رو خاموش کرد و گفت: دیدن فیلمای زیر 18 ممنوع!! وقتی میترسی نباید
از این فیلما ببینی بچه! منم ترسوندی!
_ من بچه نیستم..تو نباید یه دری بزنی؟ یهو در رو باز میکنی خب من میترسم!
_ عجـــب!! پرویی دیگه..چیکارت کنم!
مانی میوه هایی که پخش زمین بود و جمع کرد و به آشپزخونه برد..
_ چقدر دیر کردی..
_ بازار که سر کوچه نیس..میدونی از اینجا تا مرکز شهار چقدر راهه!!
_ هستی زنگ زد..
مانی به هال برگشت و رو مبل نشست و گفت: خب؟!
_ هیچی دیگه..سلام رسوند..با نریمان نشستن درمورد بچه ی ما حرف زدن!
_ بچه؟ بچه کجا بود!؟
_ خُلَن دیگه! هستی میگفت منتظره یه بچه ی تپل مپل بیارم و اون عمه شه!
_ زده به سرشون! نمیدونن خانوم ما، شوهرشو اژدهای دو سر فرض کرده و وقتی بهش میگم بیا پیشم بخواب
چنان بدنش میلرزه که انگار بهش برق100 واتی بهش وصل شده!
_ اِ..مانی تو چرا اینجوری شدی؟!
با حالت قهر رومو ازش برگردوندم..
_آ..تا باهاشم دو کلوم حرف حساب میزنیم قهر میکنه! بلند شو میخوام بهت یه شام تپل بدم!
_ این سفر اسمش چیه؟!
_ فکر کن ماه عسل!
_این ماه عسله یا زحرمار؟!
_ خودت خواستی خراب شه..تو که انقدر از من متنفری چطور حاضر شدی با من بیای چند روزی شمال؟!!
_ من از تو متنفر نیستم..!
_ امشب معلوم میشه!
بدنم یخ کرد با شیطنت حرف میزد..
_ امشب قراره چی بشه؟!
_ هیچی..گفتم که در جریان باشی و خودتو آماده کنی!
_ مانی! من و تو هیچ کاری نمیکنیم باشه؟!
مانی پوزخندی زد و گفت: من تا تو نخوای کاری نمکینم..نترس!
**
شام و مانی اماده کرد و منم برنج و دم کردم..تا شام حاضر شه مانی رو مبل دراز کشید..منم خیلی خسته بودم..
مانی خواب بود..منم از خدا خواسته مثل ظهر روی سینش سرمو گذاشتم و کم کم پلکام سنگین شد و خوابم
برد..با تکون خوردن مانی، چشامو باز کردم..مانی بیدار شده بود و با تعجب نگام میکرد..فوری سرمو از رو سینش
برداشتم و خواستم بلند شم برم که مانی دستمو کشید و من محکم تو بغلش افتادم..!
لبشو به صورتم نزدیک کرد به لبام زل زد و گفت: هیچ وقت اینکارو با من نکن!!
چشماش خمار بود..
_ چه کاری؟
_ منو پس نزن..این بدترین کاریه که میتونی با من کنی!
به لبم نزدیک شد و لباشو که از حرارت داشت میسوخت و روی لبم گذاشت...لباشو با اینکه بهم لذت نمیداد اما
دوس داشتم..نفساش کش دار و پِر حرارت بود و منو تو خلسه ی شیرینی اسیر کرده بود..!
بعد از چند دقیقه لباشو جدا کرد و زل زد تو چشام..مهربون نگام میکرد..از نیازاش باخبر بودم و ازاینکه نمیتونستم
اونجوری که وظیفم بود نیازاشو رفع کنم شرمنده بودم..!!
مانی لبخندی زد و گفت: مرسی نیلوفر!! تو بهترینی!
_ بریم شام بخوریم؟
_بریم که دارم از گشنگی میمیرم..
میز و چیدم..
_ مانی برنجم چطور شده؟
_ شکل و شمایلش که عالیه..مزشم خوبه حتما!
کفگیری برنج براش کشیدم و قاشقی خورد..
بعد اخماش در هم رفت و گفت: این غذاس تو درست کردی؟!
وار فتم با ناراحتی گفتم: شوره؟! نمک از دستم در رفت..
مانی بلند خندید و گفت؟: نه بابا...شور نیس..عالیه!!! لو نده خودتو!
لجم گرفت و به سینه ی مانی کوبیدم و گفتم: بدجنس!!
_ ولی عزیزم باید بیشتر تو خونه ی مامانت میموندی تا یه کم بیشتر آموزش ببینی!
نمکدون و به سمتش پرت کردم و مانی نمکدون و از تو هوا گرفت و خندید..!
**
مانی رو مبل نشست و داشت دکمه های پیرهنشو باز میکرد..یه جوری شدم..
_ یه پتو و یه بالش برام بیار من همینجا میخوابم..
_ رومبل؟! اینجا دو تا اتاق داره..
_ خیال نداری که من تو یه اتاق بخوابم و توام مثل غریبه ها تو اتاق دیگه؟!!
_ نه خب..هر رو با هم میخوابیم!
_ اوه اوه..ناپرهیزی میکنی! شجاع شدی!
_ میخوام بهت ثابت کنم که ازت متنفر نیستم...
دست مانی و کشیدم و به سمت اتاقی رفتیم..تختخواب دو نفری!! اوف..همه چیز محیا بود انگار!
مانی بهم نگاه کرد..میخواست بدونه واکنشم چیه..خودمو خونسرو عادی جلوه دادم و پتو رو از رو تخت کنار زدم..
مانی میخندید حتماً تو دلش به این همه شجاعتم آفرین میگفت..به نفعش بود دیگه!!
چپ چپ نگاش کردم مانی بیخیال رو تخت دراز کشید و بالشی و بغل کرد..
میدونستم تا من نخوام کاری نمیکنه اما ته دلم خیلی شور میزد..
رو تخت کنار مانی دراز کشیدم..مانی وقتی استرس و تو وجودم دید پشتشو بهم کرد و خوابید..منم از خدا خواسته
خوابم برد..کنارش خیلی احساس آرامش میکردم..
**
_ نیلوفری؟ آی دختر صحرا! پاشو بابا چقدر میخوابی؟
یکی از چشامو باز کردم مانی بالای سرم وایساده بود..خیلی خوابم میومد..
_ چیه مانی؟ چه خبرته اول صبحی؟
_ اول صبح نیس..!! داره میشه ساعت 9..پاشو تنبل!
_ من بیدارم..
_ نه قبول نیس..یکی از چشات بازه..پاشو دختر..! ببین شووورت چیکارا کرده..
مانی خم شد و پتو رو از روم کشید..سردم شد و مثل جنین به خودم پیچیدم..
_ ااااااه...پاشو نیلو...
_ من خوابم میاد..
_ اوکی..بخواب!
فکر کردم مانی از بیدار کردنم پشیمون شده و رفته..راحت خودمو تو تخت ول کردم و غرق خواب شیرینی بودم
که موها و صورتم خیس شد ترسیدم و جیغ کوتاهی کشیدم چشامو مالیدم و مثل فنر از جا پریدم..
مانی با خنده نگام میکرد و پارچی خالی هم دستش بود..
_ ببخشید مجبور شدم به زور متوسل شم..
موهام خیس خیس بود..
_ میکشمت ماااااااااانی..ببین چیکارم کردی!!؟
به دنبال مانی دوییدم..مانی هم به سمت آشپزخونه رفت نفس نفس میزدم اما خیلی ترسونده بودم!
به آشپزخونه که رسیدم وا رفتم...واااااااای...چقدر قشنگ بود!!!
کلی رزای رنگارنگ کف آشپزخونه ریخته شده بود و با گلبرگای رز قرمزی اول اسم من و مانی به طرز زیبایی
مرتب چیده شده بود..خیلی خوشگل بود مثل رویا بود!
_ واااااااای..اینا کار توئه؟!! خیلی خوشگلن...
مانی وایساده بود و منو تعجبمو نگاه میکرد از اینکه خوشم اومده بود کیفور بوذ..
_ چطوره؟ خوشت اومد؟
_ دیووونه!! اینجا چه خبره؟ این همه گل؟!
_ همش برای توئه! دیوونم دیگه!
خم شدم و چند تا شاخه رز قرمز و صورتی و دستم گرفتم و بو کردم..
_ وای مانی من عاشق رزم!!خیلی قشنگن اما خب گناه دارن..حیفه!
_ گل برای همین کاراس دیگه!
مانی نزدیکم شد رز زرد رنگی و لابلای موهام گذاشت و گفت: حالا شدی حنا دختری در مزرعه!
مانی خندید...
_ اینارو چیکار کنیم؟
_ تا روزی که شمالیم همین جا میمونن..!
_ گناه دارن..زیر پان؟!
_ نه بابا گناه ندارن..بدو صبحونه بخوریم که دارم میمیرم از گشنگی!
صبحونه رو با هم درکمال عشق، البته فقط از طرف مانی، خوردیم..
_ نیلو.من میخوام برم تو دریا، آب تنی..
_ سرما میخوری؟!
_ نه بابا..هوام گرمه حال میده! من میرم دریا توام یه دست لباس و حولمو بیار و بیا!
مانی رفت..به سمت کیف دستیه مانی رفتم..داشتم دنبال پیرهنش میگشتم که پاکت سیگاری توجهمو جلب
کرد.. مگه مانی سیگار میکشید؟!! تا حالا ندیده بودم..عصبی شدم..
به لب دریا رفتم..مانی داشت کفشاشو درمیاورد که بره تو آب..
_ مانی؟!
_ بله؟
پاکت سیگار رو نشونش دادم و گفتم: این چیه؟!
مانی خندید و گفت: سیگار..برا بچه ها جیزه!
_ من دارم جدی ازت میپرسم!
_ خب منم جدی جواب دادم..باور کن سیگاره!
_ میدونم سیگاره! مال کیه؟
_ از تو کیف کی پیدا کردی؟
_ از تو کیف تو..
_ خب مال منه دیگه!
_ نمیدونستم پزشکام سیگار میکشن؟
_ وا..مگه ما آدم نیستیم..
_ آها آدما سیگار میکشن؟
_ نمی کشن؟!
_ دلم نمیخواد سیگار بکشی؟ فهمیدی؟
_ من فقط تفننی میکشم..
_ همه ی اینا چرته..دیگه هیچوقت سیگار نکش..باشه؟
مانی حرفی نزد پاکت و به سمت دریا پرت کردم...
_ تو نمیای تو آب؟
_ نه..من نگات میکنم..
_ باش!
مانی خودشو انداخت تو آب..حوله و لباساشو رو تخته سنگی گذاشتم و به شنا کردنش نگاه کردم..
خیلی دوست داشتنی بود..هروقت میخواستم تو عشقش غرق شم تصویر زیبا و جذاب بردیا، تو ذهنم مجسم
میشد..یاد بردیا به من اجازه نمیداد با مانی و به فکر مانی باشم!! نگامو از مانی گرفتم و به آسمون خیره شدم...
میخواهمش دریغا میخواهم....میخواهمش به تیره، به تنهایی
میخوانمش به گریه، به بیتابی...میخوانمش به صبر، به شکیبایی...
بردیا برای من یه عشق پاک بود..پاک و نافرجام!! مطمئن بودم که تو دنیا هیچکس و مثل اون نمیتونستم دوس
داشته باشم..حتی مانی و که انقدر عاشقونه منو دوس داشت! من فقط مانی و انتخاب کرده بودم که جلوی ریزش
غرورمو بگیره از مانی بعنوان یه سد برای جلوگیری از ریزش کوه غرورم استفاده کردم!!
اگه مانی و وارد زندگیم نکرده بودم الان هر دو راحت بودیم..من مقصر بودم..!!
با اینکه بردیا هیچوقت هیچ کاری نکرد که دلمو بهش خوش کنم اما سردیاشو بیشتر از عشق بازیای مانی دوس
داشتم شاید دیوونه شده بودم اما..مطمئن بودم که عشق من مانی نبود!!!
تو افکارم غرق بودم که متوجه پاشیده شدن آب به صورتم شدم..
به مانی نگاه کردم دست به کمرم جلوم وایساده بود و میخندید..از جا بلند شدم و گفتم:
امروز دو بار خیسم کردی!!!
_ آخه دیدم زیادی تو فکر غرقی!!
با اخم نگاش کردم مانی با خنده نزدیکم شد و بغلم کرد اصلاً فرصت هیچ مخالفتی و بهم نداد..تا به خودم اومدم
دیدم تو بغلش وسط دریام..!!
_ مانی..من از دریا بدم میاد..منو براز زمین!! مااااانی!
_ باشه میزارمت زمین!
مانی منو تو دریا انداخت...سرم رفت تو آب..دهنم پُر بود از آب شور! مانی فوری بغلم کرد و دستاشو از کمرم گرفت
تا از افتادنم تو آب جلوگیری شه..
_ خیلی نامردی!
مانی با خنده موهامو از جلوی صورتم کنار زد..مشتی آب تو صورتش پاشیدم..
مانی مچ دستامو گرفت و از پشت منو محکم به سینش چسبوند....
_ حالا اگه میتونی تکون بخور..
واقعاً نمیتونستم تکون بخورم..محکم مچ دستامو گرفته بود و نمیذاشت کاری کنم..!
_ مانی توروخدا بریم بیرون..من از شنا کردن متنفرم!
_ باشه حالا..میریم!
مانی شانه های لختمو بوسید..یه جوری شدم!
_ اِ مانی چیکار میکنی؟
_ عشق بازی!
_ لوس نشو..ولم کن میخوام برم!
_ نه ماهی کوشولو..کجا میخوای بری؟ مال خودمی!!
_ مانی!! اذیت نکن دستم درد گرفت..1!
اما مانی اصلاً گوش نمیداد..کم کم دستاش داشت از کمرم پایین تر میرفت..طاقت نیاوردم و داد زدم..
_ آی..آی پام...آخ!!
مانی فوری دستمو ول کرد و گفت: چی شد؟!
از فرصت استفاده کردم و مثل جت، خودمو به ساحل رسوندم مانی که هنوز گیج کارام بود همینجوری نگام
میکرد براش شکلک درآوردم و گفتم: دیدی تونستم از دستت خلاص شم!!
مانی که تازه فهمیده بود سرکارش گذاشتم به شوخی اخم کرد و گفت: دیگه گولتو نمیخورم پرروووو!!
 
3روزی از سفر ما به شمال گذشته بود..خیلی بی حوصله شده بودم دلم برای تهران و اتاقم تنگ شده بود!!
یه شب داشتم سر میز با مانی شام میخوردیم من اشتها نداشتم و داشتم با گوشت تو بشقابم بازی
میکردم..
_ مانی؟ من خسته شدم..کی برمیگردیم تهران؟
_ به این زودی دلت تنگ شد؟ مگه تهران چی داره؟
_ قرار بود 3روز بمونیم و برگردیم ..الان دقیقاً 3روزه اینجاییم..اینجا من تنهام حوصلم سر میره!تهران حداقلش
هستی و خونوادم هستن و باهاشون سرگرم میشم!
مانی خیلی خونسرد تیکه ای هویج پخته شده داخل دهنش گذاشت و گفت:
از این به بعد باید یاد بگیری که تنها باشی!
_ چرا؟ اگه منظورت ازدواجه..که من بعد ازدواج هر روز باید مامانمو ببینم و به هستی هم سر بزنم!
مانی دستاشو رو میز گذاشت زل زد تو چشام و گفت:
ببین نیلوفر! میخوام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم..
_ چی؟
_ ما بایر بریم کانادا..!!
حس کردم یه لحظه نفس کشیدن یادم رفته..شایدم اشتباه شنیدم..شایدم مانی داره شوخی میکنه؟!!
اما..اما مانی خیلی جدیه!! نه شوخی نمیکنه...!!
_ یکی از دوستام،2،3سالی میشه ول پارو میکنه!که رفته کانادا..فوق تخصوصشو اونجا گرفته..الانم تو یه
بیمارستان ایرانی و خیلی مجهز داره کار میکنه و کلی پول داره پارو میکنه!
زنشم باهاش رفته و داره اونجا خیلی آروم و راحت زندگی میکنه..!
_ خب؟! دوستت رفته اونوقت به ما چه؟
_ امیر کارای منم راس و ریس کرده..حتی اقامت مارو هم اوکی کرده! وقتی عروسی کردیم چند سالی باید بریم
اونجا..اونجا خیلی زود موفق و مشهور میشم و یه زندگی راحت و برات میسازم!
