انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) (/showthread.php?tid=262585)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8


رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 09-09-2016

اگه دوس دارید این رمانو واستون میزارم
این رمان به تازگی نوشته شده ودر هیچ سایت دیگری نیست

اینم قسمت یک
داشنگاه دیوونه ها
نویسنده : Fati shiti

دیریرینگــــــــــ دیرینگـــــــــ
اَه اَه این چه صدای کوفتیه...بعد از این که مغزم لود شد فهمیدم صدای مزخرفه ساعته...دستمو از زیر پتو درآوردم و مشتمو کوبیدم رو ساعت تا خفه شه
آخیشششش...ولی زهی خیال باطل طولی نکشید که صدای بلند اون اوشکول جون(پسرعموم) درحالی که یه آواز من در آوردی میخوند تا بیدارم کنه بلند شد:
-اُلاغک قشنگ من چه ناز خوابیده
تو رخت خواب مخملیش آبدهن چکیده
اُلاغَک من چشماتو وا کن...یه لگد عطا کن
هوی الاغ پاشو دیگ هی میخوام با لطافت بیدارت کنم نمیشه عادت کردی با...
میخواست طبق معمول مزخرفاتشو ادامه بده ک با عصبانیت(هروقت یکی بدخوابم کنه اخلاقم سگ میشه) داد زدم: خفه شــــــــــــو میبندی یا ببندم دهن مبارکو؟؟
با حالت مسخره ای چشماشو گرد کردو گفت:بیتربیت از یه دانشجو بعیده این حرفا...تورو خدا ببین آینده سازان کشورمون کیا هستن...نوچ نوچ نوچ
خواستم جوابشو بدم ک یهو چشمام گشاد شد...چی؟ چی؟ اون گفت دانشجو؟؟
-جیــــــــــغ شروین نگو ک دانشگاه قبول شدم؟
- چرا الاغ جونم قبول شدی اونم گرافیک و همین دانشگاه تهران
-یوهوووووو عاشقتم به مولا
-چاخلصیم(مخفف چاکریم و مخلصیم)
-خب پاشو بریم بیرون به من مشتلق بده،بیخود اینهمه راه نیومدم با این همه دردسر بیدارت کنم ک
انقدر خوشحال بودم ک چشم کشداری گفتم و رفتم تا آماده بشم...ساعت ۱۱ صبح بود..ماشاا.. چ سحیرخیزم
خب مثل اینکه باید نهار مهمونش کنم ای ناکس خب میدونه کِی بیاد برا شیرینی گرفتن...
آماده شدم و بدون خوردن صبحانه با اوشکول جانم بیرون رفتم. بزارید از خودم بگم من ترمه راد ۱۸ سالمه تک بچه هستم و شروینم پسرعموم ک از برادر بهم نزدیکتره،از بچگی باهم بزرگ شدیم و خیلی باهم راحتیم البته شروین دوسال از من بزرگتره و امسال سربازیش تموم شده.وضع مالی خانواده هردوتامونم خوبه اونقدری هست ک یه لامبور گینی بزاریم زیر پامون..خخخخخ شوخی کردم لامبورگینی باید تو خواب ببینم من هنوز تو کف اون قول پدرمم ک گفت برام ۲۰۶ میخره..حالا کی؟ خدا داند.
توراه قدم میزدیم ک یهو یاد چیزی افتادم و پرسیدم:قضیه دانشگاه تو چیشد؟
-هیچی انتقالی گرفتم برا تهران..احتمالا تا چندروز دیگ میام دانشگاه وردل خودت
شروینم مثل من به گرافیک علاقه داره..راستی اونم تک بچس برا همین انقدر بهم نزدیکیم
-خوبه پس نگران این بودم ک تو نباشی کی سر کلاس دلقک بازی دربیاره حوصلم سرمیره
-پس استاد گرامی اون وسط چیکارس ک حوصلت میپوکه؟
با حالت شعر گفتم:کاش تخته مثل تو جالب بود..اقلا یه چیزی من حالیم بود
خندیدو گفت:حالا خوبه هنوز نرفتی از الان داری نقشه میکشی
-پس چی..من آینده نگرم - بر منکرش لعنت
اول خواستم برم سمت کبابی ک آقا فرمودن میخوان رستوران غذا میل کنن...ای کارد بخوره ب اون شکمت..من ک میدونم تو چ فرصت طلبی هستی..خودم بزرگت کردم..
تو رستوران داشتم غذا نوش جان میکردم و شروینم داشت میلومبوند ک چشمم به یه دختر افتاد..مانتو مشکی باشال زرد و ساپرت پلنگی..چ تیپی
با سر دختره رو ب شروین نشون دادم..اونم بعد از دیدن دختره درحالی ک طرف داشت از کنار میزمون رد میشد جوری ک اون بشنوه گفت:
پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ من عاشق پلنگم...
دختره اول اخم کرد ولی بعد با دیدن تیپو قیافه شروین جوری نیشش بازشد ک تا ته حلقش معلوم شد...
شیطونه میگ بزنم کتلت شه ب دیوار ک دیگ داداشمو همچین نگاه نکنه...هرچند کرم از خودمون بود..
ولی شروینم خوشگله یه پسر چشم ابرو مشکی با دماغ خوش فرم و لبای قلوه ای ب رنگ قهوه ای خیلی کمرنگ و هیکلشم خوبه باشگاه میره خودشو میسازه قدشم ۱۸۰ سانت...
دختره ک دید شروین مگسم حسابش نمیکنه راشو کشید رفت...بعد از خوردن غذا و خالی شدن جیب من رفتیم خونه و توراه برگشت ب شروین یادآوری کردم ک فردا برای رفتن ب دانشگاه منتظرشم...
متاسفانه هیچکدوم از دوستای دبیرستانم باهام هم دانشگاهی نیستن و منم ب غیر شروین کسیو ندارم اونجا...حالا برم دانشگاه ی رفیق فابریک پیدا میکنم... صبح با صدای ساعت سریع بیدار شدم و رفتم ک حاضرشم..خب یه مانتو سرمه ای با جین مشکی و مقنعه دانشجویی و چون معتقدم ک کیفوکفش باید ب همه لباسا بیاد همیشه مشکی میخرم..کولی مشکیمو اماده کردم و رفتم جلو آینه..خدمتتون عرض کنم ک من یه دختر باچشمای آبی مایل ب طوسی و لبای غنچه ای و بینی ک ازنیمرخ شبیه عملی هاست و گونه هامم پره..هیکلم توپره یعنی لاغر استخونی نیستم..قدم ۱۶۵
در کل از فیسم خوشم میاد و خداروشکرمیکنم بابت زیباییم..بعد اماده شدن رفتم ب آشپزخونه و گفتم: سلام و گودمُرنیگ بر دَدی و مامیه خودم.
با لبخند جواب دادن ومنم بعد خوردن صبحانه خداحافظی کردم ک جوابشونو وقتی از هال داشتم خارج میشدم شنیدم: ب سلامت...موفق باشی
شغل پدرم فرهنگیه و مادرم خونه دار،همچنین زنعموم
وعموم هم شرکت مخابرات کارمیکنه...
بادیدن شروین و تیپش ک یه تیشرت سفید با سیوشرت طوسی و جین مشکی بود گفتم: روز اولی میخوای دخترارو تور کنی
-علیک سلام بانو- سلام شِری بریم ک استاد راهمون نمیده دیرکنیم
-کفتو شری، چ جوگیر شدی روز اولی کی ب کیه تِری
راه افتادم سمت دانشگاه...یکم استرس داشتم اخه دانشگاه ی محیط جدید برای منه..بخصوص ک ترم اولی هارو مسخره میکنن دیگ بدتر...والا انگار خودشون از ترم دو اومدن...شماهم مثل ما اوایل پخمه بودین دیگ..
اوشکول جونم ی بار بدرد خرد از قبل درسامونا یکی گرفت...پس ماهم بعد پرسیدن شماره کلاس ب سمت کلاس رفتیم.. تو راه رو بودیم کهــــ....
توراه رو بودیم کهـــــ دیدم ی پسره داره باسرعت سمت کلاس انتهای راه رو میدوعه..از اون ورم نمیدونم کی پوست موز باخودش اورده بود ک سریع انداخت جلو پای طرف اون یاروهم نتونست ب موقع ترمز بگیره و شَپَلَق با باسن مبارک روزمین فرود اومد..
اقا منو میگی این صحنه رو دیدم پِقی زدم زیر خنده،بقیم همراهیم کردن...چقدر ما بیشخصیتیم ب
جای اینک ب طرف کمک کنیم داریم میخندیم..البته من داشتم عقده گُشایی میکردم..چند ماه پیش ک پاچنه بلند پوشیده بودم تو بارون قدم میزدم ک یهو پام رفت توچاله و افتادم..چندتا پسرم ک اونجا بودن دهنشونو عین اسب آبی باز کردن و خندیدن...
منم ب تلافی اونموقع دارم ب این بدبخت میخندم..خلاصه شروین با کنترل خندش خاست بره سمت یارو ک دستشو گرفتم گفتم: ولش کن بیا بریم روز اولی دیر نکنیم..اونم مثل کِش تونبون دنبالم اومد..
وارد کلاس شدیم و خوشبختانه استاد نیومده بود رفتیم رو نیمکت خالی وسط کلاس نشستیم..ده مین بعد استاد وارد کلاس شد...بادیدنش دهنم باز موند..
جلل خالق چ جیگریه..همش فکرمیکردم استاد خوشگلا فقط تو رمانن ولی ن مثل اینک واقعیشم هست..خداجون دمت گرم اول صبحی سرحالمون کردی...ی پسره بور با لبای گوشتی،چشمای سبز عسلی،بینی قلمی و هیکل ورزیده و قدبلند بود..درکل بنظرم باید مدلینگ میشد تا استاد..
ی نگاه ب لباسش کردم تازه ب عمق فاجعه پی بردم..لباس همون پسری بود ک افتاده بود زمین...نـــــــه یعنی این همونه؟
ب شروین نگاه کردم ک دیدم اون قیافش ازمنم داغونتره...بدبختی اینجا بود ک ازاون تعدادی ک داشتن بهش میخندیدن فقط ما دونفر تو کلاسش بودیم..حالا تلافی نکنه خوبه..
ی نگاه اجمالی ب کلاس انداخت و گلوشو صاف کرد:سلام من استاد این ترمتونم و اسمم سهراب سپهریه
طبق معمول نتونستم جلو دهنم بگیرم و گفتم: واا استاد سهراب سپهری خدابیامرز چندساله ک مرده..شما وِرژن جدیدشی؟
نیش همه بچه ها براخنده بازشد ولی خودشونو کنترل کردن... اوشونم بعد ی لبخند حرص درار فرمودن:شما احیاناً مُفَتشی؟
پسره پرو مثلا خواست ضایم کنه ولی منو نمیشناسه..من ب سنگپا قزین میگم برو من جات کشیک میدم...بهش میخورد ۲۵ سال باش..جالبه تو این سن استاد شده حتما خیلی مخه..
با لحنی ک تا ناکجا ابادشو بسوزونه گفتم:لازم باشه برای رفع کنجکاوی دوستان مفتشم میشم..من فقط نگران سهراب سپهری ام ک تنش توگور نلرزه..
اخمی کردو گفت:شما نگران خودت باش ک این ترم نیوفتی... با این حرفش همه بچه ها گفتن: اوووووووو
إی ادم پلید..تهدید تو روز روشن و سواستفاده از مقام استادی..خواستم جوابشو بدم ک یهو در کلاس بازشد و ی دختر خوشگل اومد تو کلاس...ی صورت پر با چشمای رنگی و موهای طلایی داشت..لباسشم مانتو مشکی با شلوار کتان کرم بود...
بدون توجه ب همه با صدای بلند رو ب شاعرجان(همون استاد) گفت: داداشی جونم،قربونت برم میدونم دیر کردم ولی تقصیر خودت بود دیشب فیلم جدید گرفتی داشتیم میدیم منم خواب موندم...
ببخشید خب..استاد بداخلاقی نشی ها..اصلا مامان گفت اگ تو کلاس رام ندی خونه حسابتو میرسه...
همه چشماشون گرد شده بود..خود سهرابم بادهن باز داشت ابجی جونشو نگاه میکرد...
کلاس چند ثانیه تو سکوت بود ک سهراب چشماشو بست و بعد ی نفس عمیق گفت: برو بشین
آبجیشم أد اومد رو صندلی خالیه کنار من نشست..ایول،اگ باهاش دوست بشم نونم تو روغنه
همین ک نشست اروم بهش گفتم:فکرکنم امروز ب واسطه مامانت جون سالم بدر ببری..
لبخند بزرگی زدو گفت:اره والا هربار مادرم ناجی من میشه... دختر خون گرمی بود..اسمش پرستوعه و همسن منه...
شاعرجان فرمودند خودتون رو معرفی کنید،نوبت ب منو شروین رسید ک بعد گفتن اسمو فامیلمون پرسید:خواهر برادرین؟
من: ن آبجی و داداشیم...شروینم خودشیرین سریع پشت سرم گفت:شوخی میکنه..پسرعمو دخترعموییم.
چپ چپ نگاش کردم..دهن لق
بعد معرفی بچه ها ونحوه درس دادنش،چون روز اول بود زود کلاسو تموم کرد..منو شروین رفتیم ی چایی زدیم تو رگ..پرستو رو کنار سهراب دیدم تو حیاط و در کمال پرویی سمتشون رفتم..شروین رفت ی چند رفیق جینگ واس خودش پیدا کنه
من:دوباره سلام...کلاغ جون عه ببخشید یعنی پرستو جون میشه شماره موبایلتو بهم بدی؟
خیلی شیک سهرابو پشه حساب کردم... پَری(چ صمیمی هم شدم) شماره شو داد منم بهش تک زدم..تشکر کردم و داشتم ازشون دور میشدم ک صدای سهرابو شنیدم:چرا شمارتو ب غریبه ها میدی؟
-عه داداش دختره خوبیه- یه روزه فهمیدی ک خوبه
برگشتم سمتشون و خطاب ب پرستو گفتم:خان داداشت راس میگ عزیزم..جامعه پرگرگه نباید ب هرکس اعتماد کرد ولی وقتی شانس باهات یاره وبا ی فرشته دوس میشی(با دست ب خودم اشاره کردم-آی عَم خودشیفته)نباید فرصتو از دست بدی..
صدای پوزخند سهرابو شنیدم ک بلافاصله گفتم:بعضی هاهم از سر حسودی ی چیز میگن..بهشون توجه نکن..
اخیششش اخماش رفت توهم..اها کنف شدی کیفیدم
پرستو لبخند زد ک همونموقع شروینم اومد پیشمون..
- سلام،سلام،استاد حالتون بهتره؟
سهراب با تعجب:مگ قرار بود بد باش؟
-ب خاطر قضیه صبح میگم..بد ضربه ای بود.
پرستو با کنجکاوی پرسید: قضیه صبح چیه؟
سهراب خاست بگ هیچی ک من سریع گفتم: صبح ک داشتیم میومدیم کلاس دیدیم ی نفر داره عین اسب میدوه..البته استاد دورازجون شما دارم مثال میزنم..هیچی دیگ بعد از شانس بدش ی پرش دومتری توسط پوست موز انجام میده و با نشیمنگاه مبارک ب زمین بازمیگردند..
پرستو خندیدد و گفت: اره دادش؟ بمیرم الهی دردت اومد؟ سهراب لبخند کلافه ای زدوگفت ن چیزی نبود..
اره جون عمش چیزی نبود..کرگردنم با این شدت میافتاد زمین میپوکید بعد این میگ هیچی نبود..الکی مثلا من قوی ام...هرچند از هیکلش معلومه ک پرزوره
بعد چندتا کلاس دیگ راهی خونه شدم..
- سلام سلـــــام...مامی ددی کجایین؟؟
ب سرعت دویدم سمت اتاقشون ومثل خر درو باز کردم و چیزی نباید میدیدمو دیدم...بعلـــــــه
ددی و مامی تو حلق هم بودن..یعنی مادرم رو پاری پدرم رو تخت نشسته بودن و مشغول لاوترکوندن بودن ک با اومدن من پدرم هول میشه ازجاش بلند میش و چون مادرم رو پاش بود تَقی میافته زمین..اونم با تحتحانی...نمیدونم چرا امروز هرکی میافته زمین با نشیمنگاه فرود میاد...
نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم...اصلا من چرا خجالت بکشم اونا کارای خاک برسری کردن...خندیدم و فورا درو بستم ولی از پشت درگفتم:حواستون باش من خواهر یا برادر نمیخوام دوس دارم تک بچه باشم،سرپیری معرکه گیری نکنین( هرچند طفلی ها اصلا پیرنیستن) صدای جیغ مادرم بلند شد و ب همراش صدای پدرم ک گفت:برو پدرصلواتی
با لبخند سمت اتاقم رفتم... موقع نهار مادرم و دیدم و بالبخند شیطونی گفتم سلام مامان جون خوشگل و دلبرم...مادرم واقعا خوشگله و من چشم هامو از مادرم ب ارث بردم..
مامی لب گزید و گفت: کفتو مامان جون..امروز شتر دیدی ندیدی
خندیدمو گفتم:اتفاقا اصلا شتر ندیدم ب جاش دو تا ادم عاشق دیدم.. خاست ی چیز بگه ک یه دست از پشت محکم گوشمو پیچوند...
- آی آی بابایـــی - بلـــا نبینم مادرتو اذیت کنیا،هرچی گفت گوش کن.
-چشم چشم اصلا من امروز فقط دوتا شتر دیدم،بوخودا..پدرم خندیدو گوشمو ول کرد و بعد بوسیدن سرم گفت:ماتو و شروینو داریم واس هفتپشتمون بسه..دیگ بیشترش نمیکنیم..میترسم ب جا ادامه نسلنون باعث انقراض نسلمون بشین..
مادرم خندید و من با اعتراض گفتم : عه بابا منو داداشم ب این گلی..- اره از نوع گل کاکتوس
جیغی کشیدم و گفتم:اصلا هرچی باشیم ب شما رفتیم.
بعد خوردن نهار ک برای من با حرص همراه بود(البته من عاشق مامان بابامم) رفتم اتاقم برای استراحت...
دم در منتظر شروین بودم ک بیاد...ی کوله گنده رو دوشم بود تا وسایل مورد نیاز توش جا بشه..قرار بود با ماشین بیاد..سمندش تعمیرگاه بود ک امروز تحویل گرفتش...کم کم داشتم عصبی میشدم..کوله سنگین بود و دوشم درد اومده بود..با صدای بوقی سرمو برگردوندم و شروینو دیدم...با عصبانیت سوار ماشین شدم درو محکم بستم..
شروین:ببینم امروز دوباره ماشینو برمیگردونی تعمیرگاه یا ن..
-خفه شو..نیم ساعته منتظرتم..با این کوله سنگین دوشم درد اومد..