مانی میگفت و من مثل مجسمه فقط زل زده بودم به لباش..امید داشتم که آخرش بگه" شما در مقابل دوربین
مخفی قراردارین" و کلی بخندیم و بعدش منم ناز کنم و باهاش قهر کنم و اون بیاد منت کشی!! اما..
اما انگار جدی بود..خبری از شوخی و خنده نبود! پس این سفر یه جوری بخاطر این بود که منو خر کنه و رضایتمو
جلب کنه که باهاش برم کانادا!! لبامو به هم فشار دادم تا بغضم نترکه!
_ نمیخوای چیزی بگی؟!
با صدایی لرزان و قاطی با خشم گفتم:
تو که به فکر آینده ی شغلی و موفقیت و مشهور شدنت بودی چرا اومدی خواستگاریم؟ چرا روز اول بهم نگفتی
که قراره بری خارج؟ میخواستی تو عمل انجام شده قرارم بدی؟!
_ ببین نیلوفر تند نرو لطفاً..من قصد نداشتم برم کانادا...همین چند روز پیش بحثش پیش اومد..
امیر باهام تماس گرفت و بهم پیشنهادشو داد منم قبول کردم و کارامونو راس و ریس کرد! به مامانتم جریان و گفتم
قبول کرد کلی هم خوشحال شد که دارم میرم پی سرنوشتمو اونجا موفق تر میشم! کسی جلومو نگرفته! حتی
بابامم که 25 ساله زحمتمو کشیده فقط بهم با لبخند گفت که زنتم راضی کن! همین! همه میدونن که اونجا برام
بهتره! حقوق عالی..امکانات عالی! چرا مخالفی؟ تو اگه دوس داری من به اون چیزی که چند ساله دارم براش
زحمت میکشم برسم، باید باهام موافق باشی! باید کنارم باشی و باهام بیای!!
_ نه من هیچ جا نمیام! تو هر جا دوس داری برو!
_ برم؟! کجا برم؟ مثل اینکه متوجه نمیشی من که نمیرم 2هفته ای برگردم..من واسه 4،5سال شایدم برا همیشه
میرم! متوجه ای؟
_ منو طلاق بده و بعد هر جا دوس داری برو..!!
نمیدونم چی شد که به فکر طلاق افتادم..فقط میدونستم که دوری از ایران و خونوادم برام خیلی سخته!!
مانی از حرفم عصبی شد از جا بلند شد پره های بینیش به شدت باز و بسته میشد!
_ چرا انقدر بچه بازی درمیاری؟! زندگی مگه کشکه؟ که تو رو طلاق بدم و برم! تو زن شرعی و قانونیه منی! من
هر جا میرم توام باید باهام بیای! حتی اگه برم کره ی ماه!...
_ تو یا هر کس دیگه ای نمیتونین منو مجبور کنین که کاری و که دوس ندارم و انجام بدم! من با تو جایی نمیام..
خونه و زندگی و خونواده ی من اینجان! توام اگه به فکر پیشرفت و حقوق و مزایای بالا هستی تنها برو!!
_ من میرم توروهم با خودم میبرم!
_ بهتره به فکر یه محضر برای طلاق باشی!
مانی به حالت عصبی خندید و گفت:
جدی بودن منو، وقتی سوار هواپیمات کردم میفهمی!!
مانی تند تند از پله های مارپیچی بالا رفت..بغضم ترکید و گریه کردم..
دوس نداشتم بیشتر از این تنها و بی کس شم من تو کشور خودم و کنار خونوادم تنها بودم وای به حال اینکه برم
یه کشور غریب ، وسط یه مشت ادم زبون نفهم!!
صبح با صدای تق تق از خواب بیدار شدم..رو کاناپه خوابم برده بود..چشام از شدت گریه های دیشب میسوخت
مانی و دیدم داشت دکمه های پیرهن سرمه ای رنگشو میبست..یاد دیشب و پیشنهاد مانی افتادم!!
قلبم درد گرفت...لیوانی شیر خوردم صدای مانی اومد: حاضر شو برمیگردیم تهران!
صداش خیلی سرد و خشک شد..منو یاد بردیا انداخت!! قلبم گرفت..آخ بردیا!!!
نمیدونستم اگه این پیشنهاد و بردیا بهم میداد قبول میکردم یا نه..اما حالا کاملاً مخالف بودم!
مانی ساک دستی منو خودشو برداشت و گفت: میرم ماشین و روشن کنم..زود بیا!
مانی رفت..به گلای خشک شده ی رز کف آشپزخونه زل زدم..اشک تو چشام حلقه بست..
چه آینده ی شومی!! چقدر عشق مثل این گلا زود پرپر میشه!!..مانی دیشب با خودخواهی باهام حرف زد!!
 
فصل پانزدهم***
_ چیه باز بُق کردی نشستی گوشه ی اتاقت؟! تو نمیخوای دست از این بچه بازیت برداری؟ 2هفتس با همه قهر
کردی که چی بشه؟ اون شوهر بیچارتم که دیگه هیچی..آره؟!
این 20بار بود که مامان غر میزد از دستش دیگه کفری بودم..
_ مامان تو رو خدا سر به سرم نزارین! به اندازه ی کافی داغون هستم!
_ دِ تقصیر خودته دیگه...! پاشو یه زنگ بزن به مانی، هم برای شام دعوتش کن هم یه جوری از دلش دربیار!
_ من از دلش دربیارم؟! اون منو ناراحت کرده..اون حرفشو داره بهم تحمیل میکنه!اونوقت من برم منت کشی؟!!
_ چه فرقی داره که تو اول بری یا اون؟! الان دو هفتس که از شمال برگشتین! نه اون از تو خبری گرفتی نه تو!!
_ حتماً داره به طلاق فکر میکنه!
_ فکر جدایی و از سرت بیرون کن..من یه عمری با بدبختی آبرو جمع نکردم که حالا تو، راحت از خیرش بگذری!
_ پس من چیکار کنم؟
_ باید باهاش بری..!!
_ برم؟!! چرا؟!
_ چون زنشی...چون یه قرارایی بینتون هس!
_ چون یه غلطی کردم و زنش شدم باید هر چی گفت بگم چشم؟!!
_ اون که نمیره خارج برای خوشگذرونی! میره تا تو رو خوشبخت کنه ..تا تو خوشی غرقت کنه!
_ من این خوشی و نمیخوام..مگه نمیگید برای منه من نمیخوام!!
_ تو میدونستی مانی پزشکه و کارش حساس و سخته! پس چرا قبولش کردی؟
_ من نمیدونستم قراره بعد ازدواج برم خارج..من خبر نداشتم قراره تنهایی بکشم!!
_ روزای اولش سخته! یه مدت بگذره یاد میگیری..
_ چی و یاد میگیرم؟! تنهایی و؟ بی کسی و؟!
_ بیخود حرف الکی نزن..اونجا کلی دوست و آشنا پیدا میکنی تازشم مانی هم کنارته! چی میخوای از این بهتر!
_ شما که میخواستین از شر من خلاص شین چرا راه بهتری و پیدا نکردین؟!
_ باز چرت گفتی؟ من به فکر تو و خوشبخت شدنتم!
_ من این خوشبختی و نمیخوام..
مامان با اخم رفت در رو هم محکم بست...
از دست مامان تا حد مرگ عصبی بودم..دوس داشت اختیار منو دستش بگیره..انگار نه انگار که منم آدمم و حق
انتخاب دارم!! فقط به مانی فکر میکرد..پس من چی؟!! مگه من دخترش نبودم!! حس کردم که چقدر جای خالیه
بابا رو حس میکنم..کاش بود!!
2هفته ای بود که خودمو تو اتاقم حبس کرده بودم..نه جایی میرفتم و نه حاضر بودم کسی و ببینم به تلفنای
هستی هم جواب نمیدادم..حوصله ی هیچ احدالناسی و نداشتم...
از سفر شمال تا حالا مانی و ندیده بودم هر چند که تمایلی هم برای دیدنش نداشتم..!!
صدای مامان اومد: نیلوفر بیا پایین..هستی اومده تو رو ببینه!
اگه مخالفت میکردم بعداً باید حساب پس میدادم و منم که بی حوصله...!!
با بی رغبتی پله ها رو دو تا یکی کردم و به هال رفتم..
هستی و نریمان رو مبل نشسته بودن خیلی سرد باهاشون سلام و احوالپرسی کردم..خوب میدونستم که نریمان
چقدر ازم دلگیره..از سلام دادنش معلوم بود اونم مانی رو به من ترجیح میداد!!!
مامان گفت: نیلوفر پاشو یه زنگ بزن به آقا مانی شام بیاد دور هم باشیم!
از لحن آمرانه ی مامان خیلی بدم اومد...
با گستاخی گفتم: اگه میخواید دعوتش کنید خودتون این کا رو انجام بدین!
مامان با حرص رو به نریمان گفت: دیدی لج میکنه؟ اصلاً حرف حساب حالیش نمیشه...فقط بلده بچه بازی دربیاره!!
گفتم: آره من بچم! چرا شوهرم دادین؟!
نریمان با خشم گفت: خیلی خودسر شدی نیلوفر..این بحث مسخره رو تمومش کن و برو با مانی حرف بزن! چی و
میخوای ثابت کنی؟ هااااان؟ چی میخوای؟
_ طلاق!!
هستی جیغ کوتاهی کشید و گفت: طلاق؟! هیچ معلوم هس چی میگی؟ به این زودی جا زدی نیلوفر؟ مگه مانی
ازت چی خواسته که داری این کار رو باهاش میکنی؟ تو این یه هفته ذره ذره آب شدن مانی و با چشمم دیدم..
اگه بدونی چه حالی داره! حتی بخاطر تو داره فکر کانادا رو از سرش بیرون میکنه! این حق داداشم نیس!
نریمان داد زد: تو خیلی غلط کردی که به طلاق فکر میکنی..!! مگه ازدواج کشکه که هر وقت یه مشکل پیش اومد
راحت بگی طلاق میخوام؟ میخوای بمونی ایران چیکار کنی؟ هااان؟
از اینکه همه واسه من جبهه میگرفتن و منو مقصر میدونستن بغض کردم..مگه گناه من چی بود؟ چرا کسی به
من و حرف دلم فکر نمیکر؟ چرا کسی درکم نمیکرد؟ همش مانی..مانی..مانی!!
نریمان رو به هستی گفت: پاشو زنگ بزن به مانی بگو شام بیاد اینجا! این قهر و کدورت باید امشب تموم شه!
هستی به سمت تلفن رفت...با اشک به سمت اتاقم رفتم!!!
**
صدای زن آرایشگر منو از افکار ریز و درشتم جدا کرد..
_ خب عروس خانوم خوشگل..کارت تموم شد! چطوره؟
نوشین نگام کرد برق خوشحالی تو چشاش معلوم بود..
_ وااااای چقدر ناز شدی نیلوفر..مطمئنم زیباترین عروسی هستی که به عمرم دیدم!من به آقا مانی زنگ میزنم!


RE: رمـان غرور تلـخ - eɴιɢмαтιc - 29-08-2015

نوشین ازم دور شد..زن آرایشگر با لبخند نگام میکرد..خودمو تو آینه دیدم..هیچ دلیلی برای لبخند زدن و خوشحال
بودن نداشتم!! مگه غیر از این بود که همه نظراتشونو بهم تحمیل کردن و باعث شدن من الان اینجا باشم؟! من
هیچ وقت دنبال این زندگی نبودم..!!
در عرض یه ماه بساط عروسی و راه انداختن تا زودتر بریم ایران و کارای مانی درست شه!! اصلاً من مهم نبودم!
رضایتم مهم نبود...!! برای خرید لباس عروس و خرت پرتای عروسی اصلاً جایی نرفتم نوشین و هستی و مانی
خودشون زحمت همه چیز و کشیده بودن..
به لباس عروسم نگاه کردم اگر چه سلیقه ی خودم نبود اما کاملاً اندازه ی بدنم بود و کمرمو به خوبی نشون میداد
مطمئن بودم که این لباس و هستی پرو کرده چون همش 5کیلو از من چاق تر بود!..
با همه قهر کرده بودم! مامان از دستم عصبی بود و مانی هم سکوت میکرد..شاید فکر میکرد که وقتی از ایران بریم
من آرومتر میشم و باهاش راه میام!! اون چیزی که الان مهم بود این بود که من راضی نبودم!!!
به کمک نوشین شنلی از جنس ساتن و پوشیدم..بعد از چند دقیقه مانی سررسید...
از زیر کلاه شنلم، صورت جذاب و مردونه ی مانی و نگاه کردم...چقدر ته ریش بهش میومد!
انقدر از دستش عصبی بودم که فوری کلاهمو پایین کشیدم تا دیگه نبینمش! مانی متوجه حرکتم شد اما اعتراضی
نکرد دسته گلمو که پُر بود از رز نباتی، به دستم داد..مانی خواست کمکم کنه تا سوار ماشین شم که من فوراً
دست نوشین و گرفتم و سوار ماشین شد..عصبی شدن مانی و به وضوح میدیدم اما برام مهم نبود!!
نوشین صندلی عقب ماشین گل زده ی مانی نشست..br>با اکراه و قدمایی سست خودمو به وسط سالن رسوندم..وسط خلوت شد..مانی هم سررسید..
مانی کنار گوشم آهسته گفت: اگه دوس نداری برقصی بگو تا خودم یه جوری درستش کنم!!
نمیدونم چرا یه لحظه از خودم بدم اومد..!! چطور دلم میومد مانی و ناراحت کنم؟ اون منو دوس داشت اینو
مطمئن بودم..مانی خیلی مهربون بود!! دستمو رو شونه ی مردونه ی مانی گذاشتم این یعنی اینکه میرقصم!
مانی لبخند زیبا و دلنشینی زد و با عشق زل زد تو چشام..کمرمو گرفت و قدماشو باهام هماهنگ کرد..
چراغا خاموش شد و کم کم بقیه هم وسط سالن اومدن و سالن پُر شد!!
مانی با عشق و محبت نگام میکرد و من نگامو به سینش دوختم تا مجبور نشم نگاهاشو تحمل کنم!
سعی کردم به روزای با مانی فکر کنم! به روزای خوب...به عشقی که شاید بعدها به وجود میومد!
کم کم حس کردم که لبای مانی داره به لبام نزدیک میشه..انگار برق 100ولتی بهم زده باشن سریع دستامو از رو
شونش برداشتم و به عقب رفتم..مانی با تعجب نگام کرد..خوشبختانه بخت با من یار بود و آهنگ تموم شد و همه
برامون دست زدن و کسی متوجه ما نشد!
سر جامون برگشتیم..
_ چمدونتو بستی؟
بدون اینکه نگاش کنم سرمو تکون دادم..
_ 8باید فرودگاه باشیما!
حرفی نزدم...
_ تو نمیخوای این اخماتو باز کنی؟ نیلوفر به خدا اگه بخوای از حالا عنق بازی دربیاری میرم بیلیتا رو پاره میکنم و
دیگه اسم کانادا رو هم نمیارما!
لحنش جدی و تهدید آمیز بود..به زور لبخندی زدم..دوس نداشتم بازم مقصر من باشم!
_ با اینکه خیلی زور زدی تا همینم تحویل بدی اما خب برای شروع خوبه!!
از حرفش خندم گرفت و خندیدم....
مانی وقتی متوجه خنده ی از ته دلم شد لبخند پهنی زد و دستامو گرفت و گفت:پاشو میخوام چند تا عکس
خوشگل بندازیم با هم!
میدونستم که نباید لبخند بزنما..حالا خوبه چیز دیگه ای ازم نخواست..بی جنبه!!
دختر فیلمبردار نزدیکمون شد و چند تا عکس با ژستای لوس ازمون گفت...
دختر با خنده گفت: آقا دوماد چی به عروس خانوم گفتی که یه ریز میخنده و دیگه اخمو نیس؟
مانی خندید و گفت: خانوم من اونقدرام عنق نیس..یه قلقی داره که کار هر کسی نیس!
دختر ساکت شد..خیلی دوس داشتم پاشنه ی 10 سانتی کفشمو بزارم رو اسپورت خوشرنگش تا بمیره از درد!
کم کم سالن خلوت شد و بعد از بخور بخور حسابی، که معلوم بود کادوها پول غذای امشب و درنمیاره، همه رفتن!
هستی گفت: مانی کجا میرید؟ میرین خونه ی مامان پروانه؟
گفتم: آره دیگه..میریم خونه ی ما!
مامان گفت: ایشالا صبح از اونجا میرن فرودگاه!
نیما گفت: پس ما امشب خداحافظیمونو میکنیم..فردا نه من میتونم بیام فرودگاه نه ژینوس!
ژینوس محکم بغلم کرد و درحالیکه اشک میریخت برام آرزوی خوشبختی کرد..بغضمو قورت دادم..