-خب حالا..خواب موندم...دیشب تا ساعت ۳بیدار بودم
-عه؟ با کی مشغول بودی؟
-منحرف غزمیت..داشتم فیلم میدیدم..
رسیدیم دانشگاه، بچه ها همه اماده بودن...یکم بعد سهراب سوار ی پرشیا با پرستو پیاده شدن..بعد سلام علیک گفت: خب اونایی ک ماشین دارن خودشون بیان بقیم سوار اوتوبوس بشن...تا ی جایی با ماشین میریم..
دوباره همه سواره ماشین شدیمو راه افتادیم..
ب پایکوه ک رسیدیم ماشینو پارک کردیم و وسایلو گرفتیم و راه افتادیم...من ی شلوار شیش جیب مشکی با مانتو طوسی و کوله و کتونی مشکی و شال طوسی پوشیده بودم...شروینم ی جین مشکی با تیشرت استین بلند پوشید و سیوشرتش رو دور گردنش گره زد..ای جونم چ تیپی گرفته داداشیم..
نیم ساعتی مشغول راه رفتن بودیم...شروین و سهراب جلو بودن..منو پرستو پشت سرشون..و بقیه هم مثل جوجه اردک پشت سر ما..
من: آی آی اخ ننـــــه از کَتو کول افتادم..چرا همینجا نمیشینیم؟ مگ میخوایم قله کوهو فتح کنیم؟
سهراب:انقدر غر نزن..هرچی بالاتر بریم منظره برا نقاشی بهتره.. ایشی گفتم رومو برگردوندم..
یهو چیزی ب ذهنم رسید..رفتم سمت شروین گفتم: شرویـــــن(با عشوه) عزیز دلم؟؟
شروین: یا خدا خودت رحم کن..اخرین بار ک اینجوری صدام کرد نتیجش شد شکستن دستم
خندیدمو گفتم: اونموقع خودت دستوپاچلفتی بازی در اوردی..
- عه عه من؟ اگ تو بودی میتونستی تکو تنها ی کلبه بالا درخت بسازی بدون هیچ طنابی؟
شونه بالا انداختمو گفتم:من اگ از پس کاری برنیام قبولش نمیکنم ک بعد ضایه بشم..
- ک اینطور..پس دیگ ب تو ک اینجوری صدام میکنی توجه نمیکنم ک بعد مشکلی پیش نیاد برام..
-نه نه نه نه شروین جونم خسته شدم پاهام درد اومده
-منو سننه؟ -کولم کن
-چـــــــــی؟؟؟؟ همینم مونده ازم سواری بگیری،من فوقش کولتو واسط بیارم
-داداشی جونم تروخدا -زشته دختر جلو بچه ها
-زشت چرا؟ اصلا ب اونا چ؟ تازه میدونن منو تو باهن فامیلیم - اگ بعدا برام دست انداختن چی؟
-چیز میخورن..بگو خودم حسابشونو میرسم
پوفی کرد..ب پشت من نشست رو زمین و گفت:بپر بالا
از خوشحالی گفتم:یوهووووووو عاشقتم
دستامو دور گردنش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم..اونم دستاشو زیر پام گذاشتو بلند شد..
بلند شدنش مساوی بود با صدای متعجب سهراب:شروین..این چ کاریه..الان بقیم یاد میگیرن
پرستو:داداش بقیه منظورت منم دیگ
سراب:خوشم میاد زود گرفتی منظورمو
پرستو ایشی گفتو رو ب من کرد با خنده گفت:اون بالا هوا چطوره؟
دستامو بازکردم و با لبخند گفتم: عالیی...نسیم زیبا از اینجا بیشتر حس میشه...و مناطق بهتر دیده میشه
شروین با خنده گفت:اووووو همچین میگ انگار من پنج شیش متر قدمه..همش ۱۸۰ ناقابل.و زیر چشمی ب پرستو نگاه کرد.
بلــــه نکنه خبریه؟ ن بابا نخود تودهن شروین خیس نمیخوره هر چی باش ب من میگ
با خنده گفتم ی اعترافی بکنم؟ شروین:بوگو
-بچه ک بودم فکر میکردم بزرگ بشم عروست میشم
-چراااااا؟ کِی؟ - ۱۰ ساله بودم..اخه هرچی میخواستم برام میخریدی منم فکر میکردم دوسم داری میخوای شوهرم شی...
شروین بلند خندیدو گفت: تو اون سنم فکرهای شوم دربارم داشتی...من حاضرم با افتابه اب بخورم ولی شوهر تو نشم
با پام ب پهلوش زدم گفتم:از خداتم باش...پسرا منتظر ی نگاه منن -سگ درصد
بلاخره نیم ساعت بعد ب مقصد رسیدیم...جای قشنگی بود...شروین منو پیاده کرد و قلنجشو شکوند.
گونشو محکم بوسیدم و گفتم:اینم کرایت
باخنده گفت:وروجک
با صدای سهراب ب سمتش برگشتیم:خب خب کمی استراحت میکنیم،بعد هرکس ی منظره رو برا نقاشی انتخاب میکنه.
جایی ک من انتخاب کردم نصف از دره بود و نصف دیگش از درختا..وسایلمو اماده کردم برا نقاشی ولی هرچقدر سعی کردم در قوطی ابرنگه سبزمو بازکنم نشد ک نشد..با نگام دنبال شروین گشتم ک دیدم خیلی دوره..حوصله نداشتم تا اونجا برم..نزدیکترین پسرب من سهراب بود،ناچار رفتم سمتش گفتم:استاد میش برام در این قوطیو باز کنین؟ خیلی سفته..
نمیدونم چرا چشماش برق زد باخوشحالی گفت البته.
وااا یه قوطی باز کردن انقدر ذوق داره، اینم خله واس خودشا..قوطیو گرفت و دو قدم ازم دور شد..این چشه؟؟ راحت در قوطیو باز کرد و دوباره درو شل گزاشت رو قوطی... قوطیو از اون فاصله سمتم پرت کرد و در همون حال گفت: مواظب باش نریزه
ک این حرفش مصادف شد با خالی شدن رنگ رو مانتوی خوشگلم... با دهن باز ب خودم نگاه کردم.
نیشخندی زدو گفت: من ک گفتم مواظب باش.
وقتی فهمیدم از عمد اینکارو کرد با جیغ گفتم:
تو چ غلطی کردی؟ مگ کور بودی؟ اصلا مگ کرم داری؟
پنگوئنم بود میفهمید از اون فاصله نباید اینو پرت کرد..
توجه بچه هایی ک نزدیکمون بودن ب سمتمون جلب شد... بی توجه ب اونا گفت: عوض تشکرته ک برات بازش کردم؟
انقدر حرصی بودم ک بی توجه ب این ک استادمه و باید ب عنوان ی استاد احترامشو نگه دارم تا برام دردسر نشه گفتم: تشکر بخوره توسرت ببین با مانتوم چیکار کردی؟ حالا من اینجوری باشم؟ اصلا سیوشرتتو بده ببینم...
قبل اینک عکس العملی نشون بده سمتش رفتم و سریع سیوشرتشو ک ب کمرش بسته بود برداشتم.. من نمیدونم اینا ک نمیپوشنش چرا میارن اصلا؟ واس خوشگلی لابد..
چون زیر مانتوم استین بلند داشتم رفتم ی گوشه و مانتومو در اوردم و سیوشرتو پوشیدم..بَهَع تو تنم زار میزد.. پنج بار استینشو تا زدم تا بالای مچم برسه..بلندیشم تا وسطای رونم بود..میدونستم بهم میخندن ولی بهتر از اون مانتو رنگیه..فکرکن ی مانتو طوسی رنگ رو قسمت جلوییش رنگ سبز ریخته باش اه اه...برگشتم سر جام.
سنگینی نگاه بچه هارو حس میکردم.نگاشون کردم دیدم با ی نیش باز دارن نگام میکنن با صدای بلند گفتم: هان چیه؟ سوژه امروزتون منم؟
بعد در حالی ک غرغر میکردم زیرلب کارمو شروع کردم..اول خواستم مانتومو بدم ببره بشوره اوتو کنه بعد پس بده..ولی باز گفتم یهو لج میکنه مانتومو جِرواجر میکنه..از این بعید نیست..والا سهراب سپهری ام سهراب سپهری قدیم..اون طفلی فقط شعر مینوشت کاری ب بقیه نداشت ولی این یکی عینوهو..
خواستم فکرمو ادامه بدم ک با صدای پرستو سمتش برگشتم و همون لحظه نور فلش ب چشمم خورد.
پرستو با لبخند گفت: حیف بود با این لباس ازت عکس نگیرم با نمک شدی.
لبخندی زدم و رفتم پیش شروین تا ازش ابرنگ سبز بگیرم.. با دیدنم خندید و ابرنگو بهم داد...چیزی نپرسید پس از موضوع خبر داشت.
سهراب هر چند دقیه ب بچه ها سر میزد تا رسید ب من..سعی کردم بی تفاوت باشم.
سهراب:خوب میکشی ولی میتونه بهتر باشه
من: بله بهتر میشد اگ اعصابم اروم میبود ن این ک اولی صبحی یکی بباره ب اعصابتون.
تیکمو ک گرفت،فقط لبخند زد ک چال گونش معلوم شد. واااااای،با تمام حرصی ک ازش داشتم دلم میخواست انگشتموفرو کنم تو چال گونش..
کارمون تا غروب طول کشید،سهراب نقاشی هارو اَزَمون گرفت تا بعدا ببینه و نظر بده..
یکم نشستیم صحبت کردیم و بعد راه افتادیم ک بریم.
با همون سیوشرت شروین منو رسوند خونه.اونقدر خسته بودم ک بدون خوردن شام رفتم خوابیدم.
البته قبلش کلی نقشه های مختلف واسه تلافی کار سهراب تو ذهنم کشیدم..
خوزش شروع کرد پس باید تا اخرش وایسه...
سخنی با دوستانSadسلام ب عزیزانی ک رمانمو دنبال میکنن..با عرض پوزش ازاینک دیروز پست نزاشتم..راستش من داشتم این فصلو مینوشتم ولی از شانس بدم کیبورد هنگ کرد و نتونستم ادامه بدم..و اینک من فقط شبا یا بعدازظهرا پست میزارم..اگ منتظر ادامه رمان هستین این موقع ها ی سر بزنین ب برنامه...مرسی از همتون..دوستون دارم...لایک و نظر فراموش نشه عشقولیا)
بیـــــــا موزیکو چقدر حس داره
کار دی جی اِستاره
ببینم خانوم شما هنوز تو کف بِنانی
بابا دی جی استار اومده با امید زمانی
حالا بلرزونشو بچرخونش....
با صدای شادو بلند آهنگ هول شدم واز خواب پریدم..حالا مگ اون ماسماسَک پیدا میشه...دیشب ساعت۲ وسط sms بازی با شروین خوابم برد..گوشیمم ی جایی زیر پتوعه...انقدر گیج بودم ک ب جای اینک از رو تخت بلندشم،پتورو محکم کشیدم و ازاون جایی ک پتو دور پام پیچیده بود..از رو تخت قل خوردم و با کله افتادم زمین..
من:آیــــــی ننــــــه بیا ک اِفلیج شدم..
کمتر از ۱۰ثانیه مامی درحالی ک یه چاقو دستش بود(بسم ال...سر صبحی چاقو دستشه حتما شب با ساطور میبینیمش)و دَدی ک ی لقمه تودهنش بودو دولپی میخورد اومدن اتاقم..بابا با دیدن وضعم خواست بخنده ک مامان سریع دستشو گذاشت رو دهنش و گفت:نخند غذا دهنته..هرچی خوردی میریزه بیرون..
بابا سرتکون دادو در حالی ک سعی میکرد جلو خندشو بگیره و هنوز لقمه تو دهنش بود گفت:
چِعا ایعوری شُعی اعَل صحعی؟؟
جــــــان؟؟ مرگ شروین فهمیدین چی گفت؟
واا ب اون طفلی چیکار داری؟ همش تقصیر اونه دیگ..نکبت میگفت فردا صبح سوپرایز داری منه خوش خیالو بگو فکرکردم قراره برام کادو بخره..نگو زنگ ساعتو عوض کرد..من اگ ساعتو نکردم تو دماغت..اسممو میزارم بلقیس..
پدر بلاخره لقمه مبارکو قورتید و گفت:میگم این چ وضعیع اول صبحی؟
خواستم جواب بدم ک مامی گفت: واا ترمه کُشتی میگیری با خودت؟ از من ب تو نصیحت مزدوج ک شدی صبحا زودتر از شوهرت بیدارشو ک نترسه ی وقت...من: عه مامان؟!..
اونا ک دیدن چیزیم نیست رفتن بیرون منم بعد اینک اماده شدم رفتم صبحونه خوردم ب ی ساندویچ کوچیکم برا شروین درست کردم(الکی مثلا من مهربونم)
دارم برات شری خوان..پنیرو گوجه رو گذاشتم تو نون و هرچی فلفل بود خالی کردم روش،بعد نون رو پیچیدم دورش...
من: خداسعدیــــی -خداحافظ
درو ک باز کردم شروین جلوپام ترمز زد..با لبخند سوار شدم و گفتم:سلام داش شری خودم.
با تعجب سلام کرد.حتما انتظار داشت من عصبانی باشم..ساندویچو دادم بهشو گفتم:مامی درست کرد برات.. مشکوک نگام کرد برا اینک شک نکنه سر صحبتو باز کردم: واااای شروین امروز صبح با صدای زیاد اهنگ بدجور بیدار شدم..فکرکنم کار کامران هومنه..پریشب خونمون بودن گوشیمو دست کاری کردن.
اون ک منتظر شنیدن همین حرف بود با خیال راحت ی گاز گنده ب ساندویچ زدک نصفش رفت تو دهنش..بوفالو چجوری میخوره...
من:هیچی دیگ داشتم ی خواب خفن میدیدم ک از خواب پریدم...با تموم شدن حرفم شروین شروع ب سرفه کرد..با صورت قرمز ماشینو زد کنار...داشت هَل هل میزد..بطری آبمو بهش دادمو گفتم:
یواش تر بخور دنبالت ک نکردن..
باحرص نگام کرد ولی ازاون جایی ک شروین ازمنم پروتره گفت:خب خوابتو بگو.
-بیخیال بگم فقط حسرت میخوری -بگو حالا
-خواب دیدم رفتیم مسابقه جام جهانی برزیل..بین مسی و رونالدو بود..بعد مسی زخمی میشه و ازاونجایی ک تو نیمکت ذخیره کسی نبود..تو داوطلب میشی ک بجاش بازی کنی..
با هیجان گفت: من ب جای مسی با رونالدو؟!
چقدر کیف میده از علاقشون ب فوتبال سواستفاده کنی
من:اره..بعد تو میری تو زمین ک رونالدو میاد سمتت و میگ:بیـــا موزیکو چقدر حس داره
کار دی جی استاره
ببینم خانوم شما هنوز توکف بنانی
با دهن باز گفت:هـــا؟؟!!
خندیدنو گفتم:هیچی دیگ یهو تصویر رفت و صوتی شد منم از خواب پریدم.
فهمید دستش انداختم با حرص گفت:مسخره
-خواهش میکنم،قابلی نداشت این جبران سوپرایز صبح
رسیدیم دانشگاه..امروز دو تا کلاس با سهراب داریم..
تو کلاس سهراب گفت: جزوه این درس چون زیاده من خودم نوشتم..کپی میکنم زنگ بعد بهتون میدم..
کلاسو با ی خسته نباشید تموم کرد.وقتی بیرون رفت منم دنبالش رفت تادفترشو یادبگیرم..
از اونجایی ک خواهرزاده رئیس دانشگاهه ی اتا استراحت جدا داشت..پارتی بازیه دیگ..۵ دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومدو سمت دفتر رئیس دانشگاه رفت..
منم ک هنوز توفکر تلافی ازش بودم رفتم سمت اتاقش..خداروشکر درو قفل نکرد..عین موش رفتم داخل..ی نگاه کلی ب اتاق انداختم تا ی سوژه پیدا کنم..چشمم خورد ب جزوه رو میز..رفتم سمتش و بدون معطلی موژیکو در اوردم رو هرصفحه جوری ک تقریبا نصف صفحه رو پرمیکرد شروع کردم نوشتن جمله هایی مثل:
سلام سُهی جونم
استاد شاعر مدل امروزی
کله غازیه پنگوئن اورانگوتان
از جوانی گله داریم
دوس دارم شب تاسحر دورسرت بگردم
بوس رو اون چال گونه هات
خرمگس چلمنگ انتر
و کلی چرتو پرت دیگ ک اصلا بهم ربط نداشت..رو صفحه اخرشم چندتا شکلک تلگرام کشیدم..چ شود.
جزوه رو سرجاش گذاشتمو سرجیک ثانیه از اتاق زدم بیرون..اخر راهرو بودم کــ....
-خانوم راد؟
یا گاد خودشه... چ سریع فهمید دو دقیقم نشد..چ غلطی کنم حالا؟ خدایا من نادِمم..توفَمو..اه چندش..خب حالا ابدهنمو قورتیدم و برگشتم سمتش.
من: بله؟ -کاری اینجا داشتین؟
تو رو سَنَنَه؟ - بله با یکی از استادا کار داشتم..
-خب حالا ک کارتون تموم شده میشه تو کپی کردن جزوه ها کمکم کنین؟ میدونین ک زیادن.
ای بابا...ناچار قبول کردم وگرنه شاید بعدا شک میکرد..
کپی کردن جزوه ها ی نیم ساعتی طول کشید..
خدا خدا میکردم جزوه هارو نبینه ک خدارو میلیون بارشکر نگاشون نکرد..
رفتیم کلاس و جزوه هارو بین بچه ها پخش کردیم..
با دیدن جزوه کم کم تو نگاه بچه ها یا تعجب بود یا خنده..تا اینک یکی از دخترا گفت: استاد مطمئنین جزوه رو درست اوردین؟
سهراب:منظورت چیه؟ بجزوه اصلی ک تو دستش بود نگاه کرد...و با هرصفحه ک میزد صورترش قرمزتر میشد..سر آخر دستی تو موهای خوشگلش کشید و گفت:همه جزوه هارو بزارن رو میزم..
یکی از پسرا گفت:استاد یادگاری داریمش دیگ.
با دادی ک زد همه جزوه هارو گذاشتن رو میز:گفتم بزارید رو میـــــز.
ای جـــونم چ حرصی میخوره..اها دلم یخمک شد..
شروین از حواسپرتی سهراب استفاده کرد و جزوه رو گذاشت تو کیفش..بزور خندمو نگه داشتم..
کلاس ک تموم شد پرستو اومد پیشمو گفت:سلام ترمه
من:بـــه پری خانوم کم پیدایی.
لبخندی زدو گفت:ببخشید دیگ..راستش میخواستم برای جمعه نهار خونمون دعوتت کنم...خوشحال میشم اگ بیای..
-جمعه یعنی پسفردا..باید بامادرم صحبت کنم شب بهت خبر میدم..ولی این خان داداشت عصبیه پرتم نکنه از خونه بیرون؟
-إواع نه...خیلی هم مهمون نوازه
-باش فقط اینک خودمونیم؟
-اره منو تو -إی کلک منو میبری خونه خالی
مشتی زد ب بازومو گفت:گمشـو..شب منتظرم
-باش..فعلا بای -بابای
با شروین سوار ماشین شدیم...


همین ک سوار ماشین شدم زدم زیر خنده..شروین با تعجب نگام کرد و گفت:إی مارمولک..حدس میزدم کار تو باشه..
-حقش بود..احساس میکنم با این تلافی ی بار سنگین از رو دوشم برداشته شد.
سری تکون دادو منو ب خونه رسوند.موقع شام قضیه دعوت پرستو رو ب مامان گفتم.
مامی:مگ چقدر دختره رو میشناسی ک میخوای بری خونشون؟ اگ ی بلا سرت اوردن چی؟
-واا مامی نمیشه ک ب همه بدبین باشی..دختر خوبیه..تازه خواهر یکی از استادامونه
-باش برو ولی مواظب باش.
-چشــــــــــم....ددی هم ک کلا رو حرف مامی حرف نمیزنه..
خیلی زود جمعه شد..همچین میگ خیلی زود انگار چقدر بود،همش دوروز..تو چرا همش توکارای من دخالت میکنی؟..دلم میخواد...غلط کردی..بی تربیت..
ی استین بلند خوشگل با مانتو بنفش و شلوار سفیدم میپوشم و اماده میشم..پول تاکسی رو حساب میکنم و زنگ درو میزنم..چند ثانیه بعد در باز میشه..خب بریم سراغ آنالیز حیاطشون..اونقدری بود ک سه تا ماشین توش جاشه..استخر نداشتن..ی طرف حیاطشون باغچه و طرف دیگ چندتا درخت بود..
پرستو ب استقبالم میاد..ی بلوز استین بلند ک تا انگشتاش میرسه با ی شلوارک کوتاه پوشیده موهاشم گیس کرده..ای جونم با نمک شده..
بعد سلام علیک میریم تو خونه..از دیدن مدل خونه دهنم باز میمونه...وااو


RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - ATENA♥♥♥ - 09-09-2016

ادامشو کی میذاری؟؟؟؟؟


RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 09-09-2016

(09-09-2016، 16:02)ATENA♥♥♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامشو کی میذاری؟؟؟؟؟

همین فردا بقیه قسمتاشو میزارم در کل ده قسمته


RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - ATENA♥♥♥ - 09-09-2016

(09-09-2016، 16:04)یه دختر به نام لیانا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-09-2016، 16:02)ATENA♥♥♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامشو کی میذاری؟؟؟؟؟

همین فردا بقیه قسمتاشو میزارم در کل ده قسمته

زود تر نمیشه؟؟؟؟ crying crying


RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - Teen ager - 09-09-2016

مرسی رمانت عالیه
فقط کاش میشد زودتر بزاری ادامشو
بازم مرسیییییی


RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 09-09-2016

(09-09-2016، 19:04)Teen ager نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرسی رمانت عالیه
فقط کاش میشد زودتر بزاری ادامشو
بازم مرسیییییی

شما لطف دارید عزیزم میزارم که زود بخونید

(09-09-2016، 16:34)ATENA♥♥♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-09-2016، 16:04)یه دختر به نام لیانا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-09-2016، 16:02)ATENA♥♥♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامشو کی میذاری؟؟؟؟؟

همین فردا بقیه قسمتاشو میزارم در کل ده قسمته

زود تر نمیشه؟؟؟؟ crying  crying

وااا نمیدونستم رمانم اونقدرا هم طرفدار داره وگرنه زودتر میزاشتم.باشه امشب تا فردا چند قسمتشو میزارم

(09-09-2016، 16:34)ATENA♥♥♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-09-2016، 16:04)یه دختر به نام لیانا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-09-2016، 16:02)ATENA♥♥♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامشو کی میذاری؟؟؟؟؟

همین فردا بقیه قسمتاشو میزارم در کل ده قسمته

زود تر نمیشه؟؟؟؟ crying  crying

وااا نمیدونستم رمانم اونقدرا هم طرفدار داره وگرنه زودتر میزاشتم.باشه امشب تا فردا چند قسمتشو میزارم

(09-09-2016، 16:34)ATENA♥♥♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-09-2016، 16:04)یه دختر به نام لیانا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-09-2016، 16:02)ATENA♥♥♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامشو کی میذاری؟؟؟؟؟