با اینکه از دست مانی ناراحت بودم اما محکم بغلش کردم و چند بار بوسیدمش! دلم برای این رئیس بازیاش تنگ
میشد..سوار ماشین مانی شدم اشکام راه گرفت...
مانی ماشین و روشن کرد حواسش به اشکام نبود: هستی هم میاد خونه ی ما!
فین فینی کردم و نگاه مانی روم ثابت موند..
_ داری گریه میکنی؟ آخه کدوم عروسی اینطوری شب عروسیش آبغوره میگیره؟
مانی دستمالی بهم داد و اشکامو پاک کردم..!
_ هستی میاد خونه ی ما؟! آقای پرور اجازه داد؟
_ آره..نریمان ازش اجازه گرفت..
_ دلم برای همشون تنگ میشه!
_ مگه من دلم تنگ نمیشه! زن امیر دختر خوبیه! مطمئنم اونجا همدم خوبی میشه برات!
به خونه رسیدیم..به اتاقم رفتم.بوی غم همه ی اتاقم حس میشد..به چمدان بزرگ گوشه ی اتاقم زل زدم..
دلم گرفت..!!اتاقم تقریباً خالی و خلوت بود! قفسه ی کتابام مرتب و دست نخورده گوشه ی اتاقم بود..!
لباس عروسمو درآوردم و تاب و شلوارک قرمز رنگی پوشیدم موهامم باز کردم..
هستی داخل اتاقم شد و داشت نگام میکرد..
_ چیه هستی؟ چرا زل زدی بهم؟
هستی با صدایی لرزان و بغض آلود گفت: دلم برات تنگ میشه نیلوفر! نمیدونم وقتی بری با کی حرف بزنم و آروم
شم...دق میکنم نیلوفر!
اشکای هستی راه گرفت و رو گونه هاش نشست...
_ هستی داری گریه میکنی دیوونه؟ به جای اینکه منو دلداری بدی ؟!
به سمت هستی رفتم و سرشو بغل کردم..بهترین دوستم بود و خیلی دوسش داشتم..
همدم تنهاییا و ناراحتیام بود..!
با بغض گفتم: هستی رفتم اونجا بی معرفت نشیا! ازم خبر بگیریا دخترکم!
با شنیدن کلمه ی "دخترکم" هق هق هردومون هوا رفت..
در اتاقم باز شد و مانی داخل شد و با خنده گفت: ببین چه خبره؟ مراسم اشک ریزونه؟!
من و هستی اشکامونو پاک کردیم..
هستی گفت: اشک خوشحالیه داداشی! خیلی خوشحالم از اینکه شمارو کنار هم و با هم میبینم!
مانی ابروهاشو بالا انداخت و گفت: مگه قرار بود کنار هم نباشیم؟
هستی گفت: نه نه! منظورم این نبود..
نریمان هم سر و کله ش پیدا شد!
_ به به میبینم که جَمعتون جَمعه!
گفتم: باز این خودشو چسبوند به ما!
نریمان گفت: اوی اوی آبجی کوچیکه! فکر نکن چون داری میری نازتو میکشما! عمراً
مانی گفت: خودم نازشو میکشم!
نریمان به هستی چشمکی زد و گفت: اووه اوه فکر کنم دیگه وقتشه! خب هستی جون بریم که این دو تا بدبخت
کلی امشب با هم کار دارن!!
صورتم از خجالت داغ شد..
هستی با خنده گفت: آره حق با نریمانه! دیروقتم هست و خسته این!
نیشگونی از بازوی هستی گرفتم و گفتم: خیلی بدجنسی!
مانی خندید و گفت: خیالتون راحت! من که امشب انقدر خستم که الان از هوش میرم!
نریمان دستی به شونه ی مانی زد و با خنده گفت: اتفاقاً حال آدمو جا میاره! امتحانش کن..من امتحان
کردم..عالیه!
هستی جیغ کوتاهی کشید و بازوی نریمان و کشید و با کلی خنده شب بخیر گفتن و رفتن..!
روی تختم نشستم و گفتم: باورم نمیشه که دارم از اتاقم میرم!
_ بالاخره یه روزی باید از اینجا دل میکَندی دیگه..نه؟
_ آره خب..اما فکر نمیکردم باید اینطوری اینجا رو ترک کنم!
مانی لباس راحتی پوشید و رو تختم دراز کشید...
_ نیلوفر وسایلتو جمع کردی؟ صبح زیاد وقت نداریما!
_ جمع کردم..نگران نباش!
چراغا رو خاموش کدم و کنار مانی دراز کشیدم..دیگه دوس نداشتم ازش دوری کنم یه حسی منو به سمتش
میکشوند..مانی موهامو نوازش کرد و گفت: هر کاری میکنم تا خوشبخت شی و از انتخابم پشیمون نشی!
لبخند تلخی زدم..مانی انتخاب من نبود!!
**
صدای مانی و شنیدم..
_ پاشو دختر خوب..تا بلند شی و صبحونه بخوری دیر میشه ها!
_ ساعت چنده؟
_ تا تو حاضر شی میشه 7..پاشو..
از رو تختم بلند شدم به دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم..
چقدر خونمونو دوس داشتم تازه میفهمیدم که چقدر به اینجا عادت کردم!! فکر اینکه چند سال باید دوری از اینجا رو
تحمل کنم مثل خوره افتاده بود به جونمو اذیتم میکرد..!
مامان مهربون نگام میکرد و برام چای ریخت..حتی دلم برای غرغرای مامانم تنگ میشد!!
مانی تند تند چاییشو سر کشید..
مامان گفت: عجله نکن مانی جان! ایشالا سر ساعت میرین فرودگاه! پروازا زیاد تأخیر دارن..
_ والا من که چشمم آب نمیخوره دیر نکنیم..با صبر و حوصله ای که نیلوفر داره خیلی همت کنیم 9 برسیم اونجا!
نگار و هستی هم سررسیدن...مانی رفت تا وسایلشو جمع کنه!
نگار گفت: وسایلتو جمع کردی نیلو؟
گفتم: آره..من نمیدونم این مانی چی داره تو چمدونش پُر میکنه که تمومی نداره!
هستی گفت: مانی خیلی پسر حساسیه! من یادمه یه میخواستیم تا شمال بریم 20بار چمدونا رو چک میکرد
تا چیزی و جا نذاشته باشیم!
گفتم: تینا خوابه؟
نگار گفت: دیشب با کلی مکافات خوابوندمش..هی میگفت مامانی خاله نیلوفر میشه نره!
بغض گلومو گرفت..کاش میشد نَرم! دیگه صبحونه از گلوم پایین نرفت..به اتاقم برگشتم..
مانی چمدونا رو تو صندوق عقب جا داد..اشک تو چشام حلقه زد..برای آخرین بار اتاقمو، تختمو،عروسکامو،
کاردستیای اول راهنماییمو..نگاه کردم..آه عمیقی کشیدم..از زیر قرآنی که مامان برامون گرفت رد شدیم..
به اتاق تینا رفتم غرق خواب بود آروم گونه شو بوسیدم و نوازشش کردم و در رو بستم و سوار ماشین شدم!
به فرودگاه رسیدیم..بعد از چند ساعت معطلی! وقتش بود که از بقیه جداشیم..
مامان گریه کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد..اشکام بی اختیار جاری بود..هما، مانی و محکم بغل کرد و گریه کرد..
خیلی لحظه ی سختی بود! نریمان هم اشک تو چشاش حلقه زده بود اما لبخند میزد..
همراه مانی از همه دور شدم...چهره ی تک تک خونوادمو تو ذهنم مجسم کردمو براشون دست تکون دادم...
مانی دستمو گرفت و گفت: بریم دیگه نیلوفر!
بازم جای خالی یه نفر رو بین کساییکه اومده بودن بدرقم حس میکردم..
کسی که هیچوقت نبود..کسی که همیشه جای خالیش حس میشد..!! اشکام بند نیومد..
دلم براش تنگ شده بود..کاش برای آخرین بار میدیدمش!! کاش...اما یه حسی داشتم..
حس میکردم بردیا حضور داره و داره با اشک بدرقم میکنه!! آخ که چقدر فکرشم دلگرمم میکرد!
چه خداحافظی تلخی بود!!


آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟!
و شمعدانی ها را، در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟!
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره، زنگِ در، مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟!!
 
فصل شانزدهم**
پنجره ی اتاق خوابمو باز کردم..نور طلایی رنگ خورشید رو صورت تابید و حس خوبی و بهم القا میکرد!
یاد دو بیت شعر افتادم و زیر لب خوندم:
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...
به جویبار، که در من جاری بود...
به ابرها که افکار طویلم بودند..
به رشد دردناک سپیدارهای باغ، که با من...
از فصل های خشک گذر میکردند...
نفس عمیقی کشیدم و هوا رو داخل شش هام بردم...
صدای ماری میومد..زن خوبی بود با اینکه به گفته ی مانی، تو هتل هایی که تو کانادا برای ایرانیای مقیم اونجا کار میکرد و فارسی و کم و بیش بلد بود...
باهاش راحت نبودم و یه حس غریبه بودن بهش داشتم..
_ خانوم نیلوفر! صبحانه آمادس..
موهامو با گل سری محکم بستم و به سمت آشپزخونه رفتم..2ماهی از اقامت من و مانی در تورنتوی کانادا
میگذشت..کم و بیش به شرایط عادت کرده بودم اما گاهی آنچنان دلتنگ ایران و خونوادم میشدم که تا ساعت ها
گریه میکردم..هنوز به خونه ای که 2 ماهی توش زندگی میکردم و به ماری و جک که باغبان و مستخدممون بودن و
به شهر و محله هاش و مردمش عادت نکرده بود..احساس غریبی میکردم و خیلی تو عذاب بودم..
خیلی سخت بود که تو ملتی زندگی کنی که زبونشونو نمیفهمی! مانی بهم پیشنهاد داده بود که برم کلاس و
زبانمو قوی کنم اما نه حوصلشو داشتم نه برام مهم بود..مانی خودش برام ترجمه میکرد..!
ماری که من مادام صداش میزدم زنی فربه و قد کوتاه بود با موهای خرمایی که همیشه مثل کله قند بالای سرش
جمعشون میکرد! صورت اخمو و عنقی داشت اما ازش خوشم میومد و حس میکردم ته دلش مهربونه!
مانی خیلی از مادام و شوهرش راضی بود ماری زنی مرتب و دقیق و خیلی جدی بود و هر کارشو سر ساعت و
با برنامه انجام میداد خیلی وقتا از کارام حرصی میشد من زیاد منظم و دقیق نبودم و همیشه لباسام پهن زمین بود
و ماری هم همیشه دنبالم راه میفتاد و طفلی کل لباسامو جمع میکرد از دستم خیلی عصبی بود...!!
وقت نهار و شام و صبحانه همیشه دقیق سر یه ساعت منظم و ویژه ای بود..
برخلاف ماری، جک مرد خیلی مهربون و خنده رویی بود پیر تر و شکسته تر از ماری بود اما معلوم بود عاشقونه
ماری و دوس داره!
با دیدن میز صبحونه، اشتهام تحریک شد..رنگای شاد و مخلفات خوشمزه ای رو میز بهم چشمک میزد..
مانی خوب مادام و یاد داده بود که غذاهای ایرونی و صبحونه ی ایرونی به خوردمون بده..
درحالیکه داشتم به زور چای، لقمه ی بزرگ کره و عسل و از گلوم پایین میدادم گفتم:
مانی کی رفت؟!
مادام مشغول جمع کردن وسایل تو آشپزخونه بود خیلی سرد گفت:
آقا صبح زود صبحونه خوردن و رفتن..به ما سپردن که اگه چیزی خواستین براتون فراهم کنیم..در ضمن مریم خانوم
عصر میان دیدنتون!
مریم همسر امیر، دوست مانی بود..دختر خیلی آروم و خوبی بود..امیر خودشم خیلی خوب بود و تو 2ماهی
که از اقامت ما میگذشت خیلی به مانی کمک کرده بود..
مانی به کمک امیر و با پشتکاری که داشت خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم تو بیمارستانی که امیر
توش کار میکرد برای خودش برو بیا پیدا کرد..هنوزم همون مانیه عاشق و مهربون سابق بود..
یه در صد هم از عشقش و محبتاش کم نشده بود..اما من..
هیچ احساسی به مانی و زندگیم نداشتم..هیچ ذوقی تو وجودم نبود..برای اینکه حوصلم سر نره گاهی میرفتم تو
کتاب فروشی ای که نزدیک خونمون بود کار میکردم..
لباسامو پوشیدم باید میرفتم کتاب فروشی! به حیاط رفتم گل های قرمزی که جک تو باغچه کاشته بود بهم حس
خوبی میداد..باغچه خیلی زیبا و مرتب شده بود جک هر روز درختا رو هرس میکرد و برگای زرد و خشک شده ی
بوته ها رو با قیچی میبرید!
کوچه پهن و طولانی بود..از کنارم چند تا دوچرخه سوار با سرعت عبور کردن دخترا لباسای ورزشی پوشیده بودن و
چند تا پسر هم دنبالشون با سرعت دوچرخه رو هدایت میکرد..خیلی خوش بودن..
دختری قد بلند با موهایی بلوند و تاب و شلوارکی قرمز رنگ از کنارم رد شد..یه جور خاصی بهم نگاه میکرد..
انگار متوجه شده بود که اینجایی نیستم..دست چپش قلاده ی سگ زشت و قهوه ای رنگی بود که از دیدن
سگ چندشم شد..با سرعت از کنار دختر عبور کردم دوس نداشتم اینطوری منو نگاه کنه!!
به کتابفروشی رسیدم..کتابفروشیه بزرگ و خیلی مجهزی بود..8نفر توش کار میکردن و رئیسمون یه مرد چاق
و خیلی اخمو اما خیلی کارکشته بود..!
به صورت خندان کاملیا چشم دوختم..اصلیتش فرانسوی بود چشمای آبی و صورت سفیدی داشت..
چهره ی دوست داشتنی و بدون آرایشش خیلی برام جالب و قابل توجه بود قاعدتاً اگه ایران بود با این تیپ و این
صورت ظاهر نمیشد!! دیدن یه دختر چشم آبی که فقط یه رژ کمرنگ صورتی میزد برام عجیب و جالب بود..
کاملیا از صدقه سری دوست پسرای ایرونیش، فارسی و تک و توک و خیلی دست و پا شکسته بلد بود اما چون
با لهجه حرف میزد همیشه باعث خندوندن من میشد!! احوالپرسی گرمی باهاش کردم و اونم که شرط میبندم
از بعضی حرفام چیزی نفهمیده بود مثل کاسکویی که حرفای دوست پسراشو تکرار میکنه یه سری چرت و پرت
تحویلم داد و من بازم فقط خندیدم..
به سمت مشتری های باکلاس کتابفروشی که پای ثابت بودن رفتم و چند نفرشون راهنمایی کردم در همین لحظه
گوشیم زنگ خورد..شماره ی مانی بود..
_ سلام همسرمم..خوبی؟
_ سلام مانی..مرسی خوبم..تو چطوری؟
_ منم خوبم..صبح مجبور شدم زودتر برم سرم خیلی شلوغه ونشد با هم صبحونه بخوریم..
_ اشکالی نداره..مادام بهم گفت که عجله داشتی..
_ کتابفروشی ای؟
_ آره..
_ خودت رفتی؟ مگه صد بار نگفتم بزار جک برسونتت ؟ تو هنوز با اینجا آشنا نیستی گم میشیا
_ مگه بچم؟ یاد میگیرم..
_ اوکی هر جور راحتی..مریم عصر میاد پیشت..
_ تو نهار نمیای؟
_ نه دیگه کار دارم..ایشالا شب میبینمت..
_ باشه..
_ مراقب خودت باش عزیزم...
میمردم اگه بهش میگفتم توام مراقب خودت باش..!! مانی وقتی سکوت کش دارمو دید فوری خدافظی کرد و
تماس قطع شد..از دست خودم حرصم گرفت!! مانی چه گناهی داشت؟!
بعد از چند ساعت از کتابفروشی بیرون اومدم به خونه رفتم..خیلی گرسنم بود بوی غذایی که از آشپزخونه میومد
خیلی اشتهامو تحریک میکرد..
_ مادام؟ غذا رو بکش!
مادام سررسید سلام سردی داد و ازم خواست که لباسامو عوض کنم..اینم وقت گیر آورده بودا!! من خیلی گرسنم
بود و حال لباس عوض کردن نداشتم..اااه! اما برخلاف میلم به سمت اتاق خواب مشترک خودمو مانی رفتم..