همین فردا بقیه قسمتاشو میزارم در کل ده قسمته

زود تر نمیشه؟؟؟؟ crying  crying

وااا نمیدونستم رمانم اونقدرا هم طرفدار داره وگرنه زودتر میزاشتم.باشه امشب تا فردا چند قسمتشو میزارم


RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - نرسا - 10-09-2016

رمانت خیلی قشنگه...بعضی جاهاش ازخنده روده برمیشم ..........دستت دردنکنهnky


RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - اب پری2 - 10-09-2016

دوستم اگه قصد نداری بزاری من نخونم


RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 10-09-2016

(10-09-2016، 8:07)اب پری2 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
دوستم اگه قصد نداری بزاری من نخونم

چرا میزارم

قسمت دوم
ی قسمت خونه کاملا مدرن و قسمت دیگش سبک سنتی داره..توهال سمت چپ مبلای راحتی و سمت راست قالیچه و پشتی..اشپزخونشونم اپن بود معلوم بود ک ی طرف همه لوازم برقی و سمت دیگ سماور نفتی و ظروف مسی..
با هیجان گفتم:وای چ خوشگله خونتون
لبخندی زدو گفت:پیشنهاد سهراب بود این مدلی.
-ب عنوان ی پسر سلیقه ی جالبی داره
-اوهوم،میخوای بقیه اتاقارو ببینی؟
بی تعارف گفتم:البته
-پس من تا میوه میارم تو برو ی نگاه بنداز.
خونشون ۳خوابه بود..اتاق اول مال پدر مادرشون بود..اتاق دوم مال پری بود..سومی رو ک باز کردم دیدم سهراب رو تخت خوابیده..وااا پرستو ک گفت منو خودشیم..
بیخیال حالا ک خوابه بزار اتاقشو دید بزنم..سمت چپ اتاقش تخت دونفره..میز کامپیوتر..سرویس بهداشتی..سمت راست صندلی راحتی..قالیچه..ی فانوس اویزون ب دیوار و ی عکس از خودش ک سوار اسب بود و کلاه کابویی داشت..چ عکس خفنی..
گفتم یکم کرم بریزم رفتم سمتش و در گوشش داد زدم:صبـــــــح بخیـــــــــرررر
عین کانگورو پرید از خواب و چون سرم نزدیک سرش بود پیشونیش خورد ب دماغم.
من:اخ اخ آیـــــــــــی دماغم،مگ توسرت گچه ک انقدر سفته؟
درحالی ک پیشونیشو ماساژمیداد با اخم گفت:ت اینجا چیکار میکنی؟
-جهت اطلاع مهمون پرستوعم(فکرکنم پری رفت میوه بسازه)
-اونو میدونم میگم تو اتاق من چیکار میکنی؟
-اها اومدم سیوشرتتو بدم.
و ب نایلکس تو دستم اشاره کردم.اونقدر محو خونه بودم ک یادم رفت بزارمشون رو مبل.
-صبرمیکردی بیدار شدم میدادی.
-بیدار شدی دیگ...بیا
اومد سیوشرتو گرفت منم رفتم سمت حال.رو مبل نشسته بودم ک پرستو اومد.
من:میزاشتی خوب بِرِسَن دیگ.
پری با تعجب گفت:چی؟
-میوه هارو میگم مگ نرفتی بکاریشون؟
خندیدو گفت:راستش داشتم میومدم دستم سر خورد همه میوه ها افتاد منم دوباره شستم و خوشکشون کردم.
-خسته نباشی خواهر.
چند دقیقه بعد سهراب با ی شلوار ورزشی و تیشرت سفید اومد عین ی اسب نجیب با سرزیر رفت تو اشپزخونه.
من:پری مگ نگفتی فقط منو توییم؟
-چراا قراره بره بیرون.صبرکن بپرسم.داداشی؟
سهراب:هوم؟
پری:میخوای بری بیرون دیگ؟
سُهی:نـــــــه -چراااا؟
-چون نظرم عوض شد.اصلا شما نهار چی میخورین؟
-بیرون سفارش میدم.
-خب من هستم کباب میکنم باهم میخوریم و روشو کرد سمت منو گفت:شما ک مشکلی نداری؟
من:نخیر.
داشت کبابو درست میکرد تو حیاط.پرستوعم گلارو اب میداد منم زل زدم بهشون.یعنی کاری نبود ک بکنم.
سهراب:پری صددفعه گفتم نرو سمت باغچه این حلزونا میترسن ببیننت.
پری:واا داداش چرا؟
-چون پرستوعی.میخوریشون.
-مگ پرستو حلزون میخوره؟
-نمیدونم.از پرستوی ما چیزی بعید نیست.
با گفتن این حرف پری ب سمت سهراب دوید و شلنگه ابو سمتش گرفت.کمتر از چندثانیه سهراب تبدیل ب ی فیل ابکشیده شد(با این هیکل نمیشه گفت موش).
من ک داشتم قهقهه میزدم.
سهراب بدو رفت دنبال پرستو.ی پنج مین همینجوری دور باغ دویدن.با خنده نگاشون میکردم و صمیمیته بینشونو تحسین میکردم.بلاخره این روی شاد این استاد اخموروهم دیدیم.
کم کم بوی سوختگی حس کردم،ی نگاه ب مَنقَل کردمـــــــ و نتیجش شد خوردن کباب سوخته.
بعد اون نهار مثلا خوشمزه پرستو رفت سریال مورد علاقشو ببینه.نگاه تورو خدا انگار ن انگار ک مهمونم.اون سهرابم معلوم نی تو اتاقش داره چیکار میکنه..حوصلم سررفت..
ای کاش شروین اینجا بود اگ میدونستم قراره سهراب باشه بزورم شده میاوردمش..داشتم تو حیاطشون قدم میزدم...سمت درختا رفتم ک احساس کردم صدای غرش شنیدم.اروم برگشتم ک ب فاصله دومتری ی سگ خالدار(از این سیاه و سفیدا)دیدم. سنگ کوپ کردم.با وحشت نگاش میکردم ک با صدای پارسش ب خودم اومدم.جیغی کشیدمو شروع کردم ب دویدن.
سهراب و پری کم دویدن حالا بعد نهار نوبت من شده.پرستو ذلیل نشی چرا بهم نگفتی سگ دارین؟
حالا کدوم گورین ک با صدای جیغم نیومدن؟
خلاصه ی دور کامل تو حیاط دویدم اون سگ الاغم دنبالم.اخرش از ترس جونم رفتم سمت درختا عین میمون از درخت بالا رفتم و رو یکی از شاخه هاش نشستم.
اون خالخالی هم پایین هاپ هاپ میکرد.زبونمو براش دراوردمو گفتم:ضایه شدی..گمشو اونور..سگ سمج.
با صدای سهراب نگام ب سمتش کشیده شد..وسط حیاط ایستاده بود.میمردی زودتر میومدی؟
سهراب:اَرژَنگ؟ بیا اینجا پسر.
جـــــــــــــــــان؟؟؟ اسم سگش ارژنگه؟؟
سگو فرستاد رفت.رو ب من گفت:بیا پایین دیگ..
اخه کوری نمیبینی چقدر ارتفاع؟ ی سه متر میشد..من چجوری ازاین بالارفتم.اگ میپریدم ب احتمال پنجاه درصد ی جاییم میشکست.
هنوز منتظر نگام میکرد.گمشو برو دیگ.متوجه تردیدم شد و بابدجنسی گفت:میترسی بپری؟
من:کی من؟ ن باو
و برای اینک ضایه نشم ژست پریدن گرفتم.خاک صحرا تو مخم کنن.
همون لحظه پام ب یکی از شاخه ها گیر کرد و تعادلمو از دست دادم.دیگ تَهِ تهش با ارفاق شکستن یکی از پاهامو حتمی میدونستم ک ب جای زمین تو بغل سهراب فرود اومدم.
وای چ سرعت عملی..ژووون چ هیکلی..از نزدیک خوشگلتره..به به چ سری چ دمی عجب بالی..باز تو داری چرتو پرت میگی؟...گمشو برو حس خوبمو خراب نکن..مامانت راست میگفت ی بلایی سرت میارن،الان داری اغفال میشی..اغفال عمته..استغفرالله..کمی ب چشمام نگاه کرد بعد اروم گذاشتَتَم زمین.در حالی ک دور میشد زیرلب گفت:دستوپاچلفتی
عه عه چ بیشعوره..الان باید ی جمله احساسی میگفت..انتر برقی بی احساس.
رفتم تو خونه ک دیدم بله پری خانوم مُسترا تشریف داشتن جیغ بنده رو نشنیدن.
با پیشنهاد پری زنگ زدم ب شروین و قرار شد چهارتایی باهم بریم شهربازی.
وارد شهربازی شدم و با اشتیاق ب وسیله ها نگاه میکردم.عاشق هیجانم.
چون جمعه بود بیشتر شلوغ بود و صف بلیط طولانی.سهراب و شروین رفتن چندتا بلیط سورتمه،سفینه،کشتی و... بگیرن.ماهم رفتیم ی گوشه سمت درختا منتظرشون ایستادیم.
چند دقیقه بعد دوتا پسر اومدن سمتمون..چ قیافشون اشناست..از بچه های دانشگان فکرکنم...ولی اونا مارو نشناختن.
پسر اولی:سلام لِیدی های عزیز
بهشون بی توجه بودیم.
پسر دومی:بابا باما به ازون باشین ک با خلق جهانین.
بزنم تو دهنش پسره چلغوز..واس من شاعرشده..میتونستم جواب بدم ولی حوصله دردسر نداشتم..میدونستم شروین عصبانی میشه..
کمی بهمون نزدیک شدن..یکیشون اومد بازوی پرستورو گرفت..اون یکی هم دسته کیف منو..خواستم چیزی بگم ک دستش از کیفم جداشد.
سهراب بود ک داشت بهش مشت میزد.اون یکی هم زیر مشتای شروین بود.از نظر هیکلی کوچیکتر ازاونا بودن.
ای وای ابرمون رفت..همه جمع شدن..مسخره ها انگار اومدن سینما..
رفتم سمت شروین گفتم:بسه ولشکن..شروین ارزش نداره..ولشکن ابرمون رفت.
با کنار کشیدن شروین سهرابم بیخیال اون شد.اونام جَفَنگی در رفتن.ولی مطمئنا صدای سهرابو شنیدن ک گفت:
فکرنکنین نشناختمتون..از بچه های دانشگاهین..حواستونو جمع کنین.
چ بی اعصابی هستن اینا.پرستو رفت دوتا بطری اب بخره براشون.شروین بازومو کشیدو گفت:وقتی بهت میگم لباس بهتر بپوش و بیشتر حجاب کن واس همین چیزاس..ک ب خودشون اجازه ندن بیان سمتتون..
من:چی داری میگی؟ ما ک وضعمون خوبه..اونا ب ما گیردادن..
پووفی کرد روشو برگردوند.خُــــــــــــب حالا انگار چیشده.زیرلب گفتم:شهربازی کفتمون شد. ولب برچیدم.
دیگ نموندیمو راه افتادیم سمت خونه.از پرستو و سهرابم بابت امروز تشکر کردم.واقعا خوردن کباب سوخته و دنبال شدنت توسط سگ تشکر کردنم داشت.
با صدای ساعت بزور چشمامو باز کردم..اووووف انگار ب پِلکام چسب زدن،باز نمیشن..
بابدبختی رفتم صورتمو اب زدم تا یکم خوابم بپره ولی فایده نداشت..دیشب تا۴صبح بودم چتروم..انقدر کیف داد..ولی الان عین چی پشیمونم..
با خواب آلودگی لباس پوشیدم حتی صبحانه هم نخوردم..
تو ماشین ک شروین یِسَره فَک میزد منم بدون اینک چیزی بفهمم بزور تو خواب سرمو براش تکون میدادم..
با صدای دادش سیخ نشستم رو صندلی:هــــــــــــــــوی حواست کجاست داری میری تو داشبورد.
حواسم نبود سرم داشت سمت داشبورد سقوط میکرد ک شروین گرفتتم.
من:مممم دیشب دیر خوابیدم
- چرا؟مگ با کسی بودی؟
باحواس پرتی سرمو ب نشونه مثبت تکون میدم.
شری:چــــــــــــی؟ با کی بودی؟
من:اه خفه شی ایشاا.. چتروم بودم..
-اها،خب حالا پاشو رسیدیم.
سر کلاس بازهم خوابیدم تا وقتی ک سهراب اومد..ده دقیقه اولش بزور بیدار بودم ولی دیگ نتونستم تحمل کنمو باز خوابیدم.
با صدای سهراب سرمو بلند کردم و باچشمای خمارم زل زدم بهش:خانوم راد احیاناً صدای من ک مثل لالایی نیست؟
با اینک خوابالو بودم بازم دست از جواب دادن برنداشتم و با پرویی گفتم:چرا استاد اتفاقا کلاسم شبیه اتاق خوابه برام..مگ نشنیدین میگن ده دقیقه خواب تو کلاس معادل با ۴ساعت خواب تو خونس؟
-اونوقت کی اینو فهمیده؟
-تجربه دانش جوها گفته
-میتونستی قبلش قهوه بخوری تا خوابت بپره
-قربون دستت ی تُکپا برو از بوفه برام بخر..
ی لحظه فکر کردم دارم با شروین حرف میزنم.
با چشمای گرد گفت:من برم؟دیگ چی؟
-ن پَ شروین بره..خودم بخوام برم ک ده بار ب درودیوار میخورم.
با اخم گفت:پاشو صورتتو اب بزن،خوابت میپره.
-نمیخواد انقدر حرف زدی ک خوابم پرید.
کلاس ک تموم شد ب پری گفتم بریم ی قهوه بخوریم اونم اول گفت با سهراب کارداره منم دنبال خودش کشوند.
تو اتاق سهراب داشت چایی میخورد فکرکنم ک ما اومدیم داخل.پرستو رفت سمت سهی تا حرفشو بزنه ولی من بی توجه ب اونا نگام سمت لیوان چایی بود.
تو فکر بودم ک یکم اذیتش کنم..باز تو شروع کردی؟..چیه خو؟منو از خواب بیدار کرد...اون ب عنوان استاد حق داره...منم این حقو بخودم میدم...اینک اذیتش کنی؟...اره عشقـــــــــــــمممم...
رفتم کنار میزش ایستادم و درهمون حال بدون جلب توجه رژگونمو از کیفم دراوردم..دلم نمیومد خرابش کنم ولی خب می ارزید.
خوشبختانه پری و سهی غرق صحبت بودن و حواسشون ب من نبود..نمیدونستم راجب چی میحرفن،خب خونه میحرفیدین دیگ..منم اینجا علاف کردین...چقدرم تو حوصلت سررفته...اره دیگ واس همین دارم کرم میریزم...اها از بیکاری زیاد؟...اره عوارضشه.
رژگونمو تو دستم پودر کردم و ریختم تو چاییش..و چون قاشق نبود بی سروصدا با خودکار رومیز هم زدمش.
با صدای پری از میز فاصله گرفتمو نگاش کردم:خب ترمه بریم.
ی نگاه ب سهراب کردم دستش رفت سمت لیوان چایی..ای جونم
پرستو یک قدم دورشد ک مثل اینک چیزی یادش اومد چون دوباره برگشت تا بگ:راستیـــــ...
ک ادامه ندادن حرفش مصادف شد با ریختن چایی از تو دهن سهراب رو مانتوش..
یعنی سهراب داشت چایی میخورد ک با طعم بدش ناخوداگاه همه رو تف کرد بیرون ک ازشانس گُه پری ریخت رو مانتوش..
کلا سهراب فقط بلده ب مانتوی اینو اون گند بزنه..
من ک این صحنه رودیدم کلا خوابو فراموش کردمو زدم زیر خنده.
پرستو:دادااااااااش؟؟!!
سهراب:ای وای..چرا همچین شد؟باورکن عمدی نبود چایی ی مزه گِس میده.
پرستو ی نگاه چپکی ب سهراب کرد و ب من ک میخندیدم گفت:بیا بریم..هوووف
بعد دستمو مثل پاستیل کشید(وای گفتم پاستیل دلم خواست..یادم باش ب شروین بگم برام بخره)
زیر لب داشت غرغر میکرد:همش تقصیره مامانه..حالا بااین مانتو چیکارکنم؟ رومون بالا نیاورده بود ک حالا اُورد.
من:حالا چیکارش داشتی؟
-هیچی بابا..قراره امشب بریم مهمونی..مامان امروز صبح بهم گفت ک سهرابم راضی کنم.
-اها،حالا قبول کرد؟
-بله اقا کلی منت گذاشت بعد پذیرفت،اخرم روم بالا اورد...حوصله هرمهمونیو نداره،خونه حسابشو میرسم صبرکن.
دیگ با این اعصاب پری جرئت نکردم بگم کار خودم بود.
ی فکری ب ذهنم رسید..ازاینا ک چراغ بالا سر ادم روشن میشه اون مدلی..
من:پری موافقی یکم شیطونی کنیم؟
-تا چی باشه؟
-‌چیز بدی نیست،کلی هم میخندیم.
-باش...
نمیدونم چرا امروز کِرمَم گرفته بود..ن ب اون سرصبحی ک خواب داشتم ن ب الان ک پرانرژی ام.
من:خب خب..لوازم مورد نیاز.
-یا خدا،مگ میخوای چیکار کنی ک لوازم میخواد؟
-میبینی حالا..ب یک عدد چسب نواری..موژیک..و چند تکه کاغذ نیازمندیم.
-خب من موژیک و کاغذو دارم.
-اوکی چسبم من دارم.
کاغذارو از وسط نصف کردم و رو هرکدوم با موژیک،درشت نوشتم((از من خنگترم هست؟))
بعد چندتا چسب ب پشت کاغذ چسبوندم طوری ک طرف دیگش هم بچسبه.پرستو با تعجب نگام میکردو چیزی نمیگفت.
بعد از این ک چندتا درست کردم رفتم سمت یکی از دخترا ک تو حیاط دانشگاه بود.از پشت بهش نزدیک شدم و درحالی ک کاغذو ب پشتش می چسبوندم
..گفتم:چطوری ساناز جون؟
دختر سمتم برگشتو نگام کرد.
با تعجب ساختگی گفتم:ای وای ببخشید تو ک ساناز نیستی..از پشت خیلی شبیه دوستم بودی..بازم معذرت.
و همینجور ک عذرخواهی میکردم چندبار دستمو ب پشتش زدم،طوری ک کاغذ بهتر بچسبه.
اون بیچاره هم خواهش میکنمی گفتو رفت.
سریع رفتم پیش پری ک باتعجب نگام میکرد،گفت:اینچه کاریه دیوونه؟ابروی دختره میره.
ابرومو بالا انداختمو گفتم:نگران نباش میشناسمش از اون پروهاس..ولی پشت پسرا بزاریم باحالتره ن؟
-اوهوم..ب شروین بگو
-باش -ولی عجب کاری کردیا معلوم نیست چندنفر میخوننش؟
خندیدمو گفتم:شایدم ب سوالش جواب دادن.
شروین تو بوفه دیدم،رفتم سمتش و جریانو بهش گفتم..
اونم ک خدای پایه سریع قبول کرد...گل نیز ب سبزه بود اراسته شد..باز تو حرف زدی؟..بهتر از اینک مثل تو اینکارارو بکنم...تو فقط بشینو ببینو بخند...نخیرم من همیش مخالف کارات بودم هستم..از بس بیشعوری،از ندای درونم شانس نیاوردیم...ایشش دلتم بخواد...دلم غلط کرده بخواد،حالا برو مزاحم کارم نشو...بله ببخشید مزاحم کار مهمتون شدم..
دیگ جوابشو ندادم اونم خفه شد...هوی من میشنوم چی میگی ها....دِهههه گمشو برو دیگ فوضــــــــــــــول...باش باش
با شروین رفتیم سمت حیاط ک سوژه ها بیشترن.ی کاغذ دادم بهش گفتم:برو خدا پشتو پناهت..
خندیدو گفت:حتما خدا کمکاشو دراین راه ازمن دریغ نمیکنه..
رفتم سمت یکی از پسرای خرخون دانشگاه و ب شیوه من کاغذو چسبوند البته کمی محکمتر..
خندم گرفت فکرکن پسره جزوه دستشه داره میخونه..بعد از اون ور پشتش نوشته از من خنگترم هست؟؟
یکی از پسرا ک دیدتش بلند گفت:بیا...وقتی خرخون دانشگاه این سوالو میپرسه دیگ ما چی بگیم؟
اون خرخونه باتعجب نگاش کرد..ماهم ک دیدیم ممکنه لو بریم..جیک ثانیه در رفتیم.
تا اخر وقت ازاد این بلارو سر چندنفر دیگم اوردیم و کلی خندیدیم.
پرستو:وای بچه ها خیلی خوش گذشت و باید بگم شما دیوونه این.
من:و توهم امروز این دیوونه هارو همراهی کردی.
شری:پس توهم دیگ جزو مایی.
پرستو لبخند زدو گفت:اخر یه دانشگاه دیوونه ها نسازیم خوبه.
-بعیدم نیست.
بعد خداحافظی با پرستو و اخرین کلاسمون رفتیم سمت خونه.توراه بارون شدیدی میومد.
من:واا چرا یهو بارونی شد هوا؟
شروین:نمیدونم.این اسمونم دمدمی مزاج شده.
رفتم خونه تاشب خودمو با حرف زدن با مامی سرگرم کردم.
اخر با حوصلم سررفت،زنگیدم ب شروین.
بیـــــــــــــــــب بیــــــــــــــب...
-إهمم بله؟
-سلام -سلام خواهری
-وا شروین چرا صدات گرفتس؟چیزی شده؟

-چیزی نیست یکم سرما خوردم.
-با این صدای چیزمرغیت معلومه فقط یکم سرما خوردی.
- گیر نده ترمه حال ندارم
-بَهَع،زنعمو میدونه؟
-اره بابا..از ظهر تاالان هرچی جوشونده از شیر مرغ،سم گاو،شاخ الاغ و پشم کانگرو وخلاصه هرچی داشت چپوند تو دهنمون.
خندیدمو گفتم:حالا چیشد سرما خوردی؟
-هیچی بابچـــ(همون لحظه عطسه کرد)با بچه ها رفتیم زیر
بارون فوتبال بازی کردیم،انقدر فاز داد.
-گاوی دیگ گاو..حالا هم جُرِشو بکِش.
چیزی نگفت ک ادامه دادم:فردا دانشگاه نیا.
فینی کردو گفت:میــــــام
-غلط کردی،بیای هم حالت بدتر میشه،هم مارو مریض میکنی.
-آااا خانوم نگران جون خودشه.
-شروین جان من نیا..تو سرما نمیخوری وقتی ک میخوری کمتر از انفولانزا نیست.
-ببینم چی میشه.
-باش کار نداری؟
-ن خواهری
-من فردا بهت سر
میزنم..مواظب خودت باش،خدافظ
-باش..بای
فردا صبح تو دانشگاه سهراب گفت:امتحانا نزدیک و کلاسای أخیر مهمه..و همه کلاسارو باید بیایم..و اینک امروز با مداد طراحی نقاشی چهره بکشین.از هرکی ک میخواین ولی من باید طرفو دیده باشم تا بتونم نظر بدم راجب طراحیتون..
هرکس شروع کرد ب کشیدن شکل یکی از بچه های کلاس..یا هنرمندا یا....
منم تصمیم گرفتم چهره خودشو بکشم..از پری پرسیدم اونم گفت: میخوام چهره تتلو رو بکشم،همه هم میشناسنش.
اوهومی گفتمو کارمو شروع کردم.
هرچند لحظه یبار ب صورتش نگاه میکردم..اخم کرده بودو با کاغذای رو میز مشغول بود.سنگینیه نگاهمو حس میکرد و نگام نمیکرد..شاید فهمید دارم شکل خودشو میکشم.راستش باقیافه جذابش ب خصوص الان ک اخم کرده نقاشیه قشنگی ازاب درمیاد..
۴۵مین بعد کارم تموم شد.بالذت ب شاهکارم نگاه کردم.تمام هنرمو تو این طراحی بکاربردم.
وای دلم میخواست از رو نقاشی صورتشو بوس کنم.بافکر این موضوع صورتم قرمز شد....وا اینا چیه من بهش فکرمیکنم..سرمو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام.
سهراب دونه دونه نقاشی هارو میدید و اشکالاتشونو میگفت تا رسید ب پرستو.
سهراب:پوووف بازتو تتلورو کشیدی؟
پری گفت:عه بد شد داداش؟
-ن قشنگ کشیدی ولی هنرمندادی دیگم هستن انقدر اینو نکش.
-خو دوسش دارم
من لبخند زدمو گفتم:ای ول منم طرفدارشم.
سهراب:خب ترمه خانوم شاهکار شمارو ببینیم.
من:فکر نکنم بتونی ایراد بگیری.
چند ثانیه ب نقاشی نگاه کرد وبعد باتعجب ب من زل زد.
پری:چی کشیدی مگ؟ بده ببینم...همزمان با این حرف کاغذو از سهراب گرفت.
جیغ خفه ای کشیدو گفت:وااااای تری چقدر خوشگل کشیدی.از خودشم قشنگتر شد.
من:مرسی
سهراب ی جوری نگام میکرد،نکه بد باشه هاا..معنی نگاهشو نمیدونستم.
سهراب:درسته،عالی کشیدی،من نمیتونم ایرادی بگیرم ازت.
لبخند زدم اما باحرف بعدی سهراب لبخندم پرکشید:خب من این نقاشیو باخودم میبرم.
-چــــــی؟ من نمیدم...نقاشیه خودمو میخوام.
مرموز نگام کردو گفت:نقاشیه صورت منو میخوای چیکار؟
میخواستم بگم خودت میخوای چیکار ولی اگ جواب میداد نقاشیه صورتمه دلم میخواد داشته باشم خودم ضایه میشدم باز.نــــــــــه من این نقاشیو دوس دارم.دلم میخواست پاموبکوبم رو زمین ولی باحرص گفتم:نمیخوامش...اَرزونیه خودت.
نیشخندی زدو گفت:باش.
کلاس ک تموم شد رفتم حیاط.
رو یکی از نیمکتای گوشه محوطه نشستم.جای خلوتی بود. امروز شروین نبود تنها بودم.پرستوهم نمیدونم کجا بود.یکم ک شد احساس کردم صدایی شنیدم.
باکنجکاوی ب سمت صدا رفتم ک رسیدم ب پشت ساختمون.
از چیزی ک میدیدم هم عصبانی شدم هم تعجب کردم.
با اخمای توهم رفته گفتم:هــــــوی چ غلطی داری میکنی؟؟
نگاه هردوشون سمت من برگشت...
با نگرانی ب شروین نگاه کردم ک یَقَش تو دستای اون پسره بود..همونی ک تو شهربازی باهاش کتک کاری کرده بود.
پسره:خودت اینجا چ غلطی میکنی دختره لوس؟
با حرص گفتم:بدبخت ترسو،اون موقع ک سالم بود جرئت نداشتی بیای سمتش،حالا ک مریضه اومدی مثلا بگی من زورو بازوم بیشتره؟
-حرف اضافی نزن برو رد کارت.
حین گفتن این حرف یقه شروینو ول کرد رو ب من ایستاد.همون لحظه شروین ک بزور ایستاده بود نشست رو زمین..با نگرانی رفتم سمتش و گفتم:شروین چرا با این حالت اومدی دانشگاه؟
اومدم کمکش کنم ک بازوم توسط همون پسره کشیده شد:هــــــوی کجا؟من هنوز کارم با این اقا تموم نشده..البته اگ بخوای میتونم بیخیالش شم بِنَظر تو بهتری واسه وقت صرف کردن.
ی لحظه نفهمیدم چیشد با حرص پامو محکم زدم وسط پاهاش تا دیگ زِر اضافه نزنه..ارزوی پدرشدنم با خودش ب گور بِبره..
خم شد درحالی ک صورتش قرمز بود گفت:دختره وحشی،حسابتو میرسم.
صاف ایستاد و دستشو بلند کرد،از ترس دستامو جلوی صورتم گرفتم..بابا این دیگ کیه؟..هرلحظه منتظر فرود دستاش بودم ک صدای اخشو شنیدم.
دستامو از رو صورتم برداشتم با تعجب ب سهراب ک مچ دستشو پیچونده بود نگاه کردم...فرشته نجاتت شد..اره ولی چجوری اومد اینجا؟...اووو همچین میگی چجوری انگار از ماز(راه های پیچ درپیچ)گذشت...
همون طور ک ب سمت شروین بیحال میرفتم ب حرفای سهراب ک پسره میزد گوش میکردم:چند بار از طرف حراست بهت اخطار دادن؟دست از قلدُر بازی هات برنمیداری؟اینبار دیگ اخراج رو شاخته..
بی خاصیت سرشو پایین انداخت چ جلو اون موش شده نکبت.
سهراب پسره فرستاد گورشو گم کنه و گفت بعدا باهاش کارداره.
ب صورت شروین نگاه کردم..از دماغش خون میومد،گونشم کبود شده بود،ببین چقدر بیحال بود ک از پس این چُلمنگ برنیومد.
زیر لب گفتم:‌بمیرم برات،شروینی اخه چرا با حالو روز اومدی دانشگاه؟
خدا نکنه ارومه سهرابو شنیدم ولی ب روی خودم نیاوردم،یعنی اون لحظه شروین مهمتر بود.
شروین اروم گفت:چون....امتحا..نا نزدی..ک بود..کلاسا..مهم..بو..د...استاد..گفت.
همونجور ک ب کمک سهراب بلندش میکردم گفتم:استاد ماست خورد گفت،حالا اون ی حرفی واس خودش زد تو باید سریع میومدی؟از کی تاحالا حرف گوش کن شدی؟
بعد گفتن حرفم تازه متوجه شدم سهرابم باهامونه..
با چشمای گرد شده گفتم:وای استاد شرمنده،منظورم شما نبودیداا..ی استاد دیگ رو گفتم.
با لبخند سری تکون دادو گفت:اره اره..میدونم.
شروینو ب بیمارستان نزدیک دانشگاه بردیم.
دکتر بعد معاینه گفت:هم بدنش ویروسی شده هم تب ولرز کرده.
من با تعجب:واقعا؟اخه شروین سابقه نداشت اینقدر حالش بد بشه..تازه با این هیکلش بدنش خیلی مقاومه.
سری ب نشونه تایید تکون دادو گفت:درسته چون بدنش مقاومه میتونین سرمش تموم شد ببرینش ولی مریضی ک خبر نمیکنه یهو میبینی افتاده ب جونت.
بعد تشکرم دکتر از اتاق بیرون رفت.سهراب ک این مدت ساکت بود گفت:تو ک چیزیت نشد؟
-ن ب موقع اومدی نشد کتکی ک زدمو تلافی کنه.
ابرویی بالا انداختو گفت:خوبه.
-‌شما چطور فهمیدین ما اونجاییم؟
-راستش اتاقم ی پنجره رو ب پشت ساختمون داره،ازاون جا سروصدا شنیدم اومدم.
-اها..بازم ممنون..وای استاد کلاستون؟
لبخند زدو گفت:اشکال نداره..اون دانشجو ها از خداشونه کلاس بر گزار نشه.
خندیدم ک همون لحظه شروین ازخواب بیدار شدو ناله کرد.
قبل ازاینک حرفی بزنه گفتم:خواهشا مثل این فیلما نگو من کجام؟ از این جمله بدم میاد،خوب بیمارستانی دیگ،کندذهن ک نیستی نفهمی.
با بیحالی گفت:باش بابا من ک نپرسیدم.
با حرص گفتم:کفتو نپرسیدم،دانشگاه چ غلطی میکردی؟
-همون غلطی ک بقیه میکنن،درررسسسس.
-‌مرررررضضضض..ما غلط بکنیم وقتی مریضیم بیایم دانشگاه ی غلط دیگ بکنیم.
خندیدو گفت:خب حالا تو حرص نخور موشموشک،جمله بندیت خراب میشه.
سهرابم خندید ک با چشم غره من هردو ساکت شدن.
بعد تموم شدن سِرُم سهراب مارو خونه عمو رسوند..پسره بی مسئولیت انگار ن انگار استاده کلاس داره...وااا ترمه کمکت کرده کمه؟‌...خب حالا شاخ غول ک نشکونده دستش درد نکنه...نمنک نشناس..هرچی من هستم توهم هستی وجدان جوووون..ایششش.
مجبور شدم واس زنعمو همه چیو تعریف کنم.بعد اینک کلی پسره رو نفرین کرد و گوش منو ترکوند، اجازه خروج رو صادر کرد.
راجب پسره هم سهراب ب داییش گفتو پرونده زیر بغل از دانشگاه رفت..با دوست دختراشم ی خداحافظی رمانتیک داشت...شوخی کردم..کی میومد با این غزمیت دوست بشه...
چند روز بعد شروین حالش خوب شد...خب خداروشکر..اره بابا این ی پوست کلفتیه ک هفتا جون داره...عه ترمه زشته...وُجی احساس میکنم این اَواخِر معلم ادبیاتم شدی..واقعا؟معلمی بهم میاد؟...ن ازاونی ک بودی مزخرف ترشدی بنظرم خخخخ..بلاااا هرچی من باشم توهم هستی تِری جوووون...میبینم ک حرف منو ب خودم پس میدی.
یکم صبرکردم جواب نداد..اخیش این ضایه میشه ساکت میشه خوبه ..نخیرم از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشیست...بیا حالا معلم تاریخم شد،واس ما مِثَل قدیمی میگ...
فردا اولین امتحانه...خیلی خوندم و امیدوارم ک خوب بدم(شمام برام دعا کنید..خیر از جوونیتون ببینین)
تو سالن امتحانات نشسته بودم ک برگه هارو پخش کردن..پسر بغل دستیم همچین ب کاغذ نگاه میکرد انگار سوالارو فضایی نوشتن ک نمیفهمه..یاد اون جکه افتادم ک یارو میگفتSadدقت کردین سر امتحان سوالایی ک بلدیم نیم نمرست ولی اونایی ک بلد نیستیم دونمره؟؟)
حالا اون وسط خندمم گرفته بود..بزور نیشمو جمع کردم..قبول کنین ک بخواین جلو خندتونو بگیرین خیلی سخته،بخصوص تو مجلس عذاداری ک هرچی خاطره خنده دارهست میاد توذهن ادم.
نیم ساعت بعد امتحانو دادم از سالن بیرون رفتم.
خلوت بود.نگام سمت نمازخونه ک کنارسالن بودافتاد.ترم های بالاتر بعدما امتحان میدادن برای همین ی سریشون تو نمازخونه یا دعا میخوندن یادرس یا ول میچرخیدن.
تا بخوام صبرکنم شری و پری بیان طول میکشه..حوصلمم سررفته بود..با دیدن کتونی های جلو در نمازخونه فکری ب سرم زد.
رفتم سمت کفشا و با بدجنسی تمام بند هرلنگه کفشو با ی کفش دیگ گره میزدم.اونم کور گره.
به به چ رنگایی هم کتونی میپوشن..زرد،سبز‌،بنفش...
بعضی هاشونم انقدر بو میداد ک پرت میکردمشون ی گوشه..میدونم خیلی مرض دارم ولی دست خودم نیست.
با لذت ب شاهکارم و کفشای درهم برهم نگاه کردم.خدارو شکر کسی متوجه نشد.
برگشتم برم بیرون ک محکم ب ی چیز سفت خوردم.
من:اخ اخ اینجا ک ستون نداشت.
از پایین شروع کردم ب دیدن ستون..به به ستونه چ کفشای خوشگلی داره...واااو جین مشکی...اوو کمربندشو جون میده واس کتک زدن..چ غلطااا...ستونه ی بلوز چهارخونه سفید مشکی پوشیده بود..رفتم بالاتر..عهههه جون شما ستون ب این خوشگلی تو عمرم ندیده بودم...باز ستونی ک بااخمو دست ب سینه نگات کنه..خب دیگ دانشگاه ما ستوناشم باکلاسه.
با شیطنت گفتم:وااااو چ ستون خوشگلی داره دانشگامون..اگ مردم بفهمن دیگ ستونای تخت جمشیدو بیخیال میشن،میان این مدل امروزیه رو میبینن..ولی جناب ستون جسارت نباشه شما خیلی شبیه استاد مایین..احیاناً چندتا از شما ساختن؟
خندش گرفت ولی سعی میکرد اخم کنه..حرفمو ادامه دادم:
ب نظر من بنا واسه ی ساختنت چندسالی وقت گذاشته..
اخر خندیدو گفت:وروجک اون چیه بلایی بود سرکفشا اوردی؟
هِی وای من دیدش..صبرکن ببینم اون چی گفت؟ وروجک؟؟