نمیدونم دقیق از کی به مانی این اجازه رو دادم که اتاق خوابش با من مشترک شه؟!!
شاید از 5روز بعد از اینکه اومدیم کانادا و اون کار خودشو کرده بود و منو تا حدی نرم کرده بود!!
اما خوب لذت اون شب یادم بود و اصلاً پشیمون نبودم..!!
به قاب عکسی کوچیکی که رو میز آرایشم بود زل زدم..همون عکسی بود که فیلمبردار با کلی پیشنهاد دادن از
من و مانی گرفته بود..اون لبخند تلخ و کمرنگ تو عکس رو لبام بود..از یاد آوری اون شب عروسی، دوباره لبخند
تلخی رو لبام نشست..دلم برای خونوادم لک شده بود..
یاد افتاد که نریمان اون روز تو فرودگاه، موقع خدافظی از همه فیلم گرفت و بعدش فیلمو برام پست کرده بود..
اما وقت نشده بود ببینمش..دوس داشتم فیلم و ببینم و یه کم از دلتنگیام کم شه..
این کار رو به بعد نهار موکول کردم لباسامو عوض کردم و به آشپزخونه برگشتم..
بوی فلفل دلمه ای و گوشت قرمز، کل خونه رو پُر کرده بود..
با میل زیاد چنگالمو تو قطعاتی از گوشت و سیب زمینی فرو بردم و گفتم: بوش که عالیه! اسمش چی هس؟
مادام گفت: وقتی تو آشپزخونه ی هتل کار میکردم این غذا رو چند بار درست کردم و ایرانیا خیلی خوششون اومد
گفتم که برای شما هم درست کنم شاید خوشتون بیاد!
غذا رو مزه مزه کردم..ادویه هایی که مادام تو غذاهاش استفاده میکرد واقعاً عالی و کمیاب بود..
_ خیلی خوشمزس! جک رو هم صدا کن بیاد
_ صداش کردم..میاد الان!
مشغول خوردن بودم که جک هم سررسید کلاه آبی رنگی رو سرش بود و با لبخند بهم سلام داد..
منم با خوشرویی باهاش احالپرسی کردم..
به بشقاب غذایی که مادام روبروی جک میذاشت اشاره کردم و گفتم: خیلی خوشمزس!
جک لبخند شیرینی زد و گفت: اگه این دستپخت و نداشت که تا حالا صد بار طلاقش داده بودم..
من و جک بلند خندیدیم اما اخمای مادام در هم رفت و خیلی سرد مشغول جمع کردن ظرفای خالی روی میز شد
و رو به جک گفت: غذات تموم شد برو اون کاکتوسا رو از گلخونه دربیار!
خوب فهمیدم که نباید حرف بزنم و مادام ناراحته! جک هم حرفی نزد..نهار توی سکوت تموم شد...
بعد از نهار به هستی زنگ زدم..
_ بله؟
_ سلام دخترکم...
_ نیلو خودتی؟خیلی نامردی..! چرا زودتر بهم زنگ نزدی؟ نمیگی دلم برات تنگ میشه!
_ ببخشید..سرم خیلی شلوغه!
_ غلط کردی! مگه جز اون کتابفروشی جای دیگم میری؟
_ نه خب..اما کارای دیگه دارم..!
_ آها...گرفتم! مشغول محیا کردن بچه برای داداشمی؟!
جیغی کشیدم..
_ هستییییییییی!! ببند دهنتو!!
هستی بلند خندید...
_ اوووی هستی اخبار داغ و مهم و بده که مشتاقم بشنوم!
_ اوهوم..اوهوم..امتحان میکنیم..1..2..3..صدا میاد؟
_ لوس نکن خودتو..بنال بینم چه خبرا؟!
_ اخبار مهم! تا چند ماه دیگر عمه میشوید!
قند تو دلم آب شد..داد زدم: هستی مامان شدی؟!!
_ اِی کوفت و مامان شدی!! بیشووور من و نریمان هنوز عروسی نکردیما...
_ خب فکر کردم گذاشتین وقتی بچه به دنیا اومد بعد یه سره عروسی خودتون و مراسم تولد اونو با هم بگیرین!
_ اووووی...رفتی اونور افکارتم زیر و رو شده ها...
_ کی قراره مامان شه؟!
_ خنگ ندیدم تا حالا مثل تو! تو چند تا داداش داری؟
_ اگه اضافه نشده باشن..2تا!
_ بیشووور مگه بابات زندس که اضافه شه!
بلند خندیدیم...
_ خب مخ کل، اگه نریمان بابا نشه باشه..کی بابا میشه؟!!
جیغ کشیدم و گفتم: وااااااااای..ژینوس حاملس؟!!
_ جیغ نزن کر شدم!! آی بنازم به این هوشت..پنیر نخوری یه چیزی میشی!
_ ای جووونم..راس میگی؟ چند ماهشه؟
_ دروغ ندارم بگم..هنوز 2ماهشه! بدجنس بروز نمیداد..نوشین از زیر زبونش کشید بیرون!
_ آخی..خیلی خوشحال شدم..عمه فدای بچشون شه!! خب و خبر بعدی؟!
_ هفته ی دیگه عروسیه من و نریمانه!
_ واقعاً؟؟ بابا مبارکه...
_ نمیاین ایران؟
_ نه بابا..مانی گفته شاید برای عید بتونه مرخصی بگیره!
_ اوووووه تا عید!!
_ بهت که گفته بودم پام برسه اینجا باید کلاً قید ایران و بزنم!!
_ خب حالا..دوباره شروع نکن به نق و نوق کردن! بهتر که نیستی..اصلاً حوصله ندارم قیافه ی عین برج زحرمارتو
تحمل کنم!!
_ از خداتم باشه...
_ عکسای عروسی و برات ایمیل میکنم...اگرم شد پستشون میکنم!
_ ای ول!! منتظرما...
_ اوکی...حتماً
_ خب..خبر بعدی؟!
_ اصلاً بزار شرح حال همه رو برات بگم تا خیالت راحت شه!
_ از اول همینو میگفتی میمردی؟!!
_ مامانت حالش خوبه..قراره بعد عروسیه من و نریمان با خاله پری یه هفته ای بره مشهد! بهار و پارسا هنوز
عروسی نکردن..یلدا و شوهرشم دیروز برای همیشه رفتن ایتالیا!
_ واقعاً؟ پس دایی چی؟
_ هیچی دیگه باید عادت کنه..یلدا بهش گفته بوده که ایارن بمون نیس! طفلی داییت تو فرودگاه خیلی گریه کرد
_ خب؟ ادامه بده؟
_ نوشین و حمید آقا هم که دارن خوش و خرم زندگی میکنن و از شر نیش زدنای حمیرا راحتن! نگارم که اصفهانه
خب..دیگه کی میمونه؟ آها بنفشه هم که حسابی از زندگیش راضیه ..همین دیگه..تموم!!
این همه سؤال پرسیدم تا هستی از بردیا برام بگه..روم نمیشد از حالش مستقیم سؤال کنم...اما اگه نمیگفتم
هستی هم حرفی نزد به ناچار گفتم:
از بردیا چه خبر؟ ازدواج نکرده؟
_ آها..بردیا رو یادم رفت...والا به قول نریمان شده ستاره ی سهیل و دیدنش سعادت میخواد..اما یه بواایی میاد
_ یعنی چی؟
_ یعنی اینکه بنفشه میگفت چند تا دختر براش کاندید کردن برا ازدواج!!
قلبم تند تند زد..حس بدی داشتم!
_ ازدواج؟!!
_ آره دیگه..بیچاره کم کم داره پیر میشه! خاله تصمیم داره امسال یه دختر خوب براش جور کنه!!
عرق سردی رو پیشونیم نشست..هستی وقتی سکوتمو دید گفت:
خب تو تعریف کن از خودت؟
_ از چی بگم؟ خوبم..زندگیمم میگذره دیگه!
_ هنوز به اونجا عادت نکردی نه؟
_ میدونستم عادت نمیکنم..دلتنگی یه لحظه هم آرومم نمیزاره!
_ قربونت برم 2ماهش گشذت..تا چشم بزاری رو هم بقیشم میگذره..اوووی شیطون مامان نشدی؟!
_ اِی کوفت بگیری هستی که همه ی حرفات به مامان شدن و بابا شدن و عمه شدن ختم میشه! نه نشدم..
_ چرا آخه؟ من عقده ی عمه شدن دارم...مانی هم عاشق بچس!
 
 
 
_ فعلاً نه..آمادگیشم ندارم..
_ آمادگی نمیخواد که..کافیه یه شب تا صبح مال مانی باشی و از اون قرصای کوفتی استفاده نکنی!!
جیغ بنفش مخصوص خودمو کشیدم...
_ هستی بمییییییییییر!!
هستی بلند خندید و بعد از چند دیقه حرف زدن و کل کل کردن با هستی تلفن و قطع کردم!
دلم گرفته بود..پس بردیا داشت مزدوج میشد!! نامرد!! پس فقط برای من کلاس اومد که قصد ازدواج ندارم!!!
به سمت فیلمی که نریمان از فرودگاه گرفته بود رفتم...
تی وی و روشن کردم و فیلم و تو دستگاه گذاشتم..صدای نریمان اومد:
خب..اینم از مراسم زیبا و باشکوه اشک ریزون!! نمیدونم این خانوما جز آبغوره گرفتن کار دیگه ای هم بلدن؟!
دوربین روی چهره ی مانی زوم شد...
_ خب اینم از دوماد برنده! که تونست خواهر لوس و نازنازیه مارو خر کنه و با وعده و وعیدای آنچانی راضیش کنه
که ببرتش کانادا..خواهر ما هم ندید بدید..زود قبول کرد!
مانی خندید و گفت: هیسسس!! این فیلم و نیلوفر میبینه ها..اونوقت منو بیچاره میکنه ها!
_ بهتر! بزار بیچارت کنه تا ما هم یه کم حال کنیم و پز بدیم که خواهرمون بلده جلوی شوووورش وایسه!
مانی با خنده گفت: آتیش به پا نکن نریمان! حالا خوبه میبینی نیولفر چقدر داره اشک میریزه ها!
دوربین روی صورت گریون و قرمز شده ی من و هستی زوم شد..
_ خی اینم از جدایی خواهران غریب! کُشتن ما رو از بس هی فین فین راه انداختن..البته اینم بگما..همش دروغه!
تا این یگی پاش برسه اونور و اونیکی هم گرم شووورش میشه و همدیگر رو فراموش میکنن..اون که میره خارج و
کیف دنیا رو میکنه..این یکی هم که میشه وبال گردن من!
هستی به شوخی، اخم کرد و فگت: حالا من وبال گردنتم؟ پات به خونه میرسه ها!
نریمان خندید و گفت: همش شوخی بود بابا..تو جون منی!! عزیزم!
از لودگی های نرمیان خندم گرفته بود اما اشکام بی اختیار رو گونه هام جاری بود..
دوربین رو صورت مامان کشیده شد..
_ و..آما...مادر زن!! اوه اوه..صد رحمت به عقرب زیر فرش! توجه داشته باشید که به این قیافه ی مظلوم و اشکاش
توجه نکنیدا! از اون مادر زناس که مو رو از ماست میکشه بیرون!! ظالم..ستمگر..خون خوار!!
مامان اخم کرد و گفت: باز چرت گفتی تو؟ بس کن این مسخره بازیاتو..ایشالا نیلوفر و مانی هر جا میرن خوش و
خوشبخت باشن!!
نریمان خندیدو همونطوری که دوربین دستش بود صورت مامان و بوسید تصویرمیلرزید و فقط از صدای ملچ ملوچ
فهمیدم مامان و بوسیده..
نریمان گفت: خب دیگه..کم کم وقت رفتنه! باید غزل خدافظی رو خوند! یه کمم از جمعیت تو فرودگاه میگیرم تا
بفهمین فقط خواهر ساده ی من بنوده که گول شووور و خورده!! خیلی فریب خورده هس! ببینین!!
دوربین چرخید و جمعیت شلوغ و پر ازدحام و نشون میداد..لابه لای جمعیت چهره ای آشنا توجهمو جلب کرد..
در همین لحظه فیلم قطع شد..دوباره ریپیت کردم و فیلم و به عقب برگردوندم..
خب دیگه..کم کم وقت رفتنه! باید غزل خدافظی رو خوند! یه کمم از جمعیت تو فرودگاه میگیرم تا
بفهمین فقط خواهر ساده ی من بنوده که گول شووور و خورده!! خیلی فریب خورده هس! ببینین!!
و بازم اون چهره ی محو و ناواضح!! رو تصویر استپ زدم و زوم کردم...
تنم یخ کرد...!! نه..این امکان نداشت...واااااااااای!! خدای من!!
چند بار چشمامو مالیدم..درست میدیدم..چشمای توسی رنگش نمیتونست برا آشنا نباشه!!
خودش بود! چشماشو میشناختم..حالت نگاشو! واااای..بردیا بود!1! ون اونجا چیکار میکرد؟>!
اومده بود بدرقم؟! پس چرا جلو نیومد؟!! چرا گذاشت تو حسرت دیدنش بمونم و بی خدافظی باهاش برم!!
حرصم گرفت..از حرص ناخنمو جویدم..همیشه مغرورانه برخورد میکرد! نامرد!!
اشکام جاری شد!! همین تصویر بی کیفیت و ناواضح و کوتاهم برام کافی بود تا زخم قلبم سرباز کنه و دلتنگ
شم..دلتنگ همه چیزای خوبی که برام کل زندگیم بود.. فیلم و از تو دستگاه برداشتم و تو ساکی زیر تخت
گذاشتمش! رو تخت دراز کشیدم...
بردیا همیشه همینطور بود...مثل سایه بود و حضورشو کسی حس نمیکرد..
اگه به قول خودش، منو دوس نداشت..پس صبح زود تو فرودگاه چیکار میکرد؟!
اگه براش مهم نبودم چرا اومده بود تا آخرین بار منو ببینه؟ ؟!!
اسمشو باید چی میذاشتم؟؟ عشق؟ یا یه دلتنگیه ساده؟!!
حتی دلتنگ شدن بردیا هم برام کافی بود تا ذوق مرگ شم!!
اون اصلاً احساس داشت که دلتنگ بشه؟! علت اومدن و حضورش تو فرودگاه و درک نمیکردم..
بیخود نبود که وقتی میخواستم با همه خدافظی کنم حضور بردیا رو حس میکردم!!
حتی حس بودنشم بهم دلگرمی داد!!
بخت اگر از تو جدایم کرده...
میگشایم گره از بخت، چه باک!
ترسم این عشق، سرانجام مرا...
بکشد تا به سراپرده ی مرگ..!!
 
 
**
 
با صدای ماری چشامو باز کردم..
_خانوم نیلوفر! مریم خانوم تشریف آوردن!
_ کی اومد؟
_ 10 دیقه ای میشه..اجازه ندادن بیدارتون کنم..!
سریع از جا بلند شدم و پتوی تختمو مرتب کردم و لباسامو عوض کردم و با ظاهری آراسته به پذیرایی رفتم!
مریم روی مبل نشسته بود دختر ریزه و سفیدی بود قدش متوسط بود من ازش قدبلند تر بودم و کلی به خودم
مینازیدم!!
مریم با دیدنم از جا بلند شد و لبخند پهنی زد و گفت: به به سلام خانوم خوابالو!
بغلش کردم و گفتم: سلام..خیلی خوش اومدی عزیزم! ببخشید خیلی خسته بودم!
_ نه بابا اشکالی نداره!
_ خیلی منتظر شدی؟
_ 10 دیقه ای میشه اومدم..عیب نداره!
هر دو رو مبل نشستیم..
_ مریم اگه تو رو نداشتم تو این چار دیواری دق میکردم!
_ نیلوفر باز تو شروع کردی؟ صد بار بهت گفتم حتی اگه شده الکی، اما مدام به خودت بگو که تنها نیستی و از
زندگیت و مانی راضی ای..بیچاره آقا مانی از هیچ زحمتی برات دریغ نمیکنه!
_ تو احساس تنهایی نمیکنی؟
_ نه..من دیگه عادت کردم! وقتی به این فکر میکنم که امیر اینجا خوشحال و موفقه،دلتنگیام یادم میره!
_ اینم شد زندگی آخه؟! مانی خیلی کم پیش میاد که نهارا خونه باشه! شبم که دیر میاد بعدشم شام و خواب!
_ بی انصاف نباش نیلو! اون بیچاره که با کلی اصرار و التماس از ماجدی، تونسته راضیش کنه و 9 شب خونس!