قسمت سوم
هـــــــــــا ما کی انقدر صمیمی شدیم ک این ب ما میگ وروجک؟...از موقعی ک شما بهش میگی شاعر...اره اینم حرفیه،تازه ستونم ب لقباش اضافه شد..
با هیجان دستشو کشیدم دنبال خودم و ایندفعه پشت ی ستون واقعی قائم شدیم.
سهراب:چیکار میکنی؟من باید برم پیش دانشجوها.
-هیـــــــــــسس صبرکن نتیجه شاهکارمو ببین.
مثل اینک خودشم کنجکاو بود چون دیگ چیزی نگفت.
با خروج اولین دانشجو سریع گوشیمو دراوردم شروع ب فیلم برداری کردم...
کتونیشو پوشیدو رفت..عه این جزو همونایی بود ک کفششون بو میداد..من بهشون دست نزده بودم.
نفر بعدی کتونیشو پوشید ولی چون سرراه بود ی قدم برداشت تا فاصله بگیره جای دیگ بندشو ببنده ولی همین ک ی قدم برداشت زااارتت رو شکم افتاد زمین..چون بندای کفش اینو بهم بستم متوجه نشد..
عاقا منو میگی با دیدن این صحنه زدم زیر خنده ک سهی سریع دستشو گذاشت رو دهنم تا صدام بلند نشه...وای چقدر دستاش داغ بود..با ابرو اشاره کردم دستاشو برداره..با شیطنت نوچی گفت.
عه؟ اینجوریاست؟ هنو منو نشناختی..گاز ک نمیشد بگیرم با زبونم ی لیس گنده ب کف دستش زدم..چندشم خودتونید...با قیافه درهم دستشو برداشت و همونطور ک ب مانتوم میمالید دستشو تا تمیز شه(البته از خداشم باشه کف دستش ب تف من اغشته شد) گفت:اه اه دستمو چرا تف تفی کردی؟
خندیدمو گفتم:حقت بود.
اونم لبخندی زدو سمت سالن امتحان رفت..
ولی من هنوز پشت ستون بودمو ب شاهکارمو نتایجش نگاه میکردمو میخندیدم..هر کی هم فحش میداد سریع تو دلم جوابشو میدادم..
بلاخره شروین و پرستو تشریف فرما شدند..چ همزمانم اومدن.
من:عه چ زود اومدین،تا فردا وقت بودا..
شروین:حالا ک بهت افتخار دادم امروز اومدم.
-باز تو خوب شدی زبونت دراز شد؟ ولی نبودین ببینی چ سوژه ای رو از دست دادین..
پرستو:باز چ اتیشی ب پا کردی؟
با خنده گفتم:ایندفه داداشتم شریک جرمم بود.
و همینطور ک ب سمت در خروج میرفتیم براشون تعریف کردم..
پرستو با خنده:اینکارا از سهراب بعیده.
من:خب دیگ..ادمی ک جزو دانشگاه دیوونه ها باشه..همین میشه.
بعد خدافظی با پری ب سمت خونه رفتیم تا بازم برا امتحان بعدی خر بزنیم(اشاره ب درس خوندن)
دو هفته بعد....
دو هفته بعد....
از سالن ک بیرون اومدم دستامو از هم باز کردم و گفتم:آخیــــــشش اخری هم دادیم تموم شد امتحانا..
شروین ک پشت سرم اومده بود بیرون گفت:نگاش کن،انگار از زندان ازاد شده.
-خو راحت شدیم دیگ.
همون لحظه پرستو هم اومد:سلاااام،ب پایان رسیدن امتحاناتو بهتون تبریک میگم،ب این مناسبت قرار است ک..
-‌کهــــــ...؟؟
-الان نمیگم بزار قطعی شه شب بهت خبر میدم.
-رسما یا اسکلمون کردی یا گذاشتیمون تو خماری.
نیشخندی زدو گفت:گزینه یکو ک هستین پس گزینه دورو میپسندم.
-بلــــــــــه؟؟ افتادم دنبالش..حالا پری بدو من بدو اونم وسط حیاط دانشگاه،شانس اوردیم بیشترا داشتن امتحان میدادن و حیاط خلوت بود.
بلاخره گرفتمش تا خواستم بزنم تو سرش گفت:اگ بزنی نمیبرمت کیش..
بعد حرفش محکموکف دستشو گذاشت رو دهنش.
من:قراره بریم کیش؟ باکی؟کِی؟چرا؟دانشگاه چی؟
با لب ورچیده گفت:سوپرایزم پرید..دونه دونه بپرس بابا.
شروین ک تازه اومد پیشمون(تا الان کجا بود؟‌اینم یهو غیب میشه ها)گفت:قضیه چیه؟
پری:سهراب پیشنهاد داد بعد امتحانا برای اینک یکم حالا هوامون عوض شه بریم کیش.
شری:حالا چرا کیش؟
پری:خب جای قشنگیه..منم تاحالا نرفتم.راستی شما باهامون میاین؟اخه تنهایی کیف نمیده.
شری:فقط ما چهارتاییم؟
-اره....من:دانشگاه چی؟
با لبخند گفت:اون با من،رگ خواب دایی دستمه.
-من فکرکنم مامان بزاره بیام..کلا هرجا ک شروین باهام باشه خیالش جَمعه..
-عه پس بادیگارد داری؟
شری:مرسی واقعا.
کمی دیگ حرف زدیم بعد رفتیم خونه تا عملیات مامان راضی کن رو اجرا کنیم.
با گفتن اینک شروین هم هست باهام سریع قبول کردن..هـــــــوفف من نمیدونم این شازده چی داره ک هی میگن شروین شروین....وا ترمه بهش حسودی میکنی؟...نخیر من ب داداشم حسودی نمیکنم...خوبه.
با برنامه ریزی قرار شد دوروز دیگ بریم.
من ک از همین الان وسایلمو جمع کردم...انقدر هیجان دارم..
خب راستش اولین مسافرته بدون پدرمادرم میرم..البته دبیرستان از طرف مدرسه میرفتماااا ولی پسر ک همراهمون نبود..
امروز چهارشنبس قراره با هواپیما تا بندر عباس بریم از اونجا دیگ با کشتی میریم.
الانم ک مامان قران و کاسه اب بدست دم در وایساده با چشمای اشکی نگام میکنه..طبق معمول منتظر شروین..
من:گریه نکن قربونت برم..نمیخوام ک برا همیشه برم..باز میام بیخ ریشتون..
ددی:راس میگ خانوم..دخترموم دیگ بزرگ شده..از پس خودش برمیاد.
مامی سری تکون دادو گفت:اوهوم..ولی بازم هرچی شد ب شروین بگو.
نفسو از دهنم بیرون دادم و گفتم:چشممم.
ددی:دخترم شنیدم اونجا دختر بندری خوشگل زیاد داره اگ تونستیــــ...
خواست جملشو ادامه بده ک نگاش ب چشمای مامان ک مثل ی ماده ببر نگاش میکرد افتاد.
جملشو ادامه داد:عــــــــه اگ تونستی یکی برا شروین جور کن ک سروسامون بگیره.
خندیدمو گفتم:حتمــــــــــا.
صدای بوق ماشین اومد...خود حلال زادش بود..بعد خدافظی با والده رفتم سوار ماشین شدم و ب سمت فرودگاه راه افتادیم.
بعد پارک ماشین وارد محوطه اصلی شدیم بعد دیدن پرستو و سهراب برسمتشون رفتیم.
وای اینا ک همه ی چمدون دارن..خب شد منم یکی اوردم با ی کوله ک رو دوشم بود...
سلام علیک کردیم ک سهراب گفت:ی رب دیگ هواپیما بلند میشه.
بلاخره گفتن هواپیما تهران-بندرعباس درحال اماده برا پرواز..ماهم رفتیم سوار شدیم.
منو پرستو پیش هم و شروین و سهراب پشت سرمون..
هواپیما بلند شد..و من هرلحظه ک دورترمیشدیم ب شهر ک کوچیک میشد نگاه میکردم....
پیش ب سوی کیش...
با ی سفر پرماجرا....
(عکس کاور رمان سهرابه)

از اینجا تا بندر با هواپیما دوساعت بود...یکم ک گذشت
حوصلم سر رفت...از رو بیکاری ب شروین گفتم:بیا بازی کنیم.
شروین:اخه اینجا میشه بازی کرد؟
-بله اسم فامیل میشه
-اونک هیجان نداره
-دیگ ببخشید امکانات برای ب هیجان اوردن شما را تو طیاره نداریم.
-اسم فامیل ب شرط اینک بازنده هرچی برنده گفت گوش کنه.
-هــــــــــووف فقط بلدی شرط بزاری ن؟
-همینه ک هست،اصلا چرا با سهراب و پرستو بازی نمیکنی؟
-پرستو ک نرسیده ب صندلی خوابید،سهرابم سرش تو اون ماسماسکه حتما داره ب دوست دخترش اس میده،ب غیر ازتو علاف دیگ ای پیدا نکردم.
چپ چپ نگام کرد ک تره هم واس نگاش خورد نکردم.
بازی رو شروع کردیم.بعد نیم ساعت بازی تو حرف ژ من باختم.نمیـــــــــــــــخوام.
من:برو گمشو..خیلی بیشعوری،اخه ژ هم شد حرف؟انتظار داری چ حیوونی از ژ بگم؟ مثلا ژَلنگ؟
اینارو با حرص میگفتم شروینم میخندید.
شروین:ب من چ تو عقل نداری،حیوونو نتونستی بگی بقیه رو میگفتی.
-بی عقل جدو ابادته
-جدواباد من جدواباد توهم
هست.
-نخیر منظورم جد اباد مادریت بود.
-بی تربیت..حالا ک اینطوره ی شرط میگم از پسش برنیای.
‌-هه بگو
-بلند میشی میری پیش اون بیسیمه ک مهماندار باهاش حرف میزد در چپو راست میگفت..میری بیسیمو میگیری برامون ترانه میخونی.
با چشمایی ک کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون گفتم:دیوونه شدی؟ من بخوامم اجازه نمیدن.
-ب من مربوط نیست ی جوری راضیشون کن بخون.
-‌اگ نخونم؟
-یعنی زدی زیر شرطت..یا ی کار سختر میگم.
با حرص از جام بلند شدم.هرچند خودمم بدم نمیومد اینکارو انجام بدم.وای فکر کن ی کنسرت تو هواپیما برگزار کنی.
رفتم سمت بیسیم و گرفتمش.
مهماندار بلافاصله اومد پیشم و گفت: چیکار میکنی خانوم؟
-ی لحظه عرض مهمی دارم..خواهش میکنم.
چیزی نگفت منم رو ب بقیه بیسیمو اوردم جلو دهنم.بیشتراشون مثل سهراب با تعجب نگام میکردن..حتما میگن من دیوونم. دیوونه شروینه با این شرطش.
من:یک دو سه امتحان میکنیم.
با این حرفم شری زد زیر خنده...حقم داشت..اخه باهوش کی بیسیم هواپیمارو امتحان میکنه...خب هول شدم..
اینبار با اعتماد ب نفس شروع کردم ب خوندن:
چقدر دوست داشتن تو شیرینه
تو رنگ چشمات ب دل میشینه
تورو من دوس دارم تا اونجایی
ک ادم واس حوا میمیـــــــــره
ک ادم واس حوا میمیـــره
همینقدر ک خوندم باعث شد همه با دهن باز نگام کنن..پرستو ک از خواب پرید عین منگلا نگام کرد...شروینم انگشت شستشو ب نشونه لایک سمتم گرفت..إی بشکنه شَستت.
مهماندار اومد طرفم با اخم گفت:این بود عرض مهمتون؟خانم نظم هواپیمارو بهم ریختین..بفرمایین سرجاتون.
بیسیمو ک ازم گرفت،در کمال تعجب همه باهم گفتن:دوباره دوباره یبار فایده نداره.
من ک خودم خوشم اومده بود با تشویق بقیه شیر شدم و رفتم سمت کابین خلبان.
من:ببخشید شما متوجه سروصدا شدین؟
خلبان:بله خانوم..چ خبره اونجا؟
با ی لبخنده گنده گفتم:کار من بود..میشه بازم شعر بخونم؟
-بلــــــــه دیگ چی؟مگ هواپیما کنسرته؟
-عه خب شنیدین ک همه گفتن دوباره،حوصلشون سررفته.
-نمیشه خانوم..اصلا سابقه نداشته همچین کاری.
باز خواستم اصرار کنم ک کمک خلبان گفت:کاپیتان مگ امروز تولد بچتون نیست؟بزارین حداقل ب این مناسبت بخونن.
-نمیش اگ توبیخ بشم چی؟
من:قول میدم غیر مجاز نخونم.
کمی نگام کردو گفت:چون تولد بچمه و خوشحالم قبول میکنم.
با خوشحالی تشکر کردم و از کابین بیرون رفتم.
ب سمت بیسیم رفتم ک مهماندار گفت:شما تو کابین چیکار میکردین؟
با لبخند گفتم:خلبان جون اجازه داد کنسرت راه بندازم.
همون لحظه صدای خلبان تو هواپیما پخش شد:همگی گوش کنین..من امروز تولد فرزندمه اما بخاطر پرواز نتونستم کنارش باشم..اما نمیخوام شادی رو از شماها و خودم بگیرم..برای همین اجازه میدم این اتفاق برای اولین و اخرین بار تو این هواپیما بیافته..فقط خوهشا هواپیمارو نلرزونین.
همه ابراز خوشحالی کردن..مهماندارم کنار کشید..
ای جونم چ همه پایه بودن..ی نگاه ب بچه ها انداختم باورشون نمیشد انگار..
بیسیمو ب دست گرفتم اینبار شروع کردم ب خوندن اهنگ(با من میرقصی..تُهی-سامی بیگی)
من: اومدی تو زندگیم منم برات کم نزاشتم
نیمه گمشدمی چشم ازروت برنداشتم
چشمات اسمونه بغضت ابره اشکات بارونه حتی باشه ی قطره
ی صورت فرشته با چشمای شیطون
میگی منو میخوای منم میگم ای جون ای جون شیطون
با من میرقصی وقتی میرقصی من ازت خوشم میاد ب دلم نشستی
بامن میرقصی ی جوری میرقصی من ازت خوشم میاد ب دلم نشستی
باورش سختـــه فوق العادس دارن نشون میدن هرلحظه مارو بادست
باورش سخته ما چقدر تکمیلیم خیلی وقته تو ی تقدیریم
دلو بده دلو بده تو بغلم قرو بده
برقص ب سازم اون کمرو عقب جلو بده
(همه با جیغو دست همراهیم میکردن..خودمم موقع خوندن میرقصیدم کمی..شروین داشت فیلم میگرفت)
داره میره داره میره قلبم پیشش گیره
هرجا بره مال منه پس مهم نیست کی پیشش میره
بعد از تموم شدن این اهنگ خواستم بازم بخونم ک خلبان گفت ب فرودگاه نزدیک میشیم.
منم بعد تشکر بابت همراهیه همه رفتم سرجام.
شروین:دختر تو بینظیری..فکرشم نمیکردم بتونی
پرستو:تو دیوونه ای ترمه همین
سهراب:من ک ی پسرم گاهی اوقات ب اندازه تو دلو جرئت ندارم.
در جواب حرفاشون لبخندی زدمو گفتم:ما اینیم دیگ
شروین:فکر کن این فیلمو زنعمو ببینه چیکارت میکنه؟
-من میگم پیشنهاد تو بود دیگ
-‌عه پس فیلمو نشون میدیم بعد فرار میکنیم.
بعد از اینک تو فرودگاه بندرعباس پیاده شدیم خیلی از ادمای تو هواپیما اومدن سمتم و هرکدوم ی جمله گفتن:
دختر خیلی باحالی
کارت درسته
ایول خیلی خوش گذشت
ایکاش بیشتر بود
اگ باز همو ببینیم خوبه
دستت طلا خاطره خوبی شد
منم در جواب حرفاشون با لبخند ازشون خداخافظی کردم.
با پرسوجو ب سمت بندر رفتیم تا اونجا با کشتی ب کیش بریم.
ب پیشنهاد من ی کشتی کوچیک گرفتیم تا خودمون راحت باشیم. اگ کشتی اروم میرفت ی سه ساعتی طول میکشد تا جزیره ک ماگفتیم اروم برونه.
چهار نفر تو کشتی بودن:
ملبان..اشپز..کمک ملبان..خدمتکار ک اسمش قباده ی پسر سیاه پوست همسن شروین..خیلی لحجش بانمکه..
خدارو شکر عادت نداشتم ک دریا زده بشم..پس با خیال راحت رفتم لبه کشتی ب تماشای دریا ایستادم..
کمی بعد حضور کسیو احساس کردم..رومو برگردوندم..
سهراب بود...
(کاور رمان عکس ترمه)