صبحم که 8 میره! بیچاره دیگه چیکار کنه تا تو غر نزنی؟ یه مدت خوب شده بودیا باز چی شده که نق نقو شدی؟
_ میخوام برم ایران!
چشمای مریم از تعجب گرد شد..
_ بری ایران؟
_ عروسیه داداشمه! مانی باید منو ببره ایران..
_ خل شدی؟ نیلوفر تورو خدا بچه بازی درنیار..عروسی زیاد میری از این به بعد! مانی نمیتونه کاری و 2ماهه با
سختی و پشتکار به دستش آورده و الانم داره برای ثابت نگه داشتن موقعیتش بازم از خواب و خوراکش میزنه حالا
پاشه هلک هلک، با تو بیاد ایران برای یه عروسی و بعدشم برگرده!
_ خب اون نیاد..تنها میرم!
_ باز که حرف خودتو میزنی!
_ خسته شدم مریم! میفهمی ؟ خسته شدم..برا همه تنگ شده..از اینجا بدم میاد..
_ اما تو به من قول دادی که سعی کنی عادت کنی و انقدر زندگی و برای خودت زهر نکنی!
از این بحثای تکراری فراری و متنفر بودم..میدونستم آخرشم به درک نکردن متهم میشم!
واسه همین سکوت کردم..انگار قسمت نبود از دست غر غر شنیدن بقیه راحت شم..تو ایران که مامان بود و اینجام
که مریم ول نمیکرد..مریم که متوجه ناراحتیم شده بود دستشو رو شونم گذاشت و با لحن مهربونی گفت:
از دستم ناراحت شدی؟ به خدا نیلوفر، چون مثل خواهرم دوست دارم انقدر نگرانتم!
راست میگفت..نگرانیشو درک میکردم اما دوس نداشتم همیشه منو مقصر بدونن و مانی و از هر تقصیری تبرئه
کنن..از این لجم میگرفت..این 2 ماهی هم که طاقت آوردم واسه زود به زود سر زدنای مریم و حرفایی که برای
دلداریم میزد بود! صبوری کردم چون از حال بردیا خبر نداشتم..اما..حالا! نه..موندن به نفعم نبود..
باید میرفتم ایران..باید میدیدم داره زن میگیره و اینطوری راحت تر فراموشش میکردم ..باید با چشمم میدیدم و
باورم میشد که اومدن بردیا تو فرودگاهم فقط از رو اتفاق بوده نه بیشتر! نباید خودمو به اومدنش دلخوش میکردم..
_ مریم؟ امیر آقا کی میاد خونه؟
حدود 10شب..اینجورا!
_ راستی مریم..دارم عمه میشم!
_ اِ..به سلامتی..مبارکه!
_ مرسی..خیلی خوشحالم..هستی بهم زنگ زد و خبر داد که زن داداشم بارداره..
_ هستی..خواهر مانیه دیگه؟
_ آره..خوشحالیم بیشتر برای این بود که ژینوس و نیما بچه دار نمیشدن و بعد از 5 سال این دکتر و اون دکتر
رفتن ژینوس حامله شده!
_ خدا رو شکر! خودت چی؟ قصد نداری مامان شی؟
_ وای نه..اصلاً بهش فکر نمیکنم..من و مانی همش 2 ماهه با هم ازدواج کردیم..الان به بچه فکر کردن خیلی زوده!
_ تو که تنهایی..مطمئنم یه بچه میتونه سرگرمت کنه و از تنهایی درت بیاره! در ثانی مانی هم عاشق بچس! بارها
دیدم که بچه های این و اون و چقدر با لذت بغل میکنه!
_ به نظر من که فکر کردن به بچه خیلی برای من و مانی زوده!
مادام سررسید..سینی ای پُر از قهوه و کیک شکلاتی دستش بود..
محتویات تو سینی رو روی میز جلوی من و مریم چید..
مریم ازش تشکر کرد اما مادام جوابی نداد و رفت..
_ وای نیلو..این ماری خیلی عنقه! چطوری تحملش میکنی؟
_ نه نگو این حرفو..درسته یه کم جدیه اما خیلی بهش عادت کردم! یه کمی دیر جوشه وگرنه من ازش خوشم میاد
**
شام مریم موند..امیر و مانی هم سررسیدن..
چهره ی امیر، منو یاد بچه درسخونای ایران مینداخت..مثل مانی، عینکی بود..موهاشو یه وری میریخت تو صورتش
و همیشه پیرنای آستین بلند میپوشید..خیلی مهربون و آدم منطقی ای بود..از مریم فقط 2 سانت بلند تر بود..
اونم مثل مریم ریزه و استخون بندیش ریز بود..به نظر من اشتباهی پسر شده بود..باید دختر میشد!
بدنش خیلی ظریف بود..هر چند من استایل مانی و بیشتر دوس داشتم..
هر 4 نفر دور میز بزرگ و گردی نشستیم..
مانی رو به من گفت: به هستی زنگ زدی؟
_ آره..
_ چی می گفت؟
_ دارم عمه میشم..
مانی جا خورد و با تعجب گفت: هستی مامان شده؟
از اینکه اشتباه منو کرده بود لبخندی زدم و گفتم: نه بابا..ژینوس بارداره!
_ اِ..مبارکه!
_ عروسیه هستی و نریمانم تو همین هفتس!
_ خوشبخت بشن!
_ مرخصی بگیر بریم ایران!
مانی اخمی کرد و گفت: بریم ایران چیکار؟ هنوز 2 ماه نیس که اومدیم اینجا! رفتن یا نرفتن ما هیچ فرقی نداره! اگه
بریم یه شب عروسی میگیرن و بعدشم تموم! از همینجا براشون دعا کن که خوشبخت شن!
_ اما من دوس دارم برم ایران!
مانی با چهره ای مغموم نگام کرد خواست چیزی بگه که مریم سریع گفت:
خب آقا مانی از کارتون بگید؟ از امیر شنیدم که یه طرح به ماجدی پیشنهاد دادین واونم خیلی استقبال کرده!
مانی آهسته گفت: درسته!
امیر گفت: امروز دوباره طرح و نشون ماجدی داد..وای مریم نمیدونی ماجدی چقدر ذوق کرد! میگفت استعداد
ایرانیا همیشه مسحورش کرده! خیلی خوشش اومد و قرار شد آخر همین هفته تو یه میتینگ، طرح مانی هم
نمایش گذاشته شه تا کارشناسا ببینن و نظرشونو بگن..اگه طرحش و قبول کنن خیلی زود به جایگاهی که چند
سال دیگه تو ذهنشه میرسه!
مریم گفت: ایشالا که همینطور میشه!
مانی گفت: البته همه چیزش به من بستگی داره..باید بتونم درست و حساب شده طرحمو ارائه بدم و درموردش
توضیحات کاملی بدم..اگه ناقص به نظر بیاد رد میشه!
امیر لبخندی زد و دستشو رو شونه ی مانی گذاشت و گفت: من که مطمئنم موفق میشی! همیشه به تو ایمان
داشتم مانی!
مانی لبخندی زد..امیر رو کرد به من و گفت: خب نیلوفر خانوم شما تعریف کنید؟ از کارتون راضی هستین؟
_ از هیچی بهتره! سرگرم میشم..اما کاش بعدظهرام میرفتم کتابفروشی! حوصلم سر میره!
مریم گفت: بعدظهرا من میام پیشت و وقتتو خودم پُر میکنم!
لبخندی به مریم زدم..
امیر گفت: راستی..فردا شب، ماجدی برای فارغ التحصیلی دخترش یه جشن بزرگ ترتیب داده از من و مانی هم
خواسته که با خانومامون حتماً تو مهمونی باشیم..
مریم با خوشحالی گفت: آخ جووون! دلمون پوسید از بس زل زدیم به دیوارای خونه! خیلی هوس یه مهمونیه توپ
کرده بودم..اوه مهمونیای ماجدی که بیسته! باورت نمیشه نیلوفر انقدر مهمونیاش باشکوهه که آدم خسته نمیشه!
گفتم: دختر ماجدی ازدواج کرده؟
امیر گفت: نه..گم.ن نکنم!
مانی گفت: خیلی دخرت خوب و باهوشیه! هر پسری آرزوشه که بشه شوهرش!
امیر حرفای مانی و تأیید کرد و گفت: نخبه س! خیلی دختر خانومیه!
از اینکه مانی از یه دختر غریبه اینطوری تعریف میکرد خیلی بدم اومد..دوس نداشتم مانی از دخترای غریبه با چنین
آب و تابی تعریف کنه! اما مریم هیچ واکنشی نشون نداد و معلوم بود که ناراحت نشده!
با تعریفایی که مانی از دختر ماجدی، کرده بود اصلاً دوس نداشتم تو اون مهمونی شرکت کنم..
گفتم: نمیشه من نیام؟
مریم گفت: وااا..چرا نیای؟ دوس نداری با آدمای جدید آشنا شی؟
_ حوصله ی مهمونی رفتن ندارم...
_ از خونه موندن که بهتره!
مانی غمگین نگاه کرد خوب میدونستم که از تنهایی مهمونی رفتن چقدر بدش میومد..اما دوس داشتم بفهمه که
نباید جلوی زنش، از یه دختر غریبه با ذوق و شوق حرف بزنه!
آخر شب شد و مریم و امیر رفتن..داشتم به ماری برای جمع کردن ظرفای میوه کمک میکردم که مانی با خشم
بازومو گرفت و گفت: تو چرا میخوای منو حرص بدی؟ لذت میبری نه؟
تو چشای یشمی رنگش که از روی عصبانیت یه هاله ی قرمز رنگی توشون پدید اومده بود نگاه کردم و گفتم:
من فقط گفتم فردا شب مهمونی نمیام..همین!
_ تو که مدام از تنها بودنت شکایت داشتی! چرا نمیای؟
_ دوس ندارم بیام..زور که نیس!
مانی فشاری به بازوم داد و در حالیکه دندوناشو از خشم روی هم فشار میداد با صدای جدی و ناراحتی گفت:
نیا..به جهنم!..به خدا دیگه اعصاب برام نذاشتی! فردام برات بیلیت میگیرم برگرد ایران و هروقت فکر کردی میتونی
با من و شرایطم کنار بیای برگرد اینجا!..
مانی بازومو رها کرد و با خشم به سمت اتاق خواب رفت و در رو محکم بست...
برام اصلاً شرکت کردن تو عروسیه هستی و نریمان مهم نبود...چیزی که برام مهم بود این بود که از حال و احوال بردیا با خبر بشم..میدونستم که اگه تنهایی و بدون مانی برگردم ایران کسی انتظارمو نمیکشه و برعکس کلی هم
توبیخ میشم که" ایران چی داره که مانی و گذاشتی و اومدی اینجا"...
اصلاً حوصله ی سرزنش شنیدن نداشتم..مطمئن بودم اگه تنها برم ایران مامان کلی حرف بارم میکنه!!
تصمیم گرفتم همین تورنتو بمونم! اما باید یه فکر اساسی برای مهمونیه فردا شب میکردم!
_ مادام..مادام..
_ بله خانوم؟
_ یه پتو و بالش برام بیار ..من امشب رو مبل میخوابم!
انگار حرفم خیلی تعجب کننده بود چون ماری با چشمایی گرد شده نگام کرد و بعد از چند ثانیه رفت و برام پتو و
بالش آورد..انگار تو اینجا اگه زن و شوهر با هم قهر میکردن هم باز پیش هم میخوابیدن!!
**
با صدای هم زدن چای که معلوم بود از قصد کسی اینکار رو میکنه بیدار شدم..از جا بلند شدم صورتمو شستم و
به آشپزخونه رفتم مانی با حرص و عصبانیت داشت چاییشو به هم میزد..
_ سلام..صبح بخیر! سنگ که توش نیس!
مانی نگام نکرد و قاشق و از تو لیوانش درآورد و مشغول لقمه گرفتن شد..ماری هم سلامی نداد..
کلاً ماری که سلام نمیداد مانی هم که عصبی بود و باید تو خواب میدیدم که با این وضعش سلام بده..
پس دلخور نشدم و روبروی مانی نشستم..مادام لیوانی چای روبروم رو میز گذاشت..
داشتم چاییمو شیرین میکردم که مانی با خشم گفت: از امشبم همون رو مبل میخوابی..خب؟!
از شدت خشم رگ های گردن و پیشونیش متورم شده بود..خوب میدونستم چقدر از جدا خوابیدن بدش میومد..
دیشب طفلی و خیلی اذیت کرده بودم از دست خودم و کارام لجم گرفته بود..شده بودم یه دختر بچه ی لوس و
حسود! آهسته گفتم: نهار میای؟
مانی از جا بلند شد و گفت: مگه برات مهمه؟؟ نه نمیام..
مانی کتشو از روی صندلی کناریش برداشت پوشید و رفت..!
بیچاره از زندگی با من هیچ خیری ندیده بود! به مادام گفتم به مریم خبر بده که ما هم شب مهمونی میایم!
اگه مامان بود و این رفتارامو میدید قطعاً کلی سرزنشم میکرد..بیچاره مانی! نگه گناهش چی بود؟!!
عصر شد به سمت کمد لباسام رفتم..هنوز خیلی لباس داشتم که یه بارم تنم نکرده بودم..
داشتم تو کمئم دنبال یه لباس شیک میگشتم که..بله! پیداش کردم..
یه پیرهن مشکیه خوشگل! سلیقه ی مانی بود..دکلته بود و دامنش تا مچ پام بود...از روی سینه تا طرفای شکم
مرواریدای ریزی رو پیراهن به چشم میخورد دوس داشتم امشب تو مهمونی بدرخشم و مانی به داشتنم به
خودش بباله! هر چند مطمئن بودم که مانی منو خیلی دوس داره و محاله به دخترای دیگه نگاه کنه..
پیراهن و پوشیدم..یه کم چاق شده بودمااا چون زیپشو با بدبختی بستم..
اما اندازم بود...کمر باریکمو حسابی به نمایش گذاشته بود..تلی با گل مشکی رنگی هم لابلای موهای پرپشتم
زدم..آرایش ملایم و کمرنگی مطابق رنگ پیراهنم کردم..صندلای مشکی رنگ و پاشنه 7 سانتیمو پوشیدم..
خدا خدا میکردم که با اون پاشنه کله پا نشم!! به پذیرایی برگشت ماری با تعجب نگام میکرد شال قرمز رنگمو
بهش دادم و گفتم: لطفاً برام اتوش کن!
نمیدونم چرا هنوز یاد نگرفته بودم بدون روسری بگردم و حتماً باید یه چیزی و رو سرم مینداختم..
شایدم خیلی افکارم مسخره بود..یکی نبود بگه وقتی با اون لباس دکلته جلوی یه عالمه مهمون غریبه ظاهر
میشی چرا دیگه اون شال حریر مسخره رو رو سرت میندازی!! نیولفر بودم دیگه..کارامم مسخره بود!
بالاخره مانی اومد..با دیدنم شوکه شد انتظار نداشت که خودمو برای امشب آماده کنم..
سلام بلند بالا و کش داری بهش دادم خیلی سرد جوابمو داد..
اصلاً سرد بودن بهش نمیومد..فقط عشق و گرما بهش میومد..سرد بودن فقط مختص بردیا بود..!!!
_ حاضر نمیشی بریم مهمونی؟
_ مگه نگفتی نمیای؟
_ نظرم عوض شد..تو مشکلی داری؟
_ میخوام برم دوش بگیرم!
مانی کراواتشو شل کرد و به سمت اتاق رفت..تلفن زنگ خورد مریم بود پرسید که چرا نمیایم که منم جوابشو دادم
که داریم حاضر میشیم و تا چند دیقه ی دیگه اونجاییم!
مادام شالمو برام آورد..مانی رفت حموم!
به اتاقمون رفتم و کت و شلواری توسی با کراواتی به همون رنگ برای مانی بیرون آوردم..حولشو هم برداشتم..
صدای مانی اومد: ماری..لباسامو بیار..حولمم بیار!
رو به ماری گفتم: خودم براش میبرم!
مادام که از کارام تعجب کرده بود حرفی نزد و رفت..
چند تقه به در حموم شدم..مانی با دیدنم شوکه شد..
_ اینا رو به سلیقه ی خودم برات آوردم..بپوششون..
مانی حرفی نزد نگاهاش مهربون شده بود..لباسا رو ازم گرفت و در حموم و بست..
رو مبل نشستم..بعد از 10 دیقه مانی با ظاهری آراسته نزدیکم شد..روبروی آینه قدی ایستاد و موهاشو با ژل
مرتب کرد از ادکلی که من براش خریده بودم به گردن و لباساش زد..صورتشو 6 تیغ کرده بود!!