بدون اینک چیزی بگم دوباره ب دریا نگاه کردم.
سهراب:خوب خودتو تو هواپیما نشون دادی واس جلب توجه.
-چی؟ تو فکر کردی من همچین ادمیم؟
-بااینکارت مطمئن شدم.
-بفهم داری چی میگی
-دروغ میگم؟دختری ک بین ۲۰۰نفر ادم میرقصه،کار دیگ ای ب غیر جلب توجه میشه اسمشو گذاشت؟
ساکت شدم..راستش ب این فکرنکردم ک چندنفر ممکنه مثل سهراب فکر کنن.
من:فکر کردم تو این مدت منو شناختی..میدونی ک دختری نیستم ک محتاج نگاه پسرا باشم.
-پس چرا اونکارا کردی؟خیلی ها راجبت جور دیگ ای فکر میکنن.
-اولا ب خاطر شرط شروین بود..دوما من ب حرف مردم اهمیت نمیدم..سوما اینکار فقط برای سرگرمی بود...
دهنشو بازکرد چیزی بگ ک گفتم:هیچی نگو..انتظار نداشتم تو راجبم اینطوری فکر کنی..من اگ میخواستم جلب توجه کنم خیلی موقعیت های بهتر وجود داشت..واقعا ک..
دیگ چیزی نگفت منم برگشتم ک برم اما طی ی فکر احمقانه برگشتم و سهرابو ک ب لبه کشتی تکیه داده بود هُل دادم سمت اب..اونم ک غافلگیر شد بدون مقاومت افتاد تو دریا..شالاپ صدای اب اومد..
دادزدم:این واس این بود ک دیگ فکرای بیخود دربارم نکنی..
از این بابت خیالم راحت بود ک غرق نمیشه..پرستو گفته بود شنا بلده..
بی توجه ب اینک وسط اب افتاده داره منو تهدید میکنه ب سمت داخل کشتی رفتم...الٰهی کوسه بخورتت..یا عروس دریایی برقیت کنه..یا گیر هشتپا بیافتی...
تو یکی از اتاقا با گوشیم سرگرم بودم ک یهو در بازشد و شروین گفت:ترمه تو خجالت نکشیدی؟
اخه مگ بچه ای؟ این چ کاری بود؟
-راجب چی حرف میزنی؟
-خودت خوب میدونی..اخه چرا پرتش کردی تو اب؟
زدم زیر خنده گفتم:وای شروین نبودی قیافشو ببینی..عین اب هندوانه شده بود..لباسشم قرمز بود..ولی حقش بود..با من بد حرف زد..
-من کاری ب حرفاتون ندارم..اگ غرق میشد چی؟
-چون میدونستم شنا بلده پس مشکلی نبود ک بندازمش..
خواست چیزی بگ ک گفتم:اووو چ عین مامان بزرگا نصیحت میکنه منو..حالا بابا گفت مراقبم باش جَوگیر شدی..
-‌نخیرم..حداقل میزاشتی پامون ب جزیره باز شه بعد..الان هیچی نشده پسره رو از مسافرت باما پشیمون کردی..
-از خداشم باشه..من ب هرکسی افتخار ازار و اذیت نمیدم.
خندیدو گفت:از دست تو.
رفتم بیرون ک دیدم لباساشو عوض کرده و باحوله سرشو خشک میکنه..نگاش ک ب من افتاد با خشم ب من نگریست..خواستم زبون دربیارم ولی گفتم بیخیال یهو دیدی دنبالم کرد..حالا کم مونده تو کشتی بدو بدو راه بندازیم.
(از زبون سهراب)
یک ساعتی از افتادنم تو دریا میگذشت...عه عه دختره..لا اله الله..فسقلی منو با این هیبت انداخته تو اب...شیطونه میگ..چی میگ؟؟...شیطونه کجایی؟؟...بگو چی میگی یادم رفت...بله مثل اینک از اتاق فرمان اشاره میکنن شیطونه جلو ترمه کم اورده..جلل خالق..
تو فکر بودم ک چ بلایی سرش بیارم تا ادب شه؟
نگاه توروخدا بااینکاراش باعث میشه منم عین بچه ها کارشو تلافی کنم..هرچند ی سرگرمی هم برام محسوب میشه..با یاداوری کاراش لبخندی رو لبم نشست..چقدر اونروز ازاینک جزومو دستکاری کرد عصبانی شدم..ولی کاری نکردم خب میدونم تلافی کار خودم بود ک مانتوشو رنگی کردم...
بعضی اوقات گیج میشم ازاینک چرا در برابرش تسلیم میشم؟؟ چرا دوس دارم بیشتر باهاش برخورد داشته باشم؟حتی اگ با اذیتاش باشه..
اوه خدا اونروز ک از درخت افتاد پایین..قلبم رفت تو شرتم...ب سرعت بغلش کردم تا اسیب نیفته ولی ازاونور خودم اذیت شدم..چون بزور خودمو کنترل کردم تا نبوسمش..برای اینک شک نکنه بهش گفتم دستوپاچلفتی..
با یاداوری اونروز ی لبخند گنده زدم ک با صدای قُباد از فکر بیرون اومدم:ها برا خودت جُک میگی میخندی؟بوگو مُنُم بخندُم.
پسر خوبی بنظر میومد..
گفتم:ن قباد تو فکر بودم..اون چیه دستت؟
ب شیشه تو دستش ک انگار ی چیزی توش بود اشاره کردو گفت:ایـــ خرچنگه...لب ساحل بود..منم گرفتمش...قِشنگه نه؟؟
با دیدنش چشمام برق زد...فکری از ذهنم گذشت..میدونستم کارم ریسکه ولی خوب می ارزید..
-این خرچنگ خوشگلتو بهم قرض میدی؟
با تعجب گفت:خرچنگ ب چ کارته؟!
-تو بده..باز بهت پس میدم..سالم سالم..
-باش بفرمو
شیشه رو از دستش گرفتم و یدونه از اون لبخند شیطانی ها زدم..ها ها ها
رفتم سمت اتاقی ک ترمه اونجا بود...اروم سرک کشیدم..بهلـــــــه خانوم خواب تشریف دارن..کِرمشو میریزه بعد اینک تخلیه انرژی شد میخوابه..
ب صورتش نگاه کردم..حتی توخوابم شیطنت از قیافش معلومه...نگام رفت پایینتر سمت گردنو شونه هاش...هووووف دختر چرا تو کشتی با تاپ میخوابی اخه؟
پوست خوشرنگش بدجوری چشمک میزد برایـــ...
سرمو تکون تا ازاین فکر بیرون بیام...بیخیال پسر...تو برای کار دیگ ای اینجایی..
اروم عین پلنگ صورتی ک رو نوک پاش میره رفتم سمت مانتوش..خرچنگ دراوردم و با احتیاط گذاشتم تو جیب مانتوش..فرار نکنه خوبه..
بعد ب پایان رسیدن عملیات سریع بیرون رفتم..
راستی پرستو و شروین کجان؟ اینام مشکوک میزنناااا..شانس
اوردن بهشون اعتماد دارم..
رفتم خودمو باصحبت کردن با قباد سرگرم کردم..تا منتظر نتیجه کارم باشم..
(از زبون ترمه)
چشمامو بازکردم و پشت بندش دهنمو اندازه کرکودیل باز کردمو خمیازه کشیدم و پشت بندش دستامو ازهم بازکردم..
واو من چقدر فعالم..کلا از خواب ک بیدار شدم خودمو باز کردم..اصلا من کی در دنیای خواب غوطه وَر شدم؟؟
اوه مای گاد..لفظ قلم حرف زدنم تو حلقتون..
یک ساعتی میشد خواب بودم..پس با اون یک ساعت قبلی حساب کنیم..هومم یک ساعت دیگ میرسیم جزیره..
رفتم سمت مانتوم پوشیدمش..هنوز دکمه هاشو نبسته بودم احساس کردم ی چیز سفت رو گردنمه..ب انعکاسم از تو شیشه پنجره اتاق معلوم بود نگا کردم...
با دیدن خرچنگ رو گردنم با تمام وجود جیغ زدم...
همون لحظه خرچنگ افتاد تو یقم...خدایاااا نـــــــــه...شروع کردم بپر بپر کردن...از ترس مخم کار نمیکرد ک مانتو رو دربیارم...
من:وای وای توروخدا بیا بیرون...ایــــــــــی بدم میااااد..اخه داخل مانتوی من چ غلطی میکردی؟
و چیزی ک نمیخواستم اتفاق افتاد...بالای سینمو چنگ زد..
از درد دوباره جیغ کشیدم..خرچنگو برداشتم پرت کردم سمت در ک همون لحظه باز شدو خرچنگم رفت تو بغل پرستو..
اونک بخاطر جیغای من اومده بود با دیدن خرچنگ تو بغلش جیغی کشید و بدون تأمل مانتوشو در اورد پرت کرد..
همه اینا کمتر از دو دقیقه اتفاق افتاد..
سریع ب سمت من ک از درد خم شده بردم اومد..
پری:ترمه ترمه..چی شده؟ ببینمت؟
ب دست خونیم نگا کرد ک گفتم:خرچنگ چنگ گرفت(با گریه اضافه کردم:ی کاری بکن درد دارهـــــــه..
با هول وَلا گفت باش باش..
شروینو سهرابو صدا زد..اونام سریع اومدن..
شری:خدای من..ترمه چرا اینجوری شدی؟
سهراب:ب جای این سوالا بیار زخمشو پانسمان کنم..
بهش نگا کردم..ی لحظه گفتم نکنه کار خودشه..ولی ن بابا اونقدرم بی فکر نیست..اگ بفهمم کاراونه ک نمیزارم سالم ب جزیره برسه.
ب شروین گفت ک بره جعبه کمک های اولیه رو بیاره..
اشکم دراومده بود..با اینک خرچنگ بزرگی نبود ولی خیلی بد چنگ زد..
قباد اومد تو گفت:چیشده؟ چخبره؟
پری:خرچنگ ترمه رو چنگ زده..اخه تو کشتی خرچنگ چیکار میکرد؟
قباد:حالا میخواین چ کنین؟
سهراب:شروین رفت وسیله بیاره برای بستن زخمش.
اونقدر درد داشتم ک ب نگاه عصبیه قباد ک سهرابو نشونه گرفته بود بی توجه بودم..
شروین وسایلو اورد ک سهراب گفت:خب برید بیرون..
شروین:چرا اونوقت؟
سهراب با لحن عصبی:چون باید پیراهنشو در بیاره تا زخمشو ببندم..
چـــــــــــــی؟؟؟ لباسمو دربیارم؟؟
اونم جلوی سهراب؟؟
من:امکان نداره..
(دوستان بخاطر ی سری دلایل این پستو دوباره گذاشتم..البته با تغیرات..اگ دوباره بخونینش و نظر بدین ممنوم میشم)
سهراب:چی؟میخوای درد بکشی؟!
-بهتر از اینک جلو تو لباسمو در بیارم.
-مگ میخوام چیکارت کنم؟اگ زخمتو نبندم ممکنه عفونت کنه.
-اصلا چراتو؟ شروین یا پرستو مگ نمیتونن؟
-بخاطر اینک من کلاس بهیاری رفتم..بهتر از اونا بلدم..حالا اگ میخوای یک ساعت دیگ دردو تحمل کن تا ب جزیره برسیم.
نـــــه خیلی درد داشت..نمیتونستم تحمل کنم.
اروم گفتم:حداقل بگو بقیه برن بیرون.
با اشاره دست سهراب بیرون رفتن..حالا من موندمو اقای مثلا دکتر ک قراره جلوش لباسمو در بیارم..تو روحت جرچنگ..جا قحط بود ک اونجارو چنگ گرفتی؟
سهراب:تا من وسایلو اماده میکنم لباستو در بیار.
خودشو با جعبه کمک های اولیه سرگرم کرد..میدونم بخاطر راحتی من اینکارو کرد..ولی من فقط مانتومو در اوردم..اونم بزور
روشو کرد سمتمو گفت:عه دختر تو ک هنوز لباستو در نیاوردی.
(سهراب)
ای جونم نگاه چ لپاش قرمز شده..جون میده واس گاز گرفتن..نمیدونستم دختر جلو روم ک انقدر پرو و شیطونه خجالت کشیدنم بلد باشه..
دوباره تکرار کردم:لباستو در بیار..نمیبینی خونی شده؟
دستاش میلرزید..خودمم استرس داشتم..بی جنبه بازی در نیارم خوبه..پسر هوس بازی نیستم ولی ترمه دختریه ک ازش خوشم میاد..مسلما نسبت بهش کِشِش دارم..
حالا خوبه بهیاری رفتم..بدرد خورد..موقع انتخاب رشته ک بود موندم گرافیک ک مورد علاقمه برم یا تجربی؟
برا همین رفتم بهیاری ببینم دکتری بهم میاد؟ اصلا حوصله دکتر بودنو دارم؟
ک دیدم نخیر..گرافیک برا من بهتره..
دلشو زد ب دریا و با ی حرکت تاپو در اورد..
اوووف دختر خدا بگم چیکارت کنه..چرا انقدر پوستت سفیده اخه؟؟ من نَمیرم خوبه..
خوب پسر چرونی بسه پسر..مریضتو مداوا کن..اوه چ جوگیرم شدم..
ب صورتش نگاه کردم..همونجور ک از درد اشک میریخت سرش پایین بود..
پارچه تمیزو برداشتم و اول خون دور زخمشو پاک کردم..
لعنت ب من..اصلا عقل تو کلم هست؟ ن دیگ..اگ بود دکتر میشدم..اخه این چ کاری بود من انجام دادم؟
خب من فقط میخواستم ادب شه..قصدم زخمیشدنش نبود..یعنی اصلا ب این فکر نکردم ک ممکنه خرچنگ بهش اسیب بزنه..
بتادینو برداشتم و رو زخمش ریختم..از شدت سوزش لبشو گزید..
کاریه ک شده..پشیمونی فایده نداره..باید ازش معذرت خواهی کنم..البته جوری ک نفهمه..
وگرنه بعید نیست دوباره پرتم کنه تو دریا ک خوارک کوسه ها بشم..
منم ک خوشمـــــزه(خود شیفته)
بعد گذاشتن گاز استریل ب قسمت سختش رسیدیم..باند پیچی..
سمتش خم شدم..کمی عقب رفت..خدا میدونه چجوری دارم خودمو کنترل میکنم..عرق رو پیشونیمو با استینم پاک کردم..
گفتم:میخوام زخمتو باند پیچی کنم..بیا نزدیکتر..
اومد نزدیکم..دیگ تقریبا تو بغلم بود..وای چ بوی خوبی میده..سعی کردم فقط ب زخمش نگاه کنم..
اروم باندو رو زخمش گذاشتم و دور کتفاش پیچوندم..چند دور..
سعی میکردم بدنم بهش نخوره..ای خدااا کِی تموم میشه؟
خودم کردم ک لعنت بر خودم باد..چرا عاقل کند کاری ک باز ارد پشیمانی؟..خود کرده را تدبیر نیست..
اووووو چرا یهو همه ضرب المثلا اومد تو ذهنم؟؟
تمام مدت ترمه ساکت بود..بهتر..
بعد تموم شدن کارم فقط گفتم:
مواظب باش باند باز نشه..ابم بهش نخوره فعلا..
بدون اینک منتظر جوابش باشم سریع رفتم بیرون..
پرستو،شروین،قباد بیرون اتاق منتظر بودن..ب محض بیرون اومدنم پری رفت تو..
شروین یجوری نگام میکرد..انگار فهمید چِمه..خوب اونم پسره میفهمه..خنگ ک نیست..بدون حرفی از کنارش رد شدم ک صدای قبادو شنیدم:
اقا سهراب ی لحظه بیاین..
هـــــــوف اینو چیکار کنم؟ گیر نده خوبه..از شروین فاصله گرفتم.. من:بله؟
-کارت با خرچنگ این بود؟زخمی کردن دختر مردم؟
-عه قباد این چ حرفیه؟ب من میاد همچین ادمی باشم؟اونقدر بی عقل نشدم ک اینکارو بکنم(اره ارواح عمم)
-پس خرچنگ چطو تو لباس ترمه رفت؟
از اینک اسم ترمه رچ بدون خانم گفت عصبی شدم..ولی الان وقتش نبود..پس گفتم:من شیشه رو تو اتاق گذاشتم..مثل اینک درش شُل بود..خرچنگم اومد بیرون رفت تو لباس ترمه خانوممم..
خانومو غلیظ گفتم ک بفهمه نباید انقدر خودی بشه..
خدایا منو بخاطر دروغم ببخش..میدونم کارم اشتباه بود..خودم از دست خودم عصبیم..حالا اینم گیر داده..
کمی نگام کردو بدون حرفی رفت.



RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - اب پری2 - 10-09-2016

میشه ادامشو زود بزاری من تند تند میخونم