پوستش خیلی صاف و براق شده بود..داشت کراواتشو میبست که روبروش وایسادم و دنباله ی کراوات و ازش
گرفتم و گفتم: خودم برات میبندمش! اعتراضی نکرد با چشمای خوشرنگش فقط نگام میکرد..
یه حال خاصی داشتم..حس کردم مانی چقدر منو دوس داره!! تو تورنتو من تنها بودم و فقط مانی و داشتم الحق
که تا وقتی مانی بود نیازی به کسی نداشتم مانی تکیه گاه خیلی خوبی برام بود..
بوی ادکلنش مستم کرده بود کراواتشو بستم..به چشمای مانی زل زدم زل زده بود تو چشام و عاشقونه نگام
میکرد..طاقت نیاوردم رو پنجه بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لبای داغ و پر حرارتش!
چشمامو بستم..نفسای کش دار و داغ مانی تو صورتم خورده میشد! دسشتمو از پشت گردنش گرفتم..
مانی هم لبامو با عشق همراهی میکرد اون میومد جلو من آهسته آهسته عقب میرفتم..
تا اینکه منو چسبوند دیوار! محکم چسبید بهم..داغ شده بودم..صدای نفسای مانی کش دار و شدید شده بود..
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و آروم آروم تکون میداد...دستامو رو سینش گذاشتم...
اگه میخواستم ادامه بدم به اتاق خواب ختم میشد!! داشت دیر میشد ناچاراً لبامو از لباش جدا کردم و چشامو
باز کردم مانی هم چشاشو باز کرد و نگام کرد و گفت: همین کاراته که دیوونم کرده نیلوفرم!
لبخند ی زدم...فشاری به دستام داد و گفت: خیلی خوشگل شدی..خیلی باید جلوی خودمو بگیرم امشب!!
بوسه ای رو گونش گذاشتم..
_ بریم دیگه دیر شد!
به اتاقم رفتم و شنل مشکی رنگمو پوشیدم شالمم سرم کردم و رژمو تجدید کردم!
به همراه مانی به مهمونی رفتیم...
                                                        **
ساختمون خیلی خوشگل و معرکه ای بود..تا حالا نظیرشو ندیده بودم میدونستم که ماجدی خیلی پولداره ولی نه
تا این حد!! حیاطش مثل یه پارک جنگلی بزرگ بود..یه تاب سفید 3 نفره گوشه ی سمت چپ حیاط بود..
استخر بزرگ و آبی رنگی هم وسط حیاط به چشم میخورد..حیاط پُر بود از دار و درخت..
بوی رز قرمز فضای حیاط و پُر کرده بود..بازوی مانی و محکم گرفتم و مانی لبخندی زد..
امشب باید مانی از این همه نزدیکیم ذوق مرگ میشد!!..شاید دیگه هیچوقت نمیتونستم انقدر خودمو بهش
بچسبونم! در خونه باز بود از لای در، دود و رقص نورای سبز و قرمز و آبی به خوبی دیده میشد..
داخل شدیم..پذیرایی نسبتاً تاریک بود و چند نفر وسط داشتن تکنو میرقصیدن..
مریم و امیر رو از دور دیدیم به سمتشون رفتیم..مریم پیراهن زرد رنگ کوتاهی پوشیده بود و موهای بلوندشو
دور گردنش ریخته بود آرایشش خیلی شدید بود با دیدن مریم با اون وضع اعتماد به نفس گرفتم..
شنل و شالمو درآوردم و کنار مانی نشستم..
امیر هم کت و شلوار خوش دوختی پوشیده بود با مانی مرتب شوخی میکرد و میخندیدن..
گوشه ی سالن پر بود از مشروب و گیلاس! دیدن یه همچین چیزایی تو ایرانم غیر ممکن نبود اینجام که اسمش
خارج بود و جای خود داشت!!
بعد از لحظاتی مردی چاق و قد کوتاه با لباسی رنگ روشن که به نظرم من به سن و سالش نمیخورد نزدیکمون
شد با مانی و امیر دست داد و امیر معرفیش کرد که ماجدی اینه!
ایششش! خیلی نگاهاش هیز و زننده بود دستشو دراز کرد اصلاً تمایلی نداشتم باهاش دست بدم اما مجبور بودم
دستشو گرفتم فشاری به دستم داد..فوری دستمو از تو دستش کشیدم..
ماجدی لبخند جلفانه ای زد و گفت: مانی جان، این پری و از کجا پیدا کردی؟ تبریک میگم بهت پسر!
مانی تشکر کرد و گفت: نیلوفر عشق منه!!
لبخندی به مانی زدم از نگاهای ماجدی خیلی چندشم میشد..
بعد از دقایقی دختری خوش اندام و خوشگل نزدیکمون شد...
دختر با مانی و امیر به گرمی دست داد..
مانی گفت: معرفی میکنم..رزا، دختر آقای ماجدی...
رزا دختری قدبلند و خوش تیپ بود...سفید پوست و خیلی خوشگل بود..موهای بلوندش خیلی به صورت و چشای
درشتش میومد..پیرهنی کوتاه به رنگ مشکی پوشیده بود بیشتر قسمتای بدنش لخت بود و به نظر من چیزی
نمیپوشید سنگین تر بود..موهاشو با گیرای نگین دار و ریزی تزیین کرده بود..
رژ نارنجی رنگ و پررنگی زده بود و چشمای عسلیشو به زیبایی خط چشم کشیده بود...
رزا گفت: و خانوما کی باشن؟؟ مانی معرفی نمیکنی؟
از اینکه انقدر با مانی راحت بود و اسمشو بدون پسوند و پیشوند میگفت زورم گرفت بازوی مانی و محکم تر گرفتم
رزا خیلی دست و پا شکسته فارسی حرف میزد همونم از صدقه سری مامان ایرانیش یاد گرفته بود..مامانی که
3سالی میشد تو تصادف از دستش داده بود! همه ی این اطلاعات و از مریم گرفتم!
مانی با لبخند به من اشاره کرد و گفت: خانومم نیلوفر!
بعد به مریم اشاره کرد و گفت: ایشونم که میشناسی ..مریم خانوم همسر امیر!
رزا با من و مریم دست داد..مریم و میشناخت و با اون گرمتر برخورد کرد..
رزا چشای درشت و خوشرنگشو بهم دوخت و گفت: قدر..مانی و ..خیلی بدون! محشره!
کلماتشو جدا جدا و با مکث میگفت..معلوم بود که جون میکَنه تا حرف بزنه!
بعد رو کرد به مریم و گفت: امیرم پسر خیلی دقیق و خوبیه..توام سعی کن اذیتش نکنی..
مریم لبخندی زد..مریم دقیقاً نقطه ی مقابل من بود..!اصلاً نسبت به رزا حسادت نمیکرد گاهی حس میکردم
مشکل از منه..ولی آخه مگه میشه وقتی آدم ببینه یه دختر خوشگل و خارجی با این تیپ و قیافه با شوهرش
خیلی جوره و حتی اسمشونو انقدر صمیمی صدا میکنه لجش نگیره؟؟!! مشکل از مریم بود پس..!!
آهنگ خارجی ملایمی پخش شد..وسط سالن پُر شد از زن و مردایی که عاشقونه با هم میرقصیدن..
لباساشون واقعاً زننده بود و بیشتر به درد استخر میخورد تا مهمونی!
رزا گفت: چرا..بلند نمیشید..برقصید؟ بلند شو مانی! میخوام..با تو ..برقصم!
بدنم گر گرفت..چرا پیله کرده بود رو مانی؟!! البته اگه منم جای اون بودم گیر میدادم به مانی..مانی انقدر خوشگل
و خوش استایل بود که دل همچین دختری مثل رزا رو راحت ببره!
ماجدی گفت: حق با رزاس! بلند شو مانی جان..اگه نیلوفر خانومم افتخار بدن با من برقصن!
رزا اجازه ی هیچ حرفی و به مانی نداد و دستشو کشید و بلندش کرد..دستم از بازوی مانی جدا شد..
مانی بهم نگاهی انداخت اخم کرده بودم مانی لبخند محوی زد یعنی اینکه بدون رضایت میرم!
رزا و مانی به وسط سالن رفتن..نزدیک بود از خشم منفجر شم..هر چند مانی عشقم نبود اما هر چی بود یه زن
ایرانی بودم و از اینکه کسیکه اسمش تو شناسناممه اینجوری با یه دختر خارجی برقصه بیزار بودم!!
ماجدی دوباره تقاضای رقصشو بهم داد طوری بهش جواب رد دادم که دمشو گذاشت رو کولشو به سمت زن قد
بلندی رفت و با اون رقصید...
چشمم روی مانی و رزا ثابت موند..رزا دستای ظریف و لاغرشو رو شونه های بزرگ و پهن مانی گذاشته بود و
مانی هم کمر باریک و لخت رزا رو گرفته بود رزا مرتب حرف میزد و خیلی جلفانه میخندید مانی هم هرازگاهی
لبخندی میزد اگه ولشون میکردی لب همو هم میبوسیدن...
مریم که با هیجان داشت رقص اون دو تارو نگاه میکرد گفت: واااای نیلو..مانی خیلی خوشگل میرقصه ها! ببین
چقدر با رزا هماهنگه! هر کی ندونه فکر میکنه از بچگی تورنتو بوده!
امیر حرفی نزد و اخم تو چهرش معلوم بود انگار اونم منو درک کرده و از رفتار مانی ناراحته!
از تعریف کردنای مریم دلم رنجید..هوای اونجا داشت خفم میکرد مریم محو دیدن رقص مانی و رزا بود..
به سمت دستشویی رفتم..اشک تو چشام حلقه زده بود..اما نذاشتم اشکام پایین بریزه و فوری پاکشون کردم..
مانی لهم کرده بود!! مگه ادعا نمیکرد که منو دوس داره!! پس چی شد؟؟!
به سالن برگشتم رقص مانی و رزا هم تموم شده بود! مانی نزدیکم شد و کمرمو گرفت.به صورتش نگاه کردم..
جای رژ نارنجی رنگ رزا رو گونه ش بود..چندشم شد..یه لحظه از ادکلن مانی که روی پیراهنش زده بود و خیلی به
دماغم نزدیک بود حالت تهوع گرفتم..سریع دست مانی و از کمرم جدا کردم و کنار مریم نشستم..
مانی متوجه سردی و ناراحتیم شد اما انگار نمیفهمید از چی ناراحتم!!...
موقع شام شد..یه میز مستطیل شکل خیلی بزرگ پُر از انواع غذاها...ایشش گوشت خوکم اون وسط بود!!
همه مشغول غذا خوردن بودن..از شانس بد من، رزا کنار مانی نشسته بود و منم طرف دیگه ی مانی!
خیلی ناراحت بودم غذا از گلوم پایین نمیرفت..
رزا گفت: مانی! از این گوشت خوک برای نیلوفر بکش! خیلی خوشمزس!
مانی لبخندی زد و گفت: فکر نکنم نیلوفر حتی رغبت کنه به شکل و شمایل این خوک شریف نگاه کنه!
سریع گفتم: نه مرسی..ترجیح میدم ماهی بخورم!
با چندش به گوشت خوک نگاه کردم و مانی تو بشقابم برام ماهی گذاشت...
رزا دستشو رو بازوی مانی گذاشته بود و منم فقط حرص میخوردم..
مریم گفت: خب رزا جون..تو قصد ازدواج نداری؟
رزا نگاشو به ژیگوی تو بشقابش دوخت و گفت: نه هنوز..مرد رویاهامو پیدا نکردم!
مریم گفت: اِ توام مثل دخترای ایرونی دنبال مرد رویاهایی؟! حالا این آقای خوشبخت باید چه جوری باشه؟!
رزا لبخندی زد و گفت: یکی مثل مانی!! خوشگل..جذاب!
مانی لبخندی زد و گفت ای بابا..توام زیادی گندش میکنیا..من همچین آش دهن سوزی هم نیستما!
رزا گفت: اما..من..جدی گفتم! نیلوفر..باید قدر تورو بدونه!
امیر گفت: مانی عاشقه خانومشه من مطمئنم بینشون فقط عشقه!!
از اینکه امیر هوامو داشت و قصد داشت حال رزا رو بگیره خیلی خوشم اومد..
مانی به من نگاه کرد من داشتم با غذام بازی میکردم..
_ نیلوفر چرا نمیخوری؟ دوس نداری؟!
رومو ازش برگردوندم و آروم گفتم: تو به رزا جونت برس!!!
مانی با تعجب نگام کرد انگار تازه فهمیده بود من از چی میسوزم! دست رزا رو از دور بازوش جدا کرد و کمی
خودشو به سمت من مایل کرد به این حرکاتش پوزخندی زدم..رزا هم به روی خودش نیاورد..
بعد از صرف شام..کیک 10 طبقه ای آورده شد..اگر هر شبی جز امشب بود از این همه تجملات و شکوه کلی ذوق
میکردم اما امشب نه...فقط غمگین بودم!
مانی کنارم وایساد مانی غمگین نگام کرد و گفت: منو ببخش! فکر کنم زیاده روی کردم!
_ حالا میفهمم چرا دوس نداشتم تو این مهمونیه مسخره شرکت کنم!
_ نیلوفر باور کن تموم کارای من بی قصد و غرضه! دیدی که رزا با اصرار مجبورم کرد باهاش برقصم..
_ نه من فکر نمیکنم اجباری در کار بوده باشه! تو از خدات بود..تا حالاشم شناگر ماهری بودی فقط آب در
دسترست نبوده!
_ باور کن نیلوفر من فقط تو رو دوس دارم و به رزا هیچ حسی ندارم..
_ آره دیدم..عشق باریتو با اون دیدم!
_ عشق بازی؟!! از چی حرف میزنی؟ اون رقصم برای اینا عادیه!
_ لطفاً با این توجیه های مسخرت منو خر نکن! برای اینا عادیه نه ما! دستتو سر شام از من محکم تر گرفته بود..
مانی خیلی هرزه ای!!
از مانی دور شدم و کنار پنجره وایسادم..بغضم ترکید و اشکام بی محابا روی گونه م جاری شد..
خوشبختانه مریم حواسش به من نبود مشغول نگاه کردن به زن و مردی بود که خیلی عجیب و مضحک میرقصیدن
آخر شب شد..ماجدی نزدیکمان شد..ایشش مرتیکه ی جلف! نگاش رو سینه ی من بود..منم شالمو رو سینم
کشیدم و با اخم نگاش کردم لبخندی زد و رو به مانی گفت:
مانی جان خیلی خوشحال شدم که امشب و با ما بودی! خیلی خوشحالمون کردی!
مانی لبخندی زد و گفت: مرسی..برای منم شب خوبی بود..
ماجدی با امیر هم دست داد..رزا خواست با مانی دست بده که مانی هول شد و یه خدافظی کوتاه کرد و به
سمت ماشین رفت..نمیدونستم انقدر جذبه دارم و مانی ازم حساب میبره!!
مریم با صمیمیت با رزا دست داد اما من خیلی خشک و رسمی باهاش خدافظی کردم و سوار ماشین مانی شدم
با امیر و مریمم خدافظی کردیم ماشین حرکت داده شد...
_ اشتباه کردم آوردمت..باید میدونستم که اذیت میشی!
_ جلوی کاراتو بگیر اگه نگران اذیت شدن منی!
_ نیلوفر! باور کن بین من و رزا هیچی نیس!
_ دیگه دوس ندارم اسم اون دختره ی جلف و بیاری! شیر فهم شد؟
_ تو که به من اعتماد نداری..
_ گذاشتی بهت اعتماد کنم؟! امشب خوب خودتو نشون دادی!
مانی حرفی نزد ..
به خونه رسیدیم با خشم به اتاقمون رفتم و در رو محکم کوبیدم..
گوشواره آویزون و گردنبند طلا سفیدمو گوشه ی میزم پرت کردم..حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم اما پیراهنم
خیلی تنگ بود و نمیتونستم باهاش بخوابم..لباس خواب قرمز رنگمو که خیلی توش راحت بودم و پوشیدم..
از بس گریه کرده بودم زیر چشام سیاه شده بود و ریملم پاک شده بود..با دستمال مرطوب، آرایش باقیموندمو پاک
کردم و روی تختخواب دراز کشیدم..صدای در اتاق اومد..
_ نیلوفر! بیام تو؟
جوابی بهش ندادم..در باز شد و مانی داخل شد..پشتمو بهش کردم..
_ چرا اینجوری میکنی نیلوفر؟ مگه من چه غلطی کردم آخه؟
_ تازه میپرسی چیکار کردی؟ تو اون پسر سر به زیر تو ایران نیستی..وقتی یادم میاد چطوری کمر اون دختره ی
هرزه و گرفتی آتیش میگیرم مانی!! ازت بدم میاد مانی..فکر نمیکردم بیای اینجا اصالتتم یادت میره! حالم از این
کشور بی در و پیکر و تو بهم میخوره!
اشکام راه گرفته بود مانی نزدیکم شد رو تخت نشست و منو بلند کرد با انگشتاش اشکامو پاک کرد و گفت:
جون مانی گریه نکن!! منو ببخش..غلط کردم! قول میدم دیگه کاری نکن که اذیت شی! باشه؟
دست مانی و پس زدم و گفتم: به من دست نزن..برو بیرون! برو بیرون!
مانی از رو تخت بلند شد با غم نگام کرد و رفت..
حالت تهوع شدیدی داشتم..دلم برای مانی میسوخت..!
کم کم بخاطر سوزش چشام خوابم برد...
حس کردم کسی گونمو داره میبوسه..نفسای داغش به شدت به صورتم میخورد چشامو باز کردم..
مانی بود! چشماش پف کرده و قرمز بود معلوم بود شب تا صبح نخوابیده!
_ صبحت بخیر عروسکم..ببخشید بیدارت کردم؟
رو تخت نشستم..
_ نیلوفر منو نبخشیدی؟ تو رو خدا اذیتم نکن دیگه اوکی؟ من متوجه اشتباهم شدم ازتم معذرت میخوام..
حس کردم که تنبیه کردنش کافیه و دلم نمیومد بیشتر از این آزارش بدم...
مانی دستامو گرفت و با بغض گفت: به خدا تو فکرم هیچ دختری جز تو جایی نداره! از دیشب پلک رو هم نذاشتم
نگاش کردم و گفتم: قول میدی دیگه اذیتم نکنی؟
_ من هیچوقت نخواستم اذیتت کنم..به جون نیلوفرم!
_ باشه..بخشیدمت!
مانی به سمتم اومد گونه مو آروم بوسید و گفت: فرشته ی ناز منی تو!!
مانی رو تخت دراز کشید و دست منو کشید و منم کنارش مجبور شدم دراز بکشم..
منو محکم بغل کرد و گفت: خیلی دوست دارم نیلوفرم!! دختر صحرا!
لبخندی زدم..دیگه از دستش ناراحت نبودم..
دست مانی به یقه ی لباس خوابم برده شد قرمز شدم..هنوزم ازش خجالت میکشیدم..
لبخندی زد و گفت: بهم اجازه میدی؟
تنم گر گرفت..حق داشت..منم باید باهاش راه میومدم..
حرفی نزدم و اونم با خوشحالی کارشو ادامه داد...
 
فصل هفدهم**
صدای در رو شنیدم به سالن رفتم..
_ مادام..مادام؟
مادام سررسید..
_ بله خانوم؟
_ مانی اومد؟
_ بله..
_ کجاس؟
_ رفتن دوش بگیرن..خانوم؟ آقا خیلی عصبی بودن!
_ واسه چی؟
مادام شونه هاشو به نشونه ی بی اطلاعی بالا انداخت...
منتظر شدم تا مانی بیاد بیرون! چند روزی میشد که دیگه باهاش بحث نکرده بودم و تقریباً اوضاع خوب بود..
مانی از حموم خارج شد حوله ش روی سرش بود..تی شرت سرمه ای رنگش چند قطره آب روش نمایان بود
بهش سلام دادم خیلی سرد و بی تفاوت فقط با تکون دادن سرش جوابمو داد..جا خوردم! چی شده بود؟!
_ چیزی شده مانی؟ چرا ناراحتی؟!
مانی بی حوصله گفت: میخوام تنها باشم..!
_ نمیگی چته؟!
_ خواهشاً گیر الکی نده که اصلاً حوصلشو ندارم..اوکی؟!
خواست بره که جلوش وایسادم و گفتم: اما من حق دارم بدونم چته!
مانی که حسابی کفری شده بود صداشو بالا برد و گفت: میگم حوصله ندارم..چرا نمیفهمی!!
مانی منو محکم کنار زد و به سمت اتاق رفت و در رو محکم کوبید! جا خوردم..تا حالا مانی و اینطوری خشن و
بی احساس ندیده بودم! اولین بار بود! اشک تو چشام جمع شد ماری بهم زل زده بود..
_ چیه؟ به چی زل زدی؟ تو کار نداری؟
ماری با ناراحتی نگاه کرد و گفت: غذا رو بکشم؟
_ غذا بخوره تو سر من!!
_ اما من کلی غذا درست کردم!
چنان با خشم نگاش کردم که سریع از جلوی چشمام دور شد..خیلی عصبی بودم..مانی حق نداشت جلوی ماری
اونطوری منو پس بزنه و باهام اینطوری حرف بزنه!
شماره موبایل امیر و گرفتم باید میفهمیدم مانی چشه!!
_بله؟
_ الو..سلام امیرآقا..من نیلوفرم! همسر مانی!
_ اوه..بله..سلام نیلوفر خانوم خوبید شما؟ شرمنده نشناختم..
_ نه اختیار دارین..ببخشید مزاحمتون شدم..
_ نه اختیار دارید خانوم..امرتونو بفرمایید..
_ میخواستم بپرسم شما میدونین مانی چرا انقدر عصبیه؟
_ آره میدونم..
_ چیزی شده؟
_ مهم نیس! الان حالش چطوره؟
_ خیلی بد! نهارم نخورد..خیلی باهام بد حرف زد...
_ 2 تا موضوع پیش اومد که خیلی عصبیش کرد!
_ چی؟
_ اولیش اینکه طرحش و رد کردن!
_ واسه چی؟
_ کلی توجیه های غلط و. پوچ آوردن که طرحت ناقصه و ایراد داره...خودشونم میدونستن ایراداشون غیر منطقیه اما نامردا خم به ابرو نیاوردن!
_ و موضوع دوم؟!
_ با رزا دعوا کرد..
_ سر چی؟
_ یه مسئله ای پیش اومد که بهتره خودش بهتون بگه!
_ میشه شما بگید..مانی الان خیلی داغونه!
_ راستش..رزا..البته شاید درست نباشه که من اینو بهتون بگم..اما خب..میدونین.. از من نشنیده بگیریدا..
راستش.. رزا..به مانی پیشنهاد داده! مانی هم عصبی شد و یه سیلی زد تو گوشش! ماجدی که صحنه رو دید
نامردی نکرد و جلوی همه به مانی گفت زیادی در حقش لطف کرده و بهتره به ففکر یه بیمارستان دیگه برای کار
بگرده! این یعنی اخراج!!
بدنم یخ کرد..واااااای! عجب مصیبتی! گوشی از دستم افتاد صدای امیر میومد..
_ الو؟ الو نیلوفر خانوم صدای منو میشنوین؟ الو...؟ الو...
دیگه هیچ صدایی نشنیدم...چشام یهو تیره و تار شد..
**
چشامو باز کردم دستم خیلی میسوخت..نگاهی به دستم انداختم سرم به دستم وصل بود!
مردی با کت و شلوار سرمه ای بالای سرم نشسته بود قیافش خیلی جدی و اخمو بود..
_ بهتری؟
مانی نگران بالای سرم وایساده بود و مادامم چهار چوب در وایساده بود ..تو نگاهاش نگرانی موج میزد..
مرد بلند شد و رفت مانی هم دنبالش رفت..
_ مادام؟ چی شده؟
مادام هیچ حرفی نزد و رفت..! تو اتاق خودمون بودم..رو تختخواب دو نفرمون!!
چند دقیقه ای گذشت مانی کنارم لبه ی تخت نشست و دستامو گرفت و آروم بوسید..
_ مانی؟ چم شد یهو؟
_ خوبی نیلوفر؟ فشارت اومده بود پایین..ماری میگفت گوشی تلفن کف سالن افتاده بوده..با کسی حرف زدی؟
یاد امیر و حرفاش افتادم..قلبم تیر کشید..اشکام جاری شد!
مانی با تعجب نگام کرد و گفت: چی شده نیلوفری؟ هوووم؟ چرا گریه میکنی؟
چشاش خسته و غمگین بود این صورتش بیشتر بیتابم میکرد..حالم از رزا و ماجدی بهم میخورد..
بریده بریده گفتم: اخراج..شدی..آره؟..مانی..تو...ت� � خیلی برا کارت...زحمت کشیدی؟..2ماهه..2ماهه خواب راحت
نداشتی..این..این حقت نبود مانی!..نامردی بود.. بی انصافی بود!..مانی..!
مانی با مهربونی نگام کرد طاقت نیاوردم و پتو رو روی سرم کشیدم و زار زدم..صدای بسته شدن در اومد...
**
3روز گذشت..کم کم از تختخواب بیرون اومدم..خیلی ضعیف شده بودم با کلی اصرار و التماس ماری، چند قاشقی غذا میخوردم..
مانی تو این 3 روز یه خبرم ازم نگرفته بود..برام خیلی دردناک بود! من بخاطر اخراج شدن اون به این
روز افتاده بودم اما مانی..3روز بود ازش خبر نداشتم و بهم سر نزده بود! دلم خیلی گرفته بود...
همدم این 3روزم فقط ماری بود..خیلی غمگین و دلسوزانه بهم میرسید و کنارم بود..یه دیقه هم تنهام نمیذاشت..
به پذیرایی رفتم..
_ مادام؟ مانی کجاس؟
ماری سرشو به نشونه ی ندونستن تکون داد..از دست مانی حسابی دلگیر بودم..نامرد!!
تلفن زنگ زد به خیال اینکه مانیه به سمت تلفن رفتم..
_ بله؟
_ الو نیلوفر..سلام عزیزم..
_ مریم تویی؟ سلام..
_ خوب شدی عزیزم؟
_ آره بهترم..
_ از مانی خبر داری؟
_ 3 روزه نه دیدمش نه ازش خبری دارم..
_ پس به توام نگفته..
_ چی و باید میگفته؟
_ نیلوفر، مانی با رزا رفته هتل!
_ هتل؟!!
_ بعد اینکه ماجدی مانی و اخراج کرد..خبری ازش نشد..تا امروز که ماجدی به امیر گفت که مانی واسه
عذرخواهی دست رزا رو گرفته و با هم رفتن بیرون شهر!
حس کردم دنیا دور سرم میچرخه!! نه..نه این امکان نداشت..مانی منو دوس داشت!! مانی..واااای نه!!
تلفن و قطع کردم..حتی تو ذهنمم نمیگنجید..مانی و خیانت!!؟ نه با هم جور نبود! حتماً سوء تفاهم بوده..
اما..آخه..چه سوء تفاهمی؟! 3روز بود و تخت بودم و اون نامرد هیچ سراغی ازم نگرفته...واااای!!
از ته دل سوزناک زار زدم ماری با ناراحتی و چشایی غمگین فقط نگام میکرد..کاری از دستش برنمیومد..!
با چشمایی پر از اشک به اتاق خواب رفتم..
صبح شد..چشمام از شدت گریه و بی خوابی میسوخت..
به پایین رفتم ماری گفت: سلام خانوم..از ایران براتون یه بسته اومده!
اسم ایران یه دلگرمی عجیبی بهم میداد..بسته رو از ماری گرفتم از طرف هستی بود...
عکسای عروسیشو فرستاده بود...با حسرت و دلتنگی دونه دونه عکسا رو با دقت نگاه کردم و اشک تو چشام
جمع شد..!! لباس عروس هستی، کرم رنگ بود و پایین دامنش چین زیادی داشت..نریمانم خیلی جذاب و آقا
شده بود..دلم برای لوده بازیاش و خوشمزگیاش یه ذره شده بود! بهار طبق معمول شیطنت میکرد و تو عکساشم
شیطنت میریخت..تو آخرین عکس چهره ی مردونه و جذاب بردیا دلمو سوزوند..آآآآآخ کاش هیچوقت این حماقت و
نمیکردم!! آخه به چه قیمتی زن مانی شدم؟!!چقدر دلم هواشو کرده بود..هنوزم نگاهاش گیرا و نافذ بود..
یه غم محوی تو چشای توسی رنگش موج میزد..
با ناراحتی و حسرت عکسا رو تو کشوی دراور جا دادم و به پذیرایی برگشتم..
رو مبل نشسته بودم که در باز شد و مانی با چهره ای خندان و خوشحال وارد شد..
ازش حالم بهم میخورد حس میکردم دروغگوی ماهریه!!
مانی رو به من گفت: به به سلام خانوم خانومای خودم!
با غضب نگاش کردم حالم از حرفای عاشقونشم بهم میخورد..
_ چیه؟ چرا ناراحتی؟
تموم حرص و ناراحتیه این 3 روز و دلم میخواست رو سرش آوار کنم..
با خشم داد زدم: کدوم گوری بودی؟ 3 روزه منو ول کردی به امون خدا و رفتی؟ بیمارستانم که نبودی...انقدر برات
بی ارزشم که حتی زنگ نزدی حال زن بدبختتو بپرسی؟ این بود اون خوشبختی ای که ازش دم میزدی؟
مانی زل زد تو چشمام و گفت: تند نرو نیلوفر..مجبور بودم بی خبر برم..نشد بهت خبر بدم..
پوزخندی زدم و گفتم: با رزا سفر خوش گذشت؟ تونستی طوری راضیش کنی که برگردی سر کارت؟!
تو همین لحظه، سنگینی دستای مانی و رو صورتم حس کردم..یه لحظه حس کدم نصف صورتم فلج شد!
مانی با غم به دستش که هنوز تو هوا ثابت بود زل زد باورش نشده بود که بهم سیلی زده..شوری خون و توی
دهنم حس کردم..دوییدم و به سمت اتاق رفتم و در رو محکم بستم...
شوکه شده بودم باورم نمیشد که مانی ای که اونقدر دم از عشق و عاشقی میزد حالا کارش به جایی رسیده
که به من سیلی میزنه! قلبم درد میکرد..با پشت دستم خونی که از گوشه ی لبم میومد و پاک کردم..
اشکام بی وقفه میومد..حالم خیلی خراب بود..داغون بودم!
چند تقه به در زده شد..
_ نیلوفر..در رو بازکن..باید باهات حرف بزنم..نیلوفر..بهت میگم باز کن این در کوفتی و!نیلوفر..اخلاق سگ منو
میدونیا..اگه باز نکنی در رو میشکونما!! خود دانی! تا 3 میشمرم..1..
در رو باز کردم..جای سیلیش رو صورتم سرخ بود..مانی غمگین به یه طرف صورتم و جای انگشتاش نگاه کرد و
آهسته گفت: متأسفم نیلوفر..نمیخواستم اینطوری شه! اما حرفت خیلی بهم برخورد..دست خودم
نبود..نمیخواستم بهت سیلی بزنم..تو واقعاً فکر میکنی من انقدر آدم پست و آشغالیم؟ یه هرزه ی کثیف، که
دست یه دختر رو گرفته و آوردتش کشور غریب و هر بلایی دوس داره سرش میاره؟؟
دندونامو از خشم رو هم فشار دادم و از لابلای دندونام با حرص و بغض گفتم:
ازت متنفرم مانی! حالم از تو و عشقت بهم میخوره...
خواستم از اتاق برم که مانی محکم بازومو کشید و منو چسبوند به دیوار! انقدر محکم کوبیده شدم به دیوار که
حس کردم استخوونام خرد شد!! صدای نفساش شدید و پشت سر هم بود با خشم گفت:
خیلی نامردی! من هر کاری کردم تا بفهمی جز تو کسی تو زندگیم نیس و فقط تو عشق منی! اما تو...
برای خودم متأسفم! اگه دیدی 3 روز با رزا بودم دلیل داشتم..من از رزا و اون ماجدی بی شرف بیزارم..
تو شاهد بدبختیا و سختی کشیدنای من بودی! میدونی که 2 ماهه چه خون دلایی رو خوردم تا اون جایگاه و
تو اون بیمارستان ماجدی به دست بیارم..میدونی که خواب و خوراک نداشتم..من ساده اوم موقعیت و به دست
نیاورده بودم که بزارم به این راحتی از دستش بدم!من مجبور بودم که کاری کنم تا از دل رزا دربیاد..من مجبور بودم
ببرمش هتل تا ماجدی و راضی کنه و من دوباره برگردم سر کارم! برگردم تا هم اونو هم پدر بی شرفشو نابود کنم..
فعلاً مجبورم اونی باشم که اونا میخوام..اما..وقتش که برسه سکه ی یه پولشون میکنم..فقط چند ماه مونده..
طرحمو یه ایرانی دیده و پسندیده قراره تا یه ماه دیگه جواب قطعی شو بهم بده..اگه قبولش کنه! منو میبره
تو بیمارستان خصوصیه خودشو من دیگه منت ماجدی و نمیکشم! میشم آقای خودم...بیمارستان اون یارو خیلی
بزرگتر و مجهز تره..اونوقته که تف میندازم تو صورت ماجدی..لهش میکنم همونطور که اون منو له کرد!
نیلوفر..راحتشون نمیزارم..نه ماجدی و نه اون دختر هرزه و کثافتشو..!!
_ تو...تو..تو با رزا چیکار کردی؟!
مانی نگاهاش مهربون تر شد صداشو ملایم کرد و گفت:
به خدا هیچ کاری باهاش نکردم..به جون نیلوفرم که با دنیا عوضش نمیکنم فقط قصد داشتم خامش کنم..به جون
بابام بهش دستم نزدم..ازش خواشتم با باباش حرف بزنه تا من برگردم سر کارم! همین!
_ بگو به جون من کاری باهاش نکردی؟
_ به جون تو! باور کن من هیچ کاری با اون هرزه نکردم..هیچی!
_ چرا این 3 روزه ازم خبر نگرفتی؟ حالا خوبه دیدی مریض بودم!
_ از کجا مطمئنی که ازت خبر نگرفتم؟ روزی 5 بار زنگ میزدم و حالتو از ماری دقیقه به دقیقه میپرسیدم..تو فقط
یه خورده دیگه طاقت بیار بزار طرحمو قبول کنن اونوقته که مثل آشغال همشونو میندازم دور..!
_ من نمیخوام رزا رو آویزون تو ببینم..از بیمارستان اون ماجدی بیا بیرون مانی! برمیگردیم ایران..
_ نه..اسم ایران و نیار..من برای این کار خیلی سختی کشیدم خیلی خون دل خوردم..از همه چیم گذشتم تا به
اینجا رسیدم..تحمل کن..جون من! فقط یه ماه! اگه طرحمو رد کردن بیلیت میگیرم هر دو برمیگردیم اوکی؟
صداش غمگین و پر از التماس بود..وقتی سکوتمو دید محکم بغلم کرد..
_ مرسی نیلوفر..مرسی که هوامو داری و همیشه کنارمی! مرسی..دلم برات خیلی تنگ شده بود..خیلی!
دلم با مانی صاف نمیشد..محبتام فقط از روی دلسوزی بود نه بیشتر!!
**
روزای خیلی سختی گذشت..خیلی سخت! به مانی مشکوک بودم..ته دلم راضی نمیشد که مانی فقط از روی
انتقام داره فیلم بازی میکنه! رزا دختر خیلی زیبایی بود و احتمال اینکه مانی خطا بره زیاد بود..
اما هیچ چاره ای نداشتم..مانی شوهرم بود و باید بهش فرصت میدادم..مجبور بودم..
زیاد خودمو نشون مانی نمیدادم..صبح زود میرفت و اکثراً نهارا نمیومد..شبم که میومد خودمو تو اتاق حبس میکردم
و موقع خوابم که مانی رو مبل میخوابید و منم راحت تر بودم..خیلی کم پیش میومد همدیگر رو ببینیم..
ناراضی نبودم..بهتر بود یه مدت نبینمش! خیلی تنها تر از قبل شده بودم..دوباره افسرده شده بودم..
حتی کتابفروشی هم دیگه نمیرفتم و به تماسایی که از ایران داشتم جواب نمیدادم..حوصله ی کسی و نداشتم
با همه قهر بودم..
باران با شدت به شیشه ی اتاق خواب زده شد..عجب بارونی بود!! به شیشه زل زدم خیلی بارون دل انگیزی بود..
تصویر بردیا رو،روی شیشه ی ذهنم ترسیم کردم چقدر دلتنگ نگاهای توسی و سردش بودم!
وای باران..باران...
شیشه ی پنجره را باران شست..
از دل من، اما...
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!!
آسمان سربی رنگ..
من درون قفس سرد اتاقم، دلتنگ!!
اشک از چشام جاری شد..اشکامدیگه باهام خو گرفته بودن..بی وقفه می باریدم!..
صدای ماری اومد: خانوم..خانوم..مریم خانوم پشت خطن!
به سمت تلفن رفتم..
_ الو مریم سلام..
_ الو بیمعرفت..!! کجایی بابا نیلوفر؟ یه هفتس ازت خبری نیس! چند بار زنگ زدم خونت ماری گفت نیستی..
_ خوبم..مرسی..نگران نباش! یه خورده کار داشتم..تو خوبی؟ امیرآقا خوبه؟
_ هم من خوبم هم امیر..پاشو نهار با اینجا..
_ نه اصلاً حوصلشو ندارم
_ بهونه نیار که قبول نمیکنم..نهار نه امیر میاد نه مانی! هم تو تنهایی هم من! بیا دیگه..
_ نه مریم باهات که تعارف ندارم..حسشو ندارم
_ میخوای ناراحتم کنی؟ اومدیااااا منتظرم...بااااای
تماس قطع شد..دوس داشتم تنها باشم و فقط و فقط به بردیا فکر کنم...


پُر از یاد توام..پُر از خاطره..
چشام هر شب از نبودت پره...
اگه قلب من، واست میزنه..
اگه بی چشات، دلم میشکنه..
خداحافظِ تو! با اینکه هنوزم میمیرم برات!
خداحافظِ تو، میسوزونتم اتیش خاطرات..
خداحافظِ تو..تا قلبم به تنهایی عادت کنه..
تا اشکم به چشمام خیانت کنه..
خداحافظِ تو..خداحافظِ تو!
قرارمون نبود..تنها بری تو!
قرارمون نبود بی تو بمونم..
قرارمون نبود..فاصله باشه..
قرارمون نبود..بی تو بخونم..
خداحافظِ تو.. با اینکه هنوزم میمیرم برات!
خداحافظِ تو، میسوزونتم اتیش خاطرات..
خداحافظِ تو..تا قلبم به تنهایی عادت کنه..
تا اشکم به چشمام خیانت کنه..
خداحافظِ تو..خداحافظِ تو!
**
به خونه ی نقلی و جمع و جور مریم رسیدم..مریم خودش در رو برام باز کرد..خدمتکار نداشتن و مریم خودش همه
کارا رو میکرد..زن کدبانو و خیلی زرنگی بود پیراهنی گشاد و زردرنگ با رو فرشی سفید پوشیده بود..
مریم نزدیکم شد بوسم کرد و گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم!
لبخند کمرنگی زدم..حرفی نزدم..هر دو روی مبل قرمز رنگی نشستیم..
_ خب نیلوفر..از مانی تعریف کن..امیر که میگفت حسابی هوای رزا رو داره و بدجوری تو دل ماجدی جا باز کرده!
اسم رزا دوباره داغ دلمو تازه میکرد..از این بحثا بیزار بودم..
_ نمیخوام درمورد رزا حرف بزنم!
_ چطوری ماجدی راضی شد که مانی برگرده سر کارش؟
_ مریم اگه میخوای از این سؤالای بی سر و ته بپرسی میرم خونه ی خودم!اونجا راحت ترم!
از جا بلند شدم مریم جا خورد بلند شد و دستمو گرفت و گفت:
ااا..ببخشید خب! نرو..نمی خواستم ناراحتت کنم..بمون!
_ نه مریم..اصلاً از اولشم اشتباه کردم که اومدم..بهتره یه مدت تنها باشم..
مریم ناراحت شد سرشو کج کرد و گفت: بی معرفت..میخوای یه زن تنها و پا به ماه و تنها بزاری و بری؟
شوکه شدم..
_ چی گفتی؟ مریم؟ تو..تو؟ بارداری؟
مریم بخندی زد و سرشو به نشونه ی تأیید تکون داد..خیلی خوشحال شدم و مریم و محکم بغل کردم..
_ وااای قربونت برم من! خیلی خوشحال شدم عزیزم..مبارکه! شیطون چند ماهته؟
مریم از بغلم بیرون اومد و گفت: یه ماهمه!
دستی رو شکم مریم کشیدم و گفتم: قلبون این نی نی کوشولوت بلم من! امیر آقا فهمید چیکار کرد؟
مریم منو رو مبل نشوند و با ذوق گفت: وای نیلوفر نمیدونی چقدر شوکه شد..اصلاً فکرشم نمیکردم که با این همه
مشغله ی کاری، خوشحال شه! نیلوفر از وقتی شنیده داره بابا میشه هر روز 20 بار زنگ میزنه و حالمو میپرسه..
اگه میدونستم انقدر عزیز میشم زودتر دست به کار میشدم! نمیبینی چقدر چاق شدم؟ از بس امیر هی به زور
غذا به خوردم میده..میگه بچه لاغر دوس نداره!
مریم خندید گفتم: خیلی خوشحال شدم..خاله قربون این فسقل بشه!
_ ببینم نیلوفر! تو نمیخوای یه کم بجنبی و مانی و بابا کنی؟
رفتم تو فکر! مانی لیاقت بابا شدن و داشت؟؟ اصلاً به بچه فکر نمیکردم..من به مانی اعتماد نداشتم..تا وقتی رزا
و سایه ی شومش رو زندگیم بود محال بود!! اما همه ی این حرفا رو تو دلم نگه داشتم و به مریم چیزی نگفتم..
عصر شد..تلفن زنگ خورد و مریم به سمت تلفن رفت منم خودمو سرگرم عکسای زنای خوشگل روی جلد مجله
کرده بودم و داشتم لباساشونو نگاه میکردم...
بعد از چند دقیقه مریم برگشت..
_ امیر بود..سلام رسوند..
_ مرسی..سلامت باشن!
_ بهش گفتم مانی رو هم برا شام بیاره اینجا!
_ نه من دیگه رفع زحمت میکنم..میرم خونه!
_ باز شروع کردی؟ چرا غریبی میکین آخه؟
_ به خدا غریبی نمیکنم اگه قرار بر این بود نهارم نمیومدم..
_ انقدر لوس نشو..دیگم ادامه نده..
روم نشد به مریم بگم که من و مانی با هم حرف نمیزنیم..به ناچار قبول کردم..
شب شد و مانی و امیر هم سررسیدن..
همه روی مبل نشستیم و مشغول میوه خوردن شدیم..
مریم گفت: خب آقا مانی چه خبر؟ از رزا چه خبر؟>
دوس داشتم کله ی مریم و بکَنَم..بگو آخه تو چرا تا مانی و میبینی یاد رزا میفتی؟! ااااه من کم بدبختی دارم؟!
مانی به اخمای در هم رفتم نگاه کرد و آهسته گفت: خبری ازش ندارم...
مانی رو به من گفت: هستی از دستت خیلی ناراحته..میگفت تلفناشو جواب نمیدی! به من شکایتتو کرد
بی تفاوت گفتم: حوصله ی کسی و ندارم..
امیر گفت: چرا حوصله ندارین؟ اگه دلتنگ ایران هستین بیاین اینجا به مریم سربزنین اونم تنهاس!
لبخندی زدم و گفتم: باشه مرسی..راستی باباشدنتونم تبریک میگم..وقتی مریم بهم گفت خیلی خوشحال شدم
امیر تشکر کرد مانی که مشخص بود از باردار بودن مریم چیزی خبر نداشته دستی به شونه ی امیر زد و گفت:
ای بی معرفت چرا به من خبر ندادی؟؟ مبارکه بابا کوچولو...مبارکه مریم خانوم..
مریم آهسته تشکر کرد..
آخر شب شد و من و مانی به خونه اومدیم..ماری کت مانی و ازش گرفت..
_ خوش به حال امیر..همیشه عاشق این بود که بابا شه..مریم بالاخره این حق و بهش داد..
با منظور حرف میزد خیلی سرد گفتم: امیر لیاقت بابا شدن و داره..
خواستم برم تو اتاق که مانی محکم مچ دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشوند و گفت:
منظورت چیه؟ منظورت اینه که من لیاقت بابا شدن و ندارم؟
با پررویی تو چشاش زل زدم و گفتم: خودت چی فکر میکنی؟ به نظر تو کشیکه غیر از زنش، با زن دیگه ای ارتباط
داشته باشه لیاقت داره پدر شه؟؟
برای بار دوم طعم سیلی مانی و چشیدم..خیلی دردم اومد..دستاش واقعاً سنگین بود..
ریزش خون و از دماغم روی بلیزم حس میکردم..دیگه یاد گرفته بودم آروم و بیصدا اشک بریزم..
اشکام بی صدا روی گونم ریخت..طعم شور خون و اشک قاطی شد و توی دهنم میرفت..
به سمت دستشویی رفتم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم حالم خیلی بد بود از دستشویی که بیرون اومدم
ماری یه دستمال آغشته به بتادین بهم داد از دماغم داشت خون میومد دستمال و محکم رو بینیم فشار دادم و
سرمو بالا گرفتم..مانی روبروی پنجره و پشت به من وایساده بود و دستاشو تو جیب جین آبی رنگش فرو برده بود
داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای محزون مانی و شنیدم..
_ نیلوفر من...
_ نمیخوام بشنوم..
_ دارم باهات حرف میزنما..
_ مگه حرفی هم مونده؟
_ من حرف دارم...
مانی داشت نگام میکرد تموم بغض و خشممو تو صدام جمع کردم و گفتم:
نمیخوام به حرفای مسخرت گوش بدم..کتک زدن و از بابات یاد گرفتی؟ کجای فرهنگ خونوادگیت نوشته که باید رو
زن دست بلند کنی؟ دستات هرز رفته مانی...
مانی که خیلی شرمنده بود آهسته گفت: نمیخواستم اینطوری بشه به خدا..اما..اما تو با اون حرفات خیلی عصبیم
کردی..من به تو خیانت نکردم نیلوفر! خیلی بده با یه نفر زیر یه سقف زندگی کنی اما..اما بهش اعتماد نداشته
باشی حتی قد یه سر وزن..حرفات آتیشم زد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اون کا رو کردم..متأسفم..
پوزخندی زدم و گفتم: از زندگی با تو همین یه کلمه نصیبم شد..متأسفم..هه!! ببین مانی! من از تو از عشقت..از
زندگی ای که برام تو این خراب شده ساختی حالم بهم میخوره..میفهمی؟
با سرعت به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم..خوب میدونستم این حرفم چقدر آتیشش زده..حقش بود..!
**
صبح با صدای جیک جیک گنجیشکای روی کاج، از خواب بیدار شدم خودمو تو آینه قدی نگاه کردم..
جای سیلی مانی کبود شده بود و چند خط قرمز که جای انگشتاش بود روی گونه ی سمت راستم هویدا بود..
از دیدن قیافم بغض گلومو گرفت..من چقدر بدبخت بودم؟؟ چی فکر میکردم و چی شد؟
فکر میکردم وقتی زن مانی شم فقط عشق میبینم و زندگی عاشقونه نه این وضع...!!
چند تقه به در زده شد و ماری داخل اتاق شد..سلام بلند بالایی بهم داد و لبخند پهنی رو لباش نشست..
با اینکه از این حرکات غیر قابل پیش بینیش نزدیک بود ذوق مرگ شم اما خیلی آروم و با صدایی ضعیف بهش سلام
دادم وقتی اوضاع بدمو دید لبخند رو لباش ماسید و با غم بهش نگاه کرد نگرانی و ناراحتی و تو چشای قهوه ای
رنگش به خوبی میدیدم..هر چی بود همدمم بود و از خصوصی ترین اتفاقات زندگیم با خبر بود..
_ خانوم..صبحونه آمادس..
مهربون نگام میکرد خیلی به این نگاها و محبتا نیاز داشتم اما بغضمو فرو بردم و نگاش کردم ماری هم خیلی زود از
اتاقم خارج شد..میل چیزی و نداشتم و لب به صبحونه نزدم روی مبل نشستم..
داشتم به مانی فکر میکردم..واقعاً این همون مانی عاشق پیشه بود؟؟ چقدر دوران خوشی و عاشقونمون کوتاه
بود؟!! بیشتر از زخم صورتم، زخم روی قلبم درد میکرد..غرورم له شده بود!!
ماری صدام کرد: خانوم..خانوم..نگرانی تو چشاش موج میزد..
_ چیه؟ چی شده؟
_ از..از بیمارستان زنگ زدن..
_ خب؟! چی شده؟
ماری نگام کرد و با بغض گفت: آقا بیمارستانن..حالشون بهم خورده بردنشون بیمارستان...
با اینکه تا حد مرگ از دست مانی دلخور بودم اما...نه..اون تنها تکیه گاه من بود..نباید از کنارش بی تفاوت
میگذشتم...نه..این از من بر نمیومد..
به همراه ماری به بیمارستان رفتیم